انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 17 از 34:  « پیشین  1  ...  16  17  18  ...  33  34  پسین »

Ahmad Shamloo | بهترین اشعار احمد شاملو


زن

 
سحر به بانگِ زحمت و جنون
سحر به بانگِ زحمت و جنون
ز خوابِ ناز چشم باز می کنم.
کنارِ تخت چاشت حاضر است
ــ بیاتِ وَهن و مغزِ خر ــ
به عادتِ همیشه دست سوی آن دراز می کنم.
تمامِ روز را پکر
به کارِ هضمِ چاشتی چنین غروب می کنم،
شب از شگفتِ این که فکر
باز
روشن است
به کورچشمی حسود لمسِ چوب می کنم.

================
انديشيدن...
اندیشیدن
در سکوت.
آن که می اندیشد
به ناچار دَم فرو می بندد
اما آنگاه که زمانه
زخم خورده و معصوم
به شهادتش طلبد
به هزار زبان سخن خواهد گفت
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
جخ امروز از مادر نزاده ام...
جخ امروز
از مادر نزاده ام
نه
عمرِ جهان بر من گذشته است.
نزدیک ترین خاطره ام خاطره ی قرن هاست.
بارها به خونِمان کشیدند
به یاد آر،
و تنها دست آوردِ کشتار
نان پاره ی بی قاتقِ سفره ی بی برکتِ ما بود.
اعراب فریبم دادند
بُرجِ موریانه را به دستانِ پُرپینه ی خویش بر ایشان در گشودم،
مرا و همگان را بر نطعِ سیاه نشاندند و
گردن زدند.
نماز گزاردم و قتلِ عام شدم
که رافضی ام دانستند.
نماز گزاردم و قتلِ عام شدم
که قِرمَطی ام دانستند.
آنگاه قرار نهادند که ما و برادرانِمان یکدیگر را بکشیم و
این
کوتاه ترین طریقِ وصولِ به بهشت بود!
به یاد آر
که تنها دست آوردِ کشتار
جُل پاره ی بی قدرِ عورتِ ما بود.
خوش بینیِ برادرت تُرکان را آواز داد
تو را و مرا گردن زدند.
سفاهتِ من چنگیزیان را آواز داد
تو را و همگان را گردن زدند.
یوغِ ورزاو بر گردنِمان نهادند.
گاوآهن بر ما بستند
بر گُرده مان نشستند
و گورستانی چندان بی مرز شیار کردند
که بازماندگان را
هنوز از چشم
خونابه روان است.
کوچِ غریب را به یاد آر
از غُربتی به غُربتِ دیگر،
تا جُستجوی ایمان
تنها فضیلتِ ما باشد.
به یاد آر:
تاریخِ ما بی قراری بود
نه باوری
نه وطنی.

نه،
جخ امروز
از مادر
نزاده ام.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
تو باعث شده ای...
تو باعث شده ای که آدمی از آدمی بهراسد.
تراشنده ی آن گَنده بُتی تو
که مرا به وهن در برابرش به زانو می افکنند.
تو جانِ مرا از تلخی و درد آکنده ای
و من تو را دوست داشته ام
با بازوهایم و در سرودهایم.
تو مهیب ترین دشمنی مرا
و تو را من ستوده ام،
رنج برده ام ای دریغ
و تو را
ستوده ‏
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
هميشه همان...
همیشه همان...
اندوه
همان:
تیری به جگر درنشسته تا سوفار.
تسلای خاطر
همان:
مرثیه یی ساز کردن. ــ
غم همان و غم واژه همان
نامِ صاحب ْمرثیه
دیگر.

همیشه همان
شگرد
همان...
شب همان و ظلمت همان
تا »چراغ«
همچنان نمادِ امید بماند.
راه
همان و
از راه ماندن
همان،
تا چون به لفظِ »سوار« رسی
مخاطب پندارد نجات دهنده یی در راه است.
و چنین است و بود
که کتابِ لغت نیز
به بازجویان سپرده شد
تا هر واژه را که معنایی داشت
به بند کشند
و واژگانِ بی آرِش را
به شاعران بگذارند.
و واژه ها
به گنهکار و بی گناه
تقسیم شد،
به آزاده و بی معنی
سیاسی و بی معنی
نمادین و بی معنی
ناروا و بی معنی. ــ
و شاعران
از بی آرِش ترینِ الفاظ
چندان گناه واژه تراشیدند
که بازجویانِ به تنگ آمده
شیوه دیگر کردند،
و از آن پس،
سخن گفتن
نفسِ جنایت شد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
پس آنگاه زمین...
به شاهرخ جنابیان
پس آنگاه زمین به سخن درآمد
و آدمی، خسته و تنها و اندیشناک بر سرِ سنگی نشسته بود پشیمان از کردوکار خویش
و زمینِ به سخن درآمده با او چنین می گفت:
ــ به تو نان دادم من، و علف به گوسفندان و به گاوانِ تو، و برگ های نازکِ ترّه که قاتقِ نان کنی.
انسان گفت: ــ می دانم.
پس زمین گفت: ــ به هر گونه صدا من با تو به سخن درآمدم: با نسیم و باد، و با جوشیدنِ چشمه ها از سنگ، و با ریزشِ آبشاران؛ و با فروغلتیدنِ بهمنان از کوه آنگاه که سخت بی خبرت می یافتم، و به کوسِ تُندر و ترقه ی توفان.
انسان گفت: ــ می دانم می دانم، اما چگونه می توانستم رازِ پیامِ تو را دریابم؟
پس زمین با او، با انسان، چنین گفت:
ــ نه خود این سهل بود، که پیام گزاران نیز اندک نبودند.
تو می دانستی که من ات به پرستندگی عاشقم. نیز نه به گونه ی عاشقی بختیار، که زرخریده وار کنیزککی برای تو بودم به رای خویش. که تو را چندان دوست می داشتم که چون دست بر من می گشودی تن و جانم به هزار نغمه ی خوش جوابگوی تو می شد. همچون نوعروسی در رختِ زفاف، که ناله های تن آزردگی اش به ترانه ی کشف و کامیاری بدل شود یا چنگی که هر زخمه را به زیر و بَمی دلپذیر دیگرگونه جوابی گوید. ــ آی، چه عروسی، که هر بار سربه مُهر با بسترِ تو درآمد! )چنین می گفت زمین.( در کدامین بادیه چاهی کردی که به آبی گوارا کامیابت نکردم؟ کجا به دستانِ خشونت باری که انتظارِ سوزانِ نوازشِ حاصلخیزش با من است گاوآهن در من نهادی که خرمنی پُربار پاداشت ندادم؟
انسان دیگرباره گفت: ــ رازِ پیامت را اما چگونه می توانستم دریابم؟
ــ می دانستی که من ات عاشقانه دوست می دارم )زمین به پاسخِ او گفت(. می دانستی. و تو را من پیغام کردم از پسِ پیغام به هزار آوا، که دل از آسمان بردار که وحی از خاک می رسد. پیغامت کردم از پسِ پیغام که مقامِ تو جایگاهِ بندگان نیست، که در این گستره شهریاری تو؛ و آنچه تو را به شهریاری برداشت نه عنایتِ آسمان که مهرِ زمین است. ــ آه که مرا در مرتبتِ خاکساریِ عاشقانه، بر گستره ی نامتناهی کیهان خوش سلطنتی بود، که سرسبز و آباد از قدرت های جادویی ِ تو بودم از آن پیش تر که تو پادشاهِ جانِ من به خربندگی آسمان دست ها بر سینه و پیشانی به خاک بر نهی و مرا چنین به خواری درافکنی.
انسان، اندیشناک و خسته و شرمسار، از ژرفاهای درد ناله یی کرد. و زمین، هم از آنگونه در سخن بود:
ــ به تمامی از آنِ تو بودم و تسلیمِ تو، چون چاردیواری خانه ی کوچکی.
تو را عشقِ من آن مایه توانایی داد که بر همه سَر شوی. دریغا، پنداری گناهِ من همه آن بود که زیرِ پای تو بودم!
تا از خونِ من پرورده شوی به دردمندی دندان بر جگر فشردم همچون مادری که دردِ مکیده شدن را تا نوزاده ی دامنِ خود را از عصاره ی جانِ خویش نوشاکی دهد.
تو را آموختم من که به جُستجوی سنگِ آهن و روی، سینه ی عاشقم را بردری. و این همه از برای آن بود تا تو را در نوازشِ پُرخشونتی که از دستانت چشم داشتم افزاری به دست داده باشم. اما تو روی از من برتافتی، که آهن و مس را از سنگپاره کُشنده تر یافتی که هابیل را در خون کشیده بود. و خاک را از قربانیانِ بدکنشی های خویش بارور کردی.
آه، زمینِ تنهامانده! زمینِ رهاشده با تنهایی خویش!
انسان زیرِ لب گفت: ــ تقدیر چنین بود. مگر آسمان قربانی یی می خواست.
ــ نه، که مرا گورستانی می خواهد! )چنین گفت زمین(.
و تو بی احساسِ عمیقِ سرشکستگی چگونه از »تقدیر« سخن می گویی که جز بهانه ی تسلیمِ بی همتان نیست؟
آن افسونکار به تو می آموزد که عدالت از عشق والاتر است. ــ دریغا که اگر عشق به کار می بود هرگز ستمی در وجود نمی آمد تا به عدالتی نابکارانه از آن دست نیازی پدید افتد. ــ آنگاه چشمانِ تو را بر بسته شمشیری در کَفَت می گذارد، هم از آهنی که من به تو دادم تا تیغه ی گاوآهن کنی!
اینک گورستانی که آسمان از عدالت ساخته است!
دریغا ویرانِ بی حاصلی که منم!

شب و باران در ویرانه ها به گفتگو بودند که باد دررسید، میانه به هم زن و پُرهیاهو.
دیری نگذشت که خلاف در ایشان افتاد و غوغا بالا گرفت بر سراسرِ خاک، و به خاموشباش های پُرغریوِ تُندر حرمت نگذاشتند.

زمین گفت: ــ اکنون به دوراهه ی تفریق رسیده ایم.
تو را جز زردرویی کشیدن از بی حاصلی خویش گزیر نیست؛ پس اکنون که به تقدیرِ فریبکار گردن نهاده ای مردانه باش!
اما مرا که ویرانِ توام هنوز در این مدارِ سرد کار به پایان نرسیده است:
هم چون زنی عاشق که به بسترِ معشوقِ ازدست رفته ی خویش می خزد تا بوی او را دریابد، سال همه سال به مُقامِ نخستین بازمی آیم با اشک های خاطره.
یادِ بهاران بر من فرود می آید بی آنکه از شخمی تازه بار برگرفته باشم و گسترشِ ریشه یی را در بطنِ خود احساس کنم؛ و ابرها با خس و خاری که در آغوشم خواهند نهاد، با اشک های عقیمِ خویش به تسلایم خواهند کوشید.
جانِ مرا اما تسلایی مقدر نیست:
به غیابِ دردناکِ تو سلطانِ شکسته ی کهکشان ها خواهم اندیشید که به افسونِ پلیدی از پای درآمدی؛
و ردِّ انگشتانت را
بر تنِ نومیدِ خویش
در خاطره یی گریان
جُستجو
خواهم کرد.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شبانه
به فریادی خراشنده
بر بامِ ظلمتِ بیمار
کودکی
تکبیر می گوید
گرسنه روسبی یی
می گرید
آلوده دامنی
از پیروزیِ بردگانِ دلیر
سخن می گوید.

لُجِّه ی قطران و قیر
بی کرانه نیست
سنگین گذر است.
روز اما پایدار نمانَد نیز
که خورشید
چراغِ گذرگاهِ ظلماتی دیگر است:
بر بامِ ظلمتِ بیمار
آن که کسوف را تکبیر می کشد
نوزادی بی سر است.
و زمزمه ی ما
هرگز آخرین سرود نیست
هر چند بارها
دعای پیش از مرگ بوده است.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
اين صدا
این صدا
دیگر
آوازِ آن پرنده ی آتشین نیز نیست
که خود از نخست اش باور نمی داشتم ــ
آهن
اکنون
نِشترِ نفرتی شده است
که دردِ حقارتش را
در گلوگاهِ تو می کاود.

این ژیغ ژیغِ سینه دَر
دیگر
آوازِ آن غلتکِ بی افسار نیز نیست
که خود از نخست اش باور نمی داشتم ــ
غلتکِ کج پیچ
اکنون
درهم شکننده ی بردگانی شده است
که روزی
با چشمانِ بربسته
به حرکت
نیرویش داده اند
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
دست زى دست نمى رسد
دست زی دست نمی رسد
که سدِّ سفاهتی سیمانی در میان است:
»ما« در ذهنت می گذرد »آن ها« بر زبانت
نگران و ترس ْمُرده
چون دهن بگشایی!
کابوست آشفته تر باد!
باشد که چو از خواب برآیی
تعبیرش را تدبیری کنی.

================
سلاخی می گريست...
سلاخی
می گريست
به قناری کوچکی
دل باخته بود.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
غمم مدد نکرد
غمم مدد نکرد:
چنان از مرزهای تکاثُف برگذشت
که کس به اندُهناکی جانِ پُردریغم
ره نبرد.
نگاهم به خلأ خیره ماند
گفتند
به ملالِ گذشته می اندیشد.
از سخن بازماندم
گفتند
مانا کفگیرِ روغنْ زبانی اش
به تَهِ دیگ آمده.
اشکی حلقه به چشمم نبست،
گفتند
به خاک افتادنِ آن همه سَروَش
به هیچ نیست.
بی خود از خویش
صیحه بر نیاوردم،
گفتند
در حضور
متظاهِر مِهر است
اما چون برفتی
خاطر
بروفتی.

پس
سوگوارانِ حِرفت
عزاخانه تُهی کردند:
به عرض دادنِ اندوه
سر جنبانده،
درمانده از درکِ مرگی چنین
شورابه ی بی حاصل به پهنای رُخساره بردوانده،
آیینِ پرستشِ مُردگانِ مرگ را
سیاه پوشیده،
القای غمی بی مغز را
مویه کُنان
جامه
به قامت
بردریده.

چون با خود خالی ماندم
تصویرِ عظیمِ غیابش را
پیشِ نگاه نهادم
و ابر و ابرینه ی زمستانی ِ تمامتِ عمر
یکجا
در جانم
به هم درفشرد
هر چند که بی مرزینگیِ دریای اشک نیز مرا
به زدودنِ تلخی درد
مددی
نکرد.
آنگاه بی احساسِ سرزنشی هیچ
آیینه ی بُهتانِ عظیم را بازتابِ نگاهِ خود کردم:
سرخیِ حیلت بازِ چشمانش را،
کم قدری ِ آبگینه ی سستِ خُل ْمستی ناکامش را.
کاش ای کاش می بودی، دوست،
تا به چشم ببینی
به جان بچشی
سرانجامش را
)گرچه از آن دشوارتر است
که یکی، بر خاکِ شکست،
سورْمستی ِ دوقازیِ حریفی بی بها را
نظاره کند(. ــ

شاهدِ مرگِ خویش بود
پیش از آن که مرگ از جامش گلویی تر کند.
اما غریوِ مرگ را به گوش می شنید
)انفجارِ بی حوصله ی خفّتِ جاودانه را
در پیچ وتابِ ریشخندی بی امان(:
»ــ در برزخِ احتضار رها می کنمت تا بکِشی!
ننگِ حیاتت را
تلخ تر از زخمِ خنجر
بچشی
قطره به قطره
چکه به چکه...
تو خود این سُنّت نهاده ای
که مرگ
تنها
شایسته ی راستان باشد.«
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بُهتان مگوی
بُهتان مگوی
که آفتاب را با ظلمت نبردی در میان است.
آفتاب از حضورِ ظلمت دلتنگ نیست
با ظلمت در جنگ نیست.
ظلمت را به نبرد آهنگ نیست،
چندان که آفتاب تیغ برکشد
او را مجالِ درنگ نیست.
همین بس که یاری اش مدهی
سواری اش مدهی.

================
كريه اكنون...
»کریه« اکنون صفتی اَبتَر است
چرا که به تنهایی گویای خون تشنگی نیست.
تحمیق و گرانجانی را افاده نمی کند
نه مفت خوارگی را
نه خودبارگی را.
تاریخ
ادیب نیست
لغت نامه ها را اما
اصلاح می کند
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 17 از 34:  « پیشین  1  ...  16  17  18  ...  33  34  پسین » 
شعر و ادبیات

Ahmad Shamloo | بهترین اشعار احمد شاملو

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA