ارسالها: 2910
#171
Posted: 26 Mar 2014 07:53
با »برونی يفسکی«، شاعر لهستانی
آنگاه که شماطه ی مقدر به صدا درآید
شیون مکن
سوگندت می دهم
شیون مکن
که شیون ات به تردیدم می افکند.
رقصِ لنگری در فضای مقدّر و، آنگاه
نومیدیِ شیون ْآفرینی از آن دست؟ ــ
نه، سنجیده تر آن که خود برگزینی و
شماطه را خود به قرار آری.
مرگِ مقدر
آن لحظه ی منجمد نیست
که بدان باور داری
خای ف و لرزان
بارها از این پیش
این سخن را
با تو
در میان نهاده ام.
□
حمّالِ شکی بوده ام من
که در امکانِ تو نمی گنجد
و کفایتِ باورِ آن ات نیست.
کجا دانستی که رَبعِ آسمان
گُنجینه یی ست ناپایدار
سقفِ لایدرک
شادَرْوانی بی اعتماد و
سرپناهی بی مُتکا تو را،
وجودِ تو را
که مسافری یک شبه ای
در معرضِ باران و بادی بی هنگام.
□
شماطه ی لحظه ی مقدر. ــ
به دوزخ اش افکن
آه
به دوزخ اش اندرافکن!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#172
Posted: 26 Mar 2014 08:09
سپیده دم
بانگ دربانگ
خروسان می خوانند.
تا دوردست های گمان اما
در این پهنه ی ماسه و شوراب
روستایی نیست.
روز است که دیگرباره بازمی گردد
یادآورِ صبح و سلام و سبزه،
و تحقیر است که هر سپیده دم
از نو
اختراع می شود
================
تنها اگر دمی...
تنها
اگر دمی
کوتاه آیم از تکرارِ این پیشِ پا افتاده ترین سخن که »دوستت می دارم«
چون تندیسی بی ثبات بر پایه های ماسه
به خاک درمی غلتی
و پیش از آنکه لطمه ی درد درهم ات شکند
به سکوت
می پیوندی.
پس، از تو چه خواهد ماند
چون من بگذرم؟
تعویذِ ناگزیرِ تداومِ تو
تنها
تکرارِ »دوستت می دارم« است؟
با اینهمه
بغضم اگر بترکد... ــ
نه
پَرِّ کاهی حتا بر آب بنخواهد رفت
می دانم!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#173
Posted: 26 Mar 2014 08:14
کجا بود آن جهان...
کجا بود آن جهان
که کنون به خاطره ام راه بربسته است؟ ــ:
آتشبازیِ بی دریغِ شادی و سرشاری
در نُه توهای بی روزنِ آن فقرِ صادق.
قصری از آن دست پُرنگار و به آیین
که تنها
سر پناهکی بود و
بوریایی و
بس.
کجا شد آن تنعمِ بی اسباب و خواسته؟
کی گذشت و کجا
آن وقعه ی ناباور
که نان پاره ی ما بردگانِ گردنکش را
نان خورشی نبود
چرا که لئامتِ هر وعده ی گَمِج
بی نیازیِ هفته یی بود
که گاه به ماهی می کشید و
گاه
دزدانه
از مرزهای خاطره
می گریخت،
و ما را
حضورِ ما
کفایت بود؟
دودی که از اجاقِ کلبه بر نمی آمد
نه نشانه ی خاموشی ِ دیگدان
که تاراندنِ شورچشمان را
کَلَکی بود
پنداری.
تن از سرمستیِ جان تغذیه می کرد
چنان که پروانه از طراوتِ گُل.
و ما دو
دست در انبانِ جادوییِ شاه سلیمان
بی تاب ترینِ گرسنگان را
در خوانچه های رنگین کمان
ضیافت می کردیم.
□
هنوز آسمان از انعکاسِ هلهله ی ستایشِ ما
)که بی ادعاتر کسانیم(
سنگین است.
این آتشبازیِ بی دریغ
چراغانِ حُرمتِ کیست؟
لیکن خدای را
با من بگوی کجا شد آن قصرِ پُرنگارِ به آیین
که کنون
مرا
زندانِ زنده بیزاری ست
و هر صبح و شامم
در ویرانه هایش
به رگبارِ نفرت می بندند.
□
کجایی تو؟
که ام من؟
و جغرافیای ما
کجاست؟
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#174
Posted: 26 Mar 2014 08:18
کویری
برای »زیور«ِ کلیدر
به وسیله ی محمود دولت آبادی
نیمی ش آتش و نیمی اشک
می زند زار
زنی
بر گهواره ی خالی
گُلم وای!
در اتاقی که در آن
مردی هرگز
عریان نکرده حسرتِ جانش را
بر پینه های کهنه نِهالی
گُلم وای
گُلم!
در قلعه ی ویران
به بیراهه ی ریگ
رقصان در هُرمِ سراب
به بی خیالی.
گُلم وای
گُلم وای
گُلم!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#175
Posted: 26 Mar 2014 09:49
مردمصلوب...
مردِ مصلوب
دیگر بار به خود آمد.
درد
موجاموج از جریحه ی دست و پایش به درونش می دوید
در حفره ی یخ زده ی قلبش
در تصادمی عظیم
منف جر می شد
و آذرخشِ چشمک زنِ گُدازه ی ملتهبش
ژرفاهای دور از دسترسِ درکِ او از لامتناهی حیاتش را
روشن می کرد.
دیگربار نالید:
»ــ پدر، ای مهرِ بی دریغ،
چنان که خود بدین رسالتم برگزیدی چنین تنهایم به خود وانهاده ای؟
مرا طاقتِ این درد نیست
آزادم کن آزادم کن، آزادم کن ای پدر!«
و دردِ عُریان
تُندروار
در کهکشانِ سنگینِ تنش
از آفاق تا آفاق
به نعره درآمد که:
»ــ بیهوده مگوی!
دست من است آن
که سلطنتِ مقدرت را
بر خاک
تثبیت
می کند.
جاودانگی ست این
که به جسمِ شکننده ی تو می خَلَد
تا نامت اَبَدُالاباد
افسونِ جادوییِ نسخ بر فسخِ اعتبارِ زمین شود.
به جز این ات راهی نیست:
با دردِ جاودانه شدن تاب آر ای لحظه ی ناچیز!«
□
و در آن دم در بازارِ اورشلیم
به راسته ی ریس بافان پیچید مردِ سرگشته.
لبانِ تاریکش بر هم فشرده بود و
چشمانِ تلخش از نگاه تهی:
پنداری به اعماقِ تاریکِ درونِ خویش می نگریست.
در جانِ خود تنها بود
پنداری
تنها
در جانِ خود
به تنهایی خویش می گریست.
□
مردِ مصلوب
دیگربار
به خود آمد.
جسمش سنگین تر از سنگینای زمین
بر مِسمارِ جراحاتِ زنده ی دستانش آویخته بود:
»ــ سَبُکم سبکبارم کن ای پدر!
به گذارِ از این گذرگاهِ درد
یاری ام کن یاری ام کن یاری ام کن!«
و جاودانگی
رنجیده خاطر و خوار
در کهکشانِ بی مرزِ دردِ او
به شکایت
سر به کوه و اقیانوس کوفت نعره کشان که:
»ــ یاوه منال!
تو را در خود می گُوارم من تا من شوی.
جاودانه شدن را به دردِ جویده شدن تاب آر!«
□
و در آن هنگام
برابرِ دکه ی ریس فروشِ یهودی
تاریک ایستاده بود مردِ تلخ، انبانچه ی سی پاره ی نقره در مُشتش.
حلقه ی ریسمانی را که از سبد بر داشت مقاومت آزمود
و انبانچه ی نفرت را
به دامنِ مردِ یهودی پرتاب کرد مرد تلخ.
□
مرد مصلوب
از لُجِّه ها ی سیاهِ بی خویشی برآمد دیگربار سایه ی مصلوب:
»ــ به ابدیت می پیوندم.
من آبستنِ جاودانگی ام، جاودانگی آبستنِ من.
فرزند و مادرِ تواَمانم من،
اَب و اِبنم
مرا با شکوهِ تسبیح و تعظیم از خاطر می گذرانند
و چون خواهند نامم به زبان آرند
زانوی خاکساری بر خاک می گذارند:
El Cristo Rey!«
»Viva, Viva el Cristo Rey!
و درد
در جانِ سایه
به تبسمی عمیق شکوفید.
□
مردِ تلخ که بر شاخه ی خشکِ انجیربُنی وحشی نشسته بود سری جنباند و با خود گفت:
»ــ چنین است آری.
می بایست از لحظه
از آستانه ی زمان تردید
ب گذرد
و به گستره ی جاودانگی درآید.
زایشِ دردناکی ست اما از آن گزیر نیست.
بارِ ایمان و وظیفه شانه می شکند، مردانه باش!«
حلقه ی تسلیم را گردن نهاد و خود را
در فضا رها کرد.
با تبسمی.
□
شبح مصلوب در دل گفت:
»ــ جسمی خُرد و خونین
در رواقِ بلندِ سلطنتِ ابدی...
اینک، منم !
شاهِ شاهان!
حُکمِ جاودانه ی فسخم بر نسخِ اعتبارِ زمین!«
درد و جاودانگی به هم در نگریستند پیروزشاد
و دست در دستِ یکدیگر نهادند
و شبحِ مصلوب در تلخای سردِ دلش اندیشید:
»ــ اما به نزدیکِ خویش چه ام من؟
ابدیتِ شرمساری و سرافکندگی!
روشناییِ مشکوکِ من از فروغِ آن مردِ اسخریوتی ست که دمی پیش
به سقوطِ در فضای سیاهِ بی انتهای ملعنت گردن نهاد.
انسانی برتر از آفریدگانِ خویش
برتر از اَب و اِبن و روحُ القدس.
پیش از آنکه جسمش را فدیه ی من و خداوندِ پدر کند
فروتنانه به فروشدن تن درداد
تا کَفِّه ی خدایی ما چنین بلند برآید.
نورِ ابدیتِ من
سربه زیر
در سایه سارِ گردن فرازِ شهامتِ او گام بر خواهد داشت!«
با آهی تلخ
کوتاه و تلخ
سرِ خارآذینِ شبح بر سینه شکست و
»مسیحیت«
شد.
□
کامیاب و سیر
درد شتابان گذشت و
درمانده و حیران
جاودانگی
سر به زیر افکند.
زمین بر خود بلرزید
توفان به عصیان زنجیر برگسیخت
و خورشید
از شرمساری
چهره در دامنِ تاریکِ کسوف نهان کرد.
زیرِ خاک پُشته ی خاموش
سوگواران به زانو درآمدند
و جاودانگی
سربندِ سیاهش را بر ایشان گسترد.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#176
Posted: 26 Mar 2014 09:53
بسوده ترين کلام است دوست داشتن...
بِسوده ترین کلام است
دوست داشتن.
رذل
آزارِ ناتوان را
دوست می دارد
لئیم
پشیز را و
بزدل
قدرت و پیروزی را.
آن نابِسوده را
که بر زبانِ ماست
کجا آموخته ایم؟
================
ترانه ی اشک و آفتاب
ــ دریا دریا
چه ت اوفتاد
که گریستی؟
ــ تاریک تَرَک یافتم از آفتاب
خود را.
ــ پی سوزِ اندیشه را
چه ت اوفتاد
که برافراشتی؟
ــ تابان تَرَک یافتم از آفتاب
خود را.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#177
Posted: 26 Mar 2014 10:01
در کوچه ی آشتی کُنان
پیش می آید و پیش می آید
به ضرب ْآهنگِ طبلی از درون پنداری،
خیره در چشمانت
بی پروای تو
که راه بر او بربسته ای انگاری.
در تو می رسد از تو برمی گذرد بی آنکه واپس نگرد
در گذرگاهِ بی پرهیزِ آشتی کُنان پنداری،
بی آنکه به راستی بگذرد
چرا که عبورش تکراری ست بی پایان انگاری.
یکی بیش نیست
گرچه صفی بی انتها را مانَد
ــ تداومِ انعکاسی در آیینه های رودررو پنداری ــ
و به هر اصطکاکِ ناملموس اما
چیزی از تو می کاهد در تو
بی اینکه تو خود دریابی
انگاری.
چهره درچهره بازش نمی شناسی
چنان است که رهگذری بیگانه، پنداری،
اما چندان که واپس نگری
در شگفت با خود می گویی:
ــ سخت آشنا می نماید
دیروز است انگاری.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#178
Posted: 26 Mar 2014 10:04
ترجمان فاجعه
گفتارِ فیلمی در بابِ نقاشی های سال های دهه ی ۶۰ علی رضا اسپهبد
صحنه چه می تواند گفت
به هنگامی که از بازیگر و بازی
تهی است؟
این جا مطلقِ زیبایی به کار نیست
که کاغذِ دیوارپوش نیز
می باید
زیبا باشد.
در غیابِ انسان
جهان را هویتی نیست،
در غیابِ تاریخ
هنر
عشوه ی بی عار و دردی ست،
دهانِ بسته
وحشتِ فریبکار از لُو رفتن است،
دستِ بسته
بازداشتنِ آدمی ست از اعجازش،
خونِ ریخته
حُرمتی به مزبله افکنده است
مابه اِزای سیرخواری شکمباره یی.
هنر شهادتی ست از سرِ صدق:
نوری که فاجعه را ترجمه می کند
تا آدمی
حشمتِ موهونش را بازشناسد.
نور
شب کور...
نور
شب کور...
نور
شب کور...
نور
شب کور...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#179
Posted: 26 Mar 2014 17:28
بوتیمار
چه لازم است بگویم
که چه مایه می خواهمت؟
چشمانت ستاره است و
دلت شک.
□
جرعه یی نوشیدم و خشکید.
دریاچه ی شیرین
با آن عطش که مرا بود
برنمی آمد،
می دانستم.
چه لازم بود بگویم
که چه مایه می خواستمش؟
================
جاني پُر از زخم...
جانی پُراز زخمِ به چرک درنشسته ــ
چنینم.
اما فردای تو چه خواهد بود
گر به ناگاه
هم در این شبِ بی تسلا
پلاس برچینم؟ ــ
تداومِ بی علاجِ دلشوره یی سمج
یا طنینِ سرگردانِ لطمه ی صدایی تنها؟
هر چند صدا بر آب خواهد غلتید
و آب بر خاک می گذرد
که پژواکی ست پُراعتماد
از بشارتِ جاودانگی.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#180
Posted: 26 Mar 2014 17:30
شبانه
کی بود و چگونه بود
که نسیم
از خِرامِ تو می گفت؟
از آخرین میلادِ کوچکت
چند گاه می گذرد؟
کی بود و چگونه بود
که آتش
شورِ سوزانِ مرا قصه می کرد؟
از آتش فشانِ پیشین
چند گاه می گذرد؟
کی بود و چگونه بود
که آب
از انعطافِ ما می گفت؟
به توفیدنِ دیگرباره ی دریا
چند گاه باقی ست؟
کی بود و چگونه بود
که زیرِ قدم هامان
خاک
حقیقتی انکارناپذیر بود؟
به زایشِ دیگرباره ی امید
چند گاه باقی ست؟
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…