انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 20 از 34:  « پیشین  1  ...  19  20  21  ...  33  34  پسین »

Ahmad Shamloo | بهترین اشعار احمد شاملو


زن

 
شب غوک
خِش خشِ بی خا و شینِ برگ از نسیم
در زمینه و
وِرِّ بی واو و رای غوکی بی جفت
از برکه ی همسایه ــ
چه شبی چه شبی!
شرمساری را به آفتابِ پرده دَر واگذار
که هنوز از ظلماتِ خجلت پوش
نفسی باقی ست.
دیوِ عربده در خواب است،
حالی سکوت را بنگر.
آه
چه زلالی!
چه فرصتی!
چه شبی!

================
شيهه وسم ضربه
شيهه و سم ْضربه.
چهار سمندِ سرخوش
در شيبِ علف چَرِ رودررو:
دوردستِ تاريخ
در فاصله ی يک سنگ انداز.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  ویرایش شده توسط: ROZAALINDA   
زن

 
چشم های ديوار
چشم های دیوار چشم های دریچه چشم های در
چشم هایِ آب چشم های نسیم چشم های کوه
چشم های خیر و چشم های شر
چشم های ریجه و رَخت و پَخت
چشمِ دریا و چشمِ ماهی
چشم های درخت
چشم های برگ و ریشه
چشم های برکه و نیزار
چشمِ سنگ و چشم های شیشه
چشمِ رشک
چشم های نگرانی
چشم های اشک
بُهت زده در ما می نگرند
نه ازآنرو که تو را دوست می دارم من
ازآنرو که ما
جهان را دوست می داریم.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
پاییزِ سن هوزه
برای منیژه قوامی
]آیدا با حیرت گفت: ــ درختِ لیموتُرش را
ببین که این وقتِ سال غرقِ شکوفه شده!
مگر پاییز نیست؟[
گرما و سرما در تعادلِ محض است و
همه چیزی در خاموشیِ مطلق
تا هیچ چیز پارسنگِ هم سنگیِ کفه ها نشود
و شاهینَکِ میزان
به وسواسِ تمام
لحظاتِ شباروزی کامل را
دادگرانه
میانِ روز و شبی که یکی در گذر است و یکی در راه
تقسیم کند
و اکنون
زمینِ مادر
در مدارش
سَبُک پای
از دروازه ی پاییز
می گذرد.

پگاه
چون چشم می گشایم
عطرِ شکوفه های چترِ بی ادعای لیموی تُرش
یورتِ هم سایگان را
به ناز
با هم پیوسته است.
آنگاه در می یابم
به یقین
که ماه نیز
شبِ دوش
می باید
بَدرِ تمام
بوده باشد!

کنارِ جهانِ مهربان
به مورمورِ اغواگرِ برکه می نگرم،
چشم بر هم می نهم
و برانگیخته از بلوغی رخوتناک
به دعوتِ مقاومت ناپذیرِ آب
محتاطانه
به سایه ی سوزانِ اندامش
انگشت
فرومی برم.
احساسِ عمیقِ مشارکت.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
مترسک
برای آنی و تقی مدرسی
جایی پنهان در این شبِ قیرین
اِستاده به جا، مترسکی باید؛
نه ش چشم، ولی چنان که می بیند
نه ش گوش، ولی چنان که می پاید.
بی ریشه، ولی چنان به جا سُتوار
که ش خود به تَبَر کَنی ز جای، اِلاّک.
چون گردوی پیرِ ریشه در اعماق
می نعره زند که از من است این خاک.
چون شبگذری ببیندش، دزدی ش
چون سایه به شب نهفته پندارد
کز حیله نفس به سینه درچیده ست
تا رهگذرش مترسک انگارد.

آری، همه شب یکی خموش آنجاست
با خالی بودِ خویش رودررو.
گر مَشعله نیز می کشد عابر
ره می نبرد که در چه کار است او.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بچه های اعماق
گفتار برای یک ترانه، در شهادتِ احمد زیبرم
به علیرضا اسپهبد
در شهرِ بی خیابان می بالند
در شبکه ی مورگی پس کوچه و بُن بست،
آغشته ی دودِ کوره و قاچاق و زردزخم
قابِ رنگین در جیب و تیرکمان در دست،
بچه های اعماق
بچه های اعماق
باتلاقِ تقدیرِ بی ترحم در پیش و
دشنامِ پدرانِ خسته در پُشت،
نفرینِ مادرانِ بی حوصله در گوش و
هیچ از امید و فردا در مشت،
بچه های اعماق
بچه های اعماق

بر جنگلِ بی بهار می شکفند
بر درختانِ بی ریشه میوه می آرند،
بچه های اعماق
بچه های اعماق
با حنجره ی خونین می خوانند و از پا درآمدنا
درفشی بلند به کف دارند
بچه های اعماق
بچه های اعماق
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
هجرانی
چه هنگام می زیسته ام؟
کدام مجموعه ی پیوسته ی روزها و شبان را
من ــ
اگر این آفتاب
هم آن مشعلِ کال است
بی شبنم و بی شفق
که نخستین سحرگاهِ جهان را آزموده است.
چه هنگام می زیسته ام،
کدام بالیدن و کاستن را
من
که آسمانِ خودم
چترِ سرم نیست؟ ــ
آسمانی از فیروزه نیشابور
با رگه های سبزِ شاخساران،
همچون فریادِ واژگونِ جنگلی
در دریاچه یی،
آزاد و رَها
همچون آینه یی
که تکثیرت می کند.

بگذار
آفتابِ من
پیرهنم باشد
و آسمانِ من
آن کهنه کرباسِ بی رنگ.
بگذار
بر زمینِ خود بایستم
بر خاکی از بُراده ی الماس و رعشه ی درد.
بگذار سرزمینم را
زیرِ پای خود احساس کنم
و صدای رویشِ خود را بشنوم:
رُپ رُپه ی طبل های خون را
در چیتگر
و نعره ی ببرهای عاشق را
در دیلمان.
وگرنه چه هنگام می زیسته ام؟
کدام مجموعه ی پیوسته ی روزها و شبان را من؟
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
هجرانی
تلخ
چون قرابه ی زهری
خورشید از خراشِ خونینِ گلو می گذرد.
سپیدار
دلقکِ دیلاقی ست
بی مایه
با شلوارِ ابلق و شولای سبزش،
که سپیدیِ خسته ْخانه را
مضمونی دریده کوک می کند.

مرمرِ خشکِ آبدانِ بی ثمر
آیینه ی عریانیِ شیرین نمی شود،
و تیشه ی کوه کن
بی امان ْتَرَک اکنون
پایانِ جهان را
در نبضی بی رؤیا تبیره می کوبد.

کُند
همچون دشنه یی زنگاربسته
فرصت
از بریدگی های خونبارِ عصب می گذرد

================
هجرانی
که ایم و کجاییم
چه می گوییم و در چه کاریم؟
پاسخی کو؟
به انتظارِ پاسخی
عصب می کِشیم
و به لطمه ی پژواکی
کوهوار
درهم می شکنیم.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
هجرانی
شبِ ایرانشهر
جهان را بنگر سراسر
که به رختِ رخوتِ خوابِ خرابِ خود
از خویش بیگانه است.
و ما را بنگر
بیدار
که هُشیوارانِ غمِ خویشیم.
خشم آگین و پرخاشگر
از اندوهِ تلخِ خویش پاسداری می کنیم،
نگهبانِ عبوسِ رنجِ خویشیم
تا از قابِ سیاهِ وظیفه یی که بر گِردِ آن کشیده ایم
خطا نکند.
و جهان را بنگر
جهان را
در رخوتِ معصومانه ی خوابش
که از خویش چه بیگانه است!

ماه می گذرد
در انتهای مدارِ سردش.
ما مانده ایم و
روز
نمی آید
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
هجرانی
غم
اینجا نه
که آنجاست
دل
امّا
در سرمای این سیاه خانه می تپد.
در این غُربتِ ناشاد
یأسی ست اشتیاق
که در فراسوهای طاقت می گذرد.
بادامِ بی مغزی می شکنیم
یادِ دیاران را
و تلخای دوزخ
در هر رگِمان می گذرد.

================
صبح
ولرم و
کاهلانه
آبدانه های چرکی ِ بارانِ تابستانی
بر برگ های بی عشوه ی خطمی
به ساعتِ پنجِ صبح.
در مزارِ شهیدان
هنوز
خطیبانِ حرفه یی درخوابند.
حفره ی معلقِ فریادها
در هوا
خالی ست.
و گُلگون کفنان
به خستگی
در گور
گُرده تعویض می کنند.

به تردید
آبله های باران
بر الواحِ سَرسَری
به ساعتِ پنجِ صبح.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
ترانه ی همسفران
سرِ دوراهی
یه قلعه بود
یه خشت از مهتاب و
یه خشت از سنگ
سرِ دوراهی
یه قلعه بود
یه خشت از شادی و
یه خشت از جنگ

سرِ دوراهی
یه قلعه بود
دو خشت از اشک و
دو خشت از خنده
سرِ دوراهی
یه قلعه بود
سه خشت از شغال و
یه خشت از پرنده
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 20 از 34:  « پیشین  1  ...  19  20  21  ...  33  34  پسین » 
شعر و ادبیات

Ahmad Shamloo | بهترین اشعار احمد شاملو

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA