ارسالها: 2910
#201
Posted: 27 Mar 2014 12:32
عاشقانه
آنکه می گوید دوستت می دارم
خنیاگرِ غمگینی ست
که آوازش را از دست داده است.
ای کاش عشق را
زبانِ سخن بود
هزار کاکُلی شاد
در چشمانِ توست
هزار قناری خاموش
در گلوی من.
عشق را
ای کاش زبانِ سخن بود
□
آنکه می گوید دوستت می دارم
دلِ اندُه گینِ شبی ست
که مهتابش را می جوید.
ای کاش عشق را
زبانِ سخن بود
هزار آفتابِ خندان در خرامِ توست
هزار ستاره ی گریان
در تمنای من.
عشق را
ای کاش زبانِ سخن بود
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#202
Posted: 27 Mar 2014 12:34
آخر بازی
عاشقان
سرشکسته گذشتند،
شرمسارِ ترانه های بی هنگامِ خویش.
و کوچه ها
بی زمزمه ماند و صدای پا.
سربازان
شکسته گذشتند،
خسته
بر اسبانِ تشریح،
و لَتّه های بی رنگِ غروری
نگونسار
بر نیزه هایشان.
□
تو را چه سود
فخر به فلک بَر
فروختن
هنگامی که
هر غبارِ راهِ لعنت شده نفرینَت می کند؟
تو را چه سود از باغ و درخت
که با یاس ها
به داس سخن گفته ای.
آنجا که قدم برنهاده باشی
گیاه
از رُستن تن می زند
چرا که تو
تقوای خاک و آب را
هرگز
باور نداشتی.
□
فغان! که سرگذشتِ ما
سرودِ بی اعتقادِ سربازانِ تو بود
که از فتحِ قلعه ی روسبیان
بازمی آمدند.
باش تا نفرینِ دوزخ از تو چه سازد،
که مادرانِ سیاه پوش
ــ داغدارانِ زیباترین فرزندانِ آفتاب و باد ــ
هنوز از سجاده ها
سر برنگرفته اند!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#203
Posted: 27 Mar 2014 12:38
خطابه ی آسان، در اميد
به رامین شهروند
وطن کجاست که آوازِ آشنای تو چنین دور می نماید؟
امید کجاست
تا خود
جهان
به قرار
بازآید؟
هان، سنجیده باش
که نومیدان را معادی مقدر نیست!
□
معشوق در ذره ذره ی جانِ توست
که باور داشته ای،
و رستاخیز
در چشم اندازِ همیشه ی تو
به کار است.
در زیجِ جُستجو
ایستاده ی ابدی باش
تا سفرِ بی انجامِ ستارگان بر تو گذر کند،
که زمین
از اینگونه حقارت بار نمی مانْد
اگر آدمی
به هنگام
دیده ی حیرت می گشود.
□
زیستن
و ولایتِ والای انسان بر خاک را
نماز بردن؛
زیستن
و معجزه کردن؛
ورنه
میلادِ تو جز خاطره ی دردی بیهوده چیست
هم از آن دست که مرگت،
هم از آن دست که عبورِ قطارِ عقیمِ اَسترانِ تو
از فاصله ی کویری میلاد و مرگت؟
مُعجزه کن مُعجزه کن
که مُعجزه
تنها
دست کارِ توست
اگر دادگر باشی؛
که در این گُستره
گُرگانند
مشتاقِ بردریدنِ بی دادگرانه ی آن
که دریدن نمی تواند. ــ
و دادگری
معجزه ی نهایی ست.
و کاش در این جهان
مردگان را
روزی ویژه بود،
تا چون از برابرِ این همه اجساد گذر می کنیم
تنها دستمالی برابرِ بینی نگیریم:
این پُرآزار
گندِ جهان نیست
تعفنِ بی داد است.
□
و حضورِ گرانبهای ما
هر یک
چهره در چهره ی جهان
)این آیینه یی که از بودِ خود آگاه نیست
مگر آن دَم که در او درنگرند( ــ
تو
یا من،
آدمی یی
انسانی
هر که خواهد گو باش
تنها
آگاه از دست کارِ عظیمِ نگاهِ خویش ــ
تا جهان
از این دست
بی رنگ و غم انگیز نماند
تا جهان
از این دست
پلشت و نفرت خیز نماند.
□
یکی
از دریچه ی ممنوعِ خانه
بر آن تلِّ خشکِ خاک نظر کن:
آه، اگر امید می داشتی
آن خُشکسار
کنون اینگونه
از باغ و بهار
بی برگ نبود
و آنجا که سکوت به ماتم نشسته
مرغی می خوانْد.
□
نه
نومیدْمردم را
معادی مقدّر نیست.
چاووشیِ امیدانگیزِ توست
بی گمان
که این قافله را به وطن می رساند.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#204
Posted: 27 Mar 2014 13:35
عاشقانه
بیتوته ی کوتاهی ست جهان
در فاصله ی گناه و دوزخ
خورشید
همچون دشنامی برمی آید
و روز
شرمساری جبران ناپذیری ست.
آه
پیش از آنکه در اشک غرقه شوم
چیزی بگوی
درخت،
جهلِ معصیت بارِ نیاکان است
و نسیم
وسوسه یی ست نابکار.
مهتاب پاییزی
کفری ست که جهان را می آلاید.
چیزی بگوی
پیش از آنکه در اشک غرقه شوم
چیزی بگوی
هر دریچه ی نغز
بر چشم اندازِ عقوبتی می گشاید.
عشق
رطوبتِ چندش انگیزِ پلشتی ست
و آسمان
سرپناهی
تا به خاک بنشینی و
بر سرنوشتِ خویش
گریه ساز کنی.
آه
پیش از آن که در اشک غرقه شوم چیزی بگوی،
هر چه باشد
چشمه ها
از تابوت می جوشند
و سوگوارانِ ژولیده آبروی جهان اند.
عصمت به آینه مفروش
که فاجران نیازمندتران اند.
خامُش منشین
خدا را
پیش از آن که در اشک غرقه شوم
از عشق
چیزی بگوی!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#205
Posted: 27 Mar 2014 14:24
رستاخیز
من تمامی مُردگان بودم:
مُرده ی پرندگانی که می خوانند
و خاموشند،
مُرده ی زیباترینِ جانوران
بر خاک و در آب،
مُرده ی آدمیان
از بد و خوب.
من آن جا بودم
در گذشته
بی سرود. ــ
با من رازی نبود
نه تبسمی
نه حسرتی.
به مهر
مرا
بی گاه
در خواب دیدی
و با تو
بیدار شدم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#206
Posted: 27 Mar 2014 14:28
شبانه
گویی
همیشه چنین است
ای غریوِ طلب ــ:
تو در آتشِ سردِ خود می سوزی
و خاکسترت
نقره ی ماه است
تا تو را
در کمالِ بَدرِ تو نیز
باور نکنند.
□
چه استجابتِ غمناکی!
زخم ات
از آن
بَدرِ تمام بود
تا مجوسان
بر گُرده ی ارواحِ کهن
به قلعه درتازند.
همیشه چنین بوده؟
همیشه چنین است؟
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#207
Posted: 27 Mar 2014 14:33
شبانه
نه
تو را برنتراشیده ام از حسرت های خویش:
پارینه تر از سنگ
تُردتر از ساقه ی تازه روی یکی علف.
تو را برنکشیده ام از خشمِ خویش:
ناتوانیِ خِرَد
از برآمدن،
گُر کشیدن
در مجمرِ بی تابی.
تو را بر نَسَخته ام به وزنه ی اندوهِ خویش:
پَرِّ کاهی
در کفّه ی حرمان،
کوه
در سنجشِ بیهودگی.
□
تو را برگزیده ام
رَغمارَغمِ بیداد.
گفتی دوستت می دارم
و قاعده
دیگر شد.
کفایت مکن ای فرمانِ »شدن«،
مکرّر شو
مکرّر شو!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#208
Posted: 27 Mar 2014 14:45
ضیافت
حماسه ی جنگل های سیاهکل
راوی
اما
تنها
یکی خنجرِ کج بر سفره ی سور
در دیسِ بزرگِ بَدَل ْچینی.
میزبان
سرورانِ من! سرورانِ من!
جداً بی تعارف!
راوی
میهمانان را
غلامان
از میناهای عتیق
زهر در جام می کنند.
لبخندِشان
لاله و تزویر است.
انعام را
به طلب
دامن فراز کرده اند
که مرگِ بی دردسر
تقدیم می کنند.
مردگان را به رَف ها چیده اند
زندگان را به یخدان ها.
گِرد
بر سفره ی سور
ما در چهره های بی خونِ هم کاسگان می نگریم:
شگفتا!
ما
کیانیم؟ ــ
نه بر رَف چیدگانیم کز مردگانیم
نه از صندوقیانیم کز زندگانیم؛
تنها
درگاهِ خونین و فرشِ خون آلوده شهادت می دهد
که برهنه پای
بر جادّه یی از شمشیر گذشته ایم...
مدعیان
... که بر سفره فرودآیید؟
زنان را به زردابه ی درد
مُطَلاّ کرده اند!
دلقک
باغِ
بی تندیسِ فرشتگان
زیباییِ ناتمامی ست!
خنده های ریشخندآمیز
ولگرد
]شتابان نزدیک و به همان سرعت دور می شود[
گزمه ها قِدّیسانند
گزمه ها قِدّیسانند
گزمه ها قِدّیسانند
گزمه ها قِدّـ
قطع با صدای گلوله
]سکوتِ ممتد.
طبل و سنجِ عزاداران از خیلی دور.
صدای قدم های عزاداران که به آهستگی در حرکتند، در زمینه ی خطبه ی مداح.
صدای سنج و طبل گهگاه بسیار ضعیف شنیده می شود.[
مداح
]سنگین و حماسی[
با طنینِ سرودی خوش بدرقه اش کنید
که شیطان
فرشته ی برتر بود
مجاور و همدم.
هراس به خود نگذاشت
گرچه بال هایش جاودانگی اش بود،
فریاد کرد »نه«
اگرچه می دانست
این
غریوِ نومیدانه ی مرغی شکسته پَر است
که سقوط می کند.
شرمسارِ خود نبود و
سرافکنده
در پناهِ سردِ سایه ها نگذشت:
راهش در آفتاب بود
اگرچند می گُداخت
و طعمِ خون و گُدازه ی مِس داشت؛
و گردن افراشته،
هرچند
آن که سر به گریبان درکشد
از دشنامِ کبودِ دار
ایمن است.
راوی
]با همان لحن[
گفتندش:
»ــ چنان باشد
که آوازِ کَرَّک را انکار کنی
و زمزمه ی آبی را
که در رهایی
می سُراید.«
ولگرد
لیکن این خُردْنُمون
حقیقتِ عظیمِ جهان است.
و عظمتِ هر خورشید
در مهجوری چشم
خُردی اختر می نماید،
و ماه
ناخنِ کاغذینِ کودکی
که نخستین بار
سکه یی ش به مشت اندر نهاده اند
تا به مقراضش
بچینند.
ماه
ناخنِ کوچک
و تک شاهیِ سیمینِ فریب! ــ
اما آن کو بپذیرد
خویشتن را انکار کرده است.
این تاج نیست کز میانِ دو شیر برداری،
بوسه بر کاکُلِ خورشید است
که جانت را می طلبد
و خاکسترِ استخوانت
شیربهای آن است.
مداح
زنان
عشق ها را آورده بودند،
اندام هایشان
از حرارتِ پذیرفتن و پروردن
تب دار می نمود،
طلب
از کمرگاه هاشان زبانه می کشید
و غایت رهایی
بر عُریانی شان
جامه ی عصمت بود.
زنانِ عاشق
]با خود در نوحه[
ریشه
فروترین ریشه
از دلِ خاک ندا داد:
»ــ عطرِ دورترین غنچه
می باید
عسل شود!«
مداح
مادران
در طلبِ شما
عشق های از یاد رفته را باز آفریده اند،
که خونِ شما
تجربه یی سربلند بوده است.
مادران
ریشه، فروترین ریشه
از دلِ خاک
نداد داد:
»ــ عطرِ دورترین غنچه
می باید عسل شود!«
آه، فرزندان!
فرزندانِ گرم و کوچکِ خاک
ــ که بی گناه مرده اید
تا غرفه های بهشت را
بر والدانِ خویش
در بگشایید! ــ
ما آن غرفه را هم اکنون به چشم می بینیم
بر زمین و، نه در سرابِ لرزانِ بهشتی فریبناک،
با دیوارهای آهن و
سایه های سنگ
و در پناهِ درختانی
سایه گستر
که عطرِ گیاهی اش یادآورِ خونِ شماست
که در ریشه های ایثاری عمیق
می گذرد.
مداح
مردان از راه کوره های سبز
به زیر می آیند.
عشق را چونان خزه یی
که بر صخره
ناگزیر است
بر پیکره های خویش می آرند
و زخم را بر سینه هایشان.
چشمانِشان عاطفه و نفرت است
و دندان های اراده ی خندانِشان
دشنه ی معلقِ ماه است
در شبِ راهزن.
از انبوهیِ عبوس
به سیاهی
نقبی سرد می بُرند
)آن جا که آلش و اَفرا بیهوده رُسته است
و رُستن
وظیفه یی ست
که خاک
خمیازه کشان انجام می دهد
اگرچند آفتاب
با تیغِ براقش
هر صبح
بندِ نافِ گیاهی نورُسته را قطع می کند؛
خود به روزگاری
که شرف
نُدرتی ست
بُهت انگیز
که نه آسایشِ خفتگان
که سکونِ مردگان را
آشفته می کند.(
خطیب
خودشیفتگان، ای خودشیفتگان!
قِدّیس وانمودن را
چه لازم است
که پُشت بر مغربِ روزی چنین سنگین گذر
بنش ینید
و سر
در مجمرِ زرّینِ آفتاب
بگذارید؟
چه لازم است
چنان بنشینید
که آفتاب
هاله بر گِردِ صورت هاتان شود؟
که آن دشنه ی پنهان ْآشکار
از پیش
حجّت
به حَقّانیتِ این رسالتِ یزدانی
تمام کرده است!
]دُهُلِ بزرگ که با ضربه های چهارتایی از خیلی دور به گوش می رسد ناگهان قطع می شود. سکوتِ سنگینِ ممتد.[
راوی
دُروج
استوار نشسته است
بر سکوی عظیمِ سنگ
و از کنجِ دهانش
تُف خنده ی رضایت
بر چانه می دود.
ایلچیان
از دریا تا دریا، بر چارگوشه ی مُلک
هر دری را به تفحّص می کوبند
و جارچیان از پسِ ایشان بانگ بر می دارند:
]از دور و نزدیک درهایی به شدت کوفته می شود[
جارچی ها
]در فواصل و با حجم های مختلف[
»ــ باکرگانی
شایسته ی خداوندگار!
باکرگانی شایسته
شایسته ی خداوندگار!«
دلقک
]پنداری با خود[
که باغِ عفونت
میراثی گران است!
باغِ عفونت
باغِ عفونت
باغِ عفونت...
راوی
امّا
رعشه افکن
پرسشی
تنوره کشان
گِرد بر گِردِ تو
از آفاق
برمی آید:
شهادت داده اند
که وسعتِ بی حدودِ زمان را
در گردشِ چارهجاییِ سال دریافته ای،
شهادت داده ای
که رازِ خدا را
در قالبِ آدمی به چشم دیده ای
و تداوم را
در عشق.
مدعیان
هنگامی که آفتاب
در پولکِ پوکِ برف
هجّی می شود
آیا بهار را
از بوی تلخِ برگ های خشک
که به گُلخن می سوزد
تبسمی به لب خواهد گذشت؟
دلقک
نیشخندی
آری.
گزمه ها قِدّیسانند!
گزمه ها
قِدّیسانند!
مدعیان
... و حقیقتِ مطلقِ جهان، اکنون
به جز این دو چشمِ بداندیشِ خون چکان نیست ــ
یک مدعی
این دو چشمِ خیره
بر این سر
که از پسِ شیشه و سنگ
دزدانه
تو را می پاید.
دلقک
می دانم!
و به صداقتِ چشمانِ خویش اگر اعتماد می داشتم
دیری از این پیش دانسته بودم
که آنچه در پاکی آسمان نقش بسته است
به جز تصویرِ دوردستِ من نیست.
خطیب
تو می باید خامُشی بگزینی
به جز دروغ ات اگر پیامی
نمی تواند بود،
اما اگرت مجالِ آن هست
که به آزادی
ناله یی کنی
فریادی درافکن
و جانت را به تمامی
پشتوانه ی پرتابِ آن کن!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#209
Posted: 27 Mar 2014 15:37
خطابه ی تدفین
برای چه گوارا
غافلان
هم سازند،
تنها توفان
کودکانِ ناهمگون می زاید.
هم ساز
سایه سانانند،
محتاط
در مرزهای آفتاب.
در هیأتِ زندگان
مردگانند.
وینان
دل به دریا افگنانند،
به پای دارنده ی آتش ها
زندگانی
دوشادوشِ مرگ
پیشاپیشِ مرگ
هماره زنده از آن سپس که با مرگ
و همواره بدان نام
که زیسته بودند،
که تباهی
از درگاهِ بلندِ خاطره شان
شرمسار و سرافکنده می گذرد.
کاشفانِ چشمه
کاشفانِ فروتنِ شوکران
جویندگانِ شادی
در مِجْری ِ آتشفشان ها
شعبده بازانِ لبخند
در شبکلاهِ درد
با جاپایی ژرف تر از شادی
در گذرگاهِ پرندگان.
□
در برابرِ تُندر می ایستند
خانه را روشن می کنند.
و می میرند.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#210
Posted: 27 Mar 2014 15:40
هنوز در فکر آن کلاغم
برای اسماعیل خویی
هنوز
در فکرِ آن کلاغم در دره های یوش:
با قیچی سیاهش
بر زردی ِ برشته ی گندمزار
با خِش خِشی مضاعف
از آسمانِ کاغذی مات
قوسی بُرید کج،
و رو به کوهِ نزدیک
با غار غارِ خشکِ گلویش
چیزی گفت
که کوه ها
بی حوصله
در زِلِّ آفتاب
تا دیرگاهی آن را
با حیرت
در کَلّه های سنگی شان
تکرار می کردند.
□
گاهی سوآل می کنم از خود که
یک کلاغ
با آن حضورِ قاطعِ بی تخفیف
وقتی
صلاتِ ظهر
با رنگِ سوگوارِ مُصرّش
بر زردیِ برشته ی گندمزاری بال می کشد
تا از فرازِ چند سپیدار بگذرد،
با آن خروش و خشم
چه دارد بگوید
با کوه های پیر
کاین عابدانِ خسته ی خواب آلود
در نیمروزِ تابستانی
تا دیرگاهی آن را با هم
تکرار کنند؟
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…