ارسالها: 2910
#211
Posted: 27 Mar 2014 15:42
زبان دیگر
مگو
کلام
بی چیز و نارساست
بانگِ اذان
خالیِ نومید را مرثیه می گوید، ــ
وَیْلٌ لِلْمُکَذّبین!
□
. . . . . . . . . . .
. . . . . . . . . . .
به نمادی ریاضت کشانه قناعت کن
قلندرانه به هویی،
همچنان که »تو«
ابلاغِ ژرفِ محبت است
و »سُرخی«
حُرمتی
که نمازش می بری.
□
از کلامت بازداشتند
آنچنان که کودک را
از بازیچه،
و بر گُرده ی خاموشِ مفاهیم از تاراجِ معابدی بازمی آیند
که نمازِ آخرین را
به زیارت می رفتیم.
چگونه با کلماتی سخن باید گفت کهِ شان به زباله دان افکنده اند؟
ــ با »چرک ْتابی«
از »سپیدی«
از آنگونه که شاعران
با ظلماتِ بی عدالتِ مرگِ خویش از طبیعتِ آفتاب سخن گفتند.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#212
Posted: 27 Mar 2014 15:44
گفتی که باد مرده ست ...
گفتی که:
باد، مُرده ست!
از جای برنکنده یکی سقفِ رازپوش
بر آسیابِ خون،
نشکسته در به قلعه ی بی داد،
بر خاک نفکنیده یکی کاخ
باژگون
مُرده ست باد!«
گفتی:
»ــ بر تیزه های کوه
با پیکرش، فروشده در خون،
افسرده است باد!«
تو بارها و بارها
با زندگی ت
شرمساری
از مردگان کشیده ای.
)این را، من
همچون تبی
ــ دُرُست
همچون تبی که خون به رگم خشک می کند ــ
اح ساس کرده ام.(
□
وقتی که بی امید و پریشان
گفتی:
»ــ مُرده ست باد!
بر تیزه های کوه
با پیکرِ کشیده به خونش
افسرده است باد!« ــ
آنان که سهمِ هواشان را
با دوستاقبان معاوضه کردند
در دخمه های تسمه و زرداب،
گفتند در جواب تو، با کبرِ دردِشان:
»ــ زنده است باد!
تازَنده است باد!
توفانِ آخرین را
در کارگاهِ فکرتِ رعدْاندیش
ترسیم می کند،
کبرِ کثیفِ کوهِ غلط را
بر خاک افکنیدن
تعلیم می کند.«
)آنان
ایمانِشان
ملاطی
از خون و پاره سنگ و عقاب است.(
□
گفتند:
»ــ باد زنده ست،
بیدارِ کارِ خویش
هشیارِ کارِ خویش!«
گفتی:
»ــ نه! مُرده
باد!
زخمی عظیم مُهلک
از کوه خورده
باد!«
تو بارها و بارها
با زندگی ت
شرمساری
از مُردگان کشیده ای،
این را من
همچون تبی که خون به رگم خشک می کند
احساس کرده ام.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#213
Posted: 27 Mar 2014 15:48
در شب
فردا تمام را سخن از او بود
گفتند:
بر زمینه ی تاریکِ آسمان
تنها
سیاهی شنلش نقش بسته است،
و تا زمانِ درازی
جز جِنْگ جِنْگِ لُختِ رکابش بر آهنِ سَگَکِ تَنگِ اسب
و تیک و تاکِ رو به افولِ سُمَش به سنگ
نشنیده گوشِ شبْ بیداران
آوازی.«
تنها، یکی دو تنی گفتند:
»ــ از هیبتِ سکوتِ به ناهنگام در شگفت،
از پشتِ قابِ پنجره در کوچه دیده یم،
انبوهِ ظلمتی متفکر را
که می گذشته است
و اسبِ خسته یی را از دنبال
می کشیده است
و سگ ها
احساسِ رازناکِ حضوری غریب را
تا دیرگاه در شبِ پاییزی
لاییده اند؛
زیرا چنان سکوتِ شگرفی با او بر دشت نقش بسته ست
کآوازِ رویِشِ نگرانِ جوانه ها بر توسه های آن سویِ تالاب
چون غریو
در گوش ها نشسته ست!«
□
یادش به خیر مادرم!
از پیش
در جهد بود دایم، تا پایه کَن کند
دیوارِ اندُهی که، یقین داشت
در دلم
مرگش به جای خالی اش احداث می کند. ــ
خندید و
آنچنان که تو گفتی من نیستم مخاطبِ او
گفت:
»ــ می دانی؟
این جور وقت هاست
که مرگ، زلّه، در نهایتِ نفرت
از پوچیِ وظیفه ی شرم آورش
ملال
احساس می کند
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#214
Posted: 27 Mar 2014 15:51
شبانه
شانه ات مُجابم می کند
در بستری که عشق
تشنگی ست
زلالِ شانه هایت
همچنانم عطش می دهد
در بستری که عشق
مُجابش کرده است.
================
ترانه ی کوچک
تو کجایی؟
در گستره ی بی مرزِ این جهان
تو کجایی؟
ــ من در دورترین جای جهان ایستاده ام:
کنارِ تو.
□
ــ تو کجایی؟
در گستره ی ناپاکِ این جهان
تو کجایی؟
ــ من در پاک ترین مُقامِ جهان ایستاده ام:
بر سبزه شورِ این رودِ بزرگ که می سُراید
برای تو.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#215
Posted: 27 Mar 2014 16:26
ترانه ی بزرگ ترين آرزو
آه اگر آزادی سرودی می خواند
کوچک
همچون گلوگاهِ پرنده یی،
هیچ کجا دیواری فروریخته بر جای نمی ماند.
سالیانِ بسیار نمی بایست
دریافتن را
که هر ویرانه نشانی از غیابِ انسانی ست
که حضورِ انسان
آبادانی ست.
□
همچون زخمی
همه عُمر
خونابه چکنده
همچون زخمی
همه عُمر
به دردی خشک تپنده،
به نعره یی
چشم بر جهان گشوده
به نفرتی
از خود شونده، ــ
غیابِ بزرگ چنین بود
سرگذشتِ ویرانه چنین بود.
□
آه اگر آزادی سرودی می خواند
کوچک
کوچک تر حتا
از گلوگاهِ یکی پرنده!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#216
Posted: 27 Mar 2014 16:28
پریدن
رها شدن بر گُرده ی باد است و
با بی ثباتی سیماب وارِ هوا برآمدن
به اعتمادِ استقامتِ بال های خویش؛
ورنه مسأله یی نیست:
پرنده ی نوپرواز
بر آسمانِ بلند
سرانجام
پَر باز می کند.
جهانِ عبوس را به قواره ی همّتِ خود بُریدن است،
آزادگی را به شهامت آزمودن است و
رهایی را اقبال کردن
حتا اگر زندان
پناهِ ایمنِ آشیانه است
و گرم ْجای بی خیالی سینه ی مادر،
حتا اگر زندان
بالشِ گرمی ست
از بافه ی عنکبوت و تارَکِ پیله.
رهایی را شایسته بودن است
حتا اگر رهایی
دامِ باشه و قِرقی ست
یا معبرِ پُردردِ پیکانی
از کمانی؛
وگرنه مسأله یی نیست:
پرنده ی نوپرواز
بر آسمانِ بلند
سرانجام
پَر باز می کند.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#217
Posted: 27 Mar 2014 16:31
سرودِ ابراهیم در آتش
در اعدامِ مهدی رضایی در میدانِ تیرِ چیتگر
در آوارِ خونینِ گرگ ومیش
دیگرگونه مردی آنک،
که خاک را سبز می خواست
و عشق را شایسته ی زیباترینِ زنان
که این اش
به نظر
هدیّتی نه چنان کم بها بود
که خاک و سنگ را بشاید.
چه مردی! چه مردی!
که می گفت
قلب را شایسته تر آن
که به هفت شمشیرِ عشق
در خون نشیند
و گلو را بایسته تر آن
که زیباترینِ نام ها را
بگوید.
و شیرآهن کوه مردی از اینگونه عاشق
میدانِ خونینِ سرنوشت
به پاشنه ی آشیل
درنوشت.ــ
رویینه تنی
که رازِ مرگش
اندوهِ عشق و
غمِ تنهایی بود.
□
»ــ آه، اسفندیارِ مغموم!
تو را آن به که چشم
فروپوشیده باشی!«
□
»ــ آیا نه
یکی نه
بسنده بود
که سرنوشتِ مرا بسازد؟
من
تنها فریاد زدم
نه!
من از
فرورفتن
تن زدم.
صدایی بودم من
ــ شکلی میانِ اشکال ــ،
و معنایی یافتم.
من بودم
و شدم،
نه زانگونه که غنچه یی
گُلی
یا ریشه یی
که جوانه یی
یا یکی دانه
که جنگلی ــ
راست بدانگونه
که عامی مردی
شهیدی؛
تا آسمان بر او نماز بَرَد.
□
من بی نوا بند گکی سربراه
نبودم
و راهِ بهشتِ مینوی من
بُز روِ طوع و خاکساری
نبود:
مرا دیگرگونه خدایی می بایست
شایسته ی آفرینه یی
که نواله ی ناگزیر را
گردن
کج نمی کند.
و خدایی
دیگرگونه
آفریدم«.
□
دریغا شیرآهن کوه مردا
که تو بودی،
و کوهوار
پیش از آن که به خاک افتی
نستوه و استوار
مُرده بودی.
اما نه خدا و نه شیطان ــ
سرنوشتِ تو را
بُتی رقم زد
که دیگران
می پرستیدند.
بُتی که
دیگران اش
می پرستیدند.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#218
Posted: 28 Mar 2014 12:30
سپیده دم
به هزار زبان
وَلْوَله بود.
بیداری
از افق به افق می گذشت
و همچنان که آوازِ دوردستِ گردونه ی آفتاب
نزدی ک می شد
وَلْوَله ی پراکنده
شکل می گرفت
تا یکپارچه
به سرودی روشن بدل شود.
پیش ْبازیان
تسبیح گوی
به مطلعِ آفتاب می رفتند
و من
خاموش و بی خویش
با خلوتِ ایوانِ چوبین
بیگانه می شدم.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#219
Posted: 28 Mar 2014 12:33
شبانه
در نیست
راه نیست
شب نیست
ماه نیست
نه روز و
نه آفتاب،
ما
بیرونِ زمان
ایستاده ایم
با دشنه ی تلخی
در گُرده هایِمان.
هیچ کس
با هیچ کس
سخن نمی گوید
که خاموشی
به هزار زبان
در سخن است.
در مردگانِ خویش
نظر می بندیم
با طرحِ خنده یی،
و نوبتِ خود را انتظار می کشیم
بی هیچ
خنده یی!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#220
Posted: 28 Mar 2014 21:47
من و تو ودرخت وبارون
من بهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار ـ
ناز انگشتای بارون تو باغم می کنه
میون جنگلا طاقم می کنه.
تو بزرگی مث شب.
اگه مهتاب باشه یا نه
تو بزرگی
مث شب.
خود مهتابی تو اصلا، خود مهتابی تو.
تازه، وقتی بره مهتاب و
هنوز
شب تنها
باید
راه دوری رو بره تا دم دروازۀ روز ـ
مث شب گود و بزرگی
مث شب.
تازه، روزم که بیاد
تو تمیزی
مث شبنم
مث صبح.
تو مث مخمل ابری
مث بوی علفی
مث اون ململ مه نازکی.
اون ململ
مه
که رو عطر علفا، مثل بلاتکلیفی
هاج و واج مونده مردد
میون موندن و رفتن
میون مرگ و حیات.
مث برفائی تو.
تازه آبم که بشن برفا و عریون بشه
کوه
مث اون قلۀ مغرور بلندی
که به ابرای سیاهی و به بادای بدی می خندی . . .
من باهارم تو زمین
من زمینم تو درخت
من درختم تو باهار،
ناز انگشتای بارون تو باغم می کنه
میون جنگلا طاقم می کنه.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…