انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 23 از 34:  « پیشین  1  ...  22  23  24  ...  33  34  پسین »

Ahmad Shamloo | بهترین اشعار احمد شاملو


زن

 
مجال
جوجه یی در آشیانه
گُلی در جزیره
ستاره یی در کهکشان.

با پیشانی بلندت به جِرمی اندیشیدی
که در پوسته می رُست
تا باغچه را
به نغمه
سرشار کند
همچنان که عصاره ی خاک
از دهلیزِ ساقه می گذشت
تا چشم اندازِ تابستانه را
به رنگی دیگر
بیاراید
بر جزیره یی که می گذرد
با گردشِ تپنده ی روزان و شبان
از برابرِ خورشیدی
که در خود
می سوزد.

تو میلاد را
دیگربار
در نظامِ قوانینش دوره می کنی،
و موریانه ی تاریک
تپش های زمانت را
می شمارد.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
اشارتی
به ایران درودی
پیش از تو
صورتگران
بسیار
از آمیزه ی برگ ها
آهوان برآوردند؛
یا در خطوطِ کوهپایه یی
رمه یی
که شبان اش در کج و کوجِ ابر و ستیغِ کوه
نها ن است؛
یا به سیری و سادگی
در جنگلِ پُرنگارِ مه آلود
گوزنی را گرسنه
که ماغ می کشد.
تو خطوطِ شباهت را تصویر کن:
آه و آهن و آهکِ زنده
دود و دروغ و درد را. ــ
که خاموشی
تقوای ما نیست.

سکوتِ آب
می تواند خشکی باشد و فریادِ عطش؛
سکوتِ گندم
می تواند گرسنگی باشد و غریوِ پیروزمندِ قحط؛
همچنان که سکوتِ آفتاب
ظلمات است ــ
اما سکوتِ آدمی فقدانِ جهان و خداست:
غریو را
تصویر کن!
عصرِ مرا
در منحنی تازیانه به نیش خطِ رنج؛
همسایه ی مرا
بیگانه با امید و خدا؛
و حرمتِ ما را
که به دینار و درم برکشیده اند و فروخته.

تمامی ِ الفاظِ جهان را در اختیار داشتیم و
آن نگفتیم
که به کار آید
چرا که تنها یک سخن
یک سخن در میانه نبود:
ــ آزادی!
ما نگفتیم
تو تصویرش کن!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
واپسين تير ترکش آنچنان که می گويند
من کلامِ آخرین را
بر زبان جاری کردم
همچون خونِ بی منطقِ قربانی
بر مذبح
یا همچون خونِ سیاوش
)خونِ هر روزِ آفتابی که هنوز برنیامده است
که هنوز دیری به طلوع اش مانده است
یا که خود هرگز برنیاید(.
همچون تعهدی جوشان
کلامِ آخرین را
بر زبان
جاری کردم
و ایستادم
تا طنین اش
با باد
پرت افتاده ترین قلعه ی خاک را
بگشاید.

اسمِ اعظم
)آنچنان
که حافظ گفت(
و کلامِ آخر
)آنچنان
که من می گویم(.
همچون واپسین نفسِ بره یی معصوم
بر سنگِ بی عطوفتِ قربانگاه جاری شد
و بوی خون
بی قرار
در باد
گذشت.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
غریبانه
دیری ست تا سوزِ غریبِ مهاجم
پا سست کرده است،
و اکنون
یالِ بلند یابویی تنها
که در خلنگزارِ تیره
به فریادِ مرغی تنها
گوش می جُنباند
جز از نسیمِ مهربانِ ولایت
آشفته نمی شود.
من این را می دانم، برادران!
من این را می بینم
هر چند
میانِ من و خلنگزارانِ خاموش
اکنون
بناهای آسمان سای است و
درّه های غریو
که گیاه و پرنده
در آن
رویش و پروازِ حسرت است.

بر آسمان
اما
سرودی بلند می گذرد
با دنباله ی طنین اش، برادران!
من این جا پا سفت کرده ام که همین را بگویم
اگ ر چند
دور از آن جای که می باید باشم
زندانیِ سرکشِ جانِ خویشم و
بی من
آفتاب
بر شالیزارانِ دره ی زیراب
غریب و دلشکسته می گذرد.

بر آسمان سرودی بلند می گذرد
با دنباله ی طنین اش، برادران!
من این جا مانده ام از اصلِ خود به دور
که همین را بگویم؛
و بدین رسالت
دیری ست
تا مرگ را
فریفته ام.
بر آسمان
سرودی بلند می گذرد.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
نامه
بدان زمان که شود تیره روزگار، پدر!
سراب و هستو روشن شود به پیشِ نظر.
مرا ــ به جانِ تو ــ از دیرباز می دیدم
که روزِ تجربه از یاد می بری یکسر
سلاحِ مردمی از دست می گذاری باز
به دل نمانَد هیچ ات ز رادمردی اثر
مرا به دامِ عدو مانده ای به کامِ عدو
بدان امید که رادی نهم ز دست مگر؟
نه گفته بودم صدره که نان و نور، مرا
گر از طریق بپیچم شرنگِ باد و شرر؟
کنون من ایدر در حبس و بندِ خصم نی اَم
که بند بگسلد از پای من بخواهم اگر:
به سایه دستی بندم ز پای بگشاید
به سایه دستی بردارَدَم کلون از در.
من از بلندی ِ ایمانِ خویشتن ماندم
در این بلند که سیمرغ را بریزد پر.
چه درد اگر تو به خود می زنی به درد انگشت؟
چه سجن اگر تو به خود می کنی به سجن مقر؟
به پهن دریا دیدی که مردمِ چالاک
برآورند ز اعماقِ آبِ تیره دُرَر
به قصه نیز شنیدی که رفت و در ظلمات
کنارِ چشمه ی جاوید جُست اسکندر
هم این ترانه شنفتی که حق و جاهِ کسان
نمی دهند کسان را به تخت و در بستر.
نه سعدِ سلمانم من که ناله بردارم
که پستی آمد از این برکشیده با من بر.
چو گاهِ رفعتم از رفعتی نصیب نبود
کنون چه مویم کافتاده ام به پست اندر؟
مرا حکایتِ پیرار و پار پنداری
ز یاد رفته که با ما نه خشک بود نه تر؟
نه جخ شباهتِمان با درختِ باروری
که یک بدان سال افتاده از ثمر دیگر،
که سالیانِ دراز است کاین حکایتِ فقر
حکایتی ست که تکرار می شود به کرر.
نه فقر، باش بگویمت چیست تا دانی:
وقیح مایه درختی که می شکوفد بر
در آن وقاحتِ شورابه، کز خجالتِ آب
به تنگبالی بر خاک تن زند آذر!
تو هم به پرده ی مایی پدر. مگردان راه
مکن نوای غریبانه سر به زیر و زبر.
چه ت اوفتاده؟ که می ترسی ار گشایی چشم
تو را مِس آید رؤیای پُرتلألؤِ زر؟
چه ت اوفتاده؟ که می ترسی ار به خود جُنبی
ز عرشِ شعله درافتی به فرشِ خاکستر؟
به وحشتی که بیفتی ز تختِ چوبیِ خویش
به خاک ریزدت احجارِ کاغذین افسر؟
تو را که کسوتِ زرتارِ زرپرستی نیست
کلاهِ خویش پرستی چه می نهی بر سر؟
تو را که پایه بر آب است و کارمایه خراب
چه پی فکندن در سیل بارِ این بندر؟
تو کز معامله جز باد دستگیرت نیست
حدیثِ بادفروشان چه می کنی باور؟
حکایتی عجب است این! ندیده ای که چه سان
به تیغِ کینه فکندندِمان به کوی و گذر؟
چراغِ علم ندیدی به هر کجا کُشتند
زدند آتش هر جا به نامه و دفتر؟
زمین ز خونِ رفیقانِ من خضاب گرفت
چنین به سردی در سرخی ِ شفق منگر!
یکی به دفترِ مشرق ببین پدر، که نبشت
به هر صحیفه سرودی ز فتحِ تازه بشر!

بدان زمان که به گیلان به خاک و خون غلتند
به پایمردی، یارانِ من به زندان در،
مرا تو درسِ فرومایه بودن آموزی
که توبه نامه نویسم به کامِ دشمن بر؟
نجاتِ تن را زنجیرِ روحِ خویش کنم
ز راستی بنشانم فریب را برتر؟
ز صبحِ تابان برتابم ــ ای دریغا ــ روی
به شامِ تیره ی رو در سفر سپارم سر؟
قبای دیبه به مسکوکِ قلب بفروشم
شرف سرانه دهم وانگهی خرم جُلِ خر؟

مرا به پندِ فرومایه جانِ خود مگزای
که تفته نایدم آهن بدین حقیر آذر:
تو راهِ راحتِ جان گیر و من مقامِ مصاف
تو جای امن و امان گیر و من طریقِ خطر!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شعر، رهایی ست
شعر
رهایی ست
نجات است و آزادی.
تردیدی ست
که سرانجام
به یقین می گراید
و گلوله یی
که به انجامِ کار
شلیک
می شود.
آهی به رضای خاطر است
از سرِ آسودگی.
و قاطعیتِ چارپایه است
به هنگامی که سرانجام
از زیرِ پا
به کنار افتد
تا بارِ جسم
زیرِ فشارِ تمامیِ حجمِ خویش
درهم شکند،
اگر آزادیِ جان را
این
راهِ آخرین است.

مرا پرنده یی بدین دیار هدایت نکرده بود:
من خود از این تیره خاک
رُسته بودم
چون پونه ی خودرویی
که بی دخالتِ جالیزبان
از رطوبتِ جوباره یی.
این چنین است که کسان
مرا از آنگونه می نگرند
که نان از دست رنجِ ایشان می خورم
و آنچه به گندِ نفسِ خویش آلوده می کنم
هوای کلبه ی ایشان است؛
حال آنکه
چون ایشان بدین دیار فراز آمدند
آن
که چهره و دروازه بر ایشان گشود
من بودم!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
پدران و فرزندان
هستی
بر سطح می گذشت
غریبانه
موج وار
دادش در جیب و
بی دادش بر کف
که ناموس و قانون است این.

زندگی
خاموشی و نشخوار بود و
گورزادِ ظلمت ها بودن
)اگر سرِ آن نداشتی
که به آتشِ قرابینه
روشن شوی!(
که درک
در آن کتابتِ تصویری
دو چشم بود
به کهنه پاره یی بربسته
)که محکومان را
از دیرباز
چنین بر دار کرده اند(.

چشمانِ پدرم
اشک را نشناختند
چرا که جهان را هرگز
با تصورِ آفتاب
تصویر نکرده بود.
می گفت »عاری« و
خود نمی دانست.
فرزندان گفتند »نع!«
دیری به انتظار نشستند
از آسمان سرودی برنیامد ــ
قلاده هاشان
بی گفتار
ترانه یی آغاز کرد
و تاریخ
توالی فاجعه شد.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
سرود برای مردِ روشن که به سایه رفت
قناعت وار
تکیده بود
باریک و بلند
چون پیامی دشوار
که در لغتی
با چشمانی
از سوآل و
عسل
و رُخساری برتافته
از حقیقت و
باد.
مردی با گردشِ آب
مردی مختصر
که خلاصه ی خود بود.
خرخاکی ها در جنازه ات به سوءِظن می نگرند.

پیش از آن که خشمِ صاعقه خاکسترش کند
تسمه از گُرده ی گاوِ توفان کشیده بود.
آزمونِ ایمان های کهن را
بر قفلِ معجرهای عتیق
دندان فرسوده بود.
بر پرت افتاده ترینِ راه ها
پوزار کشیده بود
رهگذری نامنتظر
که هر بیشه و هر پُل آوازش را می شناخت.

جاده ها با خاطره ی قدم های تو بیدار می مانند
که روز را پیشباز می رفتی،
هرچند
سپیده
تو را
از آن پیش تر دمید
که خروسان
بانگِ سحر کنند.

مرغی در بال هایش شکفت
زنی در پستان هایش
باغی در درختش.
ما در عتابِ تو می شکوفیم
در شتابت
ما در کتابِ تو می شکوفیم
در دفاع از لبخندِ تو
که یقین است و باور است.
دریا به جُرعه یی که تو از چاه خورده ای حسادت می کند.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
فصل دیگر
بی آنکه دیده بیند،
در باغ
احساس می توان کرد
در طرحِ پیچ پیچِ مخالف سرای باد
یأسِ موقرانه ی برگی که
بی شتاب
بر خاک می نشیند.

بر شیشه های پنجره
آشوبِ شبنم است.
ره بر نگاه نیست
تا با درون درآیی و در خویش بنگری.
با آفتاب و آتش
دیگر
گرمی و نور نیست،
تا هیمه خاکِ سرد بکاوی
در
رؤیای اخگری.

این
فصلِ دیگری ست
که سرمایش
از درون
درکِ صریحِ زیبایی را
پیچیده می کند.
یادش به خیر پاییز
با آن
توفانِ رنگ و رنگ
که برپا
در دیده می کند!

هم برقرارِ منقلِ اَرزیزِ آفتاب،
خاموش نیست کوره
چو دی سال:
خاموش
خود
منم!
مطلب از این قرار است:
چیزی فسرده است و نمی سوزد
امسال
در سینه
در تنم!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
برخاستن
چرا شبگیر می گرید؟
من این را پرسیده ام
من این را می پرسم.

عفونتت از صبری ست
که پیشه کرده ای
به هاویه ی وَهن.
تو ایوبی
که از این پیش اگر
به پای
برخاسته بودی
خضروارت
به هر قدم
سبزینه ی چمنی
به خاک
می گسترد،
و بادِ دامانت
تندبادی
تا نظمِ کاغذینِ گُل بوته های خار
بروبد.
من این را گفته ام
همیشه
همیشه من این را می گویم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 23 از 34:  « پیشین  1  ...  22  23  24  ...  33  34  پسین » 
شعر و ادبیات

Ahmad Shamloo | بهترین اشعار احمد شاملو

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA