ارسالها: 2910
#231
Posted: 29 Mar 2014 18:11
تابستان
پردگیانِ باغ
از پسِ معجر
عابرِ خسته را
به آستینِ سبز
بوسه یی می فرستند.
□
بر گُرده ی باد
گَرده ی بویی دیگر است.
درختِ تناور
امسال
چه میوه خواهد داد
تا پرندگان را
به قفس
نیاز
نماند
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#232
Posted: 30 Mar 2014 13:42
عقوبت
برای ایرج گُُردی
میوه بر شاخه شدم
سنگپاره در کفِ کودک.
طلسمِ معجزتی
مگر پناه دهد از گزندِ خویشتنم
چنین که
دستِ تطاول به خود گشاده
منم!
□
بالابلند!
بر جلوخانِ منظرم
چون گردشِ اطلسیِ ابر
قدم بردار.
از هجومِ پرنده ی بی پناهی
چون به خانه بازآیم
پیش از آن که در بگشایم
بر تختگاهِ ایوان
جلوه یی کن
با رُخساری که باران و زمزمه است.
چنان کن که مجالی اَندَکَک را درخور است،
که تبردارِ واقعه را
دیگر
دستِ خسته
به فرمان
نیست.
□
که گفته است
من آخرین بازمانده ی فرزانگانِ زمینم؟ ــ
من آن غولِ زیبایم که در استوای شب ایستاده است
غریقِ زلالیِ همه آب های جهان،
و چشم اندازِ شیطنتش
خاستگاهِ ستاره یی ست.
در انتهای زمینم کومه یی هست، ــ
آنجا که
پادرجاییِ خاک
همچون رقصِ سراب
بر فریبِ عطش
تکیه می کند.
در مفصلِ انسان و خدا
آری
در مفصلِ خاک و پوکم کومه یی نااستوار هست،
و بادی که بر لُجِّه ی تاریک می گذرد
بر ایوانِ بی رونقِ سردم
جاروب می کشد.
بردگانِ عالی جاه را دیده ام من
در کاخ های بلند
که قلاده های زرین به گردن داشته اند
و آزاده مَردُم را
در جامه های مرقع
که سرودگویان
پیاده به مقتل می رفته اند.
□
خانه ی من در انتهای جهان است
در مفصلِ خاک و
پوک.
با ما گفته بودند:
»آن کلامِ مقدس را
با شما خواهیم آموخت،
لیکن به خاطرِ آن
عقوبتی جانفرسای را
تحمل می بایدِتان کرد.«
عقوبتِ جانکاه را چندان تاب آوردیم
آری
که کلامِ مقدسِمان
باری
از خاطر
گریخت !
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#233
Posted: 30 Mar 2014 13:44
رستگاران
در غریوِ سنگینِ ماشین ها و اختلاطِ اذان و جاز
آوازِ قُمری ِ کوچکی را
شنیدم،
چنان که از پسِ پرده یی آمیزه ی ابر و دود
تابشِ تک ستاره یی.
□
آنجا که گنه کاران
با میراثِ کمرشکنِ معصومیتِ خویش
بر درگاهِ بلند
پیشانیِ درد
بر آستانه می نهند و
بارانِ بی حاصلِ اشک
بر خاک،
و رهایی و رستگاری را
از چارسویِ بسیطِ زمین
پای درزنجیر و گم کرده راه می آیند،
گوش بر هیبتِ توفانی ِ فریادهای نیاز و اذکارِ بی سخاوت بسته
دو قُمری
بر کنگره ی سرد
دانه در دهانِ یکدیگر می گذارند
و عشق
بر گردِ ایشان
حصاری دیگر است.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#234
Posted: 30 Mar 2014 13:46
شبانه
پچپچه را
از آنگونه
سر به هم اندرآورده سپیدار و صنوبر
باری
که مگرْشان
به دسیسه سودایی در سر است
پنداری
که اسباب چیدن را به نجوایند
خود از این دست
به هنگامه یی
که جلوه ی هر چیز و همه چیز چنان است
که دشمنِ دژخویی
در کمین.
و چنان بازمی نماید که سکوت
به جز بایسته ی ظلمت نیست،
و به اقتضای شب است و سیاهی ست تنها
که صداها همه خاموش می شود
مگر شبگیر
ــ از آن پیش تر که واپسین فغانِ »حق«
با قطره ی خونی به نای اش اندر پیچد ــ،
مگر ما
من و تو.
□
و بدین نمط
شب را غایتی نیست
نهایتی نیست
و بدین نمط
ستم را
واگوینده تر از شب
آیتی نیست.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#235
Posted: 30 Mar 2014 13:50
با چشم ها
با چشم ها
ز حیرتِ این صبحِ نابجای
خشکیده بر دریچه ی خورشیدِ چارتاق
بر تارکِ سپیده ی این روزِ پابه زای،
دستانِ بسته ام را
آزاد کردم از
زنجیرهای خواب.
فریاد برکشیدم:
»ــ اینک
چراغ معجزه
مَردُم!
تشخیصِ نیم شب را از فجر
در چشم های کوردلی تان
سویی به جای اگر
مانده ست آن قدر،
تا
از
کیسه تان نرفته تماشا کنید خوب
در آسمانِ شب
پروازِ آفتاب را !
با گوش های ناشنوایی تان
این طُرفه بشنوید:
در نیم پرده ی شب
آوازِ آفتاب را!«
»ــ دیدیم
)گفتند خلق، نیمی(
پروازِ روشنش را. آری!«
نیمی به شادی از دل
فریاد برکشیدند:
»ــ با گوشِ جان شنیدیم
آوازِ روشنش را!«
باری
من با دهانِ حیرت گفتم:
»ــ ای یاوه
یاوه
یاوه،
خلایق!
مستید و منگ؟
یا به تظاهر
تزویر می کنید؟
از شب هنوز مانده دو دانگی.
ور تایبید و پاک و مسلمان
نماز را
از چاوشان نیامده بانگی!«
□
هر گاوگَندچاله دهانی
آتشفشانِ روشنِ خشمی شد:
»ــ این گول بین که روشنیِ آفتاب را
از ما دلیل می طلبد.«
توفانِ خنده ها...
»ــ خورشید را گذاشته،
می خواهد
با اتکا به ساعتِ شماطه دارِ خویش
بیچاره خلق را متقاعد کند
که شب
از نیمه نیز برنگذشته ست.«
توفانِ خنده ها...
من
درد در رگانم
حسرت در استخوانم
چیزی نظیرِ آتش در جانم
پیچید.
سرتاسرِ وجودِ مرا
گویی
چیزی به هم فشرد
تا قطره یی به تفتگیِ خورشید
جوشید از دو چشمم.
از تلخیِ تمامیِ دریاها
در اشکِ ناتوانیِ خود ساغری زدم.
آنان به آفتاب شیفته بودند
زیرا که آفتاب
تنهاترین حقیقتِشان بود
احساسِ واقعیتِشان بود.
با نور و گرمی اش
مفهومِ بی ریای رفاقت بود
با تابناکی اش
مفهومِ بی فریبِ صداقت بود.
□
)ای کاش می توانستند
از آفتاب یاد بگیرند
که بی دریغ باشند
در دردها و شادی هاشان
حتا
با نانِ خشکِشان. ــ
و کاردهایشان را
جز از برایِ قسمت کردن
بیرون نیاورند.(
□
افسوس!
آفتاب
مفهومِ بی دریغِ عدالت بود و
آنان به عدل شیفته بودند و
اکنون
با آفتاب گونه یی
آنان را
اینگونه
دل
فریفته بودند!
□
ای کاش می توانستم
خونِ رگانِ خود را
من
قطره
قطره
قطره
بگریم
تا باورم کنند.
ای کاش می توانستم
ــ یک لحظه می توانستم ای کاش ــ
بر شانه های خود بنشانم
این خلقِ بی شمار را،
گردِ حبابِ خاک بگردانم
تا با دو چشمِ خویش ببینند که خورشیدِشان کجاست
و باورم کنند.
ای کاش
می توانستم!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#236
Posted: 30 Mar 2014 14:10
و حسرتی
۱
نه
این برف را
دیگر
سرِ بازایستادن نیست،
برفی که بر ابروی و به موی ما می نشیند
تا در آستانه ی آیینه چنان در خویشتن نظر کنیم
که به وحشت
از بلندِ فریادوارِ گُداری
به اعماقِ مغاک
نظر بردوزی.
باری
مگر آتشِ قطبی را
برافروزی.
که برقِ مهربانِ نگاهت
آفتاب را
بر پولادِ خنجری می گشاید
که می باید
به دلیری
با دردِ بلندِ شبچراغی اش
تاب آرم
به هنگامی که انعطافِ قلبِ مرا
با سختی ِ تیغه ی خویش
آزمونی می کند.
نه
تردیدی بر جای بِنمانده است
مگر قاطعیتِ وجودِ تو
کز سرانجامِ خویش
به تردیدم می افکند،
که تو آن جُرعه ی آبی
که غلامان
به کبوتران می نوشانند
از آن پیش تر
که خنجر
به گلوگاهِشان نهند.
۲
کجایی؟ بشنو! بشنو!
من از آنگونه با خویش به مهرم
که بسمل شدن را به جان می پذیرم
بس که پاک می خواند این آبِ پاکیزه که عطشانش مانده ام!
بس که آزاد خواهم شد
از تکرارِ هجاهای همهمه
در کشاکشِ این جنگِ بی شکوه!
و پاکیزگی ِ این آب
با جانِ پُرعطشم
کوچ را
همسفر خواهد شد.
و وجدان های بی رونق و خاموشِ قاضیان
که تنها تصویری از دغدغه ی عدالت بر آن کشیده اند
به خود بازم می نهند.
۳
منم آری منم
که از اینگونه تلخ می گریم
که اینک
زایشِ من
از پسِ دردی چهل ساله
در نگرانی ِ این نیمروزِ تفته
در دامانِ تو که اطمینان است و پذیرش است
که نوازش است و بخشش است. ــ
در نگرانی ِ این لحظه ی یأس،
که سایه ها دراز می شوند
و شب با قدم های کوتاه
دره را می انبارد.
ای کاش که دستِ تو پذیرش نبود
نوازش نبود و
بخشش نبود
که این
همه
پیروزیِ حسرت است،
بازآمدنِ همه بینایی هاست
به هنگامی که
آفتاب
سفر را
جاودانه
بار بسته است
و دیری نخواهد گذشت
که چشم انداز
خاطره یی خواهد شد
و حسرتی
و دریغی.
که در این قفس جانوری هست
از نوازشِ دستانت برانگیخته،
که از حرکتِ آرامِ این سیاه جامه مسافر
به خشمی حیوانی می خروشد.
۴
با خشم و جدل زیستم.
و به هنگامی که قاضیان
اثباتِ آن را که در عدالتِ ایشان شایبه ی اشتباه نیست
انسانیت را محکوم می کردند
و امیران
نمایشِ قدرت را
شمشیر بر گردنِ محکوم می زدند،
محتضر را
سر بر زانوی خویش نهادم.
و به هنگامی که همگنانِ من
عشق را
در رؤیای زیستن
اصرار می کردند
من ایستاده بودم
تا زمان
لنگ لنگان
از برابرم بگذرد،
و اکنون
در آستانه ی ظلمت
زمان به ریشخند ایستاده است
تا منش از برابر بگذرم
و در سیاهی فروشوم
به دریغ و حسرت چشم بر قفا دوخته
آنجا که تو ایستاده ای.
۵
من درد بوده ام همه
من درد بوده ام.
گفتی پوست واره یی
استوار به دردی،
چونان طبل
خالی و فریادگر
]درونِ مرا
که خراشید
تام
تام از درد
بینبارد؟[
و هر اندامم از شکنجه ی فسفرینِ درد
مشخص بود.
در تمامتِ بیداریِ خویش
هر نماد و نمود را
با احساسِ عمیقِ درد
دریافتم.
عشق آمد و دردم از جان گریخت
خود در آن دَم که به خواب می رفتم.
آغاز از پایان آغاز شد.
تقدیرِ من است این همه، یا سرنوشتِ توست
یا لعنتی ست جاودانه؟
که این فروکشِ درد
خود انگیزه ی دردی دیگر بود؛
که هنگامی به آزادیِ عشق اعتراف می کردی
که جنازه ی محبوس را
از زندان می بردند.
نگاه کن، ای!
نگاه کن
که چگونه
فریادِ خشمِ من از نگاهم شعله می کشد
چنان که پنداری
تندیسی عظیم
با ریه های پولادینِ خویش
نفس می کشد.
از کجا آمده ای
ای که می باید
اکنونت را
این چنین
به دردی تاریک کننده
غرقه کنی! ــ
از کجا آمده ای؟
و ملال در من جمع می آید
و کینه یی دَم افزون
به شمارِ حلقه های زنجیرم،
چون آب ها
راکد و تیره
که در ماندابی.
۶
نفسِ خشم آگینِ مرا
تُند و بریده
در آغوش می فشاری
و من احساس می کنم که رها می شوم
و عشق
مرگِ رهایی بخشِ مرا
از تمامیِ تلخی ها
می آکند.
بهشتِ من جنگلِ شوکران هاست
و شهادتِ مرا پایانی نیست.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#237
Posted: 30 Mar 2014 14:22
شامگاهی
ــ نظر در تو می کنم ای بامداد
که با همه ی جمع چه تنها نشسته ای!
ــ تنها نشسته ام؟
نه
که تنها فارغ از من و از ما نشسته ام.
□
ــ نظر در تو می کنم ای بامداد
که چه ویران نشسته ای!
ــ ویران؟
ویران نشسته ام؟
آری،
و به چشم اندازِ امیدآبادِ خویش می نگرم.
□
ــ نظر در تو می کنم ای بامداد، که تنها نشسته ای
کنارِ دریچه ی خُردت.
ــ آسمانِ من
آری
سخت تنگ چشمانه به قالب آمد.
□
ــ نظر در تو می کنم ای بامداد، که اندُه گنانه نشسته ای
کنارِ دریچه ی خُردی که بر آفاقِ مغربی می گشاید.
ــ من و خورشید را هنوز
امیدِ دیداری هست،
هر چند روزِ من
آری
به پایانِ خویش نزدیک می شود.
□
ــ نظر در تو می کنم ای بامداد...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#238
Posted: 30 Mar 2014 14:36
سفر
به بانوی صبر و ایثار
آنوش سرکیسیان کَتز
خدای را
مسجدِ من كجاست
ای ناخدای من؟
در كدامین جزیره ی آن آبگیرِ ایمن است
كه راهش
از هفت دریای بی زنهار می گذرد؟
□
از تنگابی پیچاپیچ گذشتیم
با نخستین شام سفر،
كه مزرعِ سبزِ آبگینه بود.
و با كاهشِ شب
ــ كه پنداری
در تنگه ی سنگی
جای
خوش تر داشت ــ
به دریایی مرده درآمدیم
با آسمان سربیِ كوتاهش
كه موج و باد را
به سكونی جاودانه
مسخ كرده بود،
و آفتابی رطوبت زده
كه در فراخیِ بی تصمیمیِ خویش
سرگردانی می كشید و
در تردیدِ میانِ فرونشستن و برخاستن
به ولنگاری
یله بود.
□
ما به سختی در هوای گندیده ی طاعونی دم می زدیم و
عرق ریزان
در تلاشی نومیدانه
پارو می كشیدم
بر پهنه ی خاموشِ دریای پوسیده
كه سراسر
پوشیده ز اجسادی ست
كه چشمانِ ایشان
هنو ز
از وحشتِ توفانِ بزرگ
برگشاده است
و از آتشِ خشمی كه به هر جنبنده در نگاهِ ایشان است
نیزه های شكن شكنِ تُندر
جُستن می كند.
□
و تنگاب ها
و دریاها.
تنگاب ها
و دریاهای دیگر...
□
آنگاه به دریایی جوشان در آمدیم
با گرداب های هول
و خرسنگ های تفته
كه خیزاب ها
بر آن
می جوشید.
»ــ اینك دریای ابرهاست...
اگر عشق نیست
هرگز هیچ آدمیزاده را
تابِ سفری اینچنین
نیست!«
چنین گفتی
با لبانی كه مدام
پنداری
نامِ گلی را
تكرار می كنند.
و از آن هنگام كه سفر را لنگر برگرفتیم
اینك كلام تو بود از لبانی
كه تكرار بهار و باغ است.
و كلام تو در جانِ من نشست
و من آ ن را
حرف
به حرف
باز
گفتم.
كلماتی كه عطرِ دهانِ تو را داشت.
و در آن دوزخ
ــ كه آبِ گندیده
دود كنان
بر تابه های تفته ی سنگ
می سوخت ـ
رطوبتِ دهانت را
از هر یكانِ حرف
چشیدم.
و تو به چربدستی
كشتی را
بر دریای دمه خیزِ جوشان
می گذرانیدی.
و كشتی
با سنگینیِ سیّالش،
با غژّاغژِّ دکل های بلند
ــ كه از بار غرور بادبان ها پَست می شد ــ
در گذارِ از دیوارهای پوكِ پیچان
به كابوسی می مانست
كه در تبی سنگین
می گذرد.
□
امّا
چندان كه روزِ بی آفتاب
به زردی نشست،
از پس تنگابی كوتاه
راه
به دریایی دیگر بردیم
كه به پاكی
گفتی
زنگیان
غم غربت را در كاسه ی مرجانی آن گریسته اند و من اندوهِ ایشان را و تو اندوهِ مرا.
□
و مسجدِ من
در جزیره یی ست
هم از این دریا.
اما كدامین جزیره، كدامین جزیره، نوحِ من ای ناخدای من؟
تو خود آیا جُستجوی جزیره را
از فرازِ كشتی
كبوتری پرواز می دهی؟
یا به گونه ای دیگر؟ به راهی دیگر؟
ــ كه در این دریا بار
همه چیزی
به صداقت
از آب
تا مهتاب
گسترده است،
و نقره ی كدرِ فَلسِ ماهیان
در آب
ماهی دیگر است
در آسمانی
باژگونه ــ
□
در گستره ی خلوتی ابدی
در جزیره ی بكری
فرود آمدیم.
گفتی:
»ــ اینت سفر، كه با مقصود فرجامید:
سختینه یی به سرانجامی خوش!«
و به سجده
من
پیشانی بر خاك نهادم.
□
خدای را
نا خدای من!
مسجد من كجاست؟
در كدامین دریا
كدامین جزیره؟ــ
آنجا كه من از خویش برفتم تا در پای تو سجده كنم
و مذهبی عتیق را
ــ چونان مومیایی شده یی از فراسوهای قرون
به وِردگونه یی
جان بخشم.
مسجدِ من كجاست؟
با دستهای عاشقت
آنجا
مرا
مزاری بنا كن!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#239
Posted: 30 Mar 2014 14:38
حکایت
اینک آهوبره یی
که مجالِ خود را
به تمامی
زمان مایه ی جُستجویش کردم.
□
خسته خسته و
پای آبله
تَنگ خُلق و
تهی دست
از پَست ْپُشته های سنگ
فرود می آیم
و آفتاب بر خط الرأسِ برترین پشته نشسته است
تا شب
چالاک تَرَک
بر دامنه دامن گُستَرَد.
□
اکنون کمندِ باطل را رها می کنم
که احساسِ بطلانش
خِفت
پنداری بر گردنِ من خود می فشارد،
که آنک آهوبره
آنک!
زیرِ سایبانِ من ایستاده است
کنارِ سبوی آب
و با زبانِ خشکش
بر جدارِ نمورِ سبو
لیسه می کشد؛
آهوبره یی
که مجالِ خود را به تمامی
زیان مایه ی جُستجویش کردم
و زلالی ِ محبتش
در خطوطِ مهربانی
که چشمانش را تصویر می کند
آشکار است.
□
آفتاب در آن سوی تپه
فروتر می نشیند.
مرا زمان مایه به آخر رسیده
که شب بر سرِ دست آمده است
و در سبو
جز به میزانِ سیرابیِ یک تن
آب نیست.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#240
Posted: 30 Mar 2014 15:46
چشم اندازی دیگری
با کلیدی اگر می آیی
تا به دستِ خود
از آهنِ تفته
قفلی بسازم.
گر باز می گذاری در را،
تا به همتِ خویش
از سنگ پاره سنگ
دیواری برآرم. ــ
باری
دل
در این برهوت
دیگرگونه چشم اندازی می طلبد.
□
قاطع و بُرّنده
تو آن شکوهپاره پاسخی،
به هنگامی که
اینان همه
نیستند
جز سؤالی
خالی
به بلاهت.
□
هم بدانگونه که باد
در حرکتِ شاخساران و برگ ها، ــ
از رنگ های تو
سایه یی شان باید
گر بر آن سرند
که حقیقتی یابند.
هم به گونه ی باد
ــ که تنها
از جنبشِ شاخساران و برگ ها ــ
و عشق
ــ کز هر کُناکِ تو ــ
□
باری
دل
در این برهوت
دیگرگونه چشم اندازی می طلبد.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…