انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 25 از 34:  « پیشین  1  ...  24  25  26  ...  33  34  پسین »

Ahmad Shamloo | بهترین اشعار احمد شاملو


زن

 
مجله ی کوچک
به عباس جوانمرد
۱
آه، تو می دانی
می دانی که مرا
سرِ بازگفتنِ بسیاری حرف هاست.
هنگامی که کودکان
در پسِ دیوارِ باغ
با سکه های فرسوده
بازی کهنه ی زندگی را
آماد ه می شوند.
می دانی
تو می دانی
که مرا
سرِ بازگفتنِ کدامین سخن است
از کدامین درد.
۲
دوره های مجله ی کوچک ــ
کارنامه ی بردگی
با جلدِ زرکوبش...
ای دریغ! ای دریغ
که فقر
چه به آسانی احتضارِ فضیلت است
به هنگامی که
تو را
از بودن و ماندن
گزیر نیست.
ماندن
ــ آری! ــ
و اندوهِ خویشتن را
شامگاهان
به چاهساری متروک
درسپردن،
فریادِ دردِ خود را
در نعره ی توفان
رها کردن،
و زاریِ جانِ بی قرار را
با هیاهوی باران
درآمیختن.
ماندن
آری
ماندن
و به تماشا نشستن
آری
به تماشا نشستن
دروغ را
که عمر
چه شاهانه می گذارد
به شهری که
ریا را
پنهان نمی کنند
و صداقتِ همشهریان
تنها
در همین است.
۳
به هنگامی که همجنس باز و قصاب
بر سرِ تقسیمِ لاشه
خنجر به گلوی یکدیگر نهادند
من جنازه ی خود را بر دوش داشتم
و خسته و نومید
گورستانی می جُستم.
کارنامه ی من
»کارنامه ی بردگی«
بود:
دوره های مجله ی کوچک
با جلدِ زرکوبش!

دریغا که فقر
ممنوع ماندن است
از توانایی ها
به هیأتِ محکومیتی؛ ــ
ورنه، حدیثِ به هر گامی
ستاره ها را
درنوشتن.
ورنه حدیث شادی و
از کهکشان ها
برگذشتن،
لبخنده و
از جرقه ی هر دندان
آفتابی زادن.
۴
صبحِ پاییزی
دررسیده بود
با بوی گرسنگی
در رهگذرها
و مجله ی کوچک
در دست ها
با جلدِ طلاکوبش.
لوطی و قصاب
بر سرِ واپسین کفاره ی مُردنِ خلق
دست وگریبان بودند و
مرا
به خفّتِ از خویش
تابِ نظر کردن در آیینه نبود:
احساس می کردم که هر دینار
نه مزدِ شرافتمندانه ی کار،
که به رشوت
لقمه یی ست گلوگیر
تا فریاد برنیارم
از رنجی که می برم
از دردی که می کشم
۵
ماندن به ناگزیر و
به ناگزیری
به تماشا نشستن
که روتاتیف ها
چگونه
بزرگ ترینِ دروغ ها را
به لقمه هایی بس کوچک
مبدل می کنند.
و دَم فروبستن ــ آری ــ
به هنگامی که سکوت
تنها
نشانه ی قبول است و رضایت.
دریغا که فقر
چه به آسانی
احتضارِ فضیلت است
به هنگامی که تو را
از بودن و ماندن
چاره نیست؛
بودن و ماندن
و رضا و پذیرش.
۶
در پسِ دیوارِ باغ
کودکان
با سکه های کهنه بِسوده
بازیِ زندگی را
آماده می شوند...
آه، تو می دانی
می دانی که مرا
سرِ بازگفتنِ کدامین سخن است
از کدامین درد
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
Postumus

۱
سنگ
برای سنگر،
آهن
برای شمشیر،
جوهر
برای عشق...
در خود به جُستجویی پیگیر
همت نهاده ام
در خود به کاوش ام
در خود
ستمگرانه
من چاه می کَنَم
من نقب می زنم
من حفر می کُنَم.

در آوازِ من
زنگی بیهوده هست
بیهوده تر از
تشنجِ احتضار:
این فریادِ بی پناهی زندگی
از ذُروه ی دردناکِ یأس
به هنگامی که مرگ
سراپا عُریان
با شهوتِ سوزانش به بسترِ او خزیده است و
جفتِ فصل ناپذیرش
ــ تن ــ
روسبیانه
به تفویضی بی قیدانه
نطفه ی زهرآگینش را پذیرا می شود.

در آوازِ من
زنگی بیهوده هست
بیهوده تر از تشنجِ احتضار
که در تلاشِ تاراندنِ مرگ
با شتابی دیوانه وار
باقیمانده ی زندگی را مصرف می کند
تا مرگِ کامل فرارسد.
پس زنگِ بلندِ آوازِ من
به کمالِ سکوت می نگرد.

سنگر برای تسلیم
آهن برای آشتی
جوهر
برای
مرگ!
۱۵ مردادِ ۱۳۴۵
۲
از بیم ها پناهی جُستم
به شارستانی که از هر شفقت عاری بود و
در پسِ هر دیوار
کینه یی عطشان بود
گوش با آوای پای رهگذری،
و لُختیِ هر خنجر
غلافِ سینه یی می جُست،
و با هر سینه ی مهربان
داغِ خونینِ حسرت بود.
تا پناهی از بیم ام باشد
محرابی نیافتم
تا پناهی
از ریشخندِ امیدم باشد.
سهمی را که از خدا داشتم
دیری بود تا مصرف کرده بودم.
پس، صعودِ روان را از تنِ خویش نردبانی کردم.
به گشاده دستی دست به مصرفِ خود گشودم
تا چندان که با فرازِ تیزه فرودآیم خود را به تمامی رها کرده باشم.
تا مرا گُساریده باشم تا به قطره ی واپسین.
پس، من، مرا صعودافزار شد؛ سفرتوشه و پای ابزار.
من، مرا خورش بود و پوشش بود.
به راهی سخت صعب، مرا بارکش بود به شانه های زخمین و پایَکانِ پُرآبله.
تا به استخوان سودم اش.
چندان که چون روح به سرمنزل رسید از تن هیچ مانده نبود.
لاجرم به تنهایی ِ خود وانهادمش به گونه یِ مُردارْلاشه یی.
تا در آن فراز از هر آنچه جِسرگونه یی باشد میانِ فرودستی و جان،
پیوندی بر جای بنماند.
تن، خسته ماند و رهاشده؛
نردبانِ صعودی بی بازگشت ماند.
جان از شوقِ فصلی از این دست
خروشی کرد.

پس به نظاره نشستم
دور از غوغای آزها و نیازها.
و در پاکیِ خلوتِ خویش نظر کردم که بیشه یی باران شُسته را می مانست.
در نشاطِ دورماندگی از شارستانِ نیازهای فرومایه ی تن نظر کردم و در شادی ِ جانِ رهاشده.
و در پیرامنِ خویش به هر سویی نظر کردم.
و در خطِ عبوسِ باروی زندانِ شهر نظر کردم.
و در نیزه های سبزِ درختانی نظر کردم که به اعماق رُسته بود
و آزمندانه به جانبِ خورشید می کوشید
و دستانِ عاشقش در طلبی بی انقطاع از بلندیِ انزوای من برمی گذشت.
و من چون فریادی به خود بازگشتم
و به سرشکستگی در خود فروشکستم.
و من در خود فروریختم، چنان که آواری در من.
و چنان که کاسه ی زهری
در خود فروریختم.
دریغا مسکین تنِ من! که پَستَش کردم به خیالی باطل
که بلندی ِ روح را به جز این راه نیست.
آنک تنم، به خواری بر سرِ راه افکنده!
وینک سپیدارها که به سرفرازی از بلندیِ انزوای من بر می گذرد
گرچه به انجامِ کار، تابوت اگر نشود اجاقِ پیرزنی را هیمه خواهد بود!
وینک باروی سنگی ِ زندان،
به اعماق رُسته و از بلندی ها برگذشته،
که در کومه های آزاده مردم از این سان به پستی می نگرد،
و امید و جسارت را در احشاءِ سیاهِ خویش می گوارد!
»ــ آه، باید که بر این اوجِ بی بازگشت
در تنهایی بمیرم!«

بر دورترین صخره ی کوهساران، آنک »هفت خواهران« اند
که در دل ْافساییِ غروبی چنین بیگاه،
در جامه های سیاهِ بلند، شیون کردن را آماده می شوند.
ستارگان سوگند می خورند ــ گر از ایشان بپرسی ــ که مرا دیده اند
به هنگامی که بر جنازه ی خویش می گریستم و
بر شاخسارانِ آسمان
که می خشکید
چرا که ریشه هایش در قلبِ من بود و
من
مُرداری بیش نبودم
که دور از خویشتن
با خشمی به رنگِ عشق
به حسرت
بر دوردستِ بلندِ تیزه
نگرانِ جانِ اندُه گینِ خویش بود.
۱۸ مردادِ ۱۳۴۵
۳
بی خیالی و بی خبری.
تو بی خیال و بی خبری
و قابیل ــ برادرِ خونِ تو ــ
راه بر تو می بندد
از چار جانب
به خونِ تو
با پریده رنگی ِ گونه هایش
کز خشم نیست
آن قدر
کز حسد.
و تو را راهِ گریز نیست
نز ناتوانایی و بربسته پایی
آن قدر
کز شگفتی.

شد آن زمان که به جادوی شور و حال
هر برگ را
بهاری می کردی
و چندان که بر پهنه ی آبگیرِ غوکان
نسیمِ غروبِ خزانی
زرین زرهی می گسترد
تو را
از تیغِ دریغ ها
ایمنی حاصل بود،
هر پگاهت به دعایی می مانست و
هر پسین
به اجابتی،
شادوَرزی
چه ارزان و
چه آسان بود و
عشق
چه رام و
چه زودبه دست!

به کدام صدا
به کدامین ناله
پاسخی خواهی گفت
وگر
نه به فریادی
به کدامین آواز؟
پریده رنگیِ شامگاهان
دنباله ی رو در سکوتِ فریادِ وحشتی رو در فزون است.
به کدامین فریاد
پاسخی خواهی گفت؟
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
پاییز
برای غلامحسین ساعدی
گویِ طلای گداخته
بر اطلسِ فیروزه گون
]سراسرِ چشم انداز
در رؤیایی زرین می گذرد.[
و شبحِ آزادْگَردِ هَیونی یال افشان،
که آخرین غبارِ تابستان را
کاهلانه
از جاده ی پُرشیب
بر می انگیزد.
و نقشِ رمه یی
بر مخملِ نخ نما
که به زردی
می نشیند.

طلا
و لاجورد.
طرحِ پیلی
در ابر و
احساسِ لذتی
از آتش.
چشم انداز را
سراسر
در آستانه ی خوابی سنگین
رؤیایی زرین می گذرد.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  ویرایش شده توسط: ROZAALINDA   
زن

 
چهار سرود برای آيدا
۱
سرودِ مردِ سرگردان
مرا می باید که در این خمِ راه
در انتظاری تاب سوز
سایه گاهی به چوب و سنگ برآرم،
چرا که سرانجام
امید
از سفری به دیرانجامیده باز می آید.
به زمانی اما
ای دریغ!
که مرا
بامی بر سر نیست
نه گلیمی به زیرِ پای.
از تابِ خورشید
تفتیدن را
سبویی نیست
تا آبش دهم،
و برآسودنِ از خستگی را
بالینی نه
که بنشانمش.

مسافرِ چشم به راهی های من
بی گاهان از راه بخواهد رسید.
ای همه ی امیدها
مرا به برآوردنِ این بام
نیرویی دهید!
۲۹ اردیبهشتِ ۱۳۴۲
۲
سرودِ آشنایی
کیستی که من
اینگونه
به اعتماد
نامِ خود را
با تو می گویم
کلیدِ خانه ام را
در دستت می گذارم
نانِ شادی هایم را
با تو قسمت می کنم
به کنارت می نشینم و
بر زانوی تو
اینچنین آرام
به خواب می روم؟

کیستی که من
اینگونه به جد
در دیارِ رؤیاهای خویش
با تو درنگ می کنم؟
۲۹ اردیبهشتِ ۱۳۴۲
۳
کدامین ابلیس
تو را
اینچنین
به گفتنِ نه
وسوسه می کند؟
یا اگر خود فرشته یی ست
از دامِ کدام اهرمن ات
بدینگونه
هُشدار می دهد؟
تردیدی ست این؟
یا خود
گام ْصدای بازپسین قدم هاست
که غُربت را به جانبِ زادگاهِ آشنایی
فرود می آیی؟
۳۰ اردیبهشتِ ۱۳۴۲
۴
سرود برای سپاس و پرستش
بوسه های تو
گنجشکَکانِ پُرگوی باغ اند
و پستان هایت کندوی کوهستان هاست
و تنت
رازی ست جاودانه
که در خلوتی عظیم
با من اش در میان می گذارند.
تنِ تو آهنگی ست
و تنِ من کلمه یی که در آن می نشیند
تا نغمه یی در وجود آید:
سرودی که تداوم را می تپد.
در نگاهت همه ی مهربانی هاست:
قاصدی که زندگی را خبر می دهد.
و در سکوتت همه ی صداها:
فریادی که بودن را تجربه می کند.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
باز می گردد
نه در خیال، که رویاروی می بینم
سالیانی بارآور را که آغاز خواهم کرد.
خاطره ام که آبستنِ عشقی سرشار است
کیفِ مادر شدن را
در خمیازه های انتظاری طولانی
مکرر می کند.

خانه یی آرام و
اشتیاقِ پُرصداقتِ تو
تا نخستین خواننده ی هر سرودِ تازه باشی
چنان چون پدری که چشم به راهِ میلادِ نخستین فرزندِ خویش است؛
چرا که هر ترانه
فرزندی ست که از نوازشِ دست های گرمِ تو
نطفه بسته است...
میزی و چراغی،
کاغذهای سپید و مدادهای تراشیده و از پیش آماده،
و بوسه یی
صله ی هر سروده ی نو.
و تو ای جاذبه ی لطیفِ عطش که دشتِ خشک را دریا می کنی،
حقیقتی فریبنده تر از دروغ،
با زیبایی ات ــ باکره تر از فریب ــ که اندیشه ی مرا
از تمامیِ آفرینش ها بارور می کند!
در کنارِ تو خود را
من
کودکانه در جامه ی نودوزِ نوروزیِ خویش می یابم
در آن سالیانِ گم، که زشت اند
چرا که خطوطِ اندامِ تو را به یاد ندارند!

خانه یی آرام و
انتظارِ پُراشتیاقِ تو تا نخستین خواننده ی هر سرودِ نو باشی.
خانه یی که در آن
سعادت
پاداشِ اعتماد است
و چشمه ها و نسیم
در آن می رویند.
بامش بوسه و سایه است
و پنجره اش به کوچه نمی گشاید
و عینک ها و پستی ها را در آن راه نیست.

بگذار از ما
نشانه ی زندگی
هم زباله یی باد که به کوچه می افکنیم
تا از گزندِ اهرمنانِ کتاب خوار
ــ که مادربزرگانِ نرینه نمای خویش اند ــ امانِمان باد.
تو را و مرا
بی من و تو
بن بستِ خلوتی بس!
که حکایتِ من و آنان غمنامه ی دردی مکرر است:
که چون با خونِ خویش پروردمِشان
باری چه کنند
گر از نوشیدنِ خونِ منِشان
گزیر نیست؟

تو و اشتیاقِ پُرصداقتِ تو
من و خانه مان
میزی و چراغی...
آری
در مرگ آورترین لحظه ی انتظار
زندگی را در رؤیاهای خویش دنبال می گیرم.
در رؤیاها و
در امیدهایم!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
خفتگان
به مناسبتِ بیستمین سالِ قیامِ دلیرانه ی گتتوی شهرِ ورشو
از آن ها که رویاروی
با چشمانِ گشاده در مرگ نگریستند،
از برادرانِ سربلند،
در محله ی تاریک
یک تن بیدار نیست.
از آن ها که خشمِ گردن کش را در گِرهِ مشت های خالیِ خویش فریاد کردند،
از خواهرانِ دلتنگ،
در محله ی تاریک
یک تن بیدار نیست.
از آن ها که با عطرِ نانِ گرم و هیاهوی زنگِ تفریح بیگانه ماندند
چرا که مجالِ ایشان در فاصله ی گهواره و گور بس کوتاه بود،
از فرزندانِ ترس خورده ی نومید،
در محله ی تاریک
یک تن بیدار نیست.
ای برادران!
شماله ها فرود آرید
شاید که چشمِ ستاره یی
به شهادت
در میانِ این هیاکلِ نیمی از رنج و نیمی از مرگ که در گذرگاهِ رؤیای ابلیس به خلأ پیوسته اند
تصویری چنان بتواند یافت
که شباهتی از یهوه به میراث برده باشد.

اینان مرگ را سرودی کرده اند.
اینان مرگ را
چندان شکوهمند و بلند آواز داده اند
که بهار
چنان چون آواری
بر رگِ دوزخ خزیده است.
ای برادران!
این سنبله های سبز
در آستانِ درو سرودی چندان دل انگیز خوانده اند
که دروگر
از حقارتِ خویش
لب به تَحَسُر گَزیده است.
مشعل ها فرود آرید که در سراسرِ گتتوی خاموش
به جز چهره ی جلادان
هیچ چیز از خدا شباهت نبرده است.
اینان به مرگ از مرگ شبیه ترند.
اینان از مرگی بی مرگ شباهت برده اند.
سایه یی لغزانند که
چون مرگ
بر گستره ی غمناکی که خدا به فراموشی سپرده است
جنبشی جاودانه دارند.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
سرودپنجم

۱
سرودِ پنجم سرودِ آشنایی های ژرف تر است.
سرودِ اندُه گزاری های من است و
اندوه گساریِ او.
نیز
این
سرودِ سپاسی دیگر است
سرودِ ستایشی دیگر:
ستایشِ دستی که مضرابش نوازشی ست
و هر تارِ جانِ مرا به سرودی تازه می نوازد ]و این سخن چه قدیمی ست![.
دستی که همچون کودکی
گرم است
و رقصِ شکوهمندی ها را
در کشیدگیِ سرْانگشتانِ خویش
ترجمه می کند.
آن لبان
از آن پیش تر که بگوید
شنیدنی ست.
آن دست ها
بیش از آنکه گیرنده باشد
می بخشد.
آن چشم ها
پیش از آنکه نگاهی باشد
تماشای ی ست.
و این
پاسداشتِ آن سرودِ بزرگ است
که ویرانه را
به نبردِ با ویرانی به پای می دارد.
لبی
دستی و چشمی
قلبی که زیبایی را
در این گورستانِ خدایان
به سانِ مذهبی
تعلیم می کند.
امیدی
پاکی و ایمانی
زنی
که نان و رختش را
در این قربانگاهِ بی عدالت
برخیِ محکومی می کند که منم.
۲
جُستن اش را پا نفرسودم:
به هنگامی که رشته ی دارِ من از هم گسست
چنان چون فرمانِ بخششی فرود آمد. ــ
هم در آن هنگام
که زمین را دیگر
به رهاییِ من امیدی نبود
و مرا به جز این
امکانِ انتقامی
که بداندیشانه بی گناه بمانم!
جُستن اش را پا نفرسودم.
نه عشقِ نخستین
نه امیدِ آخرین بود
نیز
پیامِ ما لبخندی نبود
نه اشکی.
همچنان که، با یکدیگر چون به سخن در آمدیم
گفتنی ها را همه گفته یافتیم
چندان که دیگر هیچ چیز در میانه
ناگفته نمانده بود.
۳
خاک را بدرودی کردم و شهر را
چرا که او، نه در زمین و شهر و نه در دیاران بود.
آسمان را بدرود کردم و مهتاب را
چرا که او، نه عطرِ ستاره نه آوازِ آسمان بود.
نه از جمعِ آدمیان نه از خیلِ فرشتگان بود،
که اینان هیمه ی دوزخ اند
و آن یکان
در کاری بی اراده
به زمزمه یی خواب آلوده
خدای را
تسبیح می گویند.
سرخوش و شادمانه فریاد برداشتم:
»ــ ای شعرهای من، سروده و ناسروده!
سلطنتِ شما را تردیدی نیست
اگر او به تنهایی
خواننده ی شما باد!
چرا که او بی نیازیِ من است از بازارگان و از همه ی خلق
نیز از آن کسان که شعرِ مرا می خوانند
تنها بدین انگیزه که مرا به کُندفهمیِ خویش سرزنشی کنند! ــ
چنین است و من این همه را، هم در نخستین نظر بازدانسته ام.«
۴
اکنون من و او دو پاره ی یک واقعیتیم
در روشنایی زیبا
در تاریکی زیباست.
در روشنایی دوسترش می دارم.
و در تاریکی دوسترش می دارم.
من به خلوتِ خویش از برایش شعرها می خوانم
که از سرِ احتیاط هرگزا بر کاغذی نبشته نمی شود.
چرا که چون نوشته آید و بادی به بیرونش افکند
از غضب پوست بر اندامِ خواننده بخواهد درید.
گرچه از قافیه های لعنتی در این شعرها نشانی نیست؛
]از آنگونه قافیه ها بر گذرگاهِ هر مصراع،
که پنداری حاکمی خُل ناقوس بانانی بر سرِ پیچِ هر کوچه برگماشته است
تا چون رهگذری پا به پای اندیشه های فرتوتِ پیزُری چُرت زنان می گذرد
پتک به ناقوس فروکوبند و چرتش را چون چلواری آهارخورده بردرند
تا از یاد نبرد که حاکمِ شهر کیست[
ــ اما خشمِ خواننده ی آن شعرها،
از نبودِ ناقوس بانانِ خرگردنی از آنگونه نیست.
نیز نه ازآنروی که زنگوله ی وزنی چرا به گردنِ این استر آونگ نیست
تا از درازگوشِ نثرش بازشناسند.
نیز نه بدان سبب که فی المثل شعری از اینگونه را غزل چرا نامیده ام:
۵
غزلِ درود و بدرود
با درودی به خانه می آیی و
با بدرودی
خانه را ترک می گویی.
ای سازنده!
لحظه ی عمرِ من
به جز فاصله ی میانِ این درود و بدرود نیست:
این آن لحظه ی واقعی ست
که لحظه ی دیگر را انتظار می کشد.
نوسانی در لنگرِ ساعتی ست
که لنگر را با نوسانی دیگر به کار می کشد.
گامی ست پیش از گامی دیگر
که جاده را بیدار می کند.
تداومی ست که زمانِ مرا می سازد
لحظه هایی ست که عمرِ مرا سرشار می کند.
۶
باری، خشم خواننده ازآنروست که ما حقیقت و زیبایی را با معیارِ او نمی سنجیم
و بدینگونه آن کوتاه اندیش از خواندنِ هر شعر سخت تهی دست بازمی گردد.
روزی فی المثل، قطعه یی ساز کرده بر پاره ی کاغذی نوشتم
که قضا را، باد، آن پاره کاغذ به کوچه درافکند،
پیشِ پای سیاه پوش مردی که از گورستان بازمی آمد
به شبِ آدینه، با چشمانی سُرخ و برآماسیده ــ چرا که بر تربتِ والدِ خویش بسیار گریسته بود. ــ
و این است آن قطعه که بادِ سخن چین با آن به گورِ پدر گریسته در میان نهاد:
۷
به یک جمجمه
پدرت چون گربه ی بالغی
می نالید
و مادرت در اندیشه ی دردِ لذتناکِ پایان بود
که از رهگذرِ خویش
قنداقه ی خالیِ تو را
می بایست
تا از دلقکی حقیر
بینبارد،
و ای بسا به رؤیای مادرانه ی منگوله یی
که بر قبه ی شب کلاه تو می خواست دوخت.
باری ــ
و حرکتِ گاهواره
از اندامِ نالانِ پدرت
آغاز شد.

گورستانِ پیر
گرسنه بود،
و درختانِ جوان
کودی می جُستند! ــ
ماجرا همه این است
آری
ورنه
نوسانِ مردان و گاهواره ها
به جز بهانه یی
نیست.

اکنون جمجمه ات
عُریان
بر همه آن تلاش و تکاپوی بی حاصل
فیلسوفانه
لبخندی می زند.
به حماقتی خنده می زند که تو
از وحشتِ مرگ
بدان تن دردادی:
به زیستن
با غُلی بر پای و
غلاده یی بر گردن.

زمین
مرا و تو را و اجدادِ ما را به بازی گرفته است.
و اکنون
به انتظارِ آن که جازِ شلخته ی اسرافیل آغاز شود
هیچ به از نیشخند زدن نیست.
اما من آنگاه نیز بنخواهم جنبید
حتا به گونه ی حلاجان،
چرا که میانِ تمامیِ سازها
سُرنا را بسی ناخوش می دارم.
۸
من محکومِ شکنجه یی مضاعفم:
اینچنین زیستن،
و اینچنین
در میانِ شما زیستن
با شما زیستن
که دیری دوستارِتان بوده ام.

من از آتش و آب
سر درآوردم.
از توفان و از پرنده.
من از شادی و درد
سر درآوردم،
گُلِ خورشید را اما
هرگز ندانستم
که ظلمت گردانِ شب
چگونه تواند شد!

دیدم آنان را بی شماران
که دل از همه سودایی عُریان کرده بودند
تا انسانیت را از آن
عَلَمی کنند ــ
و در پسِ آن
به هر آنچه انسانی ست
تُف می کردند!
دیدم آنان را بی شماران،
و انگیزه های عداوتِشان چندان ابلهانه بود
که مُردگانِ عرصه ی جنگ را
از خنده
بی تاب می کرد؛
و رسم و راهِ کینه جویی شان چندان دور از مردی و مردمی بود
که لعنتِ ابلیس را
بر می انگیخت...

ای کلادیوس ها!
من برادرِ اوفلیای بی دست وپایم؛
و امواجِ پهنابی که او را به ابدیت می بُرد
مرا به سرزمینِ شما افکنده است.
۹
دربه درتر از باد زیستم
در سرزمینی که گیاهی در آن نمی روید.
ای تیزخرامان!
لنگیِ پای من
از ناهمواریِ راهِ شما بود.
۱۰
برویم ای یار، ای یگانه ی من!
دستِ مرا بگیر!
سخنِ من نه از دردِ ایشان بود،
خود از دردی بود
که ایشانند!
اینان دردند و بودِ خود را
نیازمندِ جراحات به چرک اندر نشسته اند.
و چنین است
که چون با زخم و فساد و سیاهی به جنگ برخیزی
کمر به کین ات استوارتر می بندند.
برویم ای یار، ای یگانه ی من!
برویم و، دریغا! به هم پاییِ این نومیدیِ خوف انگیز
به هم پاییِ این یقین
که هر چه از ایشان دورتر می شویم
حقیقتِ ایشان را آشکاره تر
در می یابیم!

با چه عشق و چه به شور
فواره های رنگین کمان نشا کردم
به ویرانه رباطِ نفرتی
که شاخسارانِ هر درختش
انگشتی ست که از قعرِ جهنم
به خاطره یی اهریمن شاد
اشارت می کند.
و دریغا ــ ای آشنای خونِ من ای همسفرِ گریز! ــ
آن ها که دانستند چه بی گناه در این دوزخِ بی عدالت سوخته ام
در شماره
از گناهانِ تو کم ترند!
۱۱
اکنون رَخت به سراچه ی آسمانی دیگر خواهم کشید.
آسمانِ آخرین
که ستاره ی تنهای آن
تویی.
آسمانِ روشن
سرپوشِ بلورینِ باغی
که تو تنها گُلِ آن، تنها زنبورِ آنی.
باغی که تو
تنها درختِ آنی
و بر آن درخت
گلی ست یگانه
که تویی.
ای آسمان و درخت و باغِ من، گُل و زنبور و کندوی من!
با زمزمه ی تو
اکنون رخت به گستره ی خوابی خواهم کشید
که تنها رؤیای آن
تویی.
۱۲
این است عطرِ خاکستریِ هوا که از نزدیکیِ صبح سخن می گوید.
زمین آبستنِ روزی دیگر است.
این است زمزمه ی سپیده
این است آفتاب که بر می آید.
تک تک، ستاره ها آب می شوند
و شب
بریده بریده
به سایه های خُرد تجزیه می شود
و در پسِ هر چیز
پناهی می جوید.
و نسیمِ خنکِ بامدادی
چونان نوازشی ست.

عشقِ ما دهکده یی ست که هرگز به خواب نمی رود
نه به شبان و
نه به روز،
و جنبش و شورِ حیات
یک دَم در آن فرو نمی نشیند.
هنگامِ آن است که دندان های تو را
در بوسه یی طولانی
چون شیری گرم
بنوشم.

تا دستِ تو را به دست آرم
از کدامین کوه می بایدم گذشت
تا بگذرم
از کدامین صحرا
از کدامین دریا می بایدم گذشت
تا بگذرم.
روزی که این چنین به زیبایی آغاز می شود
]به هنگامی که آخرین کلماتِ تاریکِ غمنامه ی گذشته را با شبی که در گذر است
به فراموشیِ بادِ شبانه سپرده ام[،
از برای آن نیست که در حسرتِ تو بگذرد.
تو باد و شکوفه و میوه یی، ای همه ی فصولِ من!
بر من چنان چون سالی بگذر
تا جاودانگی را آغاز کنم.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
جاده، آن سویِ پُل
مرا دیگر انگیزه ی سفر نیست.
مرا دیگر هوای سفری به سر نیست.
قطاری که نیم شبان نعره کشان از دِهِ ما می گذرد
آسمانِ مرا کوچک نمی کند
و جاده یی که از گُرده ی پُل می گذرد
آرزوی مرا با خود
به افق های دیگر نمی برد.
آدم ها و بوی ناکیِ دنیاهاشان
یکسر
دوزخی ست در کتابی
که من آن را
لغت به لغت
از بَر کرده ام
تا رازِ بلندِ انزوا را
دریابم ــ
رازِ عمیقِ چاه را
از ابتذالِ عطش.
بگذار تا مکان ها و تاریخ به خواب اندر شود
در آن سوی پُلِ دِه
که به خمیازه ی خوابی جاودانه دهان گشوده است
و سرگردانی های جُستجو را
در شیب گاهِ گُرده ی خویش
از کلبه ی پابرجای ما
به پیچِ دوردستِ جاده
می گریزاند.
مرا دیگر
انگیزه ی سفر نیست.

حقیقتِ ناباور
چشمانِ بیداری کشیده را بازیافته است:
رؤیای دلپذیرِ زیستن
در خوابی پادرجای تر از مرگ،
از آن پیش تر که نومیدیِ انتظار
تلخ ترین سرودِ تهی دستی را باز خوانده باشد.
و انسان به معبدِ ستایش های خویش
فرود آمده است.

انسانی در قلمروِ شگفت زده ی نگاهِ من
در قلم روِ شگفت زده ی دستانِ پرستنده ام.
انسانی با همه ابعادش ــ فارغ از نزدیکی و بُعد ــ
که دستخوشِ زوایای نگاه نمی شود.
با طبیعتِ همه گانه بیگانه یی
که بیننده را
از سلامتِ نگاهِ خویش
در گمان می افکند
چرا که دوری و نزدیکی را
در عظمتِ او
تأثیر نیست
و نگاه ها
در آستانِ رؤیتِ او
قانونی ازلی و ابدی را
بر خاک
می ریزند...

انسان
به معبدِ ستایشِ خویش بازآمده است.
انسان به معبدِ ستایشِ خویش
بازآمده است.
راهب را دیگر
انگیزه ی سفر نیست.
راهب را دیگر
هوای سفری به سر نیست.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
سرود
برای پرویزِ شاپور
برو، مردِ بیدار؛ اگر نیست کس
که دل با تو دارد، ممان یک نفس!
همه روزگارت به تلخی گذشت
شکر چند جویی، در این تلخ دشت؟
به بیهوده جُستن فروکاستی
قبای خستگی بر تن آراستی،
قبایی همه وصله بر وصله بر
قبایی ز نفرت بر او آستر.
همه پایم از خستگی ریش ریش
نه راهی نه ذی روحی از پُشت و پیش.
نه وقتی ــ که واگردم از رفته راه ــ
نه بختی ــ که با سر درافتم به چاه ــ
نه بیم و نه امید و، از پیش و پس
بیابان و خارِ بیابان و بس!
چه حاصل اگر خامُشی بشکنم
که: »یاران، در این دشت تنها، منم«؟
گرفتم به بانگی گلو بردرم
که در دَم بسوزد چو خاکسترم،
گرفتم که تُندر فشاندم؛ چه سود
کز این هیمه نی شعله خیزد نه دود.
گرفتم که فریاد برداشتم
یکی تیغ در جانِ شب کاشتم؛
مرا، تیغِ فریاد بُرَّنده نیست
در آن مُرده آباد که ش زنده نیست...
برو مردِ بیدار، اگر نیست کس
که دل با تو دارد، ممان یک نفس!
بنه، خواب اگر خوشتر افتادِشان،
که آخر دهد رنج، ره یادِشان.
بهل شب شود چیره، تا بنگری
هم از اشکِشان سر زند اختری.
چو پوسید چون لاشِ گندیده، شب،
کویرِ نفس مرده در گورِ تب؛
وُامیدی به جا مانده گر نیز هست
به سودای عُزلت درِ خانه بست،
ببینی که از هولِ شب، اشکِ آب
بتوفد چنان کوره ی آفتاب.
برو مردِ بیدار؛ اگر نیست کس
که دل با تو دارد، ممان یک نفس!
تو گُل جویی ای مرد و ره پُرخَس است
شِکرخواه را، حرفِ تلخی بس است
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
ميلاد
نفسِ کوچکِ باد بود و حریرِ نازکِ مهتاب بود و فواره و باغ بود
و شبْ نیمه ی چارمین بود که عروسِ تازه به باغِ مهتاب زده فرود آمد از سرا گامزنان
اندیشناک از حرارتی تازه که در رگ های کبودِ پستانش می گذشت
و این خود به تبِ سنگینِ خاک ماننده بود که لیموی نارس از آن بهره می بَرَد
و در چشم هایش که به سبزه و مهتاب می نگریست نگاهِ شرم بود
از احساسِ عطشی نوشناخت که در تنش می سوخت
و این خود عطشی سیری ناپذیر بود چونان ناسیرابيِ جاودانه ی علف،
که سرسبزيِ صحرا را مایه به دست می دهد
و شرمناکِ خاطره یی لغزان و گریزان و دیربه دست بود از آن چه با تنِ او رفت؛
میانِ او ــ بیگانه با ماجرا ــ و بیگانه مردی چنان تند، که با راه های تنش آنگونه چالاک یگانه بود
و بدانگونه آزمند بر اندامِ خفته ی او دست می سود
و جنبش اش به نسیمی می مانست از بوی علف های آفتاب خورده پُر،
که پرده های شکوفه را به زیر می افکَنَد تا دانه ی نارس آشکاره شود.
نفسِ کوچکِ باد بود و حریرِ نازکِ مهتاب بود
و فواره ی باغ بود که با حرکت های بازوهای نازکش بر آبگیرِ خُرد می رقصید
و عروسِ تازه بر پهنه ی چمن بخفت، در شبْ نیمه ی چارمین
و در آن دم، من در برگچه های نو رُسته بودم
یا در نسیمِ لغزان
و ای بسا که در آب های ژرف
و نفسِ بادی که شکوفه ی کوچک را بر درختِ ستبر می جنباند در من ناله می کرد
و چشمه های روشنِ باران در من می گریست
نفسِ کوچکِ باد بود و حریرِ نازکِ مهتاب بود و فواره ی باغ بود
و عروسِ تازه که در شبْ نیمه ی چارمین بر بسترِ علف های نو رُسته خفته بود
با آتشی در نهادش، از احساسِ مردی در کنارِ خویش بر خود بلرزید
و من برگ و برکه نبودم
نه باد و نه باران
ای روحِ گیاهی! تنِ من زندانِ تو بود
و عروسِ تازه، پیش از آن که لبانِ پدرم را بر لبانِ خود احساس کند
از روحِ درخت و باد و برکه بار گرفت، در شبْ نیمه ی چارمین
و من شهری بی برگ وباد را زندانِ خود کردم
بی آنکه خاطره ی باد و برگ از من بُگریزد.
چون زاده شدم چشمانم به دو برگِ نارون می مانست،
رگانم به ساقه ی نیلوفر، دستانم به پنجه ی افرا
و روحی لغزنده به سانِ باد و برکه، به گونه ی باران
و چندان که نارونِ پیر از غضبِ رعد به خاک افتاد دردی جانگزا چونان فریادِ مرگ در من شکست
و من ای طبیعتِ مشقت آلوده، ای پدر! فرزندِ تو بودم.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 25 از 34:  « پیشین  1  ...  24  25  26  ...  33  34  پسین » 
شعر و ادبیات

Ahmad Shamloo | بهترین اشعار احمد شاملو

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA