انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 26 از 34:  « پیشین  1  ...  25  26  27  ...  33  34  پسین »

Ahmad Shamloo | بهترین اشعار احمد شاملو


زن

 
گریزان
برای خانمِ عالیه جهانگیر یوشیج
از کوره راهِ تنگ گذشتم
نیز از کنارِ گله ی خُردی که
زنگِ برنجیِ بزِ پیش آهنگ
از دور، طرحِ تکاپوی خسته یی را
با جِنگ جِنگِ لُختش
در ذهنِ آدمی
تصویر می نهاد...

از پُشتِ بوته، مرغی نالان، هراسناک
پر برکشید و
یک دم
در دره های تنگ
موجِ گریزپاییِ پُر وحشت اش
چون کاسه یی سفالین بشکست
از صخره یی به صخره یی
از سنگ روی سنگ...
می دیدم از کمرکشِ کُهسار
در شیب گاهِ دره ی تاریک
آن شعله ها که در دِه می سوخت جای جای:
پی سوزِ آسیاب
آتش که در اجاق
دودی که از تنور
فانوس ها به معبرها
پُرشیب و پیچ پیچ...
وآنگاه
دیدم
در پیشِ روی، منظره ی کوهسار را
با راهِ پیچ پیچان، پیچیده بر کمر.
مشتاق، گفتم:
»ــ ای کوه!
»با خود دلی به سوی تو می آورم ز راه
»با قعرِ او حکایتِ ناگفته مرده یی.
»آنجا، به دِه، کسانِ مرا دل به من نبود.«
بی پاسخی از او گفتم:
»ــ ای کوه!
»رنجی ست سوختن
»بی التفاتِ قومی، کاندر اجاقِشان
»از سوزِ توست اگر شرری هست،
»بی زهرخندِ قومی، کز توست اگر به لب هاشان
»امکانِ خنده این قدری هست.«

بی پاسخی از او
مِه بر گُدارِ سرکش می پیچید.
از دور، در شبی که می آمد
بر تیزه ها فرود
سگ های گله، بر شبحِ صخره ها، به شور
لاییدنی مداوم
آغاز کرده بودند.
اعماقِ دره، با نفسِ سردِ شامگاه،
از نغمه های کاکلی و سینه سرخ ها
می مانْد بی صدا.
گویی به قله هایِ ازاکوه اختران
چون دخترانِ گازُر
خاکستری قبای هوا را
ــ از خونِ آفتاب بشسته ــ
در نیل می زدند.
فانوس های دِه
یک آسمانِ دیگر را، در دره ی سیاه
اکلیل می زدند.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
رهگذران
سر در زیر از شاهراهِ متروک پیش می آمدند
و تپه های گُل پوشِ بهاری
در نظرگاهِ ایشان انتظاری بیهوده می بُرد.
به کُندی از برابرِ من گذشتند بی آنکه به من درنگرند
و من ایشان را بازشناختم
چرا که از جانبِ پدرانِشان پیغامی با من بود.
در رهگذرِ شراب آلوده دعایی می خواندند
و در مهتابی های پُرخاطره
چشمانِ پُرخنده ی دختران
یک دَم به نظاره،
از بسترهای آشفته به جانبِ ایشان می گرایید

و دیدم که امید به درگاهِ ناباور بسته بودند
و از پسِ ایشان
جاده ی خالی
خسته بود.

می دانستم که دیگرباره از این راه
باز
نمی آیند.
می دانستم که دیگرباره از این راه بازنمی آیند، چرا که منزلگَهِ مقصودِ ایشان سرابی لغزنده بود.
می دانستم.
با ایشان گفتم که:
»ــ هم دراین جای خواهم ایستاد
و چندان که فرزندانِ شما بگذرند
پیغامِ شما خواهم گزاشت.«
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
انگیزه های خاموشی
پس آدم، ابوالبشر، به پیرامنِ خویش نظاره کرد
و بر زمینِ عُریان نظاره کرد
و به آفتاب که روی درمی پوشید نظاره کرد
و در این هنگام، بادهای سرد بر خاکِ برهنه می جنبید
و سایه ها همه جا بر خاک می جنبید
و هر چیزِ دیدنی به هیأتِ سایه یی درآمده در سایه ی عظیم می خلید
و روحِ تاریکی بر قالبِ خاک منتشر بود
و هر چیزِ بِسودنی دستمایه ی وهمی دیگرگونه بود
و آدم، ابوالبشر، به جُفتِ خویش درنگریست
و او در چشم های جُفتِ خویش نظر کرد که در آن ترس و سایه بود
و در خاموشی در او نظر کرد
و تاریکی در جانِ او نشست.
و این نخستین بار بود، بر زمین و در همه آسمان، که گفتنی سخنی ناگفته ماند
پس چون هابیل به قفای خویش نظر کرد قابیل را بدید
و او را چون رعدِ آسمان ها خروشان یافت
و او را چون آبِ رودخانه ها پیچان یافت
و برادرِ خون اش را به سانِ سنگِ کوه سرد و سخت یافت
و او را دریافت
و او را با بداندیشی همراه یافت، چون ماده میشی که نوزادش در قفای اوست
و او را چون مرغانِ نخجیر با چنگالِ گشوده دید
و برادرِ خون اش را به خونِ خویش آزمند یافت
و هابیل در برادرِ خونِ خویش نظر کرد
و در چشمِ او شگفتی و ناباوری بود
و در خاموشی به جانبِ قابیل نظر کرد
و آیینه ی مهتاب در جانش با شاخه ی نازکِ رگ هایش شکست.
و این خود بارِ نخستین نبود، بر زمین و در همه ی زمین، که گفتنی سخنی بر لبی ناگفته می مانْد.
و از آن پس، بسیارها گفتنی هست که ناگفته می مانَد
چون ما ــ تو و من ــ به هنگامِ دیدارِ نخستین
که نگاهِ ما به هم درایستاد، و گفتنی ها به خاموشی در نشست
و از آن پس چه بسیار گفتنی هست که ناگفته می مانَد بر لبِ آدمیان
بدان هنگام که کبوترِ آشتی بر بامِ ایشان می نشیند
به هنگامِ اعتراف و به گاهِ وصل
به هنگامِ وداع و ــ از آن بیش ــ بدان هنگام که بازمی گردند تا به قفايِ خویش درنگرند...
و از آن پس، گفتنی ها، تا ناگفته بمانَد انگیزه های بسیار یافت.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شبانه
اکنون، دیگرباره شبی گذشت.
به نرمی از برِ من گذشت با تمامی لحظه هایش.
چونان باکره ی عشقی
که با همه انحناهای تنش
از موی تا به ناخن
تن به نوازشِ دستی گرم رها کند،
بانوی درازگیسو را
در برکه یی که یک دَم از گردشِ ماهیِ خواب آشفته نشد
غوطه دادم.

به معشوقی می مانست، چرا که
با احساسی از شرم در او خیره مانده بودم.
از روشنایی گریزان بود.
گفتم که سحرگاهان در برابرِ آفتاب اش بخواهم دید
و چراغ را کُشتم.
چندان که آفتاب برآمد
چنان چون شبنمی
پریده بود.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شبانه
به گوهرِ مراد
کوچه ها باریکن
دُکّونا
بسته س،
خونه ها تاریکن
تاقا
شیکسته س،
از صدا
افتاده
تار و کمونچه
مُرده می برن
کوچه به
کوچه.

نگا کن!
مُرده ها
به مُرده
نمی رن،
حتا به
شمعِ جون سپرده
نمی رن،
شکلِ
فانوسی ین
که اگه خاموشه
واسه نَف نیس
هَنو
یه عالم نف توشه.

جماعت!
من دیگه
حوصله
ندارم
به »خوب«
امید و
از »بد« گله
ندارم.
گرچه از
دیگرون
فاصله
ندارم،
کاری با
کارِ این
قافله
ندارم!

کوچه ها
باریکن
دُکّونا
بسته س،
خونه ها
تاریکن
تاقا
شیکسته س،
از صدا
افتاده
تار و
کمونچه
مُرده
می برن
کوچه به
کوچه...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
مثل اين است...
مثلِ این است، در این خانه ی تار،
هرچه، با من سرِ کین است و عناد:
از کلاغی که بخواند بر بام
تا چراغی که بلرزاند باد.
مثلِ این است که می جنبد یأس
بر سکونی که در این ویران جاست
مثلِ این است که می خواند مرگ
در سکوتی که به غم خانه مراست.
مثلِ این است، در او با هر دَم
به گریز است نشاطی از من.
مثلِ این است که پوشیده، در اوست
هر چه از بود، ز غم پیراهن.
مثلِ این است که هر خشت در آن
سر نهاده ست به زانویِ غمی.
هر ستون کرده از او پای، دراز
به اجاقِ غمِ بیشی و کمی.
مثلِ این است همه چیز در او
سایه در سایه ی غم بنهفته ست.
همه شب مادرِ غم بر بالین
قصه ی مرگ به گوش اش گفته ست.
مثلِ این است که در ایوانش
هر شب اشباح عزا می گیرند
بیوگان لاجرم، از تنگِ غروب
زیرِ هر سرتاق جا می گیرند.
مثلِ این است که در آتشِ روز
ظلمتِ سردِ شبش مستتر است
مثلِ این است که از اولِ شب
غمِ فردا پسِ دَر منتظر است.
خانه ویران! که در او، حسرتِ مرگ
اشک می ریزد بر هیکلِ زیست!
خانه ویران! که در او، هرچه که هست
رنجِ دیروز و غمِ فردایی ست!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
حريق قلعه يی خاموش ...
برای مادرم
زنی شب تا سحر گریید خاموش.
زنی شب تا سحر نالید، تا من
سحرگاهی بر آرم دست و گردم
چراغی خُرد و آویزم به برزن.
زنی شب تا سحر نالید و ــ افسوس! ــ
مرا آن ناله ی خامُش نیفروخت:
حریقِ قلعه ی خاموشِ مردم
شبم دامن گرفت و صبحدم سوخت.
حریقِ قلعه ی خاموش و مدفون
به خاکستر فرو دهلیز و درگاه
حریقِ قلعه ی خاموش ــ آری ــ
نه شب گرییدنِ زن تا سحرگاه.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
کلید
رفتم فرو به فکر و فتاد از کفم سبو
جوشید در دلم هوسی نغز:
»ــ ای خدا!
»یارم شود به صورت، آیینه یی که من
»رخساره ی رفیقان بشناسم اندر او!«
بردم سخن به چله نشینانِ کوهِ دور.
گفتند تا بیفکنم ــ از نیَّتی که هست ــ
در هشت چاهِ خشکِ سیا، هفت ریگِ سُرخ،
یا زیرِ هشت قلعه کُشَم هفت مارِ کور!
بازآمدم ز راه، پریشان و دل شکار
رنجیده پای و خسته تن و زردروی و سرد،
در سر هزار فکرِ غم و راهِ چاره هیچ
مأیوس پایِ قلعه یی افتادم اشکبار.
آمد ز قلعه بیرون پیری سپیدموی
پرسید حال و گفتم.
در من نهاد چشم
گفت:
»ــ این طلسمِ کهنه کلیدش به مُشتِ توست؛
»با کس مپیچ بیهُده، آیینه یی بجوی!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
اتفاق
مردی ز بادِ حادثه بنشست
مردی چو برقِ حادثه برخاست
آن، ننگ را گُزید و سپر ساخت
وین، نام را، بدونِ سپر خواست.
ابری رسید پیچان پیچان
چون خِنگِ یالش آتش، بردشت.
برقی جهید و موکبِ باران
از دشتِ تشنه، تازان بگذشت.
آن پوک تپه، نالان نالان
لرزید و پاگشاد و فروریخت
و آن شوخ بوته، پُرتپش از شوق،
پیچید و با بهار درآمیخت.
پرچینِ یاوه مانده شکوفید
و آن طبلِ پُرغریو فروکاست.
مردی ز بادِ حادثه بنشست
مردی چو برقِ حادثه برخاست
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
برف
برفِ نو، برفِ نو، سلام، سلام!
بنشین، خوش نشسته ای بر بام.
پاکی آوردی ــ ای امیدِ سپید! ــ
همه آلودگی ست این ایام.
راهِ شومی ست می زند مطرب
تلخ واری ست می چکد در جام
اشک واری ست می کُشد لبخند
ننگ واری ست می تراشد نام
شنبه چون جمعه، پار چون پیرار،
نقشِ همرنگ می زند رسام.
مرغِ شادی به دامگاه آمد
به زمانی که برگسیخته دام!
ره به هموارْجای دشت افتاد
ای دریغا که بر نیاید گام!
تشنه آنجا به خاکِ مرگ نشست
کآتش از آب می کند پیغام!
کامِ ما حاصلِ آن زمان آمد
که طمع بر گرفته ایم از کام...
خام سوزیم، الغرض، بدرود!
تو فرود آی، برفِ تازه، سلام!

================
خواب وجين گر
خواب چون درفکند از پایم
خسته می خوابم از آغازِ غروب
لیک آن هرزه علف ها که به دست
ریشه کن می کنم از مزرعه، روز،
می کَنَم ْشان شب در خواب، هنوز...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  ویرایش شده توسط: ROZAALINDA   
صفحه  صفحه 26 از 34:  « پیشین  1  ...  25  26  27  ...  33  34  پسین » 
شعر و ادبیات

Ahmad Shamloo | بهترین اشعار احمد شاملو

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA