ارسالها: 2910
#261
Posted: 1 Apr 2014 12:06
شب گیر
برای ادیب خوانساری و سِحرِ صدایش
مرغی از اقصای ظلمت پر گرفت
شب، چرایی گفت و خواب از سر گرفت.
مرغ، وایی کرد، پر بگشود و بست
راهِ شب نشناخت، در ظلمت نشست.
من همان مرغم، به ظلمت باژگون
نغمه اش وای، آب خوردش جوی خون.
دانه اش در دامِ تزویرِ فلک
لانه بر گهواره ی جنبانِ شک.
لانه می جنبد وز او ارکانِ مرغ،
ژیغ ژیغش می خراشد جانِ مرغ.
ای خدا! گر شک نبودی در میان
کی چنین تاریک بود این خاکدان؟
گر نه تن زندانِ تردید آمدی
شب پُراز فانوسِ خورشید آمدی.
من همان مرغم که وای آوازِ او
سوزِ مأیوسان همه از سازِ او
او ز شب در وای و شب دلشاد از اوست
شب، خوش از مرغی که در فریاد از اوست،
گاه بالی می زند در قعرِ آن
گاه وایی می کشد از سوزِ جان.
خود اگر شب سرخوش از وایش نبود
لاجرم این بند بر پایش نبود.
وای اگر تابد به زندانبانِ ریش
آفتابِ عشقی از محبوسِ خویش!
من همان مرغم، نه افزونم نه کم.
قایقی سرگشته بر دریای غم:
گر امیدم پیش رانَد یک نفس
روحِ دریایم کشانَد بازپس.
گر امیدم وانهد با خویشتن
مدفنِ دریای بی پایان و، من!
ور نه خود بازم نهد دریای پیر
گو بیا، امید! و پارویی بگیر!
خود نه از امید رَستم نی ز غم
وین میان خوش دست وپایی می زنم.
من همان مرغم که پر بگشود و بست
ره ز شب نشناخت، در ظلمت نشست.
نه ش غمِ جان است و نه ش پروای نام
می زند وایی به ظلمت، والسلام.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#262
Posted: 1 Apr 2014 12:17
غروب »سيارود«
می چکد سمفونیِ شب
آرام
روی دلتنگیِ خاموشِ غروب.
مغرب
از آتشِ افسرده ی روز
بی صدا می سوزد.
می برد نغمه ی دلتنگی را
بادِ جنوب
تا کند زمزمه بر بامِ هوا.
نیست حرفی به لبانش
لیکن
مانده با خامُشی اش مطلب ها.
می پرد موج زنان بازمی آید به فرود
همچون آن سایه ی لغزانِ شب کور،
هی هیِ چوپان
از دور.
می خزد مار
چون آن جاده ی پیچانِ چون مار.
در سراشیبیِ غوغاگرِ رود.
□
بی که از خیمه ی رازش به درآید
وه که می خواند
جنگل
چه به شور!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#263
Posted: 1 Apr 2014 12:23
در دوردست...
در دوردست، آتشی اما نه دودناک
در ساحلِ شکفته ی دریای سردِ شب
پُرشعله می فروزد.
آیا چه اتفاق؟
کاخی ست سربلند که می سوزد؟
یا خرمنی ــ که مانده ز کینه
در آتشِ نفاق ــ؟
□
هیچ اتفاق نیست!
در دوردست، آتشی اما نه دودناک
در ساحلِ شکفته ی شب شعله می زند؛
وین جا، کنارِ ما، شبِ هول است
در کامِ خویش گرم
وز قصه باخبر.
او را لجاجتی ست که، با هرچه پیشِ دست،
روی سیاه را
سازد سیاه تر.
□
آری! در این کنار
هیچ اتفاق نیست:
در دوردست آتشی اما نه دودناک،
وین جای دودی از اثرِ یک چراغ نیست!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#264
Posted: 1 Apr 2014 13:52
کاج
به ابوالفضل نجفی
همچو بوتیمارِ مجروحی ــ نشسته بر لبِ دریاچه ی شب ــ می خورَد اندوه
شامگاه
اندیشناک و خسته و مغموم.
کاج های پیر تاریکند و در اندیشه ی تاریک.
من غمین و خسته و اندیشناکم چون غروبِ شوم.
من چنان
چون کاج های پیر
تاریکم که پنداری
دیرگاهی هست
تا خورشید
بر جانم نتابیده ست.
می کشم بی نقشه
در غم خانه ی خود
پای
می کشم بی وقفه
بر پیشانیِ خود
دست...
□
»ــ ای پیمبرهای سرگردانِ نیکی!
ای پیمبرهای
بی تکفیرِ
بی زنجیرِ
بی شمشیر!
در گذرگاهی چنین از عافیت مهجور،
بی کتابی اندر آن از دوزخی سوزان حکایت های رعب انگیز،
پرچمِ محزونِتان را
سخت
دور می بینم که باد افتاده باشد روزی اندر سینه ی مغرور!
زهرِ رنج از ناتوانی های معصومانه تان در دل،
هم چو بوتیمار
بر لبِ دریاچه ی شب می خورم اندوه.
آنچنان چون کاجِ پیری پُرغبارم من، که گویی دیرگاهی رفته کز ابری
نم نمی باران نباریده ست.
می کشم
بی نقشه
در غم خانه ی خود پای...
می کشم
بی وقفه
بر پیشانیِ خود دست...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#265
Posted: 1 Apr 2014 13:54
شبانه
به اسماعیل صارمی
ای خداوند! از درونِ شب
گوش با زنگِ غریوی وحشت انگیزم
گر نشینم منکسر بر جای
ور ز جا چون باد برخیزم،
ای خداوند! از درونِ شب
گوش با زنگِ غریوی وحشت انگیزم.
□
می کِشم هر ناله ی این شامِ خونین را
در ترازوی غریواندیش،
می چشم هر صوتِ بی هنگامِ مسکین را
در مذاقِ نعره جوی خویش.
□
گوش با زنگِ غریوی وحشت انگیزم
ای خداوند! از درونِ شب.
گر ندارم جنبشی با جای
ور ندارم قصه یی با لب،
گوش با زنگِ غریوی وحشت انگیزم
ای خداوند! از درونِ شب.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#266
Posted: 1 Apr 2014 14:04
پُل الله وردی خان
به فروز و یحیی هدی
و به یادِ عزیزی که چه تلخ پایمردی کرد
بادها، ابرِ عبیرآمیز را
ابر، باران های حاصلخیز را...
اژدهایی خفته را مانَد
به روی رودِ پیچان
پُل:
پای ها در آب و سر بر ساحلی هشته
هشته دُم بر ساحلِ دیگر ــ
نه ش به سر اندیشه یی از خشکسالی هاست
نه ش به دل اندیشه از طغیان
نه ش سروری با نسیمی خُرد
نه ش غروری با تبِ توفان
نه ش امیدی می پزد در سر
نه ش ملالی می خلد در جان؛
بندبندِ استخوانش داستان از بی خیالی هاست...
□
بادها، ابرِ عبیرآمیز را
ابر، باران هایِ حاصلخیز را...
معبرِ خورشید و باران
بی خیالی هیچ اش از باران و از خورشید
بر جای
ایستاده
پُل!
معبرِ بسیار موکب های پُرفانوس و پُرجنجالِ شادی های عالم گیر
معبرِ بسیار موکب های اندُهگینِ نالش ریزِ سر در زیر؛
خشت خشتِ هیکلش
از نامداری های بی نامان فروپوشیده
بر جای
ایستاده
پُل!
□
بادها، ابرِ عبیرآمیز را
ابر، باران های حاصلخیز را...
گاوِ مجروحی به زیرِ بار
روستایی مردی از دنبال
تنگ نای گُرده ی پُل را به سوی ساحلِ خاموش می پیماید اندر مه که
گویی در اجاقِ دودناکِ شام
می سوزد.
هم در این هنگام
از فرازِ جان پناهِ بی خیالِ سرد
مردی در خیال آرام
بر غوغای رودِ تندِ پیچان
چشم
می دوزد.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#267
Posted: 5 Apr 2014 08:18
زن خفته
کنارِ من چسبیده به من در عظیم تر فاصله یی از من
سینه اش
به آرامی
از حباب های هوا
پُر و خالی
می شود.
چشم هایش که دوست می دارم ــ
زیرِ پلکانِ فروکشیده
نهفته است.
»کجایی؟
چیستی؟
چه می خواهی؟«
سینه اش
به آرامی
از حباب های هوا
پُر و خالی می شود.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#268
Posted: 5 Apr 2014 08:24
باران
بر شربِ بی پولکِ شب
شرابه های بی دریغِ باران...
□
در کنارِ ما بیگانه یی نیست
در کنارِ ما
آشنایی نیست
خانه خاموش است و بر شربِ سیاهِ شب
شرابه های سیمینِ باران.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#269
Posted: 5 Apr 2014 08:26
تاشک
بُن بستِ سربه زیر
تا ابدیت گسترده است
دیوارِ سنگ
از دسترسِ لمس به دور است.
در میدانی که در آن
خوانچه و تابوت
بی معارض می گذرد
لبخنده و اشک را
مجالِ تأملی نیست.
□
خانه ها در معبرِ بادِ نااستوار
استوارند،
درخت، در گذرگاهِ بادِ شوخ وقار می فروشد.
»ــ درخت، برادرِ من!
اینک
تبردار از کوره راهِ پُرسنگ به زیر می آید!«
»ــ ای مسافر، همدردِ من!
به سرمنزلِ یقین اگر فرود آمده ای
دیگر تو را تا به سرمنزلِ شک
جز پرت گاهی ناگزیر
در پیش نیست!«
□
خانه ها در معبرِ بادِ استوار
نااستوارند،
درخت، در معبرِ بادِ جدی
عشوه می فروشد...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#270
Posted: 5 Apr 2014 08:28
معاد
من
باد و
مادرِ هوا خواهم شد
و گردشِ زمین را
به سانِ جنبشِ مولی
در گندابِ تنم احساس
خواهم کرد.
من
خاک و
مولِ زمین خواهم شد
و هوا
به سانِ زهدانِ زنی در برم خواهد گرفت.
از سردیِ مرده وارِ پیکرِ خاکیِ خویش
رنجه خواهم شد.
از فشارِ شهوتناکِ بازوانِ نسیمیِ خویش
شکنجه خواهم شد.
از دیدارِ خویش عذابِ فراوان خواهم کشید
و سخنانِ همیشه را
در دو گوشِ بی رغبتِ خویش
مکرر خواهم کرد.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…