ارسالها: 2910
#271
Posted: 5 Apr 2014 08:30
بر خاک جدي ايستادم ...
بر خاکِ جدی ایستادم
و خاک، به سانِ یقینی
استوار بود.
به ستاره شک کردم
و ستاره در اشکِ شکِ من درخشید.
و آنگاه به خورشید شک کردم که ستارگان را
همچون کنیزکانِ سپیدرویی
در حرم خانه ی پُرجلالش نهان می کرد.
□
دیوارها زندان را محدود می کند،
دیوارها زندان را محدودتر نمی کند.
میانِ دو زندان
درگاهِ خانه ی تو آستانه ی آزادی ست،
لیکن در آستانه
تو را
به قبولِ یکی از این دو
از خود اختیاری نیست.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#272
Posted: 5 Apr 2014 08:32
کوچه
به دکتر مجید حائری
دهلیزی لاینقطع
در میانِ دو دیوار،
و خلوتی
که به سنگینی
چون پیری عصاکش
از دهلیزِ سکوت
می گذرد.
و آنگاه
آفتاب
و سایه یی منکسر،
نگران و
منکسر.
خانه ها
خانه خانه ها.
مردمی،
و فریادی از فراز:
ــ شهرِ شطرنجی!
شهرِ شطرنجی!
□
دو دیوار
و دهلیزِ سکوت.
و آنگاه
سایه یی که از زوالِ آفتاب دَم می زند.
مردمی،
و فریادی از اعماق
ــ مُهره نیستیم!
ما مُهره نیستیم!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#273
Posted: 5 Apr 2014 08:38
دادخواست
از همه سو،
از چار جانب،
از آن سو که به ظاهر مهِ صبحگاه را مانَد سبک خیز و دَم دَمی
و حتا از آن سویِ دیگر که هیچ نیست
نه له لهِ تشنه کامیِ صحرا
نه درخت و نه پرده ی وهمی از لعنتِ خدایان، ــ
از چار جانب
راهِ گریز بربسته است.
درازای زمان را
با پاره ی زنجیرِ خویش
می سنجم
و ثقلِ آفتاب را
با گوی سیاهِ پای بند
در دو کفه می نهم
و عمر
در این تنگنایِ بی حاصل
چه کاهل می گذرد!
□
قاضیِ تقدیر
با من ستمی کرده است.
به داوری
میانِ ما را که خواهد گرفت؟
من همه ی خدایان را لعنت کرده ام
همچنان که مرا
خدایان.
و در زندانی که از آن امیدِ گریز نیست
بداندیشانه
بی گناه بوده ام!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#274
Posted: 5 Apr 2014 08:40
در بسته...
دیرگاهی ست که دستی بداندیش
دروازه ی کوتاهِ خانه ی ما را
نکوفته است.
در آیینه و مهتاب و بستر می نگریم
در دست های یکدیگر می نگریم
و دروازه
ترانه ی آرامش انگیزش را
در سکوتی ممتد
مکرر می کند.
بدین گونه
زمزمه یی ملال آور را به سرودی دیگرگونه مبدل یافته ایم
بدین گونه
در سرزمینِ بیگانه یی که در آن
هر نگاه و هر لبخند
زندانی بود،
لبخند و نگاهی آشنا یافته ایم
بدین گونه
بر خاکِ پوسیده یی که ابرِ پَست
بر آن باریده است
پایگاهی پابرجا یافته ایم...
□
آسمان
بالای خانه
بادها را تکرار می کند
باغچه از بهاری دیگر آبستن است
و زنبورِ کوچک
گُلِ هر ساله را
در موسمی که باید
دیدار می کند.
حیاطِ خانه از عطری هذیانی سرمست است
خرگوشی در علفِ تازه می چرد.
و بر سرِ سنگ، حربایی هوشیار
در قلم روِ آفتابِ نیم جوش
نفس می زند.
ابرها و همهمه ی دوردستِ شهر
آسمانِ بازیافته را
تکرار می کند
همچنان که گنجشک ها و
باد و
زمزمه ی پُرنیازِ رُستن
که گیاهِ پُرشیرِ بیابانی را
در انتظارِ تابستانی که در راه است
در خوابگاهِ ریشه ی سیرابش
بیدار می کند.
من در تو نگاه می کنم در تو نفس می کشم
و زندگی
مرا تکرار می کند
به سانِ بهار
که آسمان را و علف را.
و پاکیِ آسمان
در رگِ من ادامه می یابد.
□
دیرگاهی ست که دستی بداندیش
دروازه ی کوتاهِ خانه ی ما را نکوفته است...
با آنان بگو که با ما
نیازِ شنیدنِشان نیست.
با آنان بگو که با تو
مرا پروای دوزخِ دیدارِ ایشان نیست
تا پرنده ی سنگین بالِ جادویی را که نغمه پردازِ شبانگاه و بامدادِ ایشان است
بر شاخسارِ تازه روی خانه ی ما مگذاری.
در آیینه و مهتاب و بستر بنگریم
در دست های یک دیگر بنگریم،
تا دَر، ترانه ی آرامش انگیزش را
در سرودی جاویدان
مکرر کند.
تا نگاهِ ما
نه در سکوتی پُردرد، نه در فریادی ممتد
که در بهاری پُرجویبار و پُرآفتاب
به ابدیت پیوندد...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#275
Posted: 5 Apr 2014 08:42
با همسفر
سرکش و سرسبز و پیچنده
گیاهی
دیوارِ کهنه ی باغ را فروپوشیده است.
از این سو دیوار دیگر به جز جرزی از بهار نیست،
که جراحاتِ آجرها را مرهم سبزِ برگ شفا بخشیده است.
و از آن سوی دیگر
گیاهِ پیچنده
چون خیزابی لب پرزنان سایبانی بر پی گاهِ دیوار افکنده است!
رطوبتِ ویران کننده، از تبِ پُرحرارتِ رویشِ گیاه، جرزها را رها می کند
و دیوار، در حرارتی کیف ناک بر بنیادِ خویش استوارتر می گردد
و عابری رنجور در سایه فرشِ آن سوی باغ
از خستگیِ راهِ بی منظر و بی گیاه
می آساید...
به همه آن کسان که به عشقی تن در نمی دهند چرا که ایمانِ خود را از دست داده اند!ــ:
در تنِ من گیاهی خزنده هست
که مرا فتح می کند
و من اکنون جز تصویری از او نیستم!
من جزیی از تواَم ای طبیعتِ بی دریغی که دیگر نه زمان و نه مرگ، هیچ یک عطشِ مرا از سرچشمه ی وجود و خیالت بی نیاز نمی کند!
□
من چینه ام من پیچکم من آمیزه ی چینه و پیچکم
تو چینه ای تو پیچک ای تو آمیزه ی مادر و کودکی.
ای دستانِ بی غبارِ پُرپرهیزی که مرا به هنگامِ نوازش های مادرانه از جفتِ آگاهی به وجودِ دشمنان و سیاه دلان غرقه ی اندوه می کنید! مرا به ایمانِ دورانِ جنینیِ خویش بازگردانید تا دیگرباره با کلماتی که کنون جز از فریب و بدی سخن نمی گوید، سرودِ نیکی و راستی بشنوم.
ای همسفر که رازِ قدرت های بی کرانِ تو بر من پوشیده است! ــ مرا به شهرِ سپیده دم، به واحه ی پاکی و راستی بازگردان! مرا به دورانِ ناآگاهیِ خویش بازگردان تا علف ها به جانبِ من برویند
تا من به سانِ کندو با نیشِ شیرینِ هزاران زنبورِ خُرد از عسلِ مقدس آکنده شوم،
تا چون زنی نوبار
با وحشتی کیف ناک
نخستین جنبش های جنین را به انتظارِ هیجان انگیزِ تولدِ نوزادی دلبند مبدل کنم که من او را بازیافتگی خواهم نامید. هم بسترِ ظلمانی ترین شب های از دست دادگی! ــ من او را یازیافتگی نام خواهم نهاد.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#276
Posted: 5 Apr 2014 08:45
مرثیه
نیمروز...
نیمروز...
بی آن که آفتاب را در نصف النهارِ خوف انگیزش بازببینیم،
در پسِ ابرهای کج، نقاب های گول و پرده های هزاران ریشگیِ باران آیا
زمان از نیم وزِ موعود گذشته است
و شبِ جاودانه دیگر، چندان دور نیست؟
و ستارگان، در انتظارِ فرمانِ آخرین به سردی می گرایند
تا شبِ جاودانه را غروری به کمال بخشایند؟
□
نیشخندها لبانِ تازه تری می جویند
و چندان که از جُستجوی بی حاصل بازمی مانند
به لبانِ ما بازمی آیند.
□
از راه های پُرغبار، مسافرانِ خسته فرامی رسند...
»ــ شست وشوی پاهای آبلگونِ شما را آبِ عطرآلوده فراهم کرده ایم
ای مردانِ خسته
به خانه های ما فرود آیید!«
»ــ در بستری حقیر، امیدی به جهان آمده است.
ای باکرگانِ اورشلیم! راهِ بیت اللحم کجاست؟«
و زائرانِ خسته، سرودگویان از دروازه ی بیت اللحم می گذرند و در جُل جُتای چشم به راه، جوانه ای کاج، در انتظارِ آن که به هیأتِ صلیبی درآید، در خاموشیِ شتاب آلوده ی خویش، به جانبِ آسمانِ تهی قد می کشد.
□
نیمروز...
نیمروز...
»ــ در پسِ ابر و نقاب و پرده، آیا
زمان از نیمروز گذشته است؟
و شبِ جاودانه آیا
دیگر چندان دور نیست؟«
و زمینی که به سردی می گراید، دیگر سخنی ندارد.
آنجا که جنگ آورانِ کهن گریستند
گریه پاسخی به خاموشیِ ابدی بود.
□
عیسا بر صلیبی بیهوده مرده است.
حنجره های تهی، سرودی دیگرگونه می خوانند، گویی خداوندِ بیمار درگذشته است.
هان! عزای جاودانه آیا از چه هنگام آغاز گشته است؟
□
رگبارهای اشک، شوره زارِ ابدی را باور نمی کند.
رگبارِ اشک، شوره زارِ ابدی را بارور نمی کند
رگبارهای اشک، بی حاصل است
و کاجِ سرفرازِ صلیب چنان پُربار است
که مریمِ سوگوار
عیسای مصلوبش را بازنمی شناسد.
در انتهای آسمانِ خالی، دیواری عظیم فروریخته است
و فریادِ سرگردانِ تو
دیگر به سوی تو بازنخواهد گشت...
] شنبه
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#277
Posted: 5 Apr 2014 08:51
نبوغ
برای میهنِ بی آب و خاک
خلقِ پروس
به خون کشیده شدند
ز خشم ناپلئون،
و ماند بر سرِ هر راه کوره ی غمناک
گوری چند
بر خاک
بی سنگ و بی کتیبه و بی نام و بی نشان
از موکبِ قشونِ بوناپارت
بر معبرِ پروس...
آنگه فردریکِ وطن دوست
آراست چون عروس
در جامه ی زفاف
زنش را،
تا بازپس ستاند از این رهگذر
مگر
وطنش را
]وین زوجه
راست خواهی
در روزگار خویش
زیباترینِ محصنگان بود
در
اروپ![
□
هنگامِ شب ــ که رقصِ غم آغاز می نهاد
مهتاب
در سکوتش
بر لاشه های بی کفنِ مردمِ پروس ــ
خاموش شد به حجله ی سلطان فردریک
شمعی و شهوتی.
و آن دَم که آفتاب درخشید
بر گورهای گم شده ی راه و نیمراه
]یعنی به گورها که نشانی به جای ماند
از موکبِ قشونِ بوناپارت
در رزمِ ماگده بورگ[ــ
خاک پروس را
شَهِ فاتحِ
گشاده دست
بخشید همچو پیرهنی کهنه مرده ریگ
به سلطان فردریک،
زیرا که مامِ میهنِ خلقِ پروس
بود
سر خیلِ خوشگلانِ اروپای عصرِ خویش!
□
بله...
آن وقت
شاهِ فاتحِ بخشنده بازگشت
از کشور پروس،
که سیراب کرده بود
خاکِ آن را
از خونِ شورِ زُبده سوارانش،
کامِ خود را
از طعمِ دبشِ بوسه ی بانوی او، لوئیز.
و از کنارِ آن همه برخاک ماندگان
بگذشت شاد و مست
بگذشت سرفراز
بوناپارت.
می رفت و یک ستاره ی تابنده ی بزرگ
بر هیأتِ رسالت و با کُنیه ی نبوغ
می تافت بر سرش
پُرشعله، پُرفروغ.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#278
Posted: 5 Apr 2014 09:28
نشانه
شغالی
گَر
ماهِ بلند را دشنام گفت ــ
پیرانِشان مگر
نجات از بیماری را
تجویزی اینچنین فرموده بودند.
فرزانه در خیالِ خودی را
لیک
که به تُندر
پارس می کند،
گمان مدار که به قانونِ بوعلی
حتا
جنون را
نشانی از این آشکاره تر
به دست کرده باشند.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#279
Posted: 5 Apr 2014 12:21
در رزم زندگی
در زیرِ تاقِ عرش، بر سفره ی زمین
در نور و در ظلام
در های وهوی و شیونِ دیوانه وارِ باد
در چوبه های دار
در کوه و دشت و سبزه
در لُجِّه های ژرف، تالاب های تار
در تیک و تاکِ ساعت
در دامِ دشمنان
در پرده ها و رنگ ها، ویرانه های شهر
در زوزه ی سگان
در خون و خشم و لذت
در بی غمی و غم
در بوسه و کنار، یا در سیاهچال
در شادی و الم
در بزم و رزم، خنده و ماتم، فراز و شیب
در برکه های خون
در منجلابِ یأس
در چنبرِ فریب
در لاله های سُرخ
در ریگزارِ داغ
در آب و سنگ و سبزه و دریا و دشت و رود
در چشم و در لبانِ زنانِ سیاه موی
در بود
در نبود،
هر جا که گشته است نهان ترس و حرص و رقص
هر جا که مرگ هست
هر جا که رنج می بَرَد انسان ز روز و شب
هر جا که بختِ سرکش فریاد می کشد
هر جا که درد روی کند سوی آدمی
هر جا که زندگی طلبد زنده را به رزم،
بیرون کش از نیام
از زور و ناتوانی خود هر دو ساخته
تیغی دو دَم!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#280
Posted: 5 Apr 2014 12:24
بهار خاموش
بر آن فانوس که ش دستی نیفروخت
بر آن دوکی که بر رَف بی صدا ماند
بر آن آیینه ی زنگار بسته
بر آن گهواره که ش دستی نجنباند
بر آن حلقه که کس بر در نکوبید
بر آن در که ش کسی نگشود دیگر
بر آن پله که بر جا مانده خاموش
کس اش ننهاده دیری پای بر سر ــ
بهارِ منتظر بی مصرف افتاد!
به هر بامی درنگی کرد و بگذشت
به هر کویی صدایی کرد و اِستاد
ولی نامد جواب از قریه، نز دشت.
نه دود از کومه یی برخاست در ده
نه چوپانی به صحرا دَم به نی داد
نه گُل رویید، نه زنبور پر زد
نه مرغِ کدخدا برداشت فریاد.
به صد امید آمد، رفت نومید
بهار ــ آری بر او نگشود کس در.
درین ویران به رویش کس نخندید
کس اش تاجی ز گُل ننهاد بر سر.
کسی از کومه سر بیرون نیاورد
نه مرغ از لانه، نه دود از اجاقی.
هوا با ضربه های دف نجنبید
گُلی خودروی برنامد ز باغی.
نه آدم ها، نه گاوآهن، نه اسبان
نه زن، نه بچه... ده خاموش، خاموش.
نه کبک انجیر می خوانَد به دره
نه بر پسته شکوفه می زند جوش.
به هیچ ارابه یی اسبی نبستند
سرودِ پُتکِ آهنگر نیامد
کسی خیشی نبُرد از ده به مزرع
سگِ گله به عوعو در نیامد.
کسی پیدا نشد غمناک و خوشحال
که پا بر جاده ی خلوت گذارد
کسی پیدا نشد در مقدمِ سال
که شادان یا غمین آهی بر آرد.
غروبِ روزِ اول لیک، تنها
درین خلوتگهِ غوکانِ مفلوک
به یادِ آن حکایت ها که رفته ست
ز عمقِ برکه یک دَم ناله زد غوک...
بهار آمد، نبود اما حیاتی
درین ویران سرای محنت آور
بهار آمد، دریغا از نشاطی
که شمع افروزد و بگشایدش در!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…