ارسالها: 2910
#281
Posted: 5 Apr 2014 12:25
بازگشت
این ابرهای تیره که بگذشته ست
بر موج های سبزِ کف آلوده،
جانِ مرا به درد چه فرساید
روحم اگر نمی کُنَد آسوده؟
دیگر پیامی از تو مرا نارَد
این ابرهای تیره ی توفان زا
زین پس به زخمِ کهنه نمک پاشد
مهتابِ سرد و زمزمه ی دریا.
وین مرغکانِ خسته ی سنگین بال
بازآمده از آن سرِ دنیاها
وین قایقِ رسیده هم اکنون باز
پاروکشان از آن سرِ دریاها...
هرگز دگر حبابی ازین امواج
شب های پُرستاره ی رؤیارنگ
بر ماسه های سرد، نبیند من
چون جان تو را به سینه فشارم تنگ
حتا نسیم نیز به بوی تو
کز زخم های کهنه زداید گرد،
دیگر نشایدم بفریبد باز
یا باز آشنا کُنَدَم با درد.
افسوس ای فسرده چراغ! از تو
ما را امید و گرمی و شوری بود
وین کلبه ی گرفته ی مظلم را
از پَرتوِ وجودِ تو نوری بود.
دردا! نماند از آن همه، جز یادی
منسوخ و لغو و باطل و نامفهوم،
چون سایه کز هیاکلِ ناپیدا
گردد به عمقِ آینه یی معلوم...
یکباره رفت آن همه سرمستی
یکباره مُرد آن همه شادابی
می سوزم ــ ای کجایی کز بوسه
بر کامِ تشنه ام بزنی آبی؟
مانم به آبگینه حبابی سست
در کلبه یی گرفته، سیه، تاریک:
لرزم، چو عابری گذرد از دور
نالم، نسیمی ار وزد از نزدیک.
در زاهدانه کلبه ی تار و تنگ
کم نورپیه سوزِ سفالینم
کز دور اگر کسی بگشاید در
موجِ تاءثر آرَد پایینم.
ریزد اگر نه بر تو نگاهم هیچ
باشد به عمقِ خاطره ام جایت
فریادِ من به گوشت اگر ناید
از یادِ من نرفته سخن هایت:
»ــ من گورِ خویش می کَنَم اندر خویش
چندان که یادت از دل برخیزد
یا اشک ها که ریخت به پایت، باز
خواهد به پای یارِ دگر ریزد!«...
در انتظارِ بازپسین روزم
وز قولِ رفته، روی نمی پیچم.
از حال غیرِ رنج نَبُردَم سود
زآینده نیز، آه که من هیچم.
بگذار ای امیدِ عبث، یک بار
بر آستانِ مرگ نیاز آرم
باشد که آن گذشته ی شیرین را
بارِ دگر به سوی تو بازآرم.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#282
Posted: 5 Apr 2014 12:29
دیوارها
دیوارها ــ مشخص و محکم ــ که با سکوت
با بی حیائی یِ همه خط هاش
با هرچه اش ز کنگره بر سر
با قُبحِ گنگِ زاویه هایش سیاه و تُند،
در گوش هایِ چشم
گویایِ بی گناهیِ خویش است...
دیوارهایِ از خزه پوشیده، کاندر آن
چون انعکاسِ چیزی زآیینه هایِ دق،
تصویرِ واقعیت تحقیر می شود...
دیوارها ــ مهابتِ مظنون ــ که در سکوت
با تیغِ تیزِ خطِ نهایی ش
تا مرزهایِ تفکیک در جنگ با فضاست...
همواره بادِ طاغی، با ناله هایِ زار
شلاق ها به هیبتِ دیوار می زند
و برگ هایِ خشک و مگس هایِ خُرد را
وآرامش و نوازش را
همراه می کشد
همراه می برد...
□
عزمِ جدال دارد دیوار
هم چنین
با مورهایِ باران
با باخت هایِ شوم.
اما خورشید
همواره قدرت است، توانایی ست!
□
بر بام هایِ تشنه که برداشته شکاف،
با هر درنگِ خویش
آن پیکِ نورپیکر، داده ست اشارتی؛
کرده ست فاش ازاین سان
با هر اشاره اش
رمزی، عبارتی:
»ــ دیوارهایِ کهنه شکافد
تا
بر هر پیِ شکسته، برآید عمارتی!«
او با شتاب می گذرد از شکافِ بام
می گوید این سخن به لب آرام:
»انتقام!«
وآن گه ز دردِ یافته تسکین
با راهِ خویش می گذرد آن شتاب جوی.
□
اما میانِ مزرعه، این دیوار
حرفی ست در سکوت!
او می تواند آیا
معتاد شد به دیده یِ هر انسان،
یا آسمانِ شب را
بینِ سطوحِ خود ندهد نقصان؟
دیوارهایِ گنگ
دیوارهایِ راز!
ما را به باطنِ همه دیوار راه نیست.
]بی هیچ شک و ریب
دیوارها و ما را وجهِ شباهتی ست[.
لیکن کدام دغدغه، آیا
با یک نگه به داخلِ دیوارهایِ راز
تسکین نمی پذیرد؟
□
دیوارها
بد منظرند!
در بیست، در هزار
این راه ها که پای در آن می کشیم ما،
دیوارها می آیند
هم راه
پابه پا
دیوارهایِ عایق، خوددار، اخمناک!
دیوارهایِ سرحد با ما و سرنوشت!
اندوده با سیاهیِ بسیار سرگذشت
دیوارهایِ زشت!
دیوارهایِ بایر، چندان که هیچ موش
در آن به حرفِ آن سو پنهان نداده گوش،
وز خامُشیِ آن همه در چارمیخ و بند
پوسیده کتفِشان همه در زنجیر
خشکیده بوسه ها همه شان بر لب،
وز استقامتِ همه آن مردان
که به لرزیدن پسِ »این دیوار«
محق هستند،
حرفی نمی گوید!
□
کو در میانِ این همه دیوارِ خشک و سرد
دیوارِ یک امید
تا سایه هایِ شادی یِ فردا بگسترد؟
با این همه
برایِ یکی مجروح
دیوارِ یک امید
آیا کفایت است؟
و با وجودِ این
در هر نبرد تکیه به دیوار می کنیم
همواره با یقین
کز پُشت ضربه نیست، امیدی ست بل
کز آن
پُرشورتر درین راه پیکار می کنیم
هر چند مرگ نیز
فرمان گرفته باشد
با فرصتِ مزید آزادیِ مزید!
□
یک شیر
مطمئناً
خوف است دام را!
هرگز نمی نشیند او منکسر به جای:
مطرودِ راه و دَر
مطرودِ وقتِ کَر
چشمش میانِ ظلمت جویایِ روشنی ست
می پرورد به عمقِ دل، آرام
انتقام!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#283
Posted: 5 Apr 2014 12:49
بیمار
بر سرِ این ماسه ها دراز زمانی ست
کشتیِ فرسوده یی خموش نشسته ست
لیک نه فرسوده آنچنان که دگر هیچ
چشمِ امیدی به سویِ آن نتوان بست.
حوصله کردم بسی، که ماهی گیران
آیند از راه سویِ کشتیِ معیوب؛
پُتک ببینم که می فشارد با میخ
ارّه ببینم که می سراید با چوب.
مانده به امید و انتظار که روزی
این به شن افتاده را بر آب ببینم ــ
شادی بینم به روی ساحلِ آباد
وین زغم آباد را خراب ببینم.
پاره ببینم سکوتِ مرگ به ساحل
کآمده با خشّ و خِشِّ موجِ شتابان
هم نفس و، زیرِ کومه ی منِ بیمار
قصه ی نابود می سراید با آن...
پنجره را باز می کنم سوی دریا
هر سحر از شوق، تا ببینم هستند؟
مرغی پَر می کشد ز صخره هراسان.
چلّه نشسته قُرُق به ساحل اگر چند،
با دلِ بیمارِ من عجیب امیدی ست:
از قُرُقِ هوشیار و موجِ تکاپوی
بر دو لبش پوزخنده یی ست ظفرمند،
وز سمجِ این قُرُق نمی رود از روی!
کرده چنانم امیدوار که دانم
روزی ازین پنجره نسیمکِ دریا
کلبه ی چوبینِ من بیاکنَد از بانگ
با تنِ بیمار برجهانَدَم از جا.
خم شوم از این دریچه شسته ز باران
قطره یی آویزَدَم به مژه ز شادی:
بینم صیادهای بحرِ خزر را
گرم به تعمیرِ عیبِ کشتیِ بادی.
نعره ز دل برکشم ز شادیِ بسیار
پنجره برهم زنم ز خودشده، مفتون.
کفش نجویم دگر، برهنه سروپای
جَست زنم از میانِ کلبه به بیرون!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#284
Posted: 5 Apr 2014 12:51
رانده
دست بردار ازین هیکلِ غم
که ز ویرانیِ خویش است آباد.
دست بردار که تاریکم و سرد
چون فرومرده چراغ از دَمِ باد.
دست بردار، ز تو در عجبم
به دَرِ بسته چه می کوبی سر.
نیست، می دانی، در خانه کسی
سر فرومی کوبی باز به در.
زنده، این گونه به غم
خفته ام در تابوت.
حرف ها دارم در دل
می گزم لب به سکوت.
دست بردار که گر خاموشم
با لبم هر نفسی فریاد است.
به نظر هر شب و روزم سالی ست
گرچه خود عمر به چشمم باد است.
رانده اَندَم همه از درگهِ خویش.
پای پُرآبله، لب پُرافسوس
می کشم پای بر این جاده ی پرت
می زنم گام بر این راهِ عبوس.
پای پُرآبله دل پُراندوه
از رهی می گذرم سر در خویش
می خزد هیکلِ من از دنبال
می دود سایه ی من پیشاپیش.
می روم با رهِ خود
سر فرو، چهره به هم.
با کس ام کاری نیست
سد چه بندی به رهم؟
دست بردار! چه سود آید بار
از چراغی که نه گرماش و نه نور؟
چه امید از دلِ تاریکِ کسی
که نهادندش سر زنده به گور؟
می روم یکه به راهی مطرود
که فرو رفته به آفاقِ سیاه.
دست بردار ازین عابرِ مست
یک طرف شو، منشین بر سرِ راه!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#285
Posted: 5 Apr 2014 12:53
شعر گمشده
تا آخرین ستاره ی شب بگذرد مرا
بی خوف و بی خیال بر این بُرجِ خوف و خشم،
بیدار می نشینم در سردچالِ خویش
شب تا سپیده خواب نمی جنبدم به چشم،
شب در کمینِ شعری گُمنام و ناسرود
چون جغد می نشینم در زیجِ رنجِ کور
می جویمش به کنگره ی ابرِ شب نورد
می جویمش به سوسوی تک اخترانِ دور.
در خون و در ستاره و در باد، روز و شب
دنبالِ شعرِ گم شده ی خود دویده ام
بر هر کلوخ پاره ی این راهِ پیچ پیچ
نقشی ز شعرِ گم شده ی خود کشیده ام.
تا دوردستِ منظره، دشت است و باد و باد
من بادْگردِ دشتم و از دشت رانده ام
تا دوردستِ منظره، کوه است و برف و برف
من برف کاوِ کوهم و از کوه مانده ام.
اکنون درین مغاکِ غم اندود، شب به شب
تابوت های خالی در خاک می کنم.
موجی شکسته می رسد از دور و من عبوس
با پنجه های درد بر او دست می زنم.
تا صبح زیرِ پنجره ی کورِ آهنین
بیدار می نشینم و می کاوم آسمان
در راه های گم شده، لب های بی سرود
ای شعرِ ناسروده! کجا گیرمت نشان؟
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#286
Posted: 5 Apr 2014 12:54
دیدار واپسین
باران کُنَد ز لوحِ زمین نقشِ اشک پاک
آوازِ در، به نعره یِ توفان، شود هلاک
بیهوده می فشانی اشک این چنین به خاک
بیهوده می زنی به در، انگشتِ دردناک.
دانم که آنچه خواهی ازین بازگشت، چیست:
این در به صبر کوفتن، از دردِ بی کسی ست.
دانم که اشکِ گرمِ تو دیگر دروغ نیست:
چون مرهمی، صدای تو، با دردِ من یکی ست.
افسوس بر تو باد و به من باد! ازآن که، درد
بیمار و دردِ او را، با هم هلاک کرد.
ای بی مریض دارو! زان زخم خورده مَرد
یک لکه دود مانده و یک پاره سنگِ سرد!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ویرایش شده توسط: ROZAALINDA
ارسالها: 2910
#287
Posted: 5 Apr 2014 12:57
شعر ناتمام
سالم از سی رفت و، غلتک سان دَوَم
از سراشیبی کنون سوی عدم.
پیشِ رو می بینمش، مرموز و تار
بازوانش باز و جانش بی قرار.
جان ز شوقِ وصلِ من می لرزدش،
آبم و، او می گدازد از عطش.
جمله تن را باز کرده چون دهان
تا فروگیرد مرا، هم زآسمان.
آنک! آنک! با تنِ پُردردِ خویش
چون زنی در اشتیاقِ مردِ خویش.
لیک از او با من چه باشد کاستن؟
من که ام جز گورِ سرگردانِ من؟
من که ام جز باد و، خاری پیشِ رو؟
من که ام جز خار و، باد از پُشتِ او؟
من که ام جز وحشت و جرأت همه؟
من که ام جز خامُشی و همهمه؟
من که ام جز زشت و زیبا، خوب و بد؟
من که ام جز لحظه هایی در ابد؟
من که ام جز راه و جز پا توأمان؟
من که ام جز آب و آتش، جسم و جان؟
من که ام جز نرمی و سختی به هم؟
من که ام جز زندگانی، جز عدم؟
من که ام جز پایداری، جز گریز؟
جز لبی خندان و چشمی اشک ریز؟
ای دریغ از پای بی پاپوشِ من!
دردِ بسیار و لبِ خاموشِ من!
شب سیاه و سرد و، ناپیدا سحر
راه پیچاپیچ و، تنها رهگذر.
گُل مگر از شوره من می خواستم؟
یا مگر آب از لجن می خواستم؟
بارِ خود بردیم و بارِ دیگران
کارِ خود کردیم و کارِ دیگران...
ای دریغ از آن صفای کودنم
چشمِ دد فانوسِ چوپان دیدنم!
با تنِ فرسوده، پای ریش ریش
خستگان بردم بسی بر دوشِ خویش.
گفتم این نامردمانِ سفله زاد
لاجرم تنها نخواهندم نهاد،
لیک تا جانی به تن بشناختند
همچو مُردارم به راه انداختند...
ای دریغ آن خفّت از خود بردنم،
پیشِ جان، از خجلتِ تن مُردنم!
من سلام بی جوابی بوده ام
طرحِ وهم اندودِ خوابی بوده ام.
زاده ی پایانِ روزم، زین سبب
راهِ من یکسر گذشت از شهرِ شب.
چون ره از آغازِ شب آغاز گشت
لاجرم راهم همه در شب گذشت.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#288
Posted: 5 Apr 2014 15:31
سفر
در قرمزِ غروب،
رسیدند
از کوره راهِ شرق، دو دختر، کنارِ من.
تابیده بود و تفته
مسِ گونه هایشان
و رقصِ زُهره که در گودِ بی تهِ شبِ چشمِشان بود
به دیارِ غرب
ره آوردِشان بود.
و با من گفتند:
»ــ با ما بیا به غرب!«
من اما همچنان خواندم
و جوابی بدانان ندادم
و تمامِ شب را خواندم
تمامِ خالیِ تاریکِ شب را از سرودی گرم آکندم.
□
در ژاله بارِ صبح
رسیدند
از جاده ی شمال
دو دختر
کنارِ من.
لب هایشان چو هسته ی شفتالو
وحشی و پُرتَرَک بود
و ساق هایشان
با مرمرِ معابدِ هندو
می مانست
و با من گفتند:
»ــ با ما بیا به راه...«
ولیکن من
لب فروبستم ز آوازی که می پیچیدم از آفاق تا آفاق
و بر چشمانِ غوغاشان نهادم ثقلِ چشمانِ سکوتم را
و نیمِ روز را خاموش ماندم
به زیرِ بارشِ پُرشعله ی خورشید، نیمی از گذشتِ روز را خاموش ماندم.
□
در قلبِ نیمروز
از کوره راهِ غرب
رسیدند چند مَرد...
خورشیدِ جُست وجو
در چشم هایشان متلألی بود
و فکِشان، عبوس
با صخره های پُرخزه می مانست.
در ساکتِ بزرگ به من دوختند چشم.
برخاستم ز جای، نهادم به راه پای، و در راهِ دوردست
سرودم شماره زد
با ضربه های پُرتپش اش
گام هایمان را.
□
بر جای لیک، خاطره ام گنگ
خاموش ایستاد
دنبالِ ما نگریست.
و چندان که سایه مان و سرودِ من
در راهِ پُرغبار نهان شد،
در خلوتِ عبوسِ شبانگاه
بر ماندگی و بی کسیِ خویشتن گریست.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#289
Posted: 5 Apr 2014 15:32
گل کو
شب ندارد سرِ خواب.
می دود در رگِ باغ
باد، با آتشِ تیزابش، فریادکشان.
پنجه می ساید بر شیشه ی در
شاخِ یک پیچکِ خشک
از هراسی که ز جایش نرباید توفان.
□
من ندارم سرِ یأس
با امیدی که مرا حوصله داد.
باد بگذار بپیچد با شب
بید بگذار برقصد با باد.
گل کو می آید
گل کو می آید خنده به لب.
□
گل کو می آید، می دانم،
با همه خیرگیِ باد
که می اندازد
پنجه در دامانش
روی باریکه ی راهِ ویران،
گل کو می آید
با همه دشمنیِ این شبِ سرد
که خطِ بیخودِ این جاده را
می کند زیرِ عبایش پنهان.
□
شب ندارد سرِ خواب،
شاخِ مأیوسِ یکی پیچکِ خشک
پنجه بر شیشه ی در می ساید.
من ندارم سرِ یأس،
زیرِ بی حوصلگی های شب، از دورادور
ضربِ آهسته ی پاهای کسی می آید.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#290
Posted: 5 Apr 2014 15:33
صبر تلخ
با سکوتی، لبِ من
بسته پیمانِ صبور ــ
زیرِ خورشیدِ نگاهی که ازو می سوزم
و به نفرت بسته ست
شعله در شعله ی من،
زیرِ این ابرِ فریب
که بدو دوخته چشم
عطشِ خاطرِ این سوخته تن،
زیرِ این خنده ی پاک
و وردِ جادوگرِ کین
که به پای گذرم بسته رسن...
□
آه!
دوستانِ دشمن با من
مهربانانِ درجنگ،
همرَهانِ بی ره با من
یک دلانِ ناهمرنگ...
□
من ز خود می سوزم
همچو خونِ من کاندر تبِ من
بی که فریادی ازین قلبِ صبور
بچکد در شبِ من
بسته پیمان گویی
با سکوتی لبِ من.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…