انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 3 از 34:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  31  32  33  34  پسین »

Ahmad Shamloo | بهترین اشعار احمد شاملو


مرد

 
*****

در برابر بی کرانی سکن
جنبش کوچک گلبرگ
به پروانه ئی ماننده بود

زمان با گام شتا بنک بر خواست
و در سرگردانی
یله شد
در باغستان خشک
معجزه وصل
بهاری کرد

سراب عطشان
برکه ئی صافی شد
و گنجشکان دست آموز بوسه
شادی را
در خشکسار باغ
به رقص در آوردند
(2)
اینک چشمی بی دریغ
که فانوس را اشکش
شور بختی مردمی را که تنها بودم وتاریک
لبخند می زند

آنک منم که سرگردانی هایم را همه
تا بدین قله جل جتا
پیموده ام
آنک منم
میخ صلیب از کف دستان به دندان برکنده

آنک منم
پا بر صلیب باژگون نهاده
با قامتی به بلندی فریاد
(3)
در سرزمین حسرت معجزهای فرود آ مد
[ واین خود معجزه ئی دیگر گونه بود ]

فریاد کردم،:
«- ای مسافر!
با من از زنجیریان بخت که چنان سهمنک دوست می داشتم
این مایه ستیزه چرا رفت؟
با ایشان چه می باید کرد؟»

«- بر ایشان مگیر!»

چنین گفت و چنین کردم

لایه تیره فرو نشست
آبگیر کدر
صافی شد
و سنگریزه های زمزمه
در ژرفای زلال
درخشید

دندانهای خشم
به لبخندی
زیبا شد

رنج دیرینه
همه کینه هایش را
خندید

پای آبله در چمنزار آفتاب
فرود آمد
بی آنکه از شب نا آشتی
داغ سیاهی بر جگر نهاده باشم
(4)
نه!
هرگز شب را باور نکردم
چرا که
در فراسوهای دهلیزش
به امید دریچه ئی
دل بسته بودم
(5)
شکوهی در جانم تنوره می کشد
گوئی از پک ترین هوای کوهستان
لبالب
قدحی در کشیده ام

در فرصت میان ستاره ها
شلنگ انداز
رقصی میکنم-
دیوانه
به تماشای من بیا!
     
  
مرد

 
دوشبح

ریشه ها در خاک
ریشه ها در آب
ریشه ها در فریاد.
شب از ارواح سکوت سرشار است
و دست هایی که ارواح را می رانند
و دست هایی که ارواح را به دور
به دور دست
می تارانند.
دو شبح در ظلمات
تا مرزهای خسته گی رقصیده اند.

ما رقصیده ایم
ما تا مرزهای خسته گی رقصیده ایم.

دو شبح در ظلمات
در رقصی جادویی، خسته گی ها را باز نموده اند.

ما رقصیده ایم
ما خسته گی ها را باز نموده ایم.

شب از ارواح سکوت
سرشار است

ریشه ها از فریاد و
رقص ها
از خسته گی.
     
  
مرد

 
*****

نمی‌خواستم نامِ چنگیز را بدانم
نمی‌خواستم نامِ نادر را بدانم
نامِ شاهان را
محمدِ خواجه و تیمورِ لنگ،

نامِ خِفَت‌دهندگان را نمی‌خواستم و
خِفَت‌چشندگان را.

می‌خواستم نامِ تو را بدانم.

و تنها نامی را که می‌خواستم
ندانستم.
     
  
مرد

 
*****

نازلی! بهارخنده زد و ارغوان شکفت
در خانه، زیر پنجره گل داد یاس پیر
دست از گمان بدار!
با مرگ نحس پنجه میفکن!
بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار...
نازلی سخن نگفت،
سر افراز
دندان خشم بر جگر خسته بست رفت
***
نازلی ! سخن بگو!
مرغ سکوت، جوجه مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشسته ست!

نازلی سخن نگفت
چو خورشید
از تیرگی بر آمد و در خون نشست و رفت
***
نازلی سخن نگفت
نازلی ستاره بود:
یک دم درین ظلام درخشید و جست و رفت
نازلی سخن نگفت
نازلی بنفشه بود:
گل داد و
مژده داد: زمستان شکست!
و
رفت...
     
  
مرد

 
نمي رقصانمت چون دودي آبي رنگ...
نمي گردانمت در برج ابريشم
نمي رقصانمت بر صحنه هاي عاج: -

شب پائيز مي لرزد به روي بستر خاكستر سيراب ابر سرد
سحر با لحظه هاي دير مانش مي كشاند انتظار صبح را در خويش.
دو كودك بر جلو خان كدامين خانه آيا خواب آتش مي كندشان گرم؟
سه كودك بر كدامين سنگفرش سرد؟
صد كودك به نمناك كدامين كوي؟
***
نمي رقصانمت چون دودي آبي رنگ
نمي لغزانمت بر خواب هاي مخمل انديشه ئي ناچيز: -

حباب خنده ئي بي رنگ مي تركد به شب گرييدن پائيز اگر در جويبار تنگ،
و گر عشقي كزو اميد با من نيست
درين تاريكي نوميد سايه سر به درگاهم -

دو كودك بر جلو خان سرائي خفته اند اكنون
سه كودك بر سرير سنگفرش سرد و صد كودك به خاك مرده مرطوب.
***
نمي لغزانمت بر مخمل انديشه ئي بي پاي
نمي غلتانمت بر بستر نرم خيالي خام:

اگر خواب آور ست آهنگ باراني كه مي بارد به بام تو
و گر انگيزه عشق است رقص شعله آتش به ديوار اتاق من

اگر در جويبار خرد، مي بندد حباب از قطره هاي سرد
و گر در كوچه مي خواند به شوري عابر شبگرد -

دو كودك بر جلو خان كدامين خانه با رؤيا آتش مي كند تن گرم؟
سه كودك بر كدامين سنگفرش سرد؟
صد كودك به نمناك كدامين كوي؟
***
نمي گردانمت بر پهنه هاي آرزوئي دور
نمي رقصانمت در دودناك عنبر اميد:

ميان آفتاب و شب بر آورده ست ديواري ز خاكستر سحر هر چند،
دو كودك بر جلو خان سرائي مرده اند اكنون
سه كودك بر سرير سنگفرش سرد و صد كودك به خاك مرده مرطوب.
     
  
مرد

 
افق روشن

روزی ما دوباره کبوترهای مان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبائی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود
بوسه است
و هر انسانی
برای هر انسان
برادری ست
روزی که دیگر درهای خانه را نمی بندند
قفل
افسانه ئی ست
و قلب
برای زندگی بس است
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است
تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
روزی که اهنگ هر حرف
زندگی ست
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم
روزی که هر لب ترانه ئی ست
نا کمترین سرود
بوسه باشد
روزی که تو بیائی برای همیشه بیائی
و مهربانی با زیبائی یکسان شود
روزی که ما دوباره برای کبوترهای مان دانه بریزیم...
و من آن روز را انتظار می کشم
حتا روزی
که دیگر
نباشم.
     
  
مرد

 
نگاه کن
سال بد
سال باد
سال اشک
سال شک
سال روزهای دراز و استقامت های کم
سالی که غرور گدائی کرد
سال پست
سال درد
سال عزا
سال اشک پوری
سال خون مرتضی
سال کبیسه...

زندگی دام نیست
عشق دام نیست
حتا مرگ دام نیست
چرا که یاران گم شده آزادند
آزاد و پاک...

من عشقم را در سال بد یافتم
که می گوید ما یوس نباش؟
من امیدم را در یاس یافتم
مهتابم را در شب
عشقم را در سال بد یافتم
و هنگامی که داشتم خاکسترمی شدم
گر گرفتم

زنده گی با من کینه داشت
من به زنده گی لبخند زدم
خاک با من دشمن بود
من بر خاک خفتم
چرا که زندگی، سیاهی نیست
چرا که خاک خوب است

من بد بودم اما بدی نبودم
از بدی گریختم
دنیا مرا نفرین کرد
وسال بد در رسید
سال اشک پوری سال خون مرتضی
سال تاریکی

و من ستاره ام را دریافتم من خوبی را یافتم
به خوبی رسیدم
و شکوفه کردم

تو خوبی
و این همه اعتراف هاست
من راست گفته ام و گریسته ام
و این بار راست می گویم تا بخندم
زیرا آخرین اشک من نخستین لبخندم بود

تو خوبی و من بدی نبودم
تو را شناختم تو را یافتم و حرفهایم همه شعر شد سبک شد
عقده هایم شعر شدسنگی ها همه شعر شد
بدی شعر شد سنگ شعر شد علف شعر شد دشمنی شعر شد
همه شعرها خوبی شد
آسمان نغمه اش را خواند مرغ نغمه اش را خواندآب نغمه اش را خواند
به تو گفتم گنجشک کوچک من باش
تا در بهار تو من درختی پر شکوفه شوم
برف آب شد شکوفه رقصید آفتاب در امد
من به خوبی ها نگاه کردم . عوض شدم
کن به خوبی ها نگاه کردم
چرا که تو خوبی و این همه ی اقرارهاست بزرگترین اقرارهاست

من به اقرارهایم نگاه کردم
سال بد رفت و من زنده شدم
تو لبخند زدی و من برخاستم

دلم میخواهد خوب باشم
دلم میخواهد تو باشم و برای همین راست میگویم

نگاه کن:
با من بمان!
     
  
مرد

 
لعنت


در تمام شب چراغی نیست
در تمام شهر
نیست یک فریاد
ای خداوندان خوف انگیز شب پیمان ظلمت دوست!
تا نه من فانوس شیطانرا بیاویزم
در رواق هر شکنجه گاه پنهانی ی این فردوس ظلم ائین
تا نه این شبهای بی پایان جاویدان افسون پایه تان را من
به فروغ صد هزاران افتاب جاودانی تر کنم نفرین-
ظلمت آباد بهشت گندتان را،در به روی من
باز نگشایید !
در تمام شب چراغی نیست
در تمام روز
نیست یک فریاد
چون شبان بی ستاره قلب من تنهاست
تا ندانند از چه می سوزم من،ار نخوت زبان ام در دهان بسته ست
راه من پیداست
پای من خسته ست
پهلوانی خسته را مانم که می گوید سرود کهنه ی فتحی قدیمی را
با تن بشکسته اش
تنها
زخم پر دردی به جا مانده ست از شمشیر و دردی جان گزای از خشم
اشک می جوشاندش در چشم خونین داستان درد،
خشم خونین اشک می خشکاندش در چشم
در شب بی صبح خود تنهاست
از درون برخود خمیده،در بیابانی که بر هر سوی ان خوفی نهاده دام
دردناک و خشم ناک از رنج زخم و نخوت خود می زند فریاد:
((-در تمام شب چراغی نیست
در تمام دشت
نیست یک فریاد
ای خداوندان ظلمت شاد!
از بهشت گندتان ما را
جاودانه بی نصیبی باد!
باد تا فانوس شیطان را بر اویزم
در رواق هر شکنجه گاه این فردوس ظلم ائین!
باد تا شب های افسون مایه تان را من
به فروغ سد هزاران افتاب جاودانی ترکنم نفرین!))
     
  
مرد

 
من و تو ...

من و تو یکی دهانیم
که با همه آوازش
به زیباتر سرودی خواناست
من و تو یکس دیده گانیم
که دنیا را هر دم
در منظر خویش
تازه تر می سازد
نفرتی
ار هرآن چه با زمان دارد
از هر آن چه محصورمان کند
از هر ان چه واداردمان
که به دنبال بنگریم،
دستی
که خطی گستاخ به باطل میکشد
من و تو یکی شوریم
از هر شعله ئی برتر،
که هیچ گاه شکست را بر ما چیره گی نیست
چرا که از عشق
روئینه تنیم
و پرستوئی که در سر پناه ما اشیان کرده است
با امد شدنی شتابناک
خانه را
از خدائی گم شده
لبریز می کند.
     
  
مرد

 
مرثیه

در خاموشی ی فروغ فرخ زاد
به جست وجوی تو
بر درگاه کوه می گریم،
در آستانه ی دریا و علف
به جست و جوی تو
در معبر بادها می گریم
در چار راه فصول،
در چار چوب شکسته ی پنجره ئی
که آسمان ابرالوده را
قابی کهنه میگیرد
. . . . . . . . . . . . . .
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تا چند
تا چند
ورق خواهد خورد؟
جریان باد را پذیرفتن
و عشق را
که خواهر مرگ است-
و جاودانه گی
رازش را
با تو در میان نهاد.
پس به هیات گنجی در آمدی:
بایسته و آزانگیز
گنجی از آن دست
که تملک خاک را و دیاران را
از این سان
دل پذیر کرده است!
نام ات سپیده دمی ست که بر پیشانی ی آسمان میگذرد
- متبرک باد نام تو!-
و ما همچنان دوره می کنیم
شب را روز را
هنوز را...
     
  
صفحه  صفحه 3 از 34:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  31  32  33  34  پسین » 
شعر و ادبیات

Ahmad Shamloo | بهترین اشعار احمد شاملو

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2025 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA