انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 30 از 34:  « پیشین  1  ...  29  30  31  32  33  34  پسین »

Ahmad Shamloo | بهترین اشعار احمد شاملو


زن

 
فقر
از رنجی خسته ام که از آنِ من نیست
بر خاکی نشسته ام که از آنِ من نیست
با نامی زیسته ام که از آنِ من نیست
از دردی گریسته ام که از آنِ من نیست
از لذتی جان گرفته ام که از آنِ من نیست
به مرگی جان می سپارم که از آنِ من نیست.

================
شعار ناپلئون کبير
شعارِ ناپلئونِ کبیر
در جنگ های بزرگِ میهنی
برادرزنانِ افتخاری!
آینده از آنِ هم شیرگانِ شماست!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
از زخم قلب »آبائی«
دخترانِ دشت!
دخترانِ انتظار!
دخترانِ امیدِ تنگ
در دشتِ بی کران،
و آرزوهای بی کران
در خُلق های تنگ!
دخترانِ خیالِ آلاچیقِ نو
در آلاچیق هایی که صد سال! ــ
از زرهِ جامه تان اگر بشکوفید
بادِ دیوانه
یالِ بلندِ اسبِ تمنا را
آشفته کرد خواهد...

دخترانِ رودِ گِل آلود!
دخترانِ هزار ستونِ شعله به تاقِ بلندِ دود!
دخترانِ عشق های دور
روزِ سکوت و کار
شب های خستگی!
دخترانِ روز
بی خستگی دویدن،
شب
سرشکستگ ی! ــ
در باغِ راز و خلوتِ مردِ کدام عشق ــ
در رقصِ راهبانه ی شکرانه ی کدام
آتش زدای کام
بازوانِ فواره ییِ تان را
خواهید برفراشت؟

افسوس!
موها، نگاه ها
به عبث
عطرِ لغاتِ شاعر را تاریک می کنند.
دخترانِ رفت وآمد
در دشتِ مه زده!
دخترانِ شرم
شبنم
افتادگی
رمه! ــ
از زخمِ قلبِ آبائی
در سینه ی کدامِ شما خون چکیده است؟
پستانِتان، کدامِ شما
گُل داده در بهارِ بلوغش؟
لب هایتان کدامِ شما
لب هایتان کدام
ــ بگویید! ــ
در کامِ او شکفته، نهان، عطرِ بوسه یی؟
شب های تارِ نم نمِ باران ــ که نیست کار ــ
اکنون کدامیک ز شما
بیدار می مانید
در بسترِ خشونتِ نومیدی
در بسترِ فشرده ی دلتنگی
در بسترِ تفکرِ پُردردِ رازِتان
تا یادِ آن ــ که خشم و جسارت بود ــ
بدرخشاند
تا دیرگاه، شعله ی آتش را
در چشمِ بازِتان؟

بینِ شما کدام
ــ بگویید! ــ
بینِ شما کدام
صیقل می دهید
سلاحِ آبائی را
برای
روزِ
انتقام؟
۱۳۳۰
ترکمن صحرا ـ اوبه سفلی
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
بادها
امشب دوباره
بادها
افسانه ی کهن را آغازکرده اند
»ــ بادها!
بادها!
خنیاگرانِ باد!«
خنیاگرانِ باد
ولیکن
سرگرمِ قصه های ملولند...

»ــ خنیاگرانِ باد
امشب
رُکسانا
با جامه ی سفیدِ بلندش
پنهان ز هر کسی
مهمانِ من شده ست و کنون
مست
بر بسترم
افتاده است.
]این قصه ناشنیده بگیرید![
کوته کنید این همه فریاد
خنیاگرانِ باد!
بگذارید
رُکسانا
در مستیِ گرانش امشب
این جا بمانَد تا سحر.
های!
خنیاگرانِ باد!
اگر بگذارید!...
آن گاه
از شرمِ قصه ها که سخن سازان
خواهند راند بر سرِ بازار،
دیگر
رُکسانا
هرگز ز کلبه ی من بیرون
نخواهد نهاد پای...«

بیرونِ کلبه، بادها
پُرشور می غریوند...
»ــ آرام تر!
بی رحم ها!
خنیاگرانِ باد!«
خنیاگرانِ باد، ولیکن
سرگرمِ قصه های ملولند
آنان
از دردهای خویش پریشند،
آنان
سوزنده گانِ آتشِ خویشند..
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
غبار
از غریوِ دیوِ توفانم هراس
وز خروشِ تُندرم اندوه نیست،
مرگِ مسکین را نمی گیرم به هیچ.
استوارم چون درختی پابه جای
پیچکِ بی خانمانی را بگوی
بی ثمر با دست و پای من مپیچ.
مادرِ غم نیست بی چیزی مرا:
عنبر است او، سال ها افروخته در مجمرم
نیست از بدگوییِ نامهربانانم غمی:
رفته مدت ها که من زین یاوه گویی ها کَرَم!

لیک از دریا چو مرغان پَرکشند
روی پل ها، بام ها، مرداب ها ــ
پابرهنه می دوم دنبالِشان.
وقت کان سوی افق پنهان شوند
بازمی گردم به کومه پا کشان،
حلقه می بندد به چشمان اشکِ من
گرچه در سختی به سانِ آهنم...
یا اگر در کنجِ تنهایی مرا
مرغکِ شب ناله یی بردارد از اقصای شب،
اندُهی واهی مرا
می کشد در بر، چنان پیراهنم.

همچنان کز گردشِ انگشت ها بر پرده ها
وز طنینِ دل کشِ ناقوس
وز سکوتِ زنگ دارِ دشت ها
وز اذانِ ناشکیبای خروس
وز عبورِ مه ز روی بیشه ها
وز خروشِ زاغ ها
وز غروبِ برف پوش ــ
اشک می ریزد دلم...
گرچه بر غوغای توفان ها کَرَم
وز هجومِ بادها باکیم نیست،
گرچه چون پولاد سرسختم به رزم
یا خود از پولاد شد ایمانِ من ــ
گر بخواند مرغی از اقصای شب
اشکِ رقت ریزد از چشمانِ من.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
تردید
او را به رؤیای بخارآلود و گنگِ شام گاهی دور، گویا دیده بودم من...
لالاییِ گرمِ خطوطِ پیکرش در نعره های دوردست و سردِ مه گم بود.
لبخندِ بی رنگش به موجی خسته می مانست؛ در هذیانِ شیرینش ز دردی گنگ می زد گوییا لبخند...

هر ذره چشمی شد وجودم تا نگاهش کردم، از اعماقِ نومیدی صدایش کردم:
»ــ ای پیدای دور از چشم!
»دیری ست تا من می چشَم رنجابِ تلخِ انتظارت را
»رویای عشقت را، در این گودالِ تاریک، آفتابِ واقعیت کن!«
وآن دَم که چشمانش، در آن خاموش، بر چشمانِ من لغزید
در قعرِ تردید این چنین با خویشتن گفتم:
»ــ آیا نگاهش پاسخِ پُرآفتابِ خواهشِ تاریکِ قلبِ یأس بارم نیست؟
»آیا نگاهِ او همان موسیقی گرمی که من احساسِ آن را در هزاران خواهشِ پُردرد دارم، نیست؟
»نه!
»من نقشِ خامِ آرزوهای نهان را در نگاهم می دهم تصویر!«
آن گاه نومید، از فروتر جای قلبِ یأس بارِ خویش کردم بانگ باز از دور:
»ــ ای پیدای دور از چشم!...«
او، لب ز لب بگشود و چیزی گفت پاسخ را
اما صدایش با صدای عشق های دورِ از کف رفته می مانست...
لالایی گرمِ خطوطِ پیکرش، از تاروپودِ محوِ مه پوشید پیراهن.
گویا به رؤیای بخارآلود و گنگِ شامگاهی دور او را دیده بودم من...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
احساس
سه دختر از جلوخانِ سرایی کهنه سیبی سُرخ پیشِ پایم افکندند
رخانم زرد شد امّا نگفتم هیچ
فقط آشفته شد یک دَم صدای پای سنگینم به روی فرشِ سختِ سنگ.
دو دختر از دریچه لاله عباسیِ گیسوهایشان را در قدم های من افکندند
لبم لرزید اما گفتنی ها بر زبانم ماند
فقط از زخمِ دندانی که بر لب ها فشردم، ماند بر پیراهنِ من لکه یی نارنگ...

به خانه آمدم از راه، پا پُرآبله دل تنگ و خالی دست
به روی بسترِ بی عشقِ خویش افتادم، از اندوهِ گنگی مست
شبِ اندیشناکِ خسته، از راهِ درازش می گذشت آرام.
کلاغی بر چناری دور، در مهتاب زد فریاد.
در این هنگام
نسیمِ صبحگاهِ سرد، بر درگاهِ خانه پرده را جنباند.
در آن خاموشِ رؤیایی چنان پنداشتم کز شوق، روی پرده، قلبِ دخترِ تصویر می لرزد.
چنان پنداشتم کز شوق، هر دَم با تلاشی شوم و یأس آمیز، خود را می کشد آرامک آرامک به سوی من...

دو چشمم خسته بر هم رفت.
سپیده می گشود آهسته جعدِ گیسوانِ تاب دارِ صبح.
سحر لبخند می زد سرد.
طلسمِ رنجِ من پوسید
چنین احساس کردم من لبانِ مرده یی لب های سوزانِ مرا در خواب می بوسید...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
ساعتِ اعدام
در قفلِ در کلیدی چرخید
لرزید بر لبانش لبخندی
چون رقصِ آب بر سقف
از انعکاسِ تابشِ خورشید
در قفلِ در کلیدی چرخید

بیرون
رنگِ خوشِ سپیده دمان
ماننده یِ یکی نتِ گم گشته
می گشت پرسه پرسه زنان روی
سوراخ های نی
دنبالِ خانه اش...

در قفلِ در کلیدی چرخید
رقصید بر لبانش لبخندی
چون رقصِ آب بر سقف
از انعکاسِ تابشِ خورشید

در قفلِ در
کلیدی چرخید.

================
انتظار

از دریچه
با دلِ خسته، لبِ بسته، نگاهِ سرد
می کنم از چشمِ خواب آلوده ی خود
صبحدم
بیرو ن
ن گاهی:
در مه آلوده هوای خیسِ غم آور
پاره پاره رشته های نقره در تسبیحِ گوهر...
در اجاقِ باد، آن افسرده دل آذر
کاندک اندک برگ های بیشه های سبز را بی شعله می سوزد...
من در این جا مانده ام خاموش
بر جا ایستاده
سر د

جاده خالی
زیرِ باران!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
خفاش شب
هرچند من ندیده ام این کورِ بی خیال
این گنگِ شب که گیج و عبوس است ــ
خود را به روشنِ سحر
نزدیک تر کند،
لیکن شنیده ام که شبِ تیره ــ هرچه هست ــ
آخر ز تنگه های سحرگه گذر کند...

زین روی در ببسته به خود رفته ام فرو
در انتظارِ صبح.
فریاد اگرچه بسته مرا راه بر گلو
دارم تلاش تا نکشم از جگر خروش.
اسپندوار اگرچه بر آتش نشسته ام
بنشسته ام خموش.
وز اشک گرچه حلقه به دو دیده بسته ام
پیچم به خویشتن که نریزد به دامنم.

دیری ست عابری نگذشته ست ازین کنار
کز شمعِ او بتابد نوری ز روزنم...
فکرم به جُست وجوی سحر راه می کشد
اما سحر کجا!
در خلوتی که هست،
نه شاخه یی ز جنبشِ مرغی خورَد تکان
نه باد روی بام و دری آه می کشد.
حتا نمی کند سگی از دور شیونی
حتا نمی کند خَسی از باد جنبشی...
غولِ سکوت می گزَدَم با فغانِ خویش
و من در انتظار
که خوانَد خروسِ صبح!
کشتی به شن نشسته به دریای شب مرا
وز بندرِ نجات
چراغِ امیدِ صبح
سوسو نمی زند...
از شوق می کشم همه در کارگاهِ فکر
نقشِ پَرِ خروسِ سحر را
لیکن دوامِ شب همه را پاک می کند.
می سازمش به دل همه
اما دوامِ شب
در گورِ خویش
ساخته ام را
در خاک می کند.

هست آنچه بوده است:
شوقِ سحر نمی دمد اندر فلوتِ خویش
خفاشِ شب نمی خورَد از جای خود تکان.
شاید شکسته پای سحرخیزِ آفتاب
شاید خروس مرده که مانده ست از اذان.
مانده ست شاید از شنوایی دو گوشِ من:
خوانده خروس و بی خبر از بانگِ او منم.
شاید سحر گذشته و من مانده بی خیال:
بینایی ام مگر شده از چشمِ روشنم.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
شعری که زندگی ست
موضوعِ شعرِ شاعرِ پیشین
از زندگی نبود.
در آسمانِ خشکِ خیالش، او
جز با شراب و یار نمی کرد گفت وگو.
او در خیال بود شب و روز
در دامِ گیسِ مضحکِ معشوقه پای بند،
حال آن که دیگران
دستی به جامِ باده و دستی به زلفِ یار
مستانه در زمینِ خدا نعره می زدند!

موضوعِ شعرِ شاعر
چون غیر از این نبود
تأثیرِ شعرِ او نیز
چیزی جز این نبود:
آن را به جایِ مته نمی شد به کار زد؛
در راه هایِ رزم
با دست کارِ شعر
هر دیوِ صخره را
از پیش راهِ خلق
نمی شد کنار زد.
یعنی اثر نداشت وجودش
فرقی نداشت بود و نبودش
آن را به جایِ دار نمی شد به کار برد.
حال آن که من
به شخصه
زمانی
همراهِ شعرِ خویش
هم دوشِ شن چوی کره یی
جنگ کرده ام
یک بار هم »حمیدیِ شاعر« را
در چند سالِ پیش
بر دارِ شعر خویشتن
آونگ کرده ام...

موضوعِ شعر
امروز
موضوعِ دیگری ست...
امروز
شعر
حربه یِ خلق است
زیرا که شاعران
خود شاخه یی ز جنگلِ خلق اند
نه یاسمین و سنبلِ گُلخانه یِ فلان.
بیگانه نیست
شاعرِ امروز
با دردهایِ مشترکِ خلق:
او با لبانِ مردم
لبخند می زند،
درد و امیدِ مردم را
با استخوانِ خویش
پیوند می زند.
امروز
شاعر
باید لباسِ خوب بپوشد
کفشِ تمیزِ واکس زده باید به پا کند،
آن گاه در شلوغ ترین نقطه هایِ شهر
موضوع و وزن و قافیه اش را، یکی یکی
با دقتی که خاصِ خودِ اوست،
از بینِ عابرانِ خیابان جدا کند:
»ــ همراهِ من بیایید، هم شهریِ عزیز!
دنبالِتان سه روزِ تمام است
دربه در
همه جا سرکشیده ام!«
»ــ دنبالِ من؟
عجیب است!
آقا، مرا شما
لابد به جایِ یک کسِ دیگر گرفته اید؟«
»ــ نه جانم، این محال است:
من وزنِ شعرِ تازه یِ خود را
از دور می شناسم«
»ــ گفتی چه؟
وزنِ شعر؟«
»ــ تأمل بکن رفیق...
وزن و لغات و قافیه ها را
همیشه من
در کوچه جُسته ام.
آحادِ شعرِ من، همه افرادِ مردمند،
از »زندگی« ]که بیشتر »مضمونِ قطعه« است[
تا »لفظ« و »وزن« و »قافیه ی شعر«، جمله را
من در میانِ مردم می جویم...
این طریق
بهتر به شعر، زندگی و روح می دهد...«

اکنون
هنگامِ آن رسیده که عابر را
شاعر کند مُجاب
با منطقی که خاصه ی شعر است
تا با رضا و رغبت گردن نهد به کار،
ورنه، تمامِ زحمتِ او، می رود ز دست...

خُب،
حالا که وزن یافته آمد
هنگامِ جُست وجویِ لغات است:
هر لغت
چندان که بر می آیدش از نام
دوشیزه یی ست شوخ و دل آرام...
باید برایِ وزن که جُسته ست
شاعر لغاتِ درخورِ آن جُست وجو کند.
این کار، مشکل است و تحمل سوز
لیکن
گریز
نیست:
آقایِ وزن و خانمِ ایشان لغت، اگر
همرنگ و هم تراز نباشند، لاجرم
محصولِ زندگانیِشان دلپذیر نیست.
مثلِ من و زنم:
من وزن بودم، او کلمات ]آسه های وزن[
موضوعِ شعر نیز
پیوندِ جاودانه ی لب های مهر بود...
با آن که شادمانه در این شعر می نشست
لب خندِ کودکانِ ما ]این ضربه هایِ شاد[
لیکن چه سود! چون کلماتِ سیاه و سرد
احساسِ شومِ مرثیه واری به شعر داد:
هم وزن را شکست
هم ضربه هایِ شاد را
هم شعر بی ثمر شد و مهمل
هم خسته کرد بی سببی اوستاد را!
باری سخن دراز شد
وین زخمِ دردناک را
خونابه باز شد...

اُلگویِ شعرِ شاعرِ امروز
گفتیم:
زندگی ست!
از رویِ زندگی ست که شاعر
با آب ورنگِ شعر
نقشی به روی نقشه ی دیگر
تصویر می کند:
او شعر می نویسد،
یعنی
او دست می نهد به جراحاتِ شهرِ پیر
یعنی
او قصه می کند
به شب
از صبحِ دلپذیر
او شعر می نویسد،
یعنی
او دردهایِ شهر و دیارش را
فریاد می کند
یعنی
او با سرودِ خویش
روان های خسته را
آباد می کند.
او شعر می نویسد
یعنی
او قلب هایِ سرد و تهی مانده را
ز شوق
سرشار می کند
یعنی
او رو به صبحِ طالع، چشمانِ خفته را
بیدار می کند.
او شعر می نویسد
یعنی
او افتخارنامه یِ انسانِ عصر را
تفسیر می کند.
یعنی
او فتح نامه هایِ زمانش را
تقریر می کند.

این بحثِ خشکِ معنی الفاظِ خاص نیز
در کارِ شعر نیست...
اگر شعر زندگی ست،
ما در تکِ سیاه ترین آیه هایِ آن
گرمایِ آفتابیِ عشق وامید را
احساس می کنیم:
کیوان
سرود زندگی اش را
در خون سروده است
وارتان
غریوِ زندگی اش را
در قالبِ سکوت،
اما، اگرچه قافیه ی زندگی
در آن
چیزی به غیرِ ضربه یِ کشدارِ مرگ نیست،
در هر دو شعر
معنیِ هر مرگ
زند گیست!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
زن

 
مرد مجسمه
در چشمِ بی نگاهش افسرده رازهاست
اِستاده است روز و شب و، از خموشِ خویش
با گنج هایِ رازِ درونش نیازهاست.

می کاود از دو چشم
در رنگ هایِ مبهم و مغشوش و گنگِ هیچ
ابهامِ پرسشی که نمی داند.
زین روی، در سیاهیِ پنهانِ راهِ چشم
بر بادپانگه ]که ندارد به چشمِ خویش[
بنشسته
سال هاست که می رانَد.

مژگان به هم نمی زند از دیده گانِ باز.
افسونِ نغمه هایِ شبانگاهِ عابران
اشباحِ بی تکان و خموش و فسرده را
از حجره هایِ جِن زده یِ اندرونِ او
یک دَم نمی رمانَد.
از آن بلندجایِ که کِبرش نهاده است ــ
جز سویِ هیچ کورِ پلیدش نگاه نیست.
و بر لبانِ او
از سوزِ سرد و سرکشِ غارتگرِ زمان
آهنگِ آه نیست...
شب ها سحر شده ست
رفته ست روزها،
او بی خیال ازین همه لیکن
از خلوتِ سیاهِ وجودی ]که نیست اش
اسبابِ بودنی[
پَر باز کرده است،
وز چشمِ بی نگاه
سویِ بی نهایتی
پرواز کرده است.

می کاود از دو چشم
در رنگ هایِ درهم و مغشوش و کورِ هیچ
زابهامِ پرسشی که نیارَد گرفت و گفت
رنگی نهفته را.
زین روست نیز شاید اگر گاه، چشمِ ما
بیند به پرده هایِ نگاهش ــ سپید و مات ــ
وهمی شکفته را.
یا گاه گوشِ ما بتواند عیان شنید
هم از لبانِ خامُش و تودار و بسته اش
رازی نگفته را...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
     
  
صفحه  صفحه 30 از 34:  « پیشین  1  ...  29  30  31  32  33  34  پسین » 
شعر و ادبیات

Ahmad Shamloo | بهترین اشعار احمد شاملو

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA