ارسالها: 2910
#311
Posted: 6 Apr 2014 11:26
دیگر تنها نیستم
بر شانه یِ من کبوتری ست که از دهانِ تو آب می خورد
بر شانه یِ من کبوتری ست که گلوی مرا تازه می کند.
بر شانه یِ من کبوتری ست باوقار و خوب
که با من از روشنی سخن می گوید
و از انسان ــ که رب النوعِ همه خداهاست.
من با انسان در ابدیتی پُرستاره گام می زنم.
□
در ظلمت حقیقتی جنبشی کرد
در کوچه مردی بر خاک افتاد
در خانه زنی گریست
در گاهواره کودکی لبخندی زد.
آدم ها هم تلاشِ حقیقت ند
آدم ها همزادِ ابدیت ند
من با ابدیت بیگانه نیستم.
□
زندگی از زیرِ سنگ چینِ دیوارهای زندانِ بدی سرود می خواند
در چشمِ عروسک های مسخ، شب چراغِ گرایشی تابنده است
شهرِ من رقصِ کوچه هایش را بازمی یابد.
هیچ کجا هیچ زمان فریادِ زندگی بی جواب نمانده است.
به صداهای دور گوش می دهم از دور به صدای من گوش می دهند
من زنده ام
فریادِ من بی جواب نیست، قلبِ خوبِ تو جوابِ فریادِ من است.
□
مرغِ صداطلاییِ من در شاخ و برگِ خانه ی توست
نازنین! جامه ی خوبت را بپوش
عشق، ما را دوست می دارد
من با تو رؤیایم را در بیداری دنبال می گیرم
من شعر را از حقیقتِ پیشانیِ تو درمی یابم
با من از روشنی حرف می زنی و از انسان که خویشاوندِ همه خداهاست
با تو من دیگر در سحرِ رؤیاهایم تنها نیستم.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#312
Posted: 6 Apr 2014 11:29
سرچشمه
در تاریکی چشمانت را جُستم
در تاریکی چشم هایت را یافتم
و شبم پُرستاره شد.
□
تو را صدا کردم
در تاریک ترینِ شب ها دلم صدایت کرد
و تو با طنینِ صدایم به سویِ من آمدی.
با دست هایت برایِ دست هایم آواز خواندی
برای چشم هایم با چشم هایت
برای لب هایم با لب هایت
با تنت برای تنم آواز خواندی.
من با چشم ها و لب هایت
اُنس گرفتم
با تنت انس گرفتم،
چیزی در من فروکش کرد
چیزی در من شکفت
من دوباره در گهواره ی کودکیِ خویش به خواب رفتم
و لبخندِ آن زمانی ام را
بازیافتم.
□
در من شک لانه کرده بود.
دست های تو چون چشمه یی به سوی من جاری شد
و من تازه شدم من یقین کردم
یقین را چون عروسکی در آغوش گرفتم
و در گهواره ی سال های نخستین به خواب رفتم؛
در دامانت که گهواره ی رؤیاهایم بود.
و لبخندِ آن زمانی، به لب هایم برگشت.
با تنت برای تن ام لالا گفتی.
چشم های تو با من بود
و من چشم هایم را بستم
چرا که دست های تو اطمینان بخش بود
□
بدی، تاریکی ست
شب ها جنایت کارند
ای دلاویزِ من ای یقین! من با بدی قهرم
و تو را به سانِ روزی بزرگ آواز می خوانم.
□
صدایت می زنم گوش بده قلبم صدایت می زند.
شب گِرداگِردَم حصار کشیده است
و من به تو نگاه می کنم،
از پنجره های دلم به ستاره هایت نگاه می کنم
چرا که هر ستاره آفتابی ست
من آفتاب را باور دارم
من دریا را باور دارم
و چشم های تو سرچشمه ی دریاهاست
انسان سرچشمه ی دریاهاست.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#313
Posted: 6 Apr 2014 11:45
به تو بگویم
دیگر جا نیست
قلبت پُر از اندوه است
آسمان های تو آبی رنگیِ گرمایش را از دست داده است
زیرِ آسمانی بی رنگ و بی جلا زندگی می کنی
بر زمینِ تو، باران، چهره ی عشق هایت را پُرآبله می کند
پرندگانت همه مرده اند
در صحرایی بی سایه و بی پرنده زندگی می کنی
آن جا که هر گیاه در انتظارِ سرودِ مرغی خاکستر می شود.
□
دیگر جا نیست
قلبت پُراز اندوه است
خدایانِ همه آسمان هایت
بر خاک افتاده اند
چون کودکی
بی پناه و تنها مانده ای
از وحشت می خندی
و غروری کودن از گریستن پرهیزت می دهد.
این است انسانی که از خود ساخته ای
از انسانی که من دوست می داشتم
که من دوست می دارم.
□
دوشادوشِ زندگی
در همه نبردها جنگیده بودی
نفرینِ خدایان در تو کارگر نبود
و اکنون ناتوان و سرد
مرا در برابرِ تنهایی
به زانو در می آوری.
آیا تو جلوه ی روشنی از تقدیرِ مصنوعِ انسان های قرنِ مایی؟ ــ
انسان هایی که من دوست می داشتم
که من دوست می دارم؟
□
دیگر جا نیست
قلبت پُراز اندوه است.
می ترسی ــ به تو بگویم ــ تو از زندگی می ترسی
از مرگ بیش از زندگی
از عشق بیش از هر دو می ترسی.
به تاریکی نگاه می کنی
از وحشت می لرزی
و مرا در کنارِ خود
از یاد
می بری.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#314
Posted: 6 Apr 2014 11:47
بدرود
برایِ زیستن دو قلب لازم است
قلبی که دوست بدارد، قلبی که دوست اش بدارند
قلبی که هدیه کند، قلبی که بپذیرد
قلبی که بگوید، قلبی که جواب بگوید
قلبی برای من، قلبی برای انسانی که من می خواهم
تا انسان را در کنارِ خود حس کنم.
□
دریاهای چشمِ تو خشکیدنی ست
من چشمه یی زاینده می خواهم.
پستان هایت ستاره های کوچک است
آن سوی ستاره من انسانی می خواهم:
انسانی که مرا بگزیند
انسانی که من او را بگزینم،
انسانی که به دست های من نگاه کند
انسانی که به دست هایش نگاه کنم،
انسانی در کنارِ من
تا به دست های انسان ها نگاه کنیم،
انسانی در کنارم، آینه یی در کنارم
تا در او بخندم، تا در او بگریم...
□
خدایان نجاتم نمی دادند
پیوندِ تُردِ تو نیز
نجاتم نداد
نه پیوندِ تُردِ تو
نه چشم ها و نه پستان هایت
نه دست هایت
کنارِ من قلبت آینه یی نبود
کنارِ من قلبت بشری نبود...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#315
Posted: 6 Apr 2014 11:49
از عموهایت
برای سیاووش کوچک
نه به خاطرِ آفتاب نه به خاطرِ حماسه
به خاطرِ سایه یِ بامِ کوچکش
به خاطرِ ترانه یی
کوچک تر از دست های تو
نه به خاطرِ جنگل ها نه به خاطرِ دریا
به خاطرِ یک برگ
به خاطرِ یک قطره
روشن تر از چشم های تو
نه به خاطرِ دیوارها ــ به خاطرِ یک چپر
نه به خاطرِ همه انسان ها ــ به خاطرِ نوزادِ دشمن اش شاید
نه به خاطرِ دنیا ــ به خاطرِ خانه ی تو
به خاطرِ یقینِ کوچکت
که انسان دنیایی ست
به خاطرِ آرزوی یک لحظه ی من که پیشِ تو باشم
به خاطرِ دست های کوچکت در دست های بزرگِ من
و لب های بزرگِ من
بر گونه های بی گناهِ تو
به خاطرِ پرستویی در باد، هنگامی که تو هلهله می کنی
به خاطرِ شبنمی بر برگ، هنگامی که تو خفته ای
به خاطرِ یک لبخند
هنگامی که مرا در کنارِ خود ببینی
به خاطرِ یک سرود
به خاطرِ یک قصه در سردترینِ شب ها تاریک ترینِ شب ها
به خاطرِ عروسک های تو، نه به خاطرِ انسان هایِ بزرگ
به خاطرِ سنگ فرشی که مرا به تو می رساند، نه به خاطرِ شاه راه های دوردست
به خاطرِ ناودان، هنگامی که می بارد
به خاطرِ کندوها و زنبورهای کوچک
به خاطرِ جارِ سپیدِ ابر در آسمانِ بزرگِ آرام
به خاطرِ تو
به خاطرِ هر چیزِ کوچک هر چیزِ پاک به خاک افتادند
به یاد آر
عموهایت را می گویم
از مرتضا سخن می گویم
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#316
Posted: 6 Apr 2014 11:51
حریق سرد
وقتی که شعله ی ظلم
غنچه ی لب های تو را سوخت
چشمانِ سردِ من
درهایِ کور و فروبسته ی شبستانِ عتیقِ درد بود.
باید می گذاشتند خاکسترِ فریادِمان را بر همه جا بپاشیم
باید می گذاشتند غنچه ی قلبِمان را بر شاخه های انگشتِ عشقی بزرگ تر بشکوفانیم
باید می گذاشتند سرماهای اندوهِ من آتشِ سوزانِ لبانِ تو را فرونشاند
تا چشمانِ شعله وارِ تو قندیلِ خاموشِ شبستانِ مرا برافروزد...
اما ظلمِ مشتعل
غنچه ی لبانت را سوزاند
و چشمانِ سردِ من
درهای کور و فروبسته ی شبستانِ عتیقِ درد ماند...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#317
Posted: 6 Apr 2014 11:54
شعر ناتمام
خُرد و خراب و خسته جوانیِ خود را پُشتِ سر نهاده ام
با عصای پیران و
وحشت از فردا و
نفرت از شما
. . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . .
□
اکنون من در نیم شبانِ عمرِ خویشم
آن جا که ستاره یی نگاهِ مشتاقِ مرا انتظار می کشد...
در نیم شبانِ عمرِ خویش ام، سخنی بگو با من
ــ زودآشنایِ دیر یافته! ــ
تا آن ستاره اگر تویی،
سپیده دمان را من
به دوری و دیری
نفرین کنم.
□
با تو
آفتاب
در واپسین لحظاتِ روزِ یگانه
به ابدیت
لبخند می زند.
با تو یک علف و
همه جنگل ها
با تو یک گام و
راهی به ابدیت.
ای آفریده ی دستانِ واپسین!
با تو یک سکوت و
هزاران فریاد.
دستانِ من از نگاهِ تو سرشار است.
چراغِ رهگذری
شبِ تنبل را
از خوابِ غلیظِ سیاهش بیدار می کند
و باران
جوبارِ خشکیده را
در چمنِ سبز
سفر می دهد...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#318
Posted: 6 Apr 2014 12:30
پیوند
ای سرودِ دریاها! در ساحلِ خشمناکِ سکوتِ من موجی بزن
ستاره ی ترانه یی برافروز
در بُهتِ مغمومِ خونِ من ای سرودِ دریاها!
□
سه نوید، سه برادری،
بر فرازِ مون واله ری ین واژگون گردید
و آن هر سه
من بودم.
سیزده قربانی، سیزده هرکول
بر درگاهِ معبدِ یونان خاکستر شد
و آن هر سیزده
من بودم.
سیصدهزار دست، سیصدهزار خدا
در تپه های قصرِ خدایان، در حلقه های زنجیر یکی شد
و آن هر سیصدهزار
منم!
□
آه! من سه نوید، سه برادری،
من سیزده قربانی، سیزده هرکول بوده ام
و من اکنون
عقده ی ناگشودنیِ سیصدهزار دستم...
ای سرودِ دریاها!
بگذار در ساحلِ خشمناکِ غریوِ تو موجی زنم
و به سانِ مرواریدِ یکی صدف
کلمه یی در قالبِ تو باشم
ای سرودِ دریاها!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#319
Posted: 6 Apr 2014 12:32
برای شما که عشق تان زندگی ست
شما که عشقِتان زندگی ست
شما که خشمِتان مرگ است،
شما که تابانده اید در یأسِ آسمان ها
امیدِ ستارگان را
شما که به وجود آورده اید سالیان را
قرون را
و مردانی زاده اید که نوشته اند بر چوبه ی دارها
یادگارها
و تاریخِ بزرگِ آینده را با امید
در بطنِ کوچکِ خود پرورده اید
و شما که پرورده اید فتح را
در زهدانِ شکست،
شما که عشقِتان زندگی ست
شما که خشمِتان مرگ ست!
□
شما که برقِ ستاره ی عشقید
در ظلمتِ بی حرارتِ قلب ها
شما که سوزانده اید جرقه ی بوسه را
بر خاکسترِ تشنه ی لب ها
و به ما آموخته اید تحمل و قدرت را در شکنجه ها
و در تعب ها
و پاهای آبله گون
با کفش های گران
در جُستجوی عشقِ شما می کند عبور
بر راه های دور
و در اندیشه ی شماست
مردی که زورق اش را می راند
بر آبِ دوردست
شما که عشقِتان زندگی ست
شما که خشمِتان مرگ است!
□
شما که زیبایید تا مردان
زیبایی را بستایند
و هر مرد که به راهی می شتابد
جادوییِ نوشخندی از شماست
و هر مرد در آزادگیِ خویش
به زنجیرِ زرینِ عشقی ست پای بست
شما که عشقِتان زندگی ست
شما که خشمِتان مرگ است!
□
شما که روحِ زندگی هستید
و زندگی بی شما اجاقی ست خاموش،
شما که نغمه یِ آغوشِ روحِتان
در گوشِ جانِ مرد فرح زاست،
شما که در سفرِ پُرهراسِ زندگی، مردان را
در آغوشِ خویش آرامش بخشیده اید
و شما را پرستیده است هر مردِ خودپرست، ــ
عشقِتان را به ما دهید
شما که عشقِتان زندگی ست!
و خشمِتان را به دشمنانِ ما
شما که خشمِتان مرگ است!
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#320
Posted: 6 Apr 2014 12:34
سمفونی تاريک
غنچه های یاسِ من امشب شکفته است. و ظلمتی که باغِ مرا بلعیده، از بویِ یاس ها معطر و خواب آور و خیال انگیز شده است.
با عطرِ یاس ها که از سینه ی شب برمی خیزد، بوسه هایی که در سایه ربوده شده و خوشبختی هایی که تنها خواب آلودگی شب ناظرِ آن بوده است بیدار می شوند و با سمفونی دلپذیرِ یاس و تاریکی جان می گیرند.
و بویِ تلخِ سروها ــ که ضرب های آهنگِ اندوه زای گورستانی ست و به یأس های بیدار لالای می گوید ــ در سمفونی یاس و تاریکی می چکد و میانِ آسمانِ بی ستاره و زمینِ خواب آلود، شبِ لجوج را از معجونِ عشق و مرگ سرشار می کند.
عشق، مگر امشب با شوهرش مرگ وعده ی دیداری داشته است... و اینک، دستادست و بالابال بر نسیمِ عبوس و مبهمِ شبانگاه پرسه می زنند.
دلتنگی های بیهوده ی روز در سایه هایِ شب دور و محو می شوند و پچپچه شان، چون ضربه هایِ گیج و کش دارِ سنج، در آهنگِ تلخ و شیرینِ تاریکی به گوش می آید.
و آهنگِ تلخ و شیرینِ تاریکی، امشب سرنوشتی شوم و ملکوتی را در آستانه ی رؤیاها برابرِ چشمانِ من به رقص می آورد.
□
امشب عشقِ گوارا و دلپذیر، و مرگِ نحس و فجیع، با جبروت و اقتدار زیرِ آسمانِ بی نور و حرارت بر سرزمینِ شب سلطنت می کنند...
امشب عطرِ یاس ها سنگرِ صبر و امیدِ مرا از دلتنگی های دشوار و سنگینِ روز بازمی ستاند...
امشب بوی تلخِ سروها شعله ی عشق و آرزوها را که تازه تازه در دلِ من زبانه می کشد خاموش می کند...
امشب سمفونی تاریکِ یاس ها و سروها اندوهِ کهن و لذتِ سرمدی را در دلِ من دوباره به هم می آمیزد...
امشب از عشق و مرگ در روحِ من غوغاست...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…