ارسالها: 2910
#331
Posted: 6 Apr 2014 15:52
تا شکوفه ی سُرخ يک پيراهن
سنگ می کشم بر دوش،
سنگِ الفاظ
سنگِ قوافی را.
و از عرق ریزانِ غروب، که شب را
در گودِ تاریک اش
می کند بیدار،
و قیراندود می شود رنگ
در نابیناییِ تابوت،
و بی نفس می ماند آهنگ
از هراسِ انفجارِ سکوت،
من کار می کنم
کار می کنم
کار
و از سنگِ الفاظ
بر می افرازم
استوار
دیوار،
تا بامِ شعرم را بر آن نهم
تا در آن بنشینم
در آن زندانی شوم...
من چنین ام. احمقم شاید!
که می داند
که من باید
سنگ های زندانم را به دوش کشم
به سانِ فرزندِ مریم که صلیبش را،
و نه به سانِ شما
که دسته ی شلاقِ دژخیمِتان را می تراشید
از استخوانِ برادرِتان
و رشته ی تازیانه ی جلادِتان را می بافید
از گیسوانِ خواهرِتان
و نگین به دسته ی شلاقِ خودکامگان می نشانید
از دندان های شکسته ی پدرِتان!
□
و من سنگ های گرانِ قوافی را بر دوش می برم
و در زندانِ شعر
محبوس می کنم خود را
به سانِ تصویری که در چارچوبش
در زندانِ قابش.
و ای بسا که
تصویری کودن
از انسانی ناپخته:
از منِ سالیانِ گذشته
گم گشته
که نگاهِ خُردسالِ مرا دارد
در چشمانش،
و منِ کهنه تر به جا نهاده است
تبسمِ خود را
بر لبانش،
و نگاهِ امروزِ من بر آن چنان است
که پشیمانی
به گناهانش!
تصویری بی شباهت
که اگر فراموش می کرد لبخندش را
و اگر کاویده می شد گونه هایش
به جُست وجوی زندگی
و اگر شیار برمی داشت پیشانی اش
از عبورِ زمان های زنجیرشده با زنجیرِ بردگی
می شد من!
می شد من
عیناً!
می شد من که سنگ های زندانم را بر دوش
می کشم خاموش،
و محبوس می کنم تلاشِ روحم را
در چاردیوارِ الفاظی که
می ترکد سکوتِشان
در خلاءِ آهنگ ها
که می کاود بی نگاه چشمِشان
در کویرِ رنگ ها...
می شد من
عیناً!
می شد من که لبخنده ام را از یاد برده ام،
و اینک گونه ام...
و اینک پیشانی ام...
□
چنین ام من
ــ زندانیِ دیوارهای خوش آهنگِ الفاظِ بی زبان ــ.
چنین ام من!
تصویرم را در قابش محبوس کرده ام
و نامم را در شعرم
و پایم را در زنجیرِ زنم
و فردایم را در خویشتنِ فرزندم
و دلم را در چنگِ شما...
در چنگِ هم تلاشیِ با شما
که خونِ گرمِتان را
به سربازانِ جوخه ی اعدام
می نوشانید
که از سرما می لرزند
و نگاهِشان
انجمادِ یک حماقت است.
شما
که در تلاشِ شکستنِ دیوارهای دخمه ی اکنونِ خویش اید
و تکیه می دهید از سرِ اطمینان
بر آرنج
مِجریِ عاجِ جمجمه تان را
و از دریچه ی رنج
چشم اندازِ طعمِ کاخِ روشنِ فرداتان را
در مذاقِ حماسه ی تلاشِتان مزمزه می کنید.
شما...
و من...
شما و من
و نه آن دیگران که می سازند
دشنه
برای جگرِشان
زندان
برای پیکرِشان
رشته
برای گردنِشان.
و نه آن دیگرتران
که کوره ی دژخیمِ شما را می تابانند
با هیمه ی باغِ من
و نانِ جلادِ مرا برشته می کنند
در خاکسترِ زاد و رودِ شما.
□
و فردا که فروشدم در خاکِ خون آلودِ تب دار،
تصویرِ مرا به زیر آرید از دیوار
از دیوارِ خانه ام.
تصویری کودن را که می خندد
در تاریکی ها و در شکست ها
به زنجیرها و به دست ها.
و بگوییدش:
»تصویرِ بی شباهت!
به چه خندیده ای؟«
و بیاویزیدش
دیگربار
واژگونه
رو به دیوار!
و من همچنان می روم
با شما و برای شما
ــ برای شما که این گونه دوستارِتان هستم. ــ
و آینده ام را چون گذشته می روم سنگ بردوش:
سنگِ الفاظ
سنگِ قوافی،
تا زندانی بسازم و در آن محبوس بمانم:
زندانِ دوست داشتن.
دوست داشتنِ مردان
و زنان
دوست داشتنِ نی لبک ها
سگ ها
و چوپانان
دوست داشتنِ چشم به راهی،
و ضرب ْانگشتِ بلورِ باران
بر شیشه ی پنجره
دوست داشتنِ کارخانه ها
مشت ها
تفنگ ها
دوست داشتنِ نقشه ی یابو
با مدارِ دنده هایش
با کوه های خاصره اش،
و شطِ تازیانه
با آبِ سُرخ اش
دوست داشتنِ اشکِ تو
بر گونه ی من
و سُرورِ من
بر لبخندِ تو
دوست داشتنِ شوکه ها
گزنه ها و آویشنِ وحشی،
و خونِ سبزِ کلروفیل
بر زخمِ برگِ لگد شده
دوست داشتنِ بلوغِ شهر
و عشق اش
دوست داشتنِ سایه ی دیوارِ تابستان
و زانوهای بی کاری
در بغل
دوست داشتنِ جقه
وقتی که با آن غبار از کفش بسترند
و کلاه ْخود
وقتی که در آن دستمال بشویند
دوست داشتنِ شالی زارها
پاها و
زالوها
دوست داشتنِ پیر یِ سگ ها
و التماسِ نگاهِشان
و درگاهِ دکه ی قصابان،
تیپا خوردن
و بر ساحلِ دورافتاده ی استخوان
از عطشِ گرسنگی
مردن
دوست داشتنِ غروب
با شنگرفِ ابرهایش،
و بوی رمه در کوچه های بید
دوست داشتنِ کارگاهِ قالی بافی
زمزمه ی خاموشِ رنگ ها
تپشِ خونِ پشم در رگ های گره
و جان های نازنینِ انگشت
که پامال می شوند
دوست داشتنِ پاییز
با سرب ْرنگیِ آسمانش
دوست داشتنِ زنانِ پیاده رو
خانه شان
عشقِشان
شرمِشان
دوست داشتنِ کینه ها
دشنه ها
و فرداها
دوست داشتنِ شتابِ بشکه های خالیِ تُندر
بر شیبِ سنگ فرشِ آسمان
دوست داشتنِ بوی شورِ آسمانِ بندر
پروازِ اردک ها
فانوسِ قایق ها
و بلورِ سبزرنگِ موج
با چشمانِ شب ْچراغش
دوست داشتنِ درو
و داس های زمزمه
دوست داشتنِ فریادهای دیگر
دوست داشتنِ لاشه ی گوسفند
بر قناره ی مردکِ گوشت فروش
که بی خریدار می ماند
می گندد
می پوسد
دوست داشتنِ قرمزیِ ماهی ها
در حوضِ کاشی
دوست داشتنِ شتاب
و تأمل
دوست داشتنِ مردم
که می میرند
آب می شوند
و در خاکِ خشکِ بی روح
دسته دسته
گروه گروه
انبوه انبوه
فرومی روند
فرومی روند و
فرو
می روند
دوست داشتنِ سکوت و زمزمه و فریاد
دوست داشتنِ زندانِ شعر
با زنجیرهای گران اش:
ــ زنجیرِ الفاظ
زنجیرِ قوافی...
□
و من همچنان می روم:
در زندانی که با خویش
در زنجیری که با پای
در شتابی که با چشم
در یقینی که با فتحِ من می رود دوش بادوش
از غنچه ی لبخندِ تصویرِ کودنی که بر دیوارِ دیروز
تا شکوفه ی سُرخِ یک پیراهن
بر بوته ی یک اعدام:
تا فردا!
□
چنین ام من:
قلعه نشینِ حماسه های پُر از تکبر
سم ْضربه ی پُرغرورِ اسبِ وحشیِ خشم
بر سنگ فرش ِکوچه ی تقدیر
کلمه ی وزشی
در توفانِ سرودِ بزرگِ یک تاریخ
محبوسی
در زندانِ یک کینه
برقی
در دشنه ی یک انتقام
و شکوفه ی سُرخِ پیراهنی
در کنارِ راهِ فردای بردگانِ امروز.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#332
Posted: 6 Apr 2014 17:32
قصيده برای انسان ماه بهمن
تو نمی دانی غریوِ یک عظمت
وقتی که در شکنجه ی یک شکست نمی نالد
چه کوهی ست!
تو نمی دانی نگاهِ بی مژه ی محکومِ یک اطمینان
وقتی که در چشمِ حاکمِ یک هراس خیره می شود
چه دریایی ست!
تو نمی دانی مُردن
وقتی که انسان مرگ را شکست داده است
چه زندگی ست!
تو نمی دانی زندگی چیست، فتح چیست
تو نمی دانی ارانی کیست
و نمی دانی هنگامی که
گورِ او را از پوستِ خاک و استخوانِ آجُر انباشتی
و لبانت به لبخندِ آرامش شکفت
و گلویت به انفجارِ خنده یی ترکید،
و هنگامی که پنداشتی گوشتِ زندگیِ او را
از استخوان های پیکرش جدا کرده ای
چه گونه او طبلِ سُرخِ زنده گی اش را به نوا درآورد
در نبضِ زیراب
در قلبِ آبادان،
و حماسه ی توفانیِ شعرش را آغاز کرد
با سه دهان صد دهان هزار دهان
با سیصد هزار دهان
با قافیه ی خون
با کلمه ی انسان،
با کلمه ی انسان کلمه ی حرکت کلمه ی شتاب
با مارشِ فردا
که راه می رود
می افتد برمی خیزد
برمی خیزد برمی خیزد می افتد
برمی خیزد برمی خیزد
و به سرعتِ انفجارِ خون در نبض
گام برمی دارد
و راه می رود بر تاریخ، بر چین
بر ایران و یونان
انسان انسان انسان انسان... انسان ها...
و که می دود چون خون، شتابان
در رگِ تاریخ، در رگِ ویتنام، در رگِ آبادان
انسان انسان انسان انسان... انسان ها...
و به مانندِ سیلابه که از سدْ،
سرریز می کند در مصراعِ عظیمِ تاریخ اش
از دیوارِ هزاران قافیه:
قافیه ی دزدانه
قافیه ی در ظلمت
قافیه ی پنهانی
قافیه ی جنایت
قافیه ی زندان در برابرِ انسان
و قافیه یی که گذاشت آدولف رضاخان
به دنبالِ هر مصرع که پایان گرفت به »نون«:
قافیه ی لزج
قافیه ی خون!
و سیلابِ پُرطبل
از دیوارِ هزاران قافیه ی خونین گذشت:
خون، انسان، خون، انسان،
انسان، خون، انسان...
و از هر انسان سیلابه یی از خون
و از هر قطره ی هر سیلابه هزار انسان:
انسانِ بی مرگ
انسانِ ماهِ بهمن
انسانِ پولیتسر
انسانِ ژاک دوکور
انسانِ چین
انسانِ انسانیت
انسانِ هر قلب
که در آن قلب، هر خون
که در آن خون، هر قطره
انسانِ هر قطره
که از آن قطره، هر تپش
که از آن تپش، هر زندگی
یک انسانیتِ مطلق است.
و شعرِ زندگیِ هر انسان
که در قافیه ی سُرخِ یک خون بپذیرد پایان
مسیحِ چارمیخِ ابدیتِ یک تاریخ است.
و انسان هایی که پا درزنجیر
به آهنگِ طبلِ خونِشان می سرایند تاریخِشان را
حواریونِ جهان گیرِ یک دین اند.
و استفراغِ هر خون از دهانِ هر اعدام
رضای خودرویی را می خشکاند
بر خرزهره ی دروازه ی یک بهشت.
و قطره قطره ی هر خونِ این انسانی که در برابرِ من ایستاده است
سیلی ست
که پُلی را از پسِ شتابندگانِ تاریخ
خراب می کند
و سوراخِ هر گلوله بر هر پیکر
دروازه یی ست که سه نفر صد نفر هزار نفر
که سیصد هزار نفر
از آن می گذرند
رو به بُرجِ زمردِ فردا.
و معبرِ هر گلوله بر هر گوشت
دهانِ سگی ست که عاجِ گران بهای پادشاهی را
در انوالیدی می جَوَد.
و لقمه ی دهانِ جنازه ی هر بی چیزْ پادشاه
رضاخ ان!
شرفِ یک پادشاهِ بی همه چیز است.
و آن کس که برای یک قبا بر تن و سه قبا در صندوق
و آن کس که برای یک لقمه در دهان و سه نان در کف
و آن کس که برای یک خانه در شهر و سه خانه در ده
با قبا و نان و خانه ی یک تاریخ چنان کند که تو کردی، رضاخان
نامش نیست انسان.
نه، نامش انسان نیست، انسان نیست
من نمی دانم چیست
به جز یک سلطان!
□
اما بهارِ سرسبزی با خونِ ارانی
و استخوانِ ننگی در دهانِ سگِ انوالید!
□
و شعرِ زندگیِ او، با قافیه ی خونش
و زندگیِ شعرِ من
با خونِ قافیه اش.
و چه بسیار
که دفترِ شعرِ زندگی شان را
با کفنِ سُرخِ یک خون شیرازه بستند.
چه بسیار
که کُشتند بردگیِ زندگی شان را
تا آقاییِ تاریخِشان زاده شود.
با سازِ یک مرگ، با گیتارِ یک لورکا
شعرِ زندگی شان را سرودند
و چون من شاعر بودند
و شعر از زندگی شان جدا نبود.
و تاریخی سرودند در حماسه ی سُرخِ شعرِشان
که در آن
پادشاهانِ خلق
با شیهه ی حماقتِ یک اسب
به سلطنت نرسیدند،
و آن ها که انسان ها را با بندِ ترازوی عدالتِشان به دار آویختند
عادل نام نگرفتند.
جدا نبود شعرِشان از زندگی شان
و قافیه ی دیگر نداشت
جز انسان.
و هنگامی که زندگیِ آنان را بازگرفتند
حماسه ی شعرِشان توفانی تر آغاز شد
در قافیه ی خون.
شعری با سه دهان صد دهان هزار دهان
با سیصد هزار دهان
شعری با قافیه ی خون
با کلمه ی انسان
با مارشِ فردا
شعری که راه می رود، می افتد، برمی خیزد، می شتابد
و به سرعتِ انفجارِ یک نبض در یک لحظه ی زیست
راه می رود بر تاریخ، و بر اندونزی، بر ایران
و می کوبد چون خون
در قلبِ تاریخ، در قلبِ آبادان
انسان انسان انسان انسان... انسان ها...
□
و دور از کاروانِ بی انتهای این همه لفظ، این همه زیست،
سگِ انوالیدِ تو می میرد
با استخوانِ ننگِ تو در دهانش ــ
استخوانِ ننگ
استخوانِ حرص
استخوانِ یک قبا بر تن سه قبا در مِجری
استخوانِ یک لقمه در دهان سه لقمه در بغل
استخوانِ یک خانه در شهر سه خانه در جهنم
استخوانِ بی تاریخی.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#333
Posted: 6 Apr 2014 17:44
23
۱
بدنِ لختِ خیابان
به بغلِ شهر افتاده بود
و قطره های بلوغ
از لمبرهای راه
بالا می کشید
و تابستانِ گرمِ نفس ها
که از رویای جَگن های باران خورده سرمست بود
در تپشِ قلبِ عشق
می چکید
□
خیابانِ برهنه
با سنگ فرشِ دندان های صدفش
دهان گشود
تا دردهای لذتِ یک عشق
زهرِ کامش را بمکد.
و شهر بر او پیچید
و او را تنگ تر فشرد
در بازوهای پُرتحریکِ آغوشش.
و تاریخِ سربه مهرِ یک عشق
که تنِ داغِ دختری اش را
به اجتماعِ یک بلوغ
واداده بود
بسترِ شهری بی سرگذشت را
خونین کرد.
جوانه ی زندگی بخشِ مرگ
بر رنگ پریدگیِ شیارهای پیشانیِ شهر
دوید،
خیابانِ برهنه
در اشتیاقِ خواهشِ بزرگِ آخرینش
ل ب گزید،
نطفه های خون آلود
که عرقِ مرگ
بر چهره ی پدرِشان
قطره بسته بود
رَحِمِ آماده ی مادر را
از زندگی انباشت،
و انبان های تاریکِ یک آسمان
از ستاره های بزرگِ قربانی
پُر شد: ـ
یک ستاره جنبید
صد ستاره،
ستاره ی صد هزار خورشید،
از افقِ مرگِ پُرحاصل
در آسمان
درخشید،
مرگِ متکبر!
□
اما دختری که پا نداشته باشد
بر خاکِ دندان کروچه ی دشمن
به زانو درنمی آید.
و من چون شیپوری
عشقم را می ترکانم
چون گلِ سِرخی
قلبم را پَرپَر می کنم
چون کبوتری
روحم را پرواز می دهم
چون دشنه یی
صدایم را به بلورِ آسمان می کشم:
»ـ هی!
چه کنم های سربه هوای دستانِ بی تدبیرِ تقدیر!
پشتِ میله ها و ملیله های اشرافیت
پشتِ سکوت و پشتِ دارها
پشتِ عمامه ها و رخت سالوس
پشتِ افتراها، پشتِ دیوارها
پشتِ امروز و روزِ میلاد ـ با قابِ سیاهِ شکسته اش ـ
پشتِ رنج، پشتِ نه، پشتِ ظلمت
پشتِ پافشاری، پشتِ ضخامت
پشتِ نومیدی ِ سمجِ خداوندانِ شما
و حتا و حتا پشتِ پوستِ نازکِ دلِ عاشقِ من،
زیبایی ِ یک تاریخ
تسلیم می کند بهشتِ سرخِ گوشتِ تن اش را
به مردانی که استخوان هاشان آجرِ یک بناست
بوسه شان کوره است و صداشان طبل
و پولادِ بالشِ بسترشان
یک پُتک است.«
□
لب های خون! لب های خون!
اگر خنجرِ امیدِ دشمن کوتاه نبود
دندان های صدفِ خیابان باز هم می توانست
شما را ببوسد...
□
و تو از جانبِ من
به آن کسان که به زیانی معتادند
و اگر زیانی نَبَرند که با خویشان بیگانه بُوَد
می پندارند که سودی برده اند،
و به آن دیگرکسان
که سودِشان یک سر
از زیانِ دیگران است
و اگر سودی بر کف نشمارند
در حسابِ زیانِ خویش نقطه می گذارند
بگو:
»ـ دلتان را بکنید!
بیگانه های من
دلتان را بکنید!
دعایی که شما زمزمه می کنید
تاریخِ زندگانی ست که مرده اند
و هنگامی نیز
که زنده بوده اند
خروسِ هیچ زندگی
در قلبِ دهکده شان آواز
نداده بود...
دلتان را بکنید، که در سینه ی تاریخِ ما
پروانه ی پاهای بی پیکرِ یک دختر
به جای قلبِ همه ی شما
خواهد زد پَرپَر!
و این است، این است دنیایی که وسعتِ آن
شما را در تنگی ِ خود
چون دانه ی انگوری
به سرکه مبدل خواهد کرد.
برای برق انداختن به پوتینِ گشاد و پُرمیخِ یکی من!«
□
اما تو!
تو قلبت را بشوی
در بی غشیِ جامِ بلورِ یک باران،
تا بدانی
چه گونه
آنان
بر گورها که زیرِ هر انگشتِ پایشان
گشوده بود دهان
در انفجار بلوغشان
رقصیدند،
چه گونه بر سنگ فرشِ لج
پا کوبیدند
و اشتهای شجاعتِشان
چه گونه
در ضیافتِ مرگی از پیش آگاه
کبابِ گلوله ها را داغاداغ
با دندانِ دنده هاشان بلعیدند...
قلبت را چون گوشی آماده کن
تا من سرودم را بخوانم:
ـ سرودِ جگرهای نارنج را که چلیده شد
در هوای مرطوبِ زندان...
در هوای سوزانِ شکنجه...
در هوای خفقانیِ دار،
و نام های خونین را نکرد استفراغ
در تبِ دردآلودِ اقرار
سرودِ فرزندانِ دریا را که
در سواحلِ برخورد به زانو درآمدند
بی که به زانو درآیند
و مردند
بی که بمیرند!
□
اما شما ـ ای نفس های گرمِ زمین که بذرِ فردا را در خاکِ دیروز می پزید!
اگر بادبانِ امیدِ دشمن از هم نمی درید
تاریخِ واژگونه ی قایقش را بر خاک کشانده بودید!
۲
با شما که با خونِ عشق ها، ایمان ها
با خونِ نظامی ها، اسب ها
با خونِ شباهت های بزرگ
با خونِ کله های گچ در کلاه های پولاد
با خونِ چشمه های یک دریا
با خونِ چه کنم های یک دست
با خونِ آن ها که انسانیت را می جویند
با خونِ آن ها که انسانیت را می جوند
در میدانِ بزرگ امضا کردید
دیباچه ی تاریخِمان را،
خونِمان را قاتی می کنیم
فردا در میعاد
تا جامی از شرابِ مرگ به دشمن بنوشانیم
به سلامتِ بلوغی که بالا کشید از لمبرهایِ راه
برای انباشتنِ مادرِ تاریخِ یک رَحِم
از ستاره های بزرگِ قربانی،
روز بیست و سه ی تیر
روز بیست و سه...
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#334
Posted: 7 Apr 2014 11:25
شبانه
کلیدِ بزرگِ نقره
در آبگیرِ سرد
شکسته ست.
دروازه ی تاریک
بسته ست.
»ــ مسافرِ تنها !
با آتشِ حقیرت
در سایه سارِ بید
چشم انتظارِ کدام
سپیده دمی؟«
هلالِ روشن
در آبگیرِ سرد
شکسته ست
و دروازه ی نقره کوب
با هفت قفلِ جادو
بسته ست.
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 2910
#335
Posted: 7 Apr 2014 11:25
در میدان
آنچه به دید می آید و
آنچه به دیده می گذرد.
آنجا که سپاهیان
مشقِ قتال می کنند
گستره ی چمنی می تواند باشد،
و کودکان
رنگین کمانی
رقصنده و
پُرفریاد.
□
اما آن
که در برابرِ فرمانِ واپسین
لبخند می گشاید،
تنها
می تواند
لبخندی باشد
در برابرِ »آتش!«
دوست داشتن یعنی
وقتی میــــدونه…
رو چیزی حساسی…
یا از کاری بدت میـــاد…
حواسش هست که ناراحتت نکنه…
ارسالها: 6368
#336
Posted: 20 May 2014 19:18
چه بی تابانه می خواهمت...
چه بی تابانه می خواهمت
ای دوریت آزمون تلخ زنده به گوری!
چه بی تابانه تو را طلب می کنم!
بر پشت سمندی
گویی، نو زین
که قرارش نیست
و فاصله...
تجربه ای بیهوده است
بوی پیرهنت
این جا، واکنون...
کوه ها در فاصله
سردند
دست، در کوچه و بستر...
حضور مانوس دست تو را می جوید
و به راه اندیشیدن...
یاس را، رج می زند
بی نجوای انگشتانت
فقط...
و جهان از هر سلامی خالی است...
شانه ات مجابم می کند
در بستری که عشق تشنگی ست
زلال شانه هایت همچنانم عطش می دهد
در بستری که عشق مجابش کرده است.
احمد شــاملو
هر شب دلم بهانه ی تـــو را ، هیچ ... بگذریم ...
امشب دلم دوباره تـــو را ... ، هیــچ ... بگذریم ...
ارسالها: 14491
#337
Posted: 1 Jun 2014 14:25
کیفر - باغ آیینه :
در اينجا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب،
در هر نقب چندين حجره،
در هر حجره چندين مرد
در زنجير...
از اين زنجيريان،
يک تن، زنش را در تب تاريک بهتاني
به ضرب دشنه اي کشته است.
از اين مردان،
يکي، در ظهر تابستان سوزان،
نان فرزندان خودرا،
بر سر برزن، به خون نان فروش سخت دندان گرد
آغشته است.
از اينان، چند کس،
در خلوت يک روز باران ريز،
بر راه ربا خواري نشسته اند
کساني، در سکوت کوچه،
از ديوار کوتاهي به روي بام جستند
کساني، نيم شب،
در گورهاي تازه،
دندان طلاي مردگان را مي شکسته اند.
من اما هيچ کس را
در شبي تاريک و توفاني نکشتم
من اما راه بر مردي ربا خواري نبستم
من اما نيمه هاي شب ز بامي بر سر بامي نجستم .
در اين جا چار زندان است
به هر زندان دو چندان نقب و
در هر نقب چندين حجره،
در هر حجره چندين مرد در زنجير...
در اين زنجيريان هستند مرداني
که مردار زنان را دوست مي دارند.
در اين زنجيريان هستند مرداني
که در رويايشان هر شب زني
در وحشت مرگ از جگر بر مي کشد فرياد.
من اما در زنان چيزي نمي يابم
- گر آن همزاد را روزي نيابم ناگهان، خاموش -
من اما در دل کهسار روياهاي خود،
جز انعکاس سرد آهنگ صبور اين علف هاي بياباني
که ميرويند و مي پوسند و مي خشکند و مي ريزند،
با چيزي ندارم گوش.
مرا گر خود نبود اين بند،
شايد بامدادي همچو يادي دور و لغزان،
مي گذشتم از تراز خاک سرد پست...
جرم اين است
جرم اين است
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#338
Posted: 1 Jun 2014 14:26
*****
همه
لرزش دست و دلم
از آن بود که
که عشق
پناهی گردد،
پروازی نه
گریز گاهی گردد.
ای عشق ای عشق
چهره آبیت پیدا نیست
و خنکای مرحمی
بر شعله زخمی
نه شور شعله
بر سرمای درون
ای عشق ای عشق
چهره سرخت پیدا نیست.
غبار تیره تسکینی بر حضور ِ وهن
و دنج ِ رهائی
بر گریز حضور.
سیاهی
بر آرامش آبی
و سبزه برگچه
بر ارغوان
ای عشق ای عشق
رنگ آشنایت
پیدا نیست
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟