ارسالها: 106
#41
Posted: 20 Mar 2012 18:27
میعاد
در فراسویِ مرزهای تنت تو را دوست میدارم.
آینهها و شبپرههای مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمانِ بلند و کمانِ گشادهی پُل
پرندهها و قوس و قزح را به من بده
و راهِ آخرین را
در پردهیی که میزنی مکرر کن.
در فراسوی مرزهای تنم
تو را دوست میدارم.
در آن دوردستِ بعید
که رسالتِ اندامها پایان میپذیرد
و شعله و شورِ تپشها و خواهشها
بهتمامی
فرومینشیند
و هر معنا قالبِ لفظ را وامیگذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایانِ سفر،
تا به هجومِ کرکسهایِ پایاناش وانهد...
در فراسوهای عشق
تو را دوست میدارم،
در فراسوهای پرده و رنگ.
در فراسوهای پیکرهایِمان
با من وعدهی دیداری بده.
اردیبهشتِ ۱۳۴۳
شیرگاه
آیدا در آینه
.:. خاموشی به هزار زبان در سخن است .:.
ارسالها: 1626
#42
Posted: 26 Mar 2012 09:19
*****
ازدستهاي گرم تو
كودكان توامان آغوش خويش
سخن ها مي توانم گفت
غم نان اگر بگذارد.
نغمه در نغمه درافكنده
اي مسيح مادر، اي خورشيد!
از مهرباني بي دريغ جانت
با چنگ تمامي ناپذير تو سرودها مي توانم كرد
غم نان اگر بگذارد.
***
رنگ ها در رنگ ها دويده،
اي مسيح مادر ، اي خورشيد!
از مهرباني بي دريغ جانت
با چنگ تمامي نا پذير تو سرودها مي توانم كرد
غم نان اگر بگذارد.
***
چشمه ساري در دل و
آبشاري در كف،
آفتابي در نگاه و
فرشته اي در پيراهن
از انساني كه توئي
قصه ها مي توانم كرد
غم نان اگر بگذارد
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
ارسالها: 1095
#43
Posted: 8 Jul 2012 14:30
شعر های "پابلو نرودا" ترجمه احمد شاملو
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی.
به آرامی آغاز به مردن میکنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر برده عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی ..
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامیدارند ...
و ضربان قلبت را تندتر میکنند،
دوری کنی . . .،
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر هنگامی که با شغلت، یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یک بار در تمام زندگیت
ورای مصلحتاندیشی بروی . . .
امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری!
شادی را فراموش نکن///
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
ارسالها: 1095
#44
Posted: 8 Jul 2012 14:32
سكوت
سرشارازناگفته هاست
مارگوت بيكل
ترجمه: احمد شاملو محمد زرين بال
برای تو و خويش
چشمانی آرزو می آنم
که چراغ ها و نشانه ها را
در ظلمات مان
ببيند
گوشی
که صداها و شناسه ها را
در بيهوشی مان بشنود
برای تو و خويش، روحی
که اين همه را
در خود گيرد و بپذيرد
وزبانی
که در صداقت خود
ما را از خاموشی خويش
بيرون آشد
و بگذارد
از آن چيزها آه در بندمان آشيده است
سخن بگوئيم.
دلتنگی های آدمی را
باد ترانه ای می خواند،
رويائش را
آسمان پر ستاره ناديده می گيرد،
و هر دانۀ برفی
به اشكی نريخته می ماند.
سكوت
سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشقهای نهان
و شگفتی های بر زبان نيامده.
در اين سكوت
حقيقت ما نهفته است
حقيقت تو
و من.
گاه
آنچه ما را به حقيقت می رساند
خود از آن عاری است.
زيرا
تنها حقيقت است
که رهايی می بخشد.
از بخت ياری ماست
شايد
که آنچه می خواهيم،
يا به دست نمی آيد
يا از دست می گريزد.
می خواهم آب شوم
در گستره افق
آنجا آه دريا به آخر می رسد
و آسمان آغاز می شود
می خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته يكی شوم.
حس می آنم و می دانم
دست می سايم و می ترسم
باور می آنم و اميدوارم
که هيج چيز با آن به عناد برنخيزد.
چند بار اميد بستی و دام برنهادی
تا دستی ياری دهنده
کلامی مهرآميز
نوازشی
يا گوشی شنوا
به چنگ آری؟
چند بار
دامت را تهی يافتی؟
از پای منشين
آماده شو آه ديگر بار و ديگر بار
دام باز گستری!
پنجه در افكنده ايم
با دست های مان
به جای رها شدن.
سنگين سنگين بر دوش می آشيم
بار ديگران را
به جای همراهی کردنشان.
عشق ما
نيازمند رهائی است
نه تصاحب.
در راه خويش
ايثار بايد
نه انجام وظيفه.
سپيده دمان
از پس شبی دراز
در جان خويش
آواز خروسی می شنوم
از دور دست، و با سومين بانگش
در می يابم
که رسوا شده ام
زخم زننده
مقاومت ناپذير
شگفت انگيز و پر راز و رمز است
آفرينش و
همه آن چيزها
که «شدن» را
امكان می دهد.
هر مرگ
اشارتی است
به حياتی ديگر.
اين همه پيچ
اين همه گذر
اين همه چراغ
اين همه علامت
و همچنان استواری به وفادار ماندن
به راهم
خودم
هدفم
و به تو
وفائی که مرا
و ترا
به سوی هدف
راه می نمايد.
جويای راه خويش باش
از اين سان که منم
در تكاپوی انسان شدن
در ميان راه
ديدار می آنيم
حقيقت را
آزادی را
خود را
در ميان راه
می بالد و به بار می نشيند
دوستی ئی
که توان مان می دهد
تا برای ديگران
مأمنی باشيم و
ياوری
اين است راه ما
تو
و من.
در وجود هر کس
رازی بزرگ نهان است
داستانی
راهی
بيراهه ئی
طرح افكندن اين راز
راز من و راز تو
راز زندگی
پاداش بزرگ تلاشی پر حاصل است.
بسيار وقت ها
با يكديگر از غم و شادی خويش سخن ساز می کنيم
اما در همه چيزی رازی نيست
گاه به سخن گفتن از زخم ها نيازی نيست
سكوتِ ملال ها
از راز ما
سخن تواند گفت.
به تو نگاه می آنم
و می دانم
تو تنها نيازمند يكی نگاهی
تا به تو دل دهد
آسوده خاطرت کند
بگشايدت
تا به در آئی.
من پا پس می آشم
و در نيم گشوده
به روی تو
بسته می شود.
پيش از آن آه به تنهائی خود پناه برم
از ديگران
شكوه آغاز می کنم
فرياد می آشم
که ترکم گفته اند
چرا از خود نمی پرسم
کسی را دارم
که احساسم را
انديشه و رويايم را
زندگيم را
با او قسمت کنم؟
آغاز جدا سری
شايد
از ديگران نبود.
حلقه های مداوم
پياپی
تا دور دست
تصميم درست صادقانه.
با خود وفادار می مانم آيا
يا راهی سهل تر
اختيار می آنم؟
بی اعتمادی
دری است،
خودستائی و بيم
چفت و بست غرور است،
و تهيدستی
ديوار است و لولاست
زندانی را آه در آن
محبوس رای خويشيم
دلتنگی مان را برای آزادی و دلخواه ديگران بودن
از رخنه هايش
تنفس می کنيم
تو و من
توان آن را يافتيم
که برگشائيم
که خود را بگشايم.
بر آنچه دلخواه من است
حمله نمی برم
خود را به تمامی بر آن می افكنم
اگر برآنم
تا ديگر بار و ديگر بار
بر پای بتوانم خاست
راهی به جز اينم نيست.
توان صبرکردن
برای رودر روئی با آنچه بايد روی دهد
برای مواجهه با آنچه روی می دهد.
شكيبيدن
گشاد بودن
تحمل کردن
آزاد بودن.
چندان آه به شكوه در می آئيم
از سرمای پيرامون خويش
از ظلمت
و از کمبود نوری گرمی بخش
چون هميشه
بر می بنديم
دريچه کلبه مان را
روح مان را.
اگر می خواهی نگهم داری
دوست من
از دستم می دهی
اگر می خواهی همراهيم کنی
دوست من
تا انسان آزادی باشم،
ميان ما
همبستگی ئی از آن گونه می رويد
که زندگی ما هر دو تن را
غرق در شكوفه می کند.
من آموخته ام
به خود گوش فرا دهم
و صدائی
بشنوم
که با من می گويد
مرا چه هديه خواهد داد « اين لحظه »
نياموخته ام
گوش فرا دادن
به صدائی را
که با من در سخن است
و بی وقفه می پرسد
من به دین «لحظه»چه هديه خواهم داد.
شبنم و
برگ ها يخ زده است
و آرزوهای من نيز.
ابرهای برفزا بر آسمان در هم می پيچيد
باد می وزد
و توفان در می رسد
زخم های من
می فسرد.
يخ آب می شود
در روح من
در انديشه هايم
بهار حضور تو است
بودن تو است.
کسی میگوید:آری
به تولد من
به زندگيم
به بودنم
ضعفم
ناتوانيم
مرگم
کسی میگوید:آری
به من
به تو
و از انتظار طولانی
شنيدن پاسخ من
شنيدن پاسخ تو
خسته نمی شود
پرواز اعتماد را
با يكديگر تجربه آنيم
وگرنه می شكنيم
بال های
دوستی مان را.
با در افكندن خود
به دره
شايد
سرانجام
به شناسائی خود
توفيق يابی.
زير پايم
زمين از سمضرير اسبان می لرزد
چهار نعل می گذرند
اسبان
وحشی گسيخته افسار، وحشت زده
به پيش می گريزند
در يالهاشان گره می خورد
آرزوهايم
دوشادوش شان می گريزد
خواست هايم
هوا سرشار از بوی اسب است و
غم و
اندآی غبطه.
در افق
نقطه های سیاه کوچکی می رقصد
و زمينی آه برآن ايستاده ام
ديگر باره آرام يافته است.
پنداری رويايی بود آن همه
رويای آزادی
يا
احساس حبس و بند.
در سكوت
با يكديگر پيوند داشتن،
همدلی صادقانه
وفاداری ريشه دار.
اعتماد کن!
از تنهايی
مگريز
به تنهايی
مگريز
گهگاه
آن را بجوی و
تحمل آن
و به آرامش خاطر
مجالی ده!
يكديگر را می آزاريم
بی آن آه بخواهيم
شايد بهتر آن باشد
که دست به دست يكديگر دهيم
بی سخنی
دستی که گشاده است
می بَرد
می آورد،
رهنمونت می شود
به خانه ئی
که نور دلچسبش
گرمی بخش است.
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد