انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 5 از 34:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  34  پسین »

Ahmad Shamloo | بهترین اشعار احمد شاملو


مرد

 
میعاد

در فراسویِ مرزهای تنت تو را دوست می‌دارم.

آینه‌ها و شب‌پره‌های مشتاق را به من بده
روشنی و شراب را
آسمانِ بلند و کمانِ گشاده‌ی پُل

پرنده‌ها و قوس و قزح را به من بده
و راهِ آخرین را
در پرده‌یی که می‌زنی مکرر کن.

در فراسوی مرزهای تنم
تو را دوست می‌دارم.

در آن دوردستِ بعید
که رسالتِ اندام‌ها پایان می‌پذیرد
و شعله و شورِ تپش‌ها و خواهش‌ها
به‌تمامی
فرومی‌نشیند
و هر معنا قالبِ لفظ را وامی‌گذارد
چنان چون روحی
که جسد را در پایانِ سفر،
تا به هجومِ کرکس‌هایِ پایان‌اش وانهد...


در فراسوهای عشق
تو را دوست می‌دارم،
در فراسوهای پرده و رنگ.

در فراسوهای پیکرهایِمان
با من وعده‌ی دیداری بده.



اردیبهشتِ ۱۳۴۳
شیرگاه

آیدا در آینه
.:. خاموشی به هزار زبان در سخن است .:.
     
  
زن

 
*****

ازدستهاي گرم تو
كودكان توامان آغوش خويش
سخن ها مي توانم گفت
غم نان اگر بگذارد.
نغمه در نغمه درافكنده
اي مسيح مادر، اي خورشيد!
از مهرباني بي دريغ جانت
با چنگ تمامي ناپذير تو سرودها مي توانم كرد
غم نان اگر بگذارد.

***

رنگ ها در رنگ ها دويده،
اي مسيح مادر ، اي خورشيد!
از مهرباني بي دريغ جانت
با چنگ تمامي نا پذير تو سرودها مي توانم كرد
غم نان اگر بگذارد.

***
چشمه ساري در دل و
آبشاري در كف،
آفتابي در نگاه و
فرشته اي در پيراهن
از انساني كه توئي
قصه ها مي توانم كرد
غم نان اگر بگذارد
مرا ببوس
نه یک بار که هـــــــــــــــــــــــــــــــــزار بار
بگذار آوازه ی عشق بازیمان
چنان در شهر بپیچد که رو سیاه شوند
آنها که بر سر جداییمان شرط بسته اند...!
     
  
مرد

 
شعر های "پابلو نرودا" ترجمه احمد شاملو

به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی.
به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.
به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر برده عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی ..
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.
تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند ...
و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند،
دوری کنی . . .،
تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی
اگر هنگامی که با شغلت،‌ یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یک بار در تمام زندگیت
ورای مصلحت‌اندیشی بروی . . .
امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری!
شادی را فراموش نکن///
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
     
  
مرد

 
سكوت
سرشارازناگفته هاست
مارگوت بيكل
ترجمه: احمد شاملو محمد زرين بال




برای تو و خويش
چشمانی آرزو می آنم
که چراغ ها و نشانه ها را
در ظلمات مان
ببيند
گوشی
که صداها و شناسه ها را
در بيهوشی مان بشنود
برای تو و خويش، روحی
که اين همه را
در خود گيرد و بپذيرد
وزبانی
که در صداقت خود
ما را از خاموشی خويش
بيرون آشد
و بگذارد
از آن چيزها آه در بندمان آشيده است
سخن بگوئيم.



دلتنگی های آدمی را
باد ترانه ای می خواند،
رويائش را
آسمان پر ستاره ناديده می گيرد،
و هر دانۀ برفی
به اشكی نريخته می ماند.
سكوت
سرشار از سخنان ناگفته است
از حرکات ناکرده
اعتراف به عشقهای نهان
و شگفتی های بر زبان نيامده.
در اين سكوت
حقيقت ما نهفته است
حقيقت تو
و من.



گاه
آنچه ما را به حقيقت می رساند
خود از آن عاری است.
زيرا
تنها حقيقت است
که رهايی می بخشد.



از بخت ياری ماست
شايد
که آنچه می خواهيم،
يا به دست نمی آيد
يا از دست می گريزد.




می خواهم آب شوم
در گستره افق
آنجا آه دريا به آخر می رسد
و آسمان آغاز می شود
می خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته يكی شوم.


حس می آنم و می دانم
دست می سايم و می ترسم
باور می آنم و اميدوارم
که هيج چيز با آن به عناد برنخيزد.


چند بار اميد بستی و دام برنهادی
تا دستی ياری دهنده
کلامی مهرآميز
نوازشی
يا گوشی شنوا
به چنگ آری؟
چند بار
دامت را تهی يافتی؟
از پای منشين
آماده شو آه ديگر بار و ديگر بار
دام باز گستری!



پنجه در افكنده ايم
با دست های مان
به جای رها شدن.
سنگين سنگين بر دوش می آشيم
بار ديگران را
به جای همراهی کردنشان.
عشق ما
نيازمند رهائی است
نه تصاحب.
در راه خويش
ايثار بايد
نه انجام وظيفه.


سپيده دمان
از پس شبی دراز
در جان خويش
آواز خروسی می شنوم
از دور دست، و با سومين بانگش
در می يابم
که رسوا شده ام


زخم زننده
مقاومت ناپذير
شگفت انگيز و پر راز و رمز است
آفرينش و
همه آن چيزها
که «شدن» را
امكان می دهد.

هر مرگ
اشارتی است
به حياتی ديگر.


اين همه پيچ
اين همه گذر
اين همه چراغ
اين همه علامت
و همچنان استواری به وفادار ماندن
به راهم
خودم
هدفم
و به تو
وفائی که مرا
و ترا
به سوی هدف
راه می نمايد.


جويای راه خويش باش
از اين سان که منم
در تكاپوی انسان شدن
در ميان راه
ديدار می آنيم
حقيقت را
آزادی را
خود را
در ميان راه
می بالد و به بار می نشيند
دوستی ئی
که توان مان می دهد
تا برای ديگران
مأمنی باشيم و
ياوری
اين است راه ما
تو
و من.


در وجود هر کس
رازی بزرگ نهان است
داستانی
راهی
بيراهه ئی
طرح افكندن اين راز
راز من و راز تو
راز زندگی
پاداش بزرگ تلاشی پر حاصل است.



بسيار وقت ها
با يكديگر از غم و شادی خويش سخن ساز می کنيم
اما در همه چيزی رازی نيست
گاه به سخن گفتن از زخم ها نيازی نيست
سكوتِ ملال ها
از راز ما
سخن تواند گفت.


به تو نگاه می آنم
و می دانم
تو تنها نيازمند يكی نگاهی
تا به تو دل دهد
آسوده خاطرت کند
بگشايدت
تا به در آئی.
من پا پس می آشم
و در نيم گشوده
به روی تو
بسته می شود.



پيش از آن آه به تنهائی خود پناه برم
از ديگران
شكوه آغاز می کنم
فرياد می آشم
که ترکم گفته اند
چرا از خود نمی پرسم
کسی را دارم
که احساسم را
انديشه و رويايم را
زندگيم را
با او قسمت کنم؟
آغاز جدا سری
شايد
از ديگران نبود.


حلقه های مداوم
پياپی
تا دور دست
تصميم درست صادقانه.
با خود وفادار می مانم آيا
يا راهی سهل تر
اختيار می آنم؟
بی اعتمادی
دری است،
خودستائی و بيم
چفت و بست غرور است،
و تهيدستی
ديوار است و لولاست
زندانی را آه در آن
محبوس رای خويشيم
دلتنگی مان را برای آزادی و دلخواه ديگران بودن
از رخنه هايش
تنفس می کنيم
تو و من
توان آن را يافتيم
که برگشائيم
که خود را بگشايم.


بر آنچه دلخواه من است
حمله نمی برم
خود را به تمامی بر آن می افكنم
اگر برآنم
تا ديگر بار و ديگر بار
بر پای بتوانم خاست
راهی به جز اينم نيست.


توان صبرکردن
برای رودر روئی با آنچه بايد روی دهد
برای مواجهه با آنچه روی می دهد.
شكيبيدن
گشاد بودن
تحمل کردن
آزاد بودن.
چندان آه به شكوه در می آئيم
از سرمای پيرامون خويش
از ظلمت
و از کمبود نوری گرمی بخش
چون هميشه
بر می بنديم
دريچه کلبه مان را
روح مان را.


اگر می خواهی نگهم داری
دوست من
از دستم می دهی
اگر می خواهی همراهيم کنی
دوست من
تا انسان آزادی باشم،
ميان ما
همبستگی ئی از آن گونه می رويد
که زندگی ما هر دو تن را
غرق در شكوفه می کند.


من آموخته ام
به خود گوش فرا دهم
و صدائی
بشنوم
که با من می گويد
مرا چه هديه خواهد داد « اين لحظه »
نياموخته ام
گوش فرا دادن
به صدائی را
که با من در سخن است
و بی وقفه می پرسد
من به دین «لحظه»چه هديه خواهم داد.


شبنم و
برگ ها يخ زده است
و آرزوهای من نيز.
ابرهای برفزا بر آسمان در هم می پيچيد
باد می وزد
و توفان در می رسد
زخم های من
می فسرد.


يخ آب می شود
در روح من
در انديشه هايم
بهار حضور تو است
بودن تو است.


کسی میگوید:آری
به تولد من
به زندگيم
به بودنم
ضعفم
ناتوانيم
مرگم
کسی میگوید:آری
به من
به تو
و از انتظار طولانی
شنيدن پاسخ من
شنيدن پاسخ تو
خسته نمی شود
پرواز اعتماد را
با يكديگر تجربه آنيم
وگرنه می شكنيم
بال های
دوستی مان را.



با در افكندن خود
به دره
شايد
سرانجام
به شناسائی خود
توفيق يابی.


زير پايم
زمين از سمضرير اسبان می لرزد
چهار نعل می گذرند
اسبان
وحشی گسيخته افسار، وحشت زده
به پيش می گريزند
در يالهاشان گره می خورد
آرزوهايم
دوشادوش شان می گريزد
خواست هايم
هوا سرشار از بوی اسب است و
غم و
اندآی غبطه.



در افق
نقطه های سیاه کوچکی می رقصد
و زمينی آه برآن ايستاده ام
ديگر باره آرام يافته است.
پنداری رويايی بود آن همه
رويای آزادی
يا
احساس حبس و بند.



در سكوت
با يكديگر پيوند داشتن،
همدلی صادقانه
وفاداری ريشه دار.
اعتماد کن!


از تنهايی
مگريز
به تنهايی
مگريز
گهگاه
آن را بجوی و
تحمل آن
و به آرامش خاطر
مجالی ده!



يكديگر را می آزاريم
بی آن آه بخواهيم
شايد بهتر آن باشد
که دست به دست يكديگر دهيم
بی سخنی
دستی که گشاده است
می بَرد
می آورد،
رهنمونت می شود
به خانه ئی
که نور دلچسبش
گرمی بخش است.
از امروز این آیدی رو به بکی از دوستان واگذار کردم ...درپناه دوست
فرشاد
     
  
مرد

 
*****

ﻣﺮﮒ ﺭﺍ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻡ ﻣﻦ
ﺩﺭ ﺩﯾﺪﺍ ﺭﯼ ﻏﻤﻨﺎﮎ،ﻣﻦ ﻣﺮﮒ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ
ﺳﻮﺩﻩ ﺍﻡ
ﻣﻦ ﻣﺮﮒ ﺭﺍ ﺯﯾﺴﺘﻪ ﺍﻡ،
ﺑﺎ ﺁﻭﺍﺯﯼ ﻏﻤﻨﺎﮎ
ﻏﻤﻨﺎﮎ،
ﻭ ﺑﻪ ﻋﻤﺮﯼ ﺳﺨﺖ ﺩﺭﺍﺯ ﻭ ﺳﺨﺖ ﻓﺮﺳﺎﯾﻨﺪﻩ
ﺁﻩ، ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪﻡ ! ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪﻡ !
ﺍﮔﺮ ﻣﺮﮒ
ﻫﻤﻪ ﺁﻥ ﻟﺤﻈﻪ ﺁﺷﻨﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﺳﺎﻋﺖ ﺳﺮﺥ
ﺍﺯ ﺗﭙﺶ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﺪ
ﻭ ﺷﻤﻌﯽ - ﮐﻪ ﺑﻪ ﺭﻫﮕﺬﺍﺭ ﺑﺎﺩ-
ﻣﯿﺎﻥ ﻧﺒﻮﺩﻥ ﻭ ﺑﻮﺩﻥ
ﺩﺭﻧﮕﯽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ،-
ﺧﻮﺷﺎ ﺁﻥ ﺩﻡ ﮐﻪ ﺯﻥ ﻭﺍﺭ
ﺑﺎ ﺷﺎﺩ ﺗﺮﯾﻦ ﻧﯿﺎﺯ ﺗﻨﻢ ﺑﻪ ﺁﻏﻮﺷﺶ ﮐﺸﻢ
ﺗﺎ ﻗﻠﺐ
ﺑﻪ ﮐﺎﻫﻠﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ
ﺑﺎﺯ ﻣﺎﻧﺪ
ﻭ ﻧﮕﺎﻩ
ﺟﺸﻢ
ﺑﻪ ﺧﺎﻟﯽ ﻫﺎﯼ ﺟﺎﻭﺩﺍﻧﻪ
ﺑﺮ ﺩﻭ ﺧﺘﻪ
ﻭ ﺗﻦ
ﻋﺎﻃﻞ !
ﺩﺭﺩﺍ
ﺩﺭﺩﺍ ﮐﻪ ﻣﺮﮒ
ﻧﻪ ﻣﺮﺩﻥ ﺷﻤﻊ ﻭ
ﻧﻪ ﺑﺎﺯﻣﺎﻧﺪﻥ
ﺳﺎﻋﺖ ﺍﺳﺖ،
ﻧﻪ ﺍﺳﺘﺮﺍﺣﺖ ﺁﻏﻮﺵ ﺯﻧﯽ
ﮐﻪ ﺩﺭ ﺭﺟﻌﺖ ﺟﺎﻭﺩﺍﻧﻪ
ﺑﺎﺯﺵ ﯾﺎﺑﯽ،
ﻧﻪ ﻟﯿﻤﻮﯼ ﭘﺮ ﺁﺑﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﻣﮑﯽ
ﺗﺎ ﺁﻧﭽﻪ ﺑﻪ ﺩﻭﺭ ﺍﻓﮑﻨﺪﻧﯿﺎﺳﺖ
ﺗﻔﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﺑﯿﺶ
ﻧﺒﺎﺷﺪ :
ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺋﯽ ﺍﺳﺖ
ﻏﻢ ﺍﻧﮕﯿﺰ
ﻏﻢ ﺍﻧﮕﯿﺰ
ﺑﻪ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺎﻝ ﻫﺎ ...
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﮔﺮﺩﺍﮔﺮﺩ ﺗﺮﺍ ﻣﺮﺩﮔﺎﻧﯽ ﺯﯾﺒﺎ ﻓﺮﺍ
ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ
ﯾﺎ ﻣﺤﺘﻀﺮﺍﻧﯽ ﺁﺷﻨﺎ
- ﮐﻪ ﺗﺮﺍ ﺑﺪﻧﺸﺎﻥ ﺑﺴﺘﻪ ﺍﻧﺪ
ﺑﺎ ﺯﻧﺠﯿﺮﻫﺎﯼ ﺭﺳﻤﯽ ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ ﻫﺎ
ﻭ ﺍﻭﺭﺍﻕ ﻫﻮﯾﺖ
ﻭ ﮐﺎﻏﺬﻫﺎﺋﯽ
ﮐﻪ ﺍﺯ ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺗﻤﺒﺮﻫﺎ ﻭ ﻣﻬﺮﻫﺎ

ﻣﺮﮐﺒﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺧﻮﺭﺩﺷﺎﻥ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ
ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺷﺪﻩ ﺍﻧﺪ، -
ﻭﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﺍﻣﻮﻥ ﺗﻮ
ﭼﺎﻧﻪ ﻫﺎ
ﺩﻣﯽ ﺍﺯ ﺟﻨﺒﺶ ﺑﻌﺰ ﻧﻤﯽ ﻣﺎﻧﺪ
ﺑﯽ ﺁﻥ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺻﺪﺍ ﻫﺎ
ﮏﯾ ﺻﺪﺍ
ﺁﺷﻨﺎﯼ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﺪ، -
. ﻗﺘﯽ ﮔﺦ ﺋﺮﺋﺨﺖ
ﺗﺰ ﺣﺴﺎﺩﺕ ﻫﺎﯼ ﺣﻘﯿﺮ
ﺑﺮ ﻧﻤﯽ ﮔﺬﺭﺩ
ﻭ ﭘﺮﺳﺶ ﻫﺎ ﻫﻤﻪ
ﺩﺭ ﻣﺤﻮﺭ ﺭﻭﺩﻩ ﻫﺎ ﻫﺴﺖ ...
ﺁﺭﯼ ،ﻣﺮﮒ
ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﯼ ﺧﻮﻑ ﺍﻧﮕﯿﺰ ﺍﺳﺖ؛
ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﯼ
ﮐﻪ ﺑﯽ ﺭﺣﻤﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﻃﻮﻝ ﻣﯽ ﺍﻧﺠﺎﻣﺪ
ﻣﺴﺨﯽ ﺍﺳﺖ ﺩﺭﺩﻧﺎﮎ
ﮐﻪ ﻣﺴﯿﺢ ﺭﺍ
ﺷﻤﺸﯿﺮ ﺑﻪ ﮐﻒ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﺩ
ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ ﻫﺎﺋﯽ ﺷﺎﯾﻌﻪ،
ﺗﺎ ﺑﻪ ﺩﻓﺎﻉ ﺍﺯ ﻋﺼﻤﺖ ﻣﺎﺩﺭ ﺧﻮﯾﺶ
ﺑﺮ ﺧﯿﺰﯾﺪ،
ﻭ ﺑﻮﺩﺍ ﺭﺍ
ﺑﺎ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﻫﺎﯼ ﺷﻮﻕ ﻭ ﺷﻮﺭ ﻫﻠﻬﻠﻪ ﻫﺎ
ﺗﺎ ﺑﻪ ﻟﺒﺎﺱ ﻣﻘﺪﺱ
ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺩﺭ ﺁﯾﺪ،
ﯾﺎ ﺩﯾﻮﮊﻥ ﺭﺍ
ﺑﺎ ﯾﻘﻪ ﺷﮑﺴﺘﻪ ﻭ ﮐﻔﺶ ﺑﺮﻗﯽ،
ﺗﺎ ﻣﺠﻠﺲ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻗﺪﻭﻡ ﺧﻮﯾﺶ ﻣﺰﯾﻦ ﮐﻨﺪ
ﺩﺭ ﺿﯿﺎﻓﺖ ﺷﺎﻡ ﺍﺳﮑﻨﺪﺭ
***
ﻣﻦ ﻣﺮﮒ ﺭﺍ ﺯﯾﺴﺘﻪ ﺍﻡ
ﺑﺎ ﺁﻭﺍﺯﯼ ﻏﻤﻨﺎﮎ
ﻏﻤﻨﺎﮎ،
ﻭﺑﻪ ﻋﻤﺮﯼ ﺳﺨﺖ ﺩﺭﺍﺯ ﻭ ﺳﺨﺖ ﻓﺮﺳﺎﯾﻨﺪﻩ
     
  
مرد

 
*****

ﺍﺯ ﻗﻔﺲ
ﺩﺭ ﻣﺮﺯ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻦ
ﺍﺯ ﻫﺮﺳﻮ
ﺩﯾﻮﺍﺭﻫﺎ
ﺑﻠﻨﺪ،
ﺩﯾﻮﺍﺭﻫﺎ
ﺑﻠﻨﺪ،
ﭼﻮﻥ ﻧﻮﻣﯿﺪﯼ
ﺑﻠﻨﺪﻧﺪ .
ﺁﯾﺎ ﺩﺭﻭﻥ ﻫﺮ ﺩﯾﻮﺍﺭ
ﺳﻌﺎﺩﺗﯽ ﻫﺴﺖ
ﻭﺳﻌﺎﺩﺗﻤﻨﺪﯼ

ﺣﺴﺎﺩﺗﯽ؟ -
ﮐﻪ ﭼﺸﻢ ﺍﻧﺪﺍﺯﻫﺎ
ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﻣﺸﺒـّﮑﻨﺪ
ﻭ ﺩﯾﻮﺍﺭﻫﺎ ﻭﻧﮕﺎﻩ
ﺩﺭ ﺩﻭﺭ ﺩﺳﺖ ﻫﺎﯼ ﻧﻮﻣﯿﺪﯼ
ﺩﯾﺪﺍﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ،
ﻭ ﺁﺳﻤﺎﻥ
ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ ﺍﺳﺖ
ﺍﺯ ﺑﻠﻮﺭ؟
     
  
مرد

 
*****
ﺍﺯ ﻣﺮﮒ ' ﻣﻦ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﻢ
ﭼﻨﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻫﯿﺎﻫﻮﯼ ﺳﺒﺰ ﺑﻬﺎﺭﯼ ﺩﯾﮕﺮ
ﺍﺯ ﻓﺮﺍ ﺳﻮﯼ ﻫﻔﺘﻪ ﻫﺎ ﺑﻪ ﮔﻮﺵ ﺁﻣﺪ،
ﺑﺎ ﺑﺮﻑ ﮐﻬﻨﻪ
ﮐﻪ ﻣﯽ ﺭﻓﺖ
ﺍﺯ ﻣﺮﮒ
ﻣﻦ
ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﻢ .
ﻭ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﮐﻪ
ﻗﺎﻓﻠﻪ ﺩﺭ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﺑﺎﺭ ﺍﻓﮑﻨﺪ
ﻭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﮐﺠﺎ
ﺑﺮ ﺩﺷﺖ
ﺍﺯ ﮔﯿﻼﺱ ﺑﻨﺎﻥ
ﺁﺗﺸﯽ ﻋﻄﺮ ﺍﻓﺸﺎﻥ ﺑﺮ ﺍﻓﺮﻭﺧﺖ،
ﺑﺎ ﺁﺗﺸﺪﺍﻥ ﺑﺎﻍ
ﺍﺯ ﻣﺮﮒ
ﻣﻦ
ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﻢ .
***
ﻏﺒﺎﺭ ﺁﻟﻮﺩ ﻭ ﺧﺴﺘﻪ
ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺩﺭﺍﺯ ﺧﻮﯾﺶ
ﺗﺎﺑﺴﺘﺎﻥ ﭘﯿﺮ
ﭼﻮﻥ ﻓﺮﺍﺯ ﺁﻣﺪ
ﺩﺭ ﺳﺎﯾﻪ ﮔﺎﻩ ﺩﯾﻮﺍﺭ
ﺑﻪ ﺳﻨﮕﯿﻨﯽ
ﯾﻠﻪ ﺩﺍﺩ

ﮐﻮﺩﮐﺎﻥ
ﺷﺎﺩﯼ ﮐﻨﺎﻥ
ﮔﺮﺩ ﺑﺮ ﮔﺮﺩﺵ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩﻧﺪ
ﺗﺎ ﺑﻪ ﺭﺳﻢ ﺩﯾﺮﯾﻦ
ﺧﻮﺭﺟﯿﻦ ﮐﻬﻨﻪ ﺭﺍ
ﮔﺮﻩ ﺑﮕﺸﺎﯾﺪ
ﻭ ﺟﯿﺐ ﺩﺍﻣﻦ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﻫﻤﻪ
ﺍﺯ ﮔﻮﺟﻪ ﺳﺒﺰ ﻭ
ﺳﯿﺐ ﺳﺮﺥ ﻭ
ﮔﺮﺩﻭﯼ ﺗﺎﺯﻩ ﺑﯿﺎ ﮐﻨﺪ .
ﭘﺲ
ﻣﻦ ﻣﺮﮒ ﺧﻮﺷﺘﻦ ﺭﺍ ﺭﺍﺯﯼ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ
ﺍﻭ ﺭﺍ
ﻣﺤﺮﻡ ﺭﺍﺯﯼ؛
ﻭ ﺑﺎ ﺍﻭ
ﺍﺯ ﻣﺮﮒ
ﻣﻦ
ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﻢ .
ﻭ ﺑﺎ ﮏﭽﯿﭘ
ﮐﻪ ﺑﻬﺎﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﻫﺮ ﺧﺎﻧﻪ ﺭﺍ
ﺍﺳﺘﺎﺩﺍﻧﻪ
ﺗﺠﯿﺮﯼ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ،
ﻭ ﺑﺎ ﻋﻄﺶ
ﮐﻪ ﭼﻬﺮﻩ ﻫﺮ ﺁﺑﺸﺎﺭ ﮐﻮﭼﮏ
ﺍﺯ ﺁﻥ
ﺑﺎ ﭼﺎﻩ
ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﻢ،
ﻭ ﺑﺎ ﻣﺎﻫﯿﺎﻥ ﺧﺮﺩ ﮐﺎﺭﯾﺰ
ﮐﻪ ﮔﻔﺖ ﻭ ﺷﻨﻮﺩ ﺟﺎﻭﺩﺍﻧﻪ ﺷﺎﻥ ﺭﺍ
ﺁﻭﺍﺯﯼ ﻧﯿﺴﺖ،
ﻭ ﺑﺎ ﺯﻧﺒﻮﺭ ﺯﺭﯾﻨﯽ
ﮐﻪ ﺟﻨﮕﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﺎﺭﺍﺝ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ

ﻋﺴﻠﻔﺮﻭﺵ ﭘﯿﺮ ﺭﺍ
ﻣﯽ ﭘﻨﺪﺍﺷﺖ
ﮐﻪ ﺑﺎﺯ ﮔﺸﺖ ﺍﻭ ﺭﺍ
ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﯼ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪ .
ﻭ ﺍﺯ ﺁ ﻥ ﺑﺎ ﺑﺮﮒ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﻢ
ﮐﻪ ﭘﻨﺠﻪ ﺧﺸﮑﺶ
ﻧﻮ ﺍﻣﯿﺪﺍﻧﻪ
ﺩﺳﺘﺎﻭﯾﺰﯼ ﻣﯽ ﺟﺴﺖ
ﺩﺭ ﻓﻀﺎﺋﯽ
ﮐﻪ ﺑﯽ ﺭﺣﻤﺎﻧﻪ
ﺗﻬﯽ ﺑﻮﺩ .
***
ﻭ ﭼﻨﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﺧﺶ ﺧﺶ ﺳﭙﯿﺪ ﺯﻣﺴﺘﺎﻧﯽ ﺩﯾﮕﺮ
ﺍﺯ ﻓﺮﺍ ﺳﻮﯼ ﻫﻔﺘﻪ ﻫﺎﯼ ﻧﺰﺩﯾﮏ
ﺑﻪ
ﮔﻮﺵ ﺁﻣﺪ
ﻭ ﺳﻤﻮﺭ ﻭ ﻗﻤﺮﯼ
ﺁﺳﯿﻪ ﺳﺮ
ﺍﺯ ﻻﻧﻪ ﻭ ﺁﺷﯿﺎﻧﻪ ﺧﻮﯾﺶ
ﺳﺮ ﮐﺸﯿﺪﻧﺪ،
ﺑﺎ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺑﺎﻍ
ﺍﺯ ﻣﺮﮒ
ﻣﻦ
ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﻢ .
***
ﻣﻦ ﻣﺮﮒ ﺧﻮﺷﺘﻦ ﺭﺍ
ﺑﺎ ﻓﺼﻠﻬﺎ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻧﻬﺎﺩﻩ ﺍﻡ ﻭ
ﺑﺎ ﻓﺼﻠﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ؛
ﻣﻦ ﻣﺮﮒ ﺧﻮﯾﺸﺘﻦ ﺭﺍ
ﺑﺎ ﺑﺮﻓﻬﺎ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻧﻬﺎﺩﻡ ﻭ
ﺑﺎ ﺑﺮﻓﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺖ؛
ﺑﺎ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﻭ
ﺑﺎ ﻫﺮ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺑﺮﻑ
ﺩﺭ ﺟﺴﺖ ﻭ ﺟﻮﯼ
ﭼﯿﻨﻪ ﺋﯽ ﺑﻮﺩ .
ﺑﺎ ﮐﺎﺭﯾﺰ
ﻭ ﺑﺎ ﻣﺎﻫﯿﺎﻥ ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ .
ﻣﻦ ﻣﺮﮒ ﺧﻮﯾﺸﺘﻦ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻧﻬﺎﺩﻡ
ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯼ ﻣﺮﺍ
ﺑﻪ ﺟﺎﻧﺐ ﻣﻦ
ﺑﺎﺯ ﭘﺲ ﻧﻤﯽ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩ .
ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺑﺎﯾﺴﺖ
ﺗﺎ ﻣﺮﮒ ﺧﻮﯾﺸﺘﻦ ﺭﺍ
ﻣﻦ
ﻧﯿﺰ
ﺍﺯ ﺧﻮﺩ
ﻧﻬﺎﻥ ﮐﻨﻢ
     
  
مرد

 
*****

ﺑﺎ ﮔﯿﺎﻩ ﺑﯿﺎﺑﺎﻧﻢ
ﺧﻮﯾﺸﯽ ﻭ ﭘﯿﻮﻧﺪﯼ ﻧﯿﺴﺖ
ﺧﻮﺩ ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﺩﺭﺩ ﺭﺳﺘﻦ ﻭ ﺭﯾﺸﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎ ﻣﻦ
ﺍﺳﺖ ﻭﻫﺮﺍﺱ ﺑﯽ ﺑﺎﺭ ﻭ ﺑﺮﯼ
ﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﮔﻠﺨﻦ ﻣﻐﻤﻮﻡ
ﭘﺎ ﺩﺭ ﺟﺎﯼ ﭼﻨﺎﻧﻢ
ﮐﻪ ﻣﺎ ﺯ ﻭﯼ ﭘﯿﺮ
ﺑﻨﺪﯼ ﺩﺭﻩ ﺗﻨﮓ
ﻭ ﺭﯾﺸﻪ ﻓﻮﻻﺩﻡ
ﺩﺭ ﻇﻠﻤﺖ ﺳﻨﮓ
ﻣﻘﺼﺪﯼ ﺑﯽ ﺭﺣﻤﺎﻧﻪ ﺭﺍ
ﺟﺎﻭﺩﻧﻪ ﺩﺭ ﺳﻔﺮﻧﺪ
***
ﻣﺮﮒ ﻣﻦ ﺳﻔﺮﯼ ﻧﯿﺴﺖ،
ﻫﺠﺮﺗﯽ ﺍﺳﺖ
ﺍﺯ ﻭﻃﻨﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﺷﺘﻢ
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﺮﺩﻣﺎﻧﺶ
ﺧﻮﺩ ﺁﯾﺎ ﺍﺯ ﭼﻪ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦ
ﺁﺋﯿﻦ ﻣﺮﺩﻣﯽ
ﺍﺯ ﺩﺳﺖ
ﺑﻨﻬﺎﺩﻩ ﺍﯾﺪ؟
ﭘﺮ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻧﺪﺍﺭﻡ
ﺍﻣﺎ
ﺩﻟﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺣﺴﺮﺕ ﺩﺭﻧﺎﻫﺎ
ﻭ ﺑﻪ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﻣﺮﻏﺎﻥ ﻣﻬﺎﺟﺮ
ﺩﺭ ﺩﺭﯾﺎﭼﻪ ﻣﺎﻫﺘﺎﺏ
ﭘﺎﺭﻭ ﻣﯽ ﮐﺸﻨﺪ،
ﺧﻮﺷﺎ ﺭﻫﺎ ﮐﺮﺩﻥ ﻭ ﺭﻓﺘﻦ؛
ﺧﻮﺍﺑﯽ ﺩﯾﮕﺮ
ﺑﻪ ﻣﺮﺩﺍﺑﯽ ﺩﯾﮕﺮ !
ﺧﻮﺷﺎ ﻣﺎﻧﺪﺍﺑﯽ ﺩﯾﮕﺮ
ﺑﻪ ﺳﺎﺣﻠﯽ ﺩﯾﮕﺮ
ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎﺋﯽ ﺩﯾﮕﺮ !
ﺧﻮﺷﺎ ﭘﺮ ﮐﺸﯿﺪﻥ ﺧﻮﺷﺎ ﺭﻫﺎﺋﯽ،
ﺧﻮﺷﺎ ﺍﮔﺮ
ﻧﻪ ﺭﻫﺎ ﺯﯾﺴﺘﻦ، ﻣﺮﺩﻥ ﺑﻪ ﺭﻫﺎﺋﯽ !
ﺁﻩ ، ﺍﯾﻦ ﭘﺮﻧﺪﻩ
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻗﻔﺲ ﺗﻨﮓ
ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ
***
ﻧﻬﺎﺩﺗﺎﻥ، ﻫﻢ ﺑﻪ ﻭﺳﻌﺖ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ
ﺍﺯ ﺁﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﮐﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ
ﺳﺘﺎﺭﻩ ﻭ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺑﯿﺎ ﻓﺮﯾﻨﺪ
ﺑﺮﺩ ﮔﺎﻧﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﻫﻤﻪ ﺑﻔﺮﻭﺧﺘﻪ ﺍﯾﺪ
ﮐﻪ ﺑﺮﺩﻩ ﺩﺍﺭﯼ
ﻧﺸﺎﻥ ﺯﻭﺍﻝ ﻭ ﺗﺒﺎﻫﯽ ﺍﺳﺖ
ﻭ ﮐﻨﻮﻥ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﻭﺯﯼ
ﺩﺳﺖ
ﺑﻪ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﺗﮑﺎﻧﯿﺪ
ﮐﻪ ﺍﺯ ﻃﺎﯾﻔﻪ ﺑﺮﺩﻩ ﺩﺍﺭﺍﻥ ﻧﺌﯿﺪ )ﺁﻓﺮﯾﻨﺘﺎﻥ (!
ﻭ ﺗﺠﺎﺭﺕ ﺁﺩﻣﯽ
ﺍﺯ ﺩﺳﺖ
ﺑﻨﻬﺎﺩﻩ ﺍﯾﺪ؟
***
ﺑﻨﺪﻡ ﺧﻮﺩ ﺍﮔﺮ ﭼﻪ ﺑﺮ ﭘﺎﯼ ﻧﯿﺴﺖ
ﺳﻮﺯ ﺳﺮﻭﺩ ﺍﺳﯿﺮﺍﻥ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺍﺳﺖ،
ﻭﺍﻣﯿﺪﯼ ﺧﻮﺩ ﺑﺮﻫﺎﺋﯿﻢ ﺍﺭ ﻧﯿﺴﺖ
ﺩﺳﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﺷﮏ ﺍﺯ ﭼﺸﻤﺎﻧﻢ ﻣﯽ ﺳﺘﺮﺩ،
ﻭ ﻧﻮﯾﺪﯼ ﺧﻮﺩ ﺍﮔﺮ ﻧﯿﺴﺖ
ﺗﺴﻼﺋﯽ ﻫﺴﺖ
ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﻣﺮﺍ
ﻣﯿﺮﺍﺙ ﻣﺤﻨﺖ ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﺍﻥ
ﺗﻨﻬﺎ
ﺗﺴﻼﯼ ﻋﺸﻘﯽ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﺷﺎﻫﯿﻦ ﺗﺮﺍﺯﻭ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﺟﺎﻧﺐ ﮐﻔﻪ ﻓﺮﺩﺍ
ﺧﻢ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
     
  
مرد

 
ﺷﺒﺎﻧﻪ 10
ﺭﻭﺩ
ﻗﺼﯿﺪﻩ ﺑﺎﻣﺪﺍﺩﯼ ﺭﺍ
ﺩﺭ ﺩﻟﺘﺎﯼ ﺷﺐ
ﻣﮑﺮﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﻭ ﺭﻭﺯ
ﺍﺯ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﻧﻔﺲ ﺷﺐ ﭘﺮ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ
ﺁﻏﺎﺯ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
ﻭ - ﺍﯾﻨﮏ- ﺳﭙﯿﺪﻩ ﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﺷﻌﻠﻪ ﭼﺮﺍﻍ ﻣﺮﺍ
ﺩﺭ ﻃﺎﻗﭽﻪ ﺑﯽ ﺭﻧﮓ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﺗﺎ ﻣﺮ ﻏﮑﺎﻥ ﺑﻮﻣﯽ ﺭﻧﮏ ﺭﺍ
ﺩﺭ ﺑﻮﺗﻪ ﻫﺎﯼ ﻗﺎﻟﯽ ﺍﺯ ﺳﮑﻮﺕ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﺮ ﺍﻧﮕﯿﺰﺩ،
ﭘﻨﺪﺍﺭﯼ ﺁﻓﺘﺎﺑﯽ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﺑﻪ ﺁﺷﺘﯽ
ﺩﺭ ﺧﻮﻥ ﻣﻦ ﻃﺎﻟﻊ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
***
ﺍﯾﻨﮏ ﻣﺤﺮﺍﺏ ﻣﺬﻫﺒﯽ ﺟﺎﻭﺩﺍﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ
ﻋﺎﺑﺪ ﻭ ﻣﻌﺒﻮﺩ ﻋﺒﺎﺩﺕ ﻭ ﻣﻌﺒﺪ
ﺟﻠﻮﻩ ﯽﯾ ﯾﮑﺴﺎﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ :
ﺑﻨﺪﻩ ﭘﺮﺳﺘﺶ ﺧﺪﺍﯼ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﻫﻢ ﺍﺯ ﺁﻥ ﮔﻮﻧﻪ
ﮐﻪ ﺧﺪﺍﯼ
ﺑﻨﺪﻩ ﺭﺍ
ﻫﻤﻪ ﺑﺮﮒ ﻭﺑﻬﺎﺭ
ﺩﺭ ﺳﺮ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻥ ﺗﺴﺖ
ﻫﻮﺍﯼ ﮔﺴﺘﺮﺩﻩ
ﺩﺭ ﻧﻘﺮﻩ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﻧﺖ ﻣﯽ ﺳﻮﺯﺩ
ﻭ ﺯﻻﻟﯽ ﭼﺸﻤﻪ ﺳﺎﺭﺍﻥ
ﺍﺯ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻭﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺳﯿﺮ ﺁ ﺏ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ
***
ﺯﯾﺒﺎ ﺗﺮﯾﻦ ﺣﺮﻓﺖ ﺭﺍ ﺑﮕﻮ
ﺷﮑﻨﺠﻪ ﭘﻨﻬﺎﻥ ﺳﮑﻮﺗﺖ ﺭﺍ ﺁﺷﮑﺎﺭ ﮐﻦ
ﻭ ﻫﺮﺍﺱ ﻣﺪﺍﺭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻨﺪ
ﺗﺮﺍﻧﻪ ﺑﯿﻬﻮﺩﮔﯽ ﻧﯿﺴﺖ
ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﻋﺸﻖ
ﺣﺮﻓﯽ ﺑﯿﻬﻮﺩﻩ ﻧﯿﺴﺖ
ﺣﺘﯽ ﺑﮕﺬﺍﺭﺁﻓﺘﺎﺏ ﻧﯿﺰ ﺑﺮﻧﯿﺎﯾﺪ
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻓﺮﺩﺍﯼ ﻣﺎ ﺍﮔﺮ
ﺑﺮ ﻣﺎﺵ ﻣﻨﺘﯽ ﺍﺳﺖ؛
ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﻋﺸﻖ،
ﺧﻮﺩ ﻓﺮﺩﺍﺳﺖ
ﺧﻮﺩ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺳﺖ
ﺑﯿﺸﺘﺮﯾﻦ ﻋﺸﻖ ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺗﻮ ﻣﯿﺎﻭﺭﻡ
ﺍﺯ ﻣﻌﺒﺮ ﻓﺮﯾﺎﺩﻫﺎ ﻭ ﺣﻤﺎﺳﻪ ﻫﺎ
ﭼﺮﺍﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ
ﻣﻦ
ﺍﺯ ﺗﻮ ﻋﻈﯿﻢ ﺗﺮ ﻧﺒﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ
ﮐﻪ ﻗﻠﺒﺖ
ﭼﻮﻥ ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﯽﯾ
ﻇﺮﯾﻒ ﻭ ﮐﻮﭼﮏ ﻭﻋﺎﺷﻖ ﺍﺳﺖ
ﺍﯼ ﻣﻌﺸﻮﻗﯽ ﮐﻪ ﺳﺮﺷﺎﺭ ﺍﺯ ﺯﻧﺎﻧﮕﯽ ﻫﺴﺘﯽ
ﻭ ﺑﻪ ﺟﻨﺴﯿﺖ ﺧﻮﺩ ﻏﺮﻩ ﺍﯼ
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻋﺸﻘﺖ -!
ﺍﯼ ﺻﺒﻮﺭ ! ﺍﯼ ﭘﺮﺳﺘﺎﺭ !
ﺍﯼ ﻣﻮﻣﻦ !
ﭘﯿﺮﻭﺯﯼ ﺗﻮ ﻣﯿﻮﻩ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺗﻮﺳﺖ
ﺭﮔﺒﺎﺭﻫﺎ ﻭ ﺑﺮﻓﻬﺎ ﺭﺍ
ﺗﻮﻓﺎﻥ ﻭ ﺁﻓﺘﺎﺏ
ﺁﺗﺶ ﺑﯿﺰ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﺗﺤﻤﻞ ﺻﺒﺮ
ﺷﮑﺴﺘﯽ
ﺑﺎﺵ ﺗﺎ ﻣﯿﻮﻩ ﻏﺮﻭﺭﺕ ﺑﺮﺳﺪ
ﺍﯼ ﺯﻧﯽ ﮐﻪ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺧﻮﺭﺷﯿﺪ ﺩﺭ ﭘﯿﺮﺍﻫﻦ ﺗﺴﺖ،
ﭘﯿﺮﻭﺯﯼ ﻋﺸﻖ ﻧﺴﯿﺐ ﺗﻮ ﺑﺎﺩ !
***
ﺍﺯ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ، ﻣﻔﻬﻮﻣﯽ ﻧﯿﺴﺖ -
ﻧﻪ ﻟﺤﻈﻪ ﺋﯽ :
ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺋﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺑﺎﻝ ﻣﯿﺰﻧﺪ
ﯾﺎ ﺭﻭﺩ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﮔﺬﺭ ﺍﺳﺖ -
ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺗﮑﺮﺍﺭ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ

ﻋﻤﺮ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﻣﯽ ﺭﺳﺪ :
ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ
ﺑﺮ ﺷﮑﻮﻓﻪ ﯽﯾ ﻧﺸﺴﺖ
ﻭ ﺭﻭﺩ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﭘﯿﻮﺳﺖ
     
  
مرد

 
*****

ﺩﻭﺳﺘﺶ ﻣﯽ ﺩﺍﺭﻡ
ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺳﻤﺶ،
ﺑﻪ ﺩﻭ ﺳﺘﯽ ﻭ ﯾﮕﺎﻧﮕﯽ .
- ﺷﻬﺮ
ﻫﻤﻪ ﺑﯿﮕﺎﻧﮕﯽ ﻭ ﻋﺪﺍﻭﺕ ﺍﺳﺖ -.
ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﺎﻥ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺳﺖ
ﻣﯽ ﮔﯿﺮﻡ
ﺗﻨﻬﺎﺋﯽ ﻏﻢ ﺍﻧﮕﯿﺰﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﯽ ﯾﺎﺑﻢ .
ﺍﻧﺪﻭﻫﺶ ﻏﺮﻭﺑﯽ ﺩﻟﮕﯿﺮ ﺍﺳﺖ
ﺩﺭ ﻏﺮﺑﺖ ﻭ ﺗﻨﻬﺎﯾﯽ .
ﻫﻤﭽﻨﺎﻥ ﮐﻪ ﺷﺎﺩﯾﺶ
ﻃﻠﻮﻉ ﻫﻤﻪ ﺁﻓﺘﺎﺏ ﻫﺎﺳﺖ
ﻭ ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ
ﻭ ﻧﺎﻥ ﮔﺮﻡ،
ﻭ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺋﯽ
ﮐﻪ ﺻﺒﺤﮕﺎ ﻫﺎﻥ
ﺑﻪ ﻫﻮﺍﯼ ﭘﺎﮎ
ﮔﺸﻮﺩﻩ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ،
ﻭﻃﺮﺍﻭﺕ ﺷﻤﻌﺪﺍﻧﯽ ﻫﺎ
ﺩﺭ ﭘﺎﺷﻮﯾﻪ ﺣﻮﺽ .
***
ﭼﺸﻤﻪ ﺋﯽ،
ﭘﺮﻭﺍﻧﻪ ﺋﯽ، ﻭﮔﻠﯽ ﮐﻮﭼﮏ
ﺍﺯ ﺷﺎﺩﯼ
ﺳﺮ ﺷﺎﺭﺵ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﻭ ﯾﺎﺱ ﻣﻌﺼﻮ ﻣﺎﻧﻪ
ﺍﺯ ﺍﻧﺪﻭﻫﯽ
ﮔﺮﺍﻥ ﺑﺎﺭﺵ :
ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﺎﻣﺪﺍﺩ ﺍﻭ، ﺩﯾﺮﯼ ﺍﺳﺖ
ﺗﺎ ﺷﻌﺮﯼ ﻧﺴﺮﻭﺩﻩ ﺍﺳﺖ .
ﭼﻨﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﺑﮕﻮﯾﻢ
» ـ ﺍﻣﺸﺐ ﺷﻌﺮﯼ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﻧﻮﺷﺖ «
ﺑﺎ ﻟﺒﺎﻧﯽ ﻣﺘﺒﺴﻢ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺑﯽ ﺁﺭﺍﻡ ﻓﺮﻭ ﻣﯿﺮﻭﺩ
ﭼﻨﺎﻥ ﭼﻮﻥ ﺳﻨﮕﯽ
ﮐﻪ ﺑﻪ
ﺩﺭﯾﺎﭼﻪ ﺋﯽ
ﻭ ﺑﻮﺩﺍ
ﮐﻪ ﺑﻪ ﻧﯿﺮﻭﺍﻧﺎ .
ﻭ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ
ﺩﺧﺘﺮﮐﯽ ﺧﺮﺩﺳﺎﻝ ﺭﺍ ﻣﺎﻧﺪ
ﮐﻪ ﻋﺮﻭﺳﮏ ﻣﺤﺒﻮﺑﺶ ﺭﺍ
ﺗﻨﮓ ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ .
ﺍﮔﺮ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﮐﻪ ﺳﻌﺎﺩﺕ
ﺣﺎﺩﺛﻪ ﺋﯽ ﺍﺳﺖ ﺑﺮ ﺍﺳﺎﺱ ﺍﺷﺘﺒﺎﻫﯽ؛
ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺳﺮﺍ ﭘﺎﯾﺶ ﺭﺍﺩﺭ ﺑﺮ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ
ﭼﻨﺎﻥ ﭼﻮﻥ ﺩﺭﯾﺎﭼﻪ ﺋﯽ
ﮐﻪ ﺳﻨﮕﯽ ﺭﺍ
ﻭﻧﯿﺮﻭﺍﻧﺎ
ﮐﻪ ﺑﻮﺩﺍ ﺭﺍ .
ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﺭﺍ .
ﺟﺰ ﺩﺭ ﻗﻠﻤﺮﻭ ﻋﺸﻖ ﺑﺎﺯ ﻧﺸﻨﺎﺧﺘﻪ ﺍﺳﺖ
ﻋﺸﻘﯽ ﮐﻪ
ﺑﻪ ﺟﺰ ﺗﻔﺎﻫﻤﯽ ﺁﺷﮑﺎﺭ
ﻧﯿﺴﺖ .
ﺑﺮ ﭼﻬﺮﻩ ﺯﻧﺪﮔﺎﻧﯽ ﻣﻦ
ﮐﻪ ﺑﺮ ﺁﻥ
ﻫﺮ ﺷﯿﺎﺭ
ﺍﺯ ﺍﻧﺪﻭﻫﯽ ﺟﺎﻧﮑﺎﻩ ﺣﮑﺎﯾﺘﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ
ﺁﯾﺪﺍ !
ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺁﻣﺮﺯﺷﯽ ﺍﺳﺖ .
ﻧﺨﺴﺖ
ﺩﯾﺮ ﺯﻣﺎﻧﯽ ﺩﺭ ﺍﻭ ﻧﮕﺮﯾﺴﺘﻢ
ﭼﻨﺪﺍﻥ
ﮐﻪ،ﭼﻮﻥ ﻧﻈﺮﯼ ﺍﺯ ﻭﯼ ﺑﺎﺯ ﮔﺮﻓﺘﻢ
ﺩﺭﭘﯿﺮﺍﻣﻮﻥ ﻣﻦ
ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰﯼ
ﺑﻪ ﻫﯿﺎﺕ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺁﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ .
ﺁﻧﮕﺎﻩ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻣﺮﺍﺩﯾﮕﺮ
ﺍﺯ ﺍﻭ ﮔﺰﯾﺮ ﻧﯿﺴﺖ
     
  
صفحه  صفحه 5 از 34:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  ...  34  پسین » 
شعر و ادبیات

Ahmad Shamloo | بهترین اشعار احمد شاملو

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA