ارسالها: 14491
#171
Posted: 18 Apr 2014 15:04
ای مهربان ترین
شنیدم از روح پریشانی که آرزوی باز گشت داشت
وای ای خدای من ای مهربان ترین
تنها پناه من ای کردگار من
دستان من ببین پر عجز پر نیاز
سوی تو شد دراز
این قلب پر گناه این عمر پر تباه
این دیدگان شرم این گریه های نرم
تنها به سوی توست هستی خدای من
دست مرا بگیر آمین بگو به آن!
من بنده ی تو ام هر چند هر زمان
ابلیس دل سیاه این ننگ رو سیاه
از درگهت جدا با من نشسته است
یاد تو برده است گوید که زندگی پوچ و تهی
همین!
یک روز می شوی در بستر زمین
صد آرزوی تو می میرد ای جوان
از زندگی خویش تو بهره ای ستان
من می شوم پُر از غمها ولی به عشق
روشن شود جهان
در لحظه ای که هست امید ها نهان!
این دیو ناامید از رحمت خدا
هر گوشه می دود شاید رها کند
دستان عجزمن از راه کبریا
اما به لطف حق من هستم و امید
من هستم و نوید:
ای بنده ام بیا درگاه من کریم
الطاف من عظیم
شوقی لطیف و پاک
با چشمه ی وضو با زمزم دعا
در دل چو می دود آرام می شوم
با یاد لطف او
او کردگار من سرشار لطف و رحم
من بنده ای که هست از بیم غرق شرم
برخاستم ز جا
احساس های من نزدیک تر رسید
عشقی که در دلم
هر دم فسانه بود
آرام شد تپید!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#172
Posted: 18 Apr 2014 15:07
سراب
کیست این آشفته!که چنین حال مرامی گیرد؟!!
کیست این گم شده ی دشت شقایق که مرا
به فراسوی افق می خواند و به من می گوید:
آسمانی باش دنیا زیباست!
آه نه!
این همه فکر و خیال است که او
غیر یک تصویر نیست!
که من آن را به دل خویش ساخته ام
و به قاب دلم آویخته ام!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#173
Posted: 18 Apr 2014 15:09
پاییز
احساس های پاک آرام می رسند
در دیدگان من شوقی که لحظه ها مشتاق او شدند
پر می زند به ناز !
آری منم منم! بنگر قلم مرا
اینگونه سرفراز اینگونه با شکوه
در راه زندگی پر نغمه، نغمه ساز
هر لحظه می رسم! ای عشق در بزن
یکدم مرا بخوان مشتاق دیدنم
ای نرگس امید، ای دیدگان ناز،
ای چشمه ی سکوت ای حرفهای خوب
در دیده ام خرام با من بمان بمان!
آری منم ببین و این تویی که هست
دنبال لحظه ها هر دم دعا نما
شاید کند روا آری منم ببین
این گونه شادمان
پاییز را بگو سر سبزی چمن
در خنده های من
در گریه های توست
می گذری بدان این یک حقیقت است
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#174
Posted: 18 Apr 2014 15:09
برای آبها
ای سراسر کینه
ای سراسر نفرت !
آه رهایش کن تا
بید مجنون کمتر
رقص آغاز کند!
غم شیدایی خویش
به جهان ساز کند!
ای سراسر اندوه از چه ## دلگیری
که چنین سرد و خموش
سایه ی وحشت خویش بر سر قلب امید
می فشانی؟!
تو بگو که گناه او چیست
ای نگاهت آباد خانه ای کرد خراب!
ای صدایت پر شور نغمه های غم بود
که ندانست کسی که در این صورت او
هیچ وقت با تو نمی گشت انیس!
ای دورو پُر کینه!
گیسوان گل من به هوایت افشان
و تو هم سرمستی که از او گیری جان
آه رهایش کن تا
بید مجنون این قدر نشود در آوا!
وین نسیم جان سوز کمتر او را گیرد
در فغان و افسوس
عشق سر گردان است
سر نوشت حیران است
دست تقدیر نوشت :
که بمیرد لیلی !
در میان این موج ،
دیده ها گریان شد
و شنیدم افسوس
گل نیلوفر من
آرزوهایی داشت همگی پرپر شد!
یاسها پژمرده
آرزوها مرده زندگانی سرشد!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#175
Posted: 18 Apr 2014 15:11
یک عالم سخن
(محتاج) را بی(مه)نما
این تاج را بر سر بنه!
فریاد شو بیداد شو
در گوش هر آزاد شو!
از من گذر با هرنسیم
تا کوچه باغ یاسها
بال و پری واکن برو!
این یاس را این سرخوش و سرمست را
بی(یِ)نما یک آس و پاس !
تا با غرورش نشکند
دلهای در خون خفته را
گردش نما هر گوشه ای
دستِ گلِ من را بگیر
فریاد کن!
در گوش عالم داد کن
آری منم هستم برای همدلی
تابنده ام در عالم این بندگی
(شین)را ز شادم پاک کن
فکر گِل و این آدم و
یک عالمی از ریشه نو بنیاد کن
آرامتر آرامتر افسار این مرکب بگیر
دست قلم دست تو نیست
(آ)از سر آرام گیر
این سرکش و سرمست را
با یک نظر تو رام کن!
هان این نسلامحت
تا بنگری که این هم اوست
با حرف دل همراز شو
این نیزه از(الّا)بگیر
در لطف حق یک نیست شو!
تا در تپش می روی
من پا به پایت می دو م
جامی احورایی طلب ،
( ط ) از طلب برگیر لب!
با ذکر حق همراز شو
( هم ) را بنه ، خود راز شو !
جان را بنه
( آن ) را طلب
یاد خدا آرا م کرد دل را
تو اینها را بنه
داغ شقایق را ببین
شین شقایق را بنه
بر قایقی بر موج غم
تصویر کن این عشق را
آهوی وشی خوش می رسد
از دام چشمت می رمد!
خوش می دود خوش می دود
تا جویباری می رسد
سر چشمه اش (جو)(ب) بزن
*( آدمی در عالم خاکی نمی آید به دست
عالمی دیگر بباید ساخت وز نو آدمی )*
*(ازبتان آن طلب ار حسن شناسی ای دل
کاین کسی گفت که در عالم نظر بینا بود)*
*بوی جوی مولیان آیدهمی
یاد یار مهربان آید همی)*
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#176
Posted: 18 Apr 2014 15:12
بمیر ای خفته در ظلمت
وای لعنت بر تو گل یاس !
فراموش کرده ای قیمت الماس!
وای لعنت بر تو بی احساس ،
فراموشت کنم با قلبی از کینه ،
شکستی شکستی شکستی آیینه !
وای لعنت بر تو ای مغرور
نگاهت سرخوش و سرمست
صدایت اوج شادابی !
چه پاییز هراسانی ، چه آوای پریشانی !
خدا را کاش می مُردی
نبودی بنده ی پاکش
خدا را کاش بیداری سراغت را ز عمق خاکها
اعماق دریاها بگیرد باز !
چه می خواهی ؟! بمیرای بی خبر بهتر !
که من دیگر نخوانم وصف اعمال پلیدت را
از این روح قلم که حرمت او را نمی داند
به زیر پای اندازد !
بمیر ای خفته در ظلمت
برو ای بیخبر از عشق
بمان ای اشک ای ماتم
اگر چه قابل او نیست !
چه غمگینم چه دلگیرم چه محزونم
چه نالانم برای ماه !
برای گونه های گل
برای چشمه های نور
برای عشق
قلب یاس !
فراموشی فراموشی
سراغم را نمی گیرد
دلم آشفته می نالد
به بانگ ناله می بالد !
غمین مرغ شب آوازی
که او هم همدمی دارد
فغان از گردش گردون
هزاران لعن بر احساس
هزاران آه بر این یاس
که دیگر در نمی یابد
گران این قیمت الماس
هزاران لعن بر احساس
بمیر دیگر گل احساس
بمیر از دیدگان من فغان کمتر بر انگیزی
بمیر از ناله های من مگر پا و سر گردی
ندانستی نمی دانی ولی افسوس می مانی
صدایت خنده ی ابلیس !
طنین گنگ مرداب است
و من دیگر توانم نیست
که چشمان تو در خواب است
و صد افسوس
دلها باز بیتاب است!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#177
Posted: 18 Apr 2014 15:13
لحظه ها در گذرند
روزها در گذرند ، می بخشند !
و زمین سر دو خموش
به تمام نفس سبز بهار می خندد !
این فسانه است خدایا تو مکن
بنده ی شرمنده ی خویش
این چنین بی خبر از رحمت خویش !
دست او بازبگیر سوی خود باز بخوان
قلب او پاک و طلاست
مثل گل روی چمن به نسیم سحری می ماند
به صدای نفس سبز بهار می خندد
بی خبر حیرانم
که چرا در دل این دشت سترگ
قصّه ها قصّه ی خوبی ها نیست
هیچ ## عاشق یک راه نبود
با غم غمزده ای مونس همراه نبود !
هیچ ## قصّه ی من چو ندارد باور
از چه رو آزارم دیده ی صحرا را
این قلم را تو بگو هیچ ## باور او
نشود دمسازم که بخواند این را :
یک زمان باید رفت
زیر خاک زندگی است
صد تپش صد آهنگ
سبزه ها می رویند یک زمانی آری !
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#178
Posted: 19 Apr 2014 15:50
در نگاه
« مغروری که با نگاهش مرا گفت : کمترینی ! و من با نگاه گفتم : از تو کمتر نیستم !»
در نگاه می شود یک عالم از اسرار خواند
در نگاه می شود آرام شد لبخند زد
حتی به غفلت گریه کرد !
در نگاه می شود تا اوج خوبی بال زد
می شود رنگین کمان عشق را
بر فراز گنبد گردون کشید !
رو برویِ عاطفه
هر گل پژمرده را آبی زد و مفتون کشید
با نگاه می شود با حرفها همراز شد
می شود در یک نگاه خاطراتی سبز را
تجدید کرد
می شود شمع تنها را به جمعی برد که
رنگ نور و روشنایی
فکر خاموشی نمیداند که چیست ؟ !
آسمان را می شود ابری کشید
لحظه ها را هم برای خنده های کودکی
رنگ شادی زد پر از یاری امید
در نگاه می توان قایقی تنها کشید
موج زد دریا رسید
با نگاه زندگانی ممکن است
مرگ هم در چشم پنهان می شود ،
چشم هم در مرگ
آری
رازها سر بسته ماند
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#179
Posted: 19 Apr 2014 16:00
باران
ای خدا بارانی !
این درختان
برکه
این زمین تشنه
همه روز همه شب
دست به دامان دعا می خوانند :
ای خدا بارانی !
شاپرکها غمگین
غنچه ها پژمرده
خنده ها دلمرده !
آه باران باران
ای خدا بارانی
ما همه بنده ی تو
تو خداوند کریم
لطف تو شامل ما
می شود ؟ !
آه پس کی ؟ !
ای خدا بارانی !
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#180
Posted: 19 Apr 2014 16:02
اهل بهشت
آه بعضی ها چه هستند ؟ !
بنده اند بد بنده ای
آه بعضی ها نمی دانند زندگی
یعنی که مردن زندگی است
سر خوش و سرمست
از غم های عالم غافلند
من چه می دانم خدا خود عالم است
شاید این بندگان پاک اویند و مرا
پیش ایشان دست عجز باید گرفت
شاید یک زمان اهل بهشت باشند
وما
چون گدا بر سر راه
وای من !
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟