ارسالها: 14491
#181
Posted: 19 Apr 2014 16:29
لبخند و غم
چه معجونی است این لبخند !
هزاران حرف را از خوب و بد
پنهان کند فریاد !
چه معجونی است این غم !
حرفهایت را فقط در دیده می گوید
زبانش را کسی چون در نمی یابد
به بغضی در گلو بنشسته می ماند !
فریاد از این معجون عالم ساز ،
فریاد از این بیگانه ی دم ساز !
مُهرِ غم
سخن ها دیده ها
باور های خسته از بازی
آرزوها لحظه ها
در جستجوی یک حقیقت
در فسون سازی !
قلم این همزبان این آشنا این در جفا
اکنون چه می خواهد نمی دانم
شاید مُهر ِغم بر سینه ها !
چقدر احساس نزدیک است
قلم آشفته می نالد
و دل از ناله می بالد !
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#182
Posted: 19 Apr 2014 18:45
عطر یاس
سلام ای گل گل زیبا
گل مغرور گل سرمست
سلام ای خاطرات مدرسه
ای دوستان که رفته اید از دست
سلام ای آرزوها که نشستید منتظر
یک آشنایی هست !
آرزوها بینواها لحظه ها فکر فریبند !
خنده ها بس دل فریببند !
کوچه پر عطر یاسند
لحظه ها نایاب و بی رحم
در خیال هر مسافر
ای گذر ها ای گذر ها
بال پروازم شکسته !
منتظر باید بمانم
یا سرابی شد گذشته
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#183
Posted: 19 Apr 2014 18:51
یکبار
یک بار ترانه ی رویش را باور کن ،
سبزه ها می رویند ،
آرزو ها می آیند
خنده ها گلخنده ها در می زنند
و غم ها می گریزند
یکبار برای آرزوهایش دعا کن
اگر ستاره ها را برای تو بیاورم
آنها را هدیه خواهی کرد
می دانم تو اگر برای آرزو ها بخواهی آرزو کنی
تنها دعا کن:
« یک بار ترانه ی رویش »
برای خاطر آینده
بیا و آن را باور کن
باور کن
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#184
Posted: 19 Apr 2014 19:01
دیده ی شاعر
دیده ی شاعر هر کجا می نگرد
از نسیم برگ پاییز ناله اش
از بهار عطر گلها نغمه اش !
از امید خنده ها گریه ها
از سحر یک غروب رنگها غافل نیست !
او شاید جستجوگر نیست امّا شاهد است
او قاضی نیست اما ناظر است
می سراید همه را هر کجا می نگرد
دیده ی شاعر همه را می بیند
لبخند را از غم تمیز می دهد
شوق را از ریا
و تپش را از جفا
دیده ی شاعر
هر کجا می نگرد !
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#185
Posted: 19 Apr 2014 19:04
گریه سرکن
«می گفت:من می دانم اولین کسی که در این آتش نابود می شود خود اوست اما باور نکرد»
گریه سر کن
از غم این همه نامردمی ها
ناله سر کن مرغ شب
از ماتم دلبستگی ها !
او همان مغرور و سر مست است
کنون از یاد رفته
آتش سوزنده ای قلبش
ولی خاکسترش بر باد رفته !
سر به سر شادابی و عشق و محبت
آری آری این چنین می نویسند :
آخرین برگ از داستان صداقت !
گریه کن ای سرا پا شادی و شور
از غم آن بیوفایی که نگاهش
عاقبت بر خاک تیره زد دلش را
از غم آن سنگدل کز خنجر او
آسمان هم می نوشت : ای رعد فریا د !
ناله سر کن بیوفایان را بگریان
ناله سر کن هرچه بیگانه فراخوان
آشنایی آشنایی غربت و غم
آه شبها ی جدایی !
لحظه های ماتمی سنگین تر از کوه !
گردو خاکی که سرشک از دل رباید
نه ز دیده !
وای بر این مردمان فریاد فریاد !
وای بر این آتش غم در دل مردم فکن ها !
وای از این ناله های مستجاب در نیمه شب ها !
ناله سر کن مرغ شب خیلی غمینم
گریه سر کن دامن غمها بگیرم
ناله سر کن در دل شبها اسیرم
حرفهایم را تو باور کن
خدای من اگر باور نداری
چون غرور عشق در بالین عاشق
می شوم افسرده تا پایان بگیرم
باورم کن
باورم کن !
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#186
Posted: 19 Apr 2014 19:06
*****
اي ستـــاره چـــرا نتـــابـي تــو
چشمك تــو به شهر افلاك است
نــاگـهــان ابـر مي رود به كنار
چه نگاهي چه شهر دل پاك است
هيــچ آرايــشي نــدارد عـشــق
بـينــوا عـشـق پــادشـاه گــداست
هـمـچـو «بـودا»ست در پي تعليم
بــا همـــه هســت باز هم تنهاست
بـينـوا خـوانده ام تو را اي عشق
عـمــر گــل بــا وفــا نمــي مـانـد
دل لـيـلي شـكـسته از هـجـرش
از چـــه رو پـيـش مــا نـمـي مـاند
عشـق درايـن زمانه رنگين است
سـادگــي هــاي چـشـمهــا رفـتـه
با ريمل سرمه وخط وخال است
با هــوس مــرغ عـشـق پـربـستـه
عشـق درايـنزمانه غمگين است
ليـلي از عــاشـقـي چـه مـي رنجد
او كــــه دارد خــيــال آيـنــده
بــا زر و زور و حـرف مي سنجد
بــاورش نيست اوهوس بازاست
بـاورش نـيسـت يـار يـار مي گيرد
بــاورش نيست قلب او تنهاست
بــا اس ام اس قـــرار مـي گـيـرد
عشق در اين زمانه مسكين است
دفـتـر ازدواج و ثبــت طـــلاق
او خسيس اسـت كـودكم بيمار
طــاقتم طــاق تــرس مـن از عاق
بـــا لـبـاس سـفـيـد آمـده ام
بــا كـفــن گـفته اند بــر گــردي
راه حــــلــي ز غـصــه پـــژمردم
مــن بـلــه گـفـته ام به نامردي
نـقـب خــواهد زدن به خاطره ها
خنده ي قاضي و سكوت نگاه
جـمـع بـودنـد عـقـد و روبوسي
قلب من : آسمان تو هستي : ماه
عشق در اين زمانه شيرين است
گر قدم پيش راه بگذاري
دختر خـوب خانـه ي باباست
نكند سر به چاه بگذاري
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#187
Posted: 19 Apr 2014 19:12
*****
من دوستت دارم جواني ، تو همدم شيرين بياني
هم نور داري هم سپيده ، اي كاش يك عمري بماني !
اين آرزويم آتشين بود ، از عمق جان خواندم : خدايا
خواهم جواني جاودانه بگشا گره از اين معما
من از خزانِ عمر ترسم ، پيري هزاران درد دارد
اخم و سياهي و غم و آه ، قلبي سياه و سرد دارد
خواهم جواني شاد كامي خواهم گلِ سرخ بچينم
خواهم روم چون نازنيني در ساحل دريا نشينم
خواهم شبي با ماه باشم ، با يك سبد باغ ستاره
خواهم بچينم از گلي سرخ ، شادابي و عمر دوباره
با سجده گفتم : حرفها را ، بغضِ نگاهم خواندني بود
شايد سر شك آخربنم ، در چشم دنيا ماندني بود
شب خواب ديدم آسمانم ، عطر گل سرخی هوا بود
زيباترين دختر به ابري ، كالسكه ران باد صبا بود
گفتم : سلام اي دخت مهتاب ، هان كيستي اهل كجايي
گفتا : همان راز و نيازم ، با ما هميشه آشنايي !
من جاودانه ماندم آري بر خاستم از خواب شادان
من شعرهايم عمر باقي است ، شكر خداوند از دل و جان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#188
Posted: 19 Apr 2014 19:13
« قامت ترسا »
ليلي و مجنون زعالم رفت و شهري پا گرفت
همنوا باآه مجنون ، قامت ليلا گرفت
حافظ و شاخ و نباتش عاقبت گردون بهشت
معني والاي شعرش گنبد مينا گرفت
شهريار از همدمي با ما ه غمگين شد نشست
ماه آمد شعر او را لوءلوء لالا گرفت
مولوي شمس الحق تبريز را پيدا نكرد
مثنوي هفتادمن پيدا شد و دريا گرفت
رستم از سهراب غافل ماند بر خاك اوفتاد
غفلتش افزون شد و آن ديدة بينا گرفت
موليان بر سر مزن غربت تو را زبينده تر
خاك شد آن تيره چشم و ره سوي بالا گرفت
فائزا ! صياد بودي عاقبت صيدش شدي
دام شد زلف پري و نرگس شهلا گرفت
بانگ ناقوس است هاتف در دلت بانگ نماز
قامت ترسا قيامت شد غم فردا گرفت
در گلستان مي روي سعدي گلستان تو را
غمزة آهو وش شيرين تر از هر جا گرفت
لاجرم سر زد به مسكيني دعاي ياربم
مستحق بود و زكاتش ظلمت يلدا گرفت
عاقبت يارم شدي اي بهترين همدم قلم !
مي روي اما بدان حرفت قرار از ما گرفت !
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#189
Posted: 19 Apr 2014 19:14
*****
« خاطره »در باز كرده اند ، پس چرا من زنگ مي زنم
انگار يك سري به لحظه ي دلتنگ مي زنم
خواهم صدا بزني كيست ؟! «من» نه «تو» آشناست
چشمان تو كتاب ، دم از فرهنگ مي زنم
آن قدر خنده زد كه اشك از چهره اش گرفت
اكنون خيال گریه با دل در جنگ مي زنم
آهسته گفت : تو يك دوست ، دوست با منی
امروز فاصله ها ، خاطره فرسنگ مي زنم
در خواب ديده ام كه درون قايقي از جنس رهگذر
من مي روم آب هيولاست سنگ مي زنم
تعبير خواب خسته ي من دوري تو بود
امروز تو رفته اي و من به غمي چنگ مي زنم
اي زنگ ها ! خموش ! خبر از (بزم) كم دهید
اينك منم كه به يک گورسنگ می زنم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#190
Posted: 20 Apr 2014 17:54
« نقاش »
شمان غمگين تو اي گل در پيش چشمانم نشسته
با آن لب پر خنده اما اندوه پنهانم نشسته
اي شادتر از پيچش موج در پاي درياهاي هستي
با طرح شادي از محبت غمخانه ي دل را تو بستي
ديدم غزل فرياد مي كر د در پيچش هر قطره آبت
شاعر نبودم گشت شاعر مرغ دلم پر زد برايت
از وزن مي خواهم بگويد يك قالبي نواز برايم
اما چو شمعي هستم از عشق پروانه جان كردي صدايم
بعد از سحرگاهان پر شور از اين غروب خسته بگذر
آبي ، سراسر آسماني طرحي بكش يا عشق بنگر
آلاله ها را هيچ انگار تنها گل سرخ نگاهت
با ديدگان گرم و پر شور دستان من هم تكيه گاهت
من دوست دارم آسمان را اما غروبي تلخ و دلگير
با موج هايي كه پر از غم از زندگي ها ، چشم و دل سير !
جان من و جان محبت طرحي بكش از عشق جاري
سر تا به سر آرامش و شور ، برگي به فصل دوستداري
خواهم ببينم طرح هايت در فصل بعد اين نمايش
دستي براي دوستي هست با ياد حق غرق نيايش
خواهم سرودي سبز باشي در لابلاي برگ اميد
خواهم غرورت را ببينم در پرتوي از رنگ اميد
چون ياسمن سرمست و مغرور در پيش چشمانم بخندي
خورشيد گرم و با صفا را با نور چشمانت ببندي !
اي غنچه ي زيبا ي فردا ! آرامشِ دلها چه زيباست
تنها سپيد و سبز كافي است رنگ سياه و خسته تنهاست !
من دوست دارم نام پاكت چون خوب و ناز و با صفايي
قلب تو را اي چشمه ي شوق ديدم كه با آلاله هايي
احسنت طرحي خوب و زيبا در پيش چشمانم نهادي
من شمع تو پروانه هستي از من نما گاهي تو يادي !
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟