ارسالها: 14491
#191
Posted: 20 Apr 2014 17:55
« سكوت »
تنها درون خانه هستم
در يك غروب خسته دلگير
خواهم بداني دوست اي دوست
از زندگاني گشته ام سير !
خواهم بداني پاك هستم
چون دامن پر موج دريا
خواهم بداني با تو هستم
با خوشه ي اشك ثريا
امشب هواي خانه خالي است
جاي تو را خالي نمودم
جاي تو خالي باز خالي!
بودم ولي بي تو نبودم
اي دوست چشمانم غمين است
خاكستر دنياست احساس
هندوستان خواهم بميرم
آتش بگيرد قلب اين ياس
خواهم مزارم را بسازند
در هاله اي از روشنايي
خواهم گل سرخ بكارند
يعني : هميشه پيش مايي !
دستان من دستان نور است
بر روي لب : ذكر أنا الحق !
هرگز نترسم از شبي سرد
كه مرگ مي كوبد به در : تَقْ !
هرگز ننالم از تب و درد
آخر خدايم دوست دارد
تب هديه اي از دوست از دوست
گر مغز يا گر پوست دارد
يارب شبي تلخ است امشب
آتش به جان من نشسته
موج غريبي در دلم هست
كشتي مگر در دل شكسته
بارش به جز شيشه چه باشد
اين تاجري كه بي خيال است
دارد توكل : بيمه نامه
آشفته اي صاحب كمال است
خواهم سرشكم : دانه دانه
دنيا نمي خواهم به اين چشم
بيگانه را بسيار ديده
با آشنايان بوده در خشم
خواهم دو پايم در سرايم
گردش نمودهموج در موج
هرگز نديده راحتي را
بعد از نشيبي بوده در اوج
خواهم صدايم خسته بي روح
در جمع همچون شمع سوزد !
در سينه اش داغ گلي هست
عمق نگاهش چون بدوزد !
خواهم غرورم خاك افتد
همچون كبوتر تير خورده
قلبم بسوزد چون شهابي
آخر مرا از ياد برده
خواهم زنم فرياد فرياد
انسان ! سلام سمفوني عشق
يك روز بودي بنده اي شاد
اكنون چه كس ؟! دلخوني عشق
خواهم زنم فرياد : هستم !
اما سكوتم راز دارد
دانم غروبي تلخ دلگير
بانگ رحيل آغاز دارد
دانم روم در پيشگاهي
با كوله باري پاك خالي !
از كارهاي نيك : لبخند
از كارهاي بد : زغالي !
دانم روم يك روز ترسان
پا یم بلغزد بر لب چاه
حتي ندانم روز باشد
يا شب شده در آسمان ماه
دانم روم با شرمساري
من بنده ام بد بنده اي من !
اما اميدي كور سو هست
آوار سد پابنده اي من !
پابند چه ؟! احساس احساس
عطر گلي كه مي رسد مست
از آن طرف تر چلچراغي
تا روشنايي فرصتي هست
برخاستم انسان منم من
آن گم شده در وادي نور
دارد چراغي در كف اما
بر دوش دارد يك سبو كور !
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#192
Posted: 20 Apr 2014 17:56
« اشك مريم »
مريم چه غمگين گريه مي كرد
ديدم نگاهش آتشين بود
در عمق چشمانش ستاره
زيباترين غمنامه اين بود
پرسيدم از خود با نگاهي
آيا براي چيست اين اشك
از حسرت روز جواني است
يا بر جواني ها برد رشك
آهنگ غمگيني كه برخاست
اسراري از حرف دلش بود
گفتم : يقين در اين ترانه است
گم گشته اي در ساحلش بود
با قايق احساس رفتم
از گونه اش اشكي بچينم
ديدم توانش را ندارم
آخر چه هستم دل غمينم
از نو نگاهش حرفها زد
گفتم گل مريم مخور غم
دنيا سراب و ما حبابيم
گم مي شويم چون صبح و شبنم
حرف دلم ناگفته جا ماند
بر گونه هاي سرخ رنگش
چشمان او رنگ شفق بود
غم آمده گويي به جنگش
او را رها كردم به آهي
گفتم : خدايا رحمت آور
ما بندگان تنها ترينیم
يكدم نگاهي بنده پرور
با قايق احساس ها ، مان
تا شادماني ها زند موج
حتي كبوتر هاي تنها
با مژدة وصلي پرد اوج
غمنامه ام دست قلم بود
مريم چه لبخندي به لب داشت
رفتم نمازم را بخوانم
مريم كنار واژه ها ماند
تنها ترين غمنامه ي دل
دست رباعي شد چها خواند !
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#193
Posted: 20 Apr 2014 17:57
قهر مريم
قهر است با من يك گل ناز
گل چهره اي با نام مريم
چشمان او رنگ چمن هاست
با خنده هايش مي برد غم
خواهي بداني قهر از چيست
من اين من مغرور كردم !
دستان احساسش زدم پس
رنجاندم از خود دور كردم
اين خواب شايد هم سراب است
از دست من رنجور گشته
باحرفهایی ناجوانمرد
قلبش شکستم دورگشته
صدبار گفتم با نگاهم
مريم پشيمانم ببخشا
افسوس مي دانم نبخشد
چون مي شناسد خوب من را !
مي داند اين مغرور سر مست
به قول شاعر آدمي نيست !
اين آب و گل چون شوره زار است
اين زندگي هم جز دمي نيست
دست قلم را تا گرفتم
احساس ها صد ناز مي كرد
دست غزل ها دور مي شد
چشم رباعي باز مي كرد
اي كاش دستانم غزل بود
با غنچه هاي نرگس و ياس
دلشاد مي رفتم به سويش
با ديدگاني غرق احساس
از بوسه هاي گرم حافظ
پيشاني او مي ستودم
فالي به رسم مهرباني
با آرزوها مي گشودم
در شهر خود گويي غريبم
مريم كنار واژه ها نيست
دور است چشمان من از او
اين شاعر بيچاره هم كيست ؟
با شعر هاتف جان گرفتم
مريم نهاني صد نظر داشت
گر چه سخن با من نمي گفت
گلخنده اي خوش بال و پرداشت
با ديدگانش حرف مي زد
يعني جهاني آشتي هست
اين قدر ها هم بد نباشيم
اين پنجره بر عشق كي بست ؟!
رفتي خداحافظ گل من
ديدار باشد تا قيامت
گر چه نگاهم با تو باقي است
دلشاد باشي به سلامت
آهووش شعرم كشاندي
در دام با تصوير قهري
دست غزلهايم رماندي
خوش مي روي تو ماه شهري
مي دانم از من حرفها هست
يا ذكر خيري بي مروت !
باشد حلالت حرفها زن
اما به آيين فتوت
آخر خدايي هم كه داريم
او حرفهايم را شنيده
از حرفهايم با خبر بود !
او خالق است و آفريده
من گر بگويم غيبت اي دوست
دانم يقين حرف خوشي هست
آخر تنور گرم از چه ؟
با دشمني كي دل خوشي رست ؟!
بگذار دستانت بگيرم
با يك سلامي دوست پيوند
بگذار چشمانم ببارد
بر آن لبان بسته لبخند
بگذار تا تنها نباشيم
آخر زمانه ماندني نيست
يك خاطره مي ماند اي دوست
ديوان دنيا خواندني نيست
يك خاطره مي ماند و بس
قهري تو يا در آشتي ها ؟!
به نيت اين حرف گاهي
فالي بزن گل كاشتي ها !
امشب رباعي مال من شد
مريم اگر قهر است باشد
امشب غزل گر بيوفا شد
از بهر مريم دانه پاشد !
آخر غزل دلتنگ هستم
چشم غزل در كار زاري
آخر نمي داني چه دارد ؟!
اين لحظه ي چشم انتظاري
وقتي جوابي منتظر نيست
دل مي زند صد بار صدمشت
افسوس قاضي هم نباشد
فرياد بر دارد مرا كشت !
آن لحظه كه طوفان غم ها
از غصه ي او مي شكافد
شايد فلاني خواب باشد
شكر بخندد گريه بافد !
امشب رباعي مال من شد
جاي «مشيري» هست خالي
شايد بخواند شعر من را
صاحبدلي بر روي قالي
اين شعر ها هم گفتني نيست
سوز دل و طوفان آه است
چون «شهريار» از دل بريده
تا صبحدم چشمش به ماه است
شايد «فروغ» است و به نی زار
امشب خيال يار دارد
گر چه طلاقش را گرفته
افكار شيرين بار دارد
شايد گلستان است و «سعدي»
در دامنش گلها نهفته
با وعده هايي آسماني
دست وفا داري گرفته
شايد كه «مولانا» است با «شمس»
صد مژگاني ساز كرده
گم گشته اش را گر بيابد
تا عرش هم پرواز كرده
شايد نظر شيراز دارد
با «حافظ» و شاخ نباتش
با يوسف گم گشته آيد
خوش مي خورد آب حياتش
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#194
Posted: 20 Apr 2014 17:57
*****
شايد كه «فردوسي» است با بزم
رستم خيال بزم دارد
اي كاش مي دانست فرزند
نشناخته همرزم دارد
شايد كه«سيمین» است و يك زن
از روسياهي ننگ دارد
گر چه هزاران دل به دام است
جام است و پاسخ سنگ دارد
شايد كه «سهراب» است و يك راه
تصوير در تصوير بي رنگ
رنگ خدا را مي شناسد
با سينه اي دلتنگ در جنگ
شايد كه از «نيما» سخن گفت
از يوش از افسانه هايش
دشمن فراوان داشت نيما
شمع است با پروانه هايش
شايد خيال نثر دارد
از «بيهقي» دارد حكايت
از ظلم و نا حق پرده برداشت
بي ترس از ظالم روايت
شايد خيالش با فرنگ است
«ويكتورهوگو» با بينوايان
شايد «كوزت» در راهمانده
دستي به ياري بانوايان !
صدبار خواندم باز خواندم
باد آفرين بر عشق مانا
شايد نشان از «دهخدا» داشت
با آن مثل ها خوب و شيرين
اين گنج را او زود فهميد
در رحمت حق باد آمين
شايد كه «پروين» است و با عشق
چشم قصايد باز كرده
هر جا خروشد رعد و برقي
گنجشك كوچك ناز كرده
بغض دلم دست قلم خواند
اين آشتي هم ماجرايي است
شرحي است از دلدادگي ها
يك شهر بي چون و چرايي است
ليلي وش شعر من اكنون
قهر است يا صلح است ؟! هر دو !
آخر نمي داني چه سخت است
همدم شدن با يار بد خو !
آرام گشتم با قلم زود
آخر قلم آرام جان است
مريم بگو تا قهر باشد
آشتي اگر آخر زمان است !
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#195
Posted: 20 Apr 2014 17:58
نیایش
در سايه سار آرزو خواندم خداي خويش را
حبل الوريد نزديك تر ، آن همدم و آن خويش را
گفتم : خداي خوب من ، بد بنده اي آشفته ام
وصل تو خواهم بي دريغ ، از جمله عالم خستهام
گفتم : خداي مهربان : روز و شبم يكسان شده
غرق گناهم يا كريم ، شيطان مرا مهمان شده
گفتم : خداي بي مثال ، يا وحده و يا هو سلام
ياسين مددكاري كند ، از سوي من آرد پيام
گفتم : خداي آسمان ، نام و نشانم بيكسي است
يك روزماندم در بهشت ، دلخوش شدم دلواپسي است
گفتن خداي عرش و جان ، دل بسته ام بر خار و خس
نه بر اميد ساحلم ، جغدم مرا ويرانه بس !
گفتم : خداي انس و جان ، شيطان فريبم مي دهد
وقت نمازم مي رسد ، با وعده «سيبم » مي دهد
گفتم : خداي لامكان ، دست دعايم بي نواست
آمين دلم غوغا شده ، اما چرا چشمم جداست
گفتم : خداي خالقم دنيا سرابي دلخوش است
گفتم : خداي آرزو دست دعايم سوي توست
ذكر تو بر لبها نشست مرغ طرب در كوي توست
گفتم : خداي روز و شب رنگ دلم رنگ تو بود
آن روزها يادش به خير ، با روزه دلتنگ تو بود
گفتم : خداي جاودان بد بنده اي بد بنده ام
كبر و غرورم فاش كرد ، لايق به غمها زنده ام
گفتم : خداي آشنا ، دل خسته ام ياري نما
امروز روز عيد من ، بهر دلم كاري نما
گفتن : خداي روشني ، من لايق عطر گلم
فصل بهارانم كجاست ، همراه شوق بلبلم
گفتم : خداي عشق و نور من را رها از من نما
سوي تو آيم بي دريغ ، فصل دلم گلشن نما
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#196
Posted: 20 Apr 2014 18:04
« انگار بود »
صدا آشنا بود انگار بود ، نظر سوي ما بود انگار بود
تپش ها جواني ، غرور و گذر ، گذر بيصدا بود انگار بود
هواي بهاري و رفتن به دشت ، و ليلي جدا بود انگار بود
چه مجنون دلي بغض را مي شكافت يكي بيوفا بود انگار بود
صفاي دلت اي غريبه بگو ، نشان دعا بود انگار بود
من از خشم اين ابرها خوانده ام و يا ادعا بود انگار بود
چو باران گره بر گشا از زمين ، سخا بينوا بود انگار بود
تبسم مكن بر سر شك دلم ، غرورت به جا بود انگار بود
حلالت نكردم ولي مي روي ! دلت با خدا بود انگار بود
حلال از دل و جان ولي باز گرد به فكر دوا بود انگار بود
چه زخمي زد و همچو آهو گذشت ، همين يك بلا بود انگار بود
جوان از جواني تو غافل مباش ، جواني قضا بود انگار بود
قدر را چو خواندم دلم مي گرفت ، قدر بي ريا بود انگار بود
غروب است عاشق شدن ممكن است ، طلوعي به پا بود انگار بود
سحر باورم رنگ يلدا گرفت ، جدايي روا بود انگار بود
خدايا دلم تنگ شد چون جنوب ! به دريا رها بود انگار بود
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#197
Posted: 20 Apr 2014 18:07
درپاي تو
دستم به دامانت نگاهت آشنا نيست
مرد خدايي ، حق پر از كبر و ريا نيست
قصد سفر داري ولي مقصد غم من
اين شيوه در گفتار مردان خدا نيست
گر بشكنم در پاي تو بهتر كه چشمت
آخر غرور تو ، به جز پا مال ما نيست
هستم هر آنچه هستم و خواهم كه باشم
بالطف يزدان منتي بر ادعا نيست
دست دعايم مي رسد با شكر با عشق
بين سكوتم : مثنوي ! حاجت روا نيست ؟!
تصوير ها سازم اگر همراه باشي
تنگ غروبم دل شكسته غم رها نيست
رفتي اگر پيوند بستي با سپيدي
بگذار در خاطر نماند گل چرا نيست
پروانه دارد بالهايي همچو الماس
اي بينوا گل ، بر رخت شور و نوا نيست
سرمست از روي خودي كي جان ببيند
بگذارد دلخوش باشد آري چون دوا نيست !
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#198
Posted: 20 Apr 2014 18:16
وداع
من خنده را باور ندارم ، من گريه را از بر ندارم
تكرار اين افسانه بس كن ، غير تو من ياور ندارم
بايد نگاه آخر ينم ، باشد برايت همنشيني
بايد گل سرخي بكارم ، با آرزوي بهتريني !
دست مرا تنها گذاري ، در يك غروب زندگاني
باور نداري اي مسافر ، جا مانده ام با ناتواني
بايد بگويي مقصدت را ، من طاقت فردا ندارم
آخر تو را بايد كجا ديد ، من بي تو اين جا ، جا ندارم
رفتي خداحافظ اگر چه دل بردهاي ، اي بهترينم
سرچشمه ي اشكم دلم را بايد كه از گونه بچينم
رفتي مسافر ، دل شكسته ، ديگر مرا از ياد بردي
در خانه هاي روشنايي ، مي دانم آري دل سپردي
اين آخرين ديدار ما بود ، بايد نگاهت را بيابم
از اين سفر چهدل غمينم ، اي كاش مي دادي جوابم
شب مي رسد احساس باقي است ، بايد كه شمع دل بسوزد
پروانه هاي خاطراتش ، بر شعله هايش ديده دوزد
خوابي سبك همچون حريري ، در كالبد جانم درخشيد
آري همان حس مسافر ، او آمده مانند خورشيد
بايد به پيشوازش بيايم ، با ديدگان ِ شرمساري
من گفته ام از بيوفايي ، با آن سكوت بيقراري
چشمان من فرش رهت باد ، شاد آمدي اي ماه كنعان
بنشين ببين رخسار زردم ، در چاه غم دل گشته مهمان
حرف دلم كه گفتني نيست ، بايد نگاهم را ببيني
بايد براي من بگويي ، آيا كه با كه همنشيني
آهسته مي گويد : كه آيا من رفته ام من با تو هستم
نور اميد من تو هستي ، من تا ابد دل بر تو بستم
مي گويم آيا اي مسافر ، در كوچه باغت آشنا هست
مي گويد : آري باز بي تو ، اينجا غريبه هر كجا هست
مي گويم : اين نور خدايي ، اين تاج زرين چيست داري
مي گويد : اين با قطرة خون ، راه وطن شد يادگاري
آن آخرين سنگي كهدشمن ، از دست من با تير خود برد
در دست من جا مانده برخيز ، اين سنگ را منگر چنين خرد
عطر بهشتي در فضا بود ، من خاطراتش را نوشتم
با سنگ دستم تا خيابان ، از بغض شد كينه سر شتم !
گفتم : وطن آن يادگارم دادم برايت جان فدايت
در باغ جنت خانهدارد ، من هديه اي دارم برايت
اين سنگ دست من بگير اي ، سر تا سر ظلم و سياهي
من هم مسافر گردم آري ، او منتظر و چشم براهي
بايد مرا اي خاك پر گل ، دريا بي امشب تا سحرگاه
سنگي اگر بر خاك مانده ، بايد بيابم امشب اي ماه
تور سپيدم درکنارم بایدسحرگونه بگردم
بایدسراپاآتش امشب گردم که فرداخاک سردم
بايد مسافر گردم آري ، خاك وطن تا تشنه كام است
بايد بيابم ماه خود را ، او كه شهيد زنده نام است
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#199
Posted: 20 Apr 2014 18:19
« شهيد »
با گريه هاي شب نشستم ، شايد سحر آغاز گردد
در انتظاري سخت ماندم ، شايد مرا همراز گردد
در كوچه باغ خسته و سرد ، پاييز را خواندم بهاري
گفتم مرا اميد كافي است ، مردم از اين چشم انتظاري
گفتن : دگر در دستهايم ، با عطر ياسين يار مانم
گفتم:دگرنرگس نخواهم شب تاسحربیدارمانم
در پيچش يك پيچك ناز ، ديدم جوانه گريه مي كرد
يك آرزوي گم شده نيز از ظلم تيشه مويه مي كرد
بر خاستم دل آتشين بود آهسته رفتم تا رسيدم
با بغض گفتم: قبله گاهم ، بيگانه را در خانهديدم
برخاستم شبنم مرا خواند ، با بغض دل سويش دويدم
گفتم همه ناگفته ها را افسوس خوردم بر اميدم
طوفان شد و دنيا فرو رفت در كشتي نوح اي كبوتر
بايد به زيتون شاخه ها را ، باز آوري مانند نو بر !
اينك به اشك و خون نشسته ، آن قبله گاه بهترين خلق
در دامن هر مادري هست فریادغمگین بغض درحلق
چشمان بازمادری پیربرنوجوان سنگ درمشت
فرياد تلخ آرزوها : اي واي دشمن كودكم كشت
دارد يهودي دامن گل ، در چكمه هاي آهنين پوش
دارد دل سنگ و سياهش ، زنجير دوزخ بر سر و دوش
اي قبله گاه آرام آرام ، طوفان شدي ياور نداري
آه تو سنگين و گران بار ، يك يار و همسنگر نداري
دست تو خالي ، بي نصيبي ، اما زمينت لاله پوشد
يك روز مي آيد كه از خاك ، صد ياور همدل بجوشد
بك روز مي آيد گل سرخ ، بر سنگ فرش خانه باشد
يك روز مي آيد كه عاشق ، خوش همدم جانانه باشد
يك روز مي آيد به يادت ، این لحظه ي دل بيقراري
آن روزمی ماندیهودی بادیدگان شرمساری
يك روز مي آيد كه آهت ، دست يهودي را ببندد
در پيش چشمان جهاني ، بر گلشن دنيا بخندد
آري اگر چه صبر تلخ است ، اما چه شيرين ميوه دارد
اين دهر دون پرورهميشه ، مي خواهد اين گردون ببارد
اما نمي داند سپيدي ، در پشت شب در انتظار است
آري سحر اي صبح كاذب ، با صبح صادق بيقرار است
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#200
Posted: 20 Apr 2014 18:20
« باور »
سادگي پاكي صداقت بي ريا
در نگاه آشنايت موج زد
چون كبوترگشتم و شوقي نجيب
از براي ديدنت بر اوج زد
دستهاي خسته و لبريز مهر
جز ترحم در كنار من نخواند
تا رسيدي واژه ها معنا گرفت
مرغ دل يك لحظه هم با من نماند
آه اكنون منتظر هستم مگر
قاصدي حرف مرا از بر كند
او كه صادق بود در حرف دلش
گفته است : شايد مرا باور كند !
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟