انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 41 از 43:  « پیشین  1  ...  40  41  42  43  پسین »

معرفى شاعران گمنام و سروده هايشان


زن

andishmand
 
بوسه از خاک ...

چشم بیمارت عزیر بیمارم کرد
وصف زیبائیت گرفتارم کرد

خوبی ات از همه خوبان بیزارم کرد
هوش ز کف داده بودم ، دست تو بود که هشیارم کرد

دلدار از عشقت نبریدم هرگز
مستی تو خمارم میکرد

شراب تو جاویدم ساخت
بوسه از خاکت محرمم میکرد

روی تو بوسیدم و مست
که پرتو تو تسخیرم میکرد

منت هیچ نبرم ، چون به تو نازم
پرده براندازی ات باطلم میکرد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شهید ...

وقتی ابرهای لاله را نظاره میکنم و در دل و جان شهدا را به یاد می آورم
وقتی میشنوم از این و آن که جنگ عشق و ایثار بود نه جنگ
و هنگامی که قطرات باران چشم هایم را خیس میکند
میفهمم
میفهمم باید آنجا میبودم تا میدیدم
هنگامه ای که کابوس ها رفتند و جایشان را به رویاها سپردند و عاشقانه ، عشقی فدا میگشت
از دور دست ها میشنوم و همین نزدیکی ها
دنیا دو روز است چرا به خودمان زحمت دهیم ؟
گفته او را در دل تائید معکوس میکنم
در این دنیای فانی چرا باید بازی را باخت؟!
وقتی که خوبان می برند
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
فقر انسانیت ...

فقر انسانیت
زمانی انسان فقیر شد که تکبر ورزید
زمانی که همنوعانش را به آتش میکشید
در زمانی که نفرت مینوشید
زمانی که به سر شهوت انگیز گلها پی برد
و لحظه ای مکث نکرد
آری در زمانی که به قتل عام انسانها انگ تمدن میزد
هنگامی که قبیله های بدوی بومرنگ را با کلاشینکف عوض کردند
و چارپایان خویش را با روولور ذبح میکردند
در آن زمان که خورشید تنها به حیوانات میتابید و فقر عنصر انسانیت در طبیعت بیداد میکرد
و آدم مرد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
زن

andishmand
 
شیطان ...

شیطان
این همه مکر تو از نادانی ماست ...
و این همه نادانی از ماست که او
میسوزاند اعتقادش را کسی در او میکشد باورش را
هراسان میکند وجودی را
میرباید همه هوشش را
و باز می ایستد طپش قلبی
می خرامد صفات حیوانی و می کشاندش به دره ای هوس انگیز
میبوید حسادت را و مینوشد نفرت
با دروغ در می آمیزد و غسل حماقت میکند
می پالاید خویش را با تعفن و چه تعفن آور تر خود را با ریا می آلاید
حیف که او شیطان است و گرنه آدم خوبی میشد
افسوس که عریان است ورنه حجابی بر او می افکندیم
افسوس که نادان است ورنه بر او خردی می بخشیدیم
افسوس که خیال انگیز و وهم آلود است ورنه او را خط روشنی می دادیم
و افسوس بر این همه ...


پایان
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
     
  
مرد

 
کسائی مروزی

مجدالدین ابوالحسن یا ابواسحاق کسائی مروزی از شاعران قرن چهارم و معاصر اواخر عهد سامانی و اوایل عهد غزنوی است. وی به سال ۳۴۱ هجری قمری در مرو به دنیا آمد. در آغاز شاعری مداح بود و مدح سلاطین زمان خود را می‌گفت ولی دراواخر عمر از این کار پشیمان شد. چنانکه از اشعارش بر می‌آید، شیعی مذهب بوده است. از اشعارش حدود ۲۰۰ بیت باقی مانده است. وفات او را اندکی بعد از سال ۳۹۴ هجری قمری ذکر کرده‌اند

نمیدونم چکار کنم ؟!!!
     
  
مرد

 
آثار کسائی مروزی

سوگنامه



باد صبا درآمد فردوس گشت صحرا

آراست بوستان را نیسان به فرش دیبا

آمد نسیم ِ سنبل با مشک و با قرنفُل

آورد نامهٔ گل باد صبا به صهبا

کهسار چون زمرّد نقطه زده ز بُسَّد

کز نعت او مُشَعبد حیران شده ست و شیدا

آبِ کبود بوده چون آینه زدوده

صندل شده ست سوده کرده به می مُطرّا

رنگ نبید و هامون پیروزه گشت و گلگون

نخل و خدنگ و زیتون چون قبّه های خضرا

دشت است یا سِتبرق باغ است یا خُوَرنق

یک با دگر مطابق چون شعر سعد و اسما

ابر آمد از بیابان چون طیلسان رُهبان

برق از میانش تابان چون بُسّدین چلیپا

آهو همی گُرازد ، گردن همی فرازد

گه سوی کوه تازد گه سوی راغ و صحرا

آمد کلنگ فرخ همرنگ چرخ دورخ

همچون سپاه خَلُّخ صف برکشیده سرما

بر شاخ سرو بلبل با صد هزار غلغل

دُرّاج باز بر گل چون عُروه پیش عَفرا

قمری به یاسمن بر ساری به نسترن بر

نارو به نارون بر برداشتند غوغا

باغ از حریر حُلّه بر گل زده مظله

مانند سبز کِلّه بر تکیه گاه دارا

گلزار با تأسف خندید بی تکلّف

چون پیش تخت یوسف رخسارهٔ زلیخا

گل باز کرده دیده باران برو چکیده

چون خوی فرو دویده بر عارض چو دیبا

گلشن چو روی لیلی یا چون بهشت مولی

چون طلعت تجلّی بر کوه طور سینا

سرخ و سیه شقایق هم ضدّ و هم موافق

چون مؤمن و منافق پنهان و آشکارا

سوسن لطیف و شیرین چون خوشه های پروین

شاخ و ستاک نسرین چون برج ثور و جوزا

وان ارغوان به کَشّی با صدهزار خوشّی

بیجادهٔ بدخشی برتاخته به مینا

یاقوت وار لاله بربرگ لاله ژاله

کرده بدو حواله غواص دُرّ دریا

شاه اسپرغم رسته چون جعد برشکسته

وز جای برگسسته کرده نشاط بالا

وان نرگس مصور چون لؤلؤ منور

زر اندر و مدوّر چون ماه بر ثریا

عالم بهشت گشته عنبر سرشت گشته

کاشانه زشت گشته صحرا چو روی حورا

ای سبزهٔ خجسته از دست برف جسته

آراسته نشسته چون صورت مُهنّا

دانم که پرنگاری سیراب و آبداری

چون نقش نو بهاری آزاده طبع و برنا

گر تخت خسروانی ور نقش چینیانی

ور جوی مولیانی پیرایهٔ بخارا

هم نگذرم سوی تو هم ننگرم سوی تو

دل ناورم سوی تو اینک چک تبرّا

کاین مشکبوی عالم وین نوبهار خرم

بر ما چنان شد از غم چون گور تنگ و تنها

بیزارم از پیاله وز ارغوان و لاله

ما و خروش و ناله کنجی گرفته مأوا

دست از جهان بشویم عزّ و شرف نجویم

مدح و غزل نگویم مقتل کنم تقاضا

میراث مصطفی را فرزند مرتضی را

مقتول کربلا را تازه کنم تولّا

آن نازش محمد پیغمبر مؤبَّد

آن سید ممجّد شمع و چراغ دنیا

آن میر سربریده در خاک خوابنیده

از آب ناچشیده گشته اسیر غوغا

تنها و دلشکسته بر خویشتن گرسته

از خان و مان گسسته وز اهل بیت آبا

از شهر خویش رانده وز ملک بر فشانده

مولی ذلیل مانده بر تخت ِ ملک مولی

مجروح خیره گشته ایام تیره گشته

بدخواه چیره گشته بی رحم و بی محابا

بیشرم شمر کافر ملعون سنان ابتر

لشکر زده برو بر چون حاجیان بطحا

تیغ جفا کشیده بوق ستم دمیده

بی آب کرده دیده تازه شده معادا

آن کور بسته مطرد بی طوع گشته مرتد

بر عترت محمد چون ترک غز و یغما

صفین و بدر و خندق حجت گرفته با حق

خیل یزید احمق یک یک به خونْش کوشا

پاکیزه آل یاسین گمراه و زار و مسکین

وان کینه های پیشین آن روز گشته پیدا

آن پنجماهه کودک باری چه کرد ویحک !

کز پای تا به تارک مجروح شد مفاجا

بیچاره شهربانو مصقول کرده زانو

بیجاده گشته لؤلؤ بر درد ناشکیبا

آن زینب غریوان اندر میان دیوان

آل زیاد و مروان نظّاره گشته عمدا

مؤمن چنین تمنی هرگز کند ؟ نگو ، نی !

چونین نکرد مانی ، نه هیچ گبر و ترسا

آن بیوفا و غافل غره شده به باطل

ابلیس وار و جاهل کرده به کفر مبدا

رفت و گذاشت گیهان دید آن بزرگ برهان

وین رازهای پنهان پیدا کنند فردا

تخم جهان بی بر این است و زین فزون تر

کهتر عدوی مهتر نادان عدوی دانا

بر مقتل ای کسایی برهان همی نمایی

گر هم بر این بپایی بی خار گشت خرما

مؤمن درم پذیرد تا شمع دین بمیرد

ترسا به زر بگیرد سمّ خر مسیحا

تا زنده ای چنین کن دلهای ما حزین کن

پیوسته آفرین کن بر اهل بیت زهرا


نمیدونم چکار کنم ؟!!!
     
  
مرد

 
کسائی
زلف معشوق


کمند زلف را ماند چو برهم بافتن گیرد

سپاه زنگ را ماند چو بر هم تاختن گیرد

معقرب زلف مشکینش معلق بر رخ روشن

چنان چون عنبرین عقرب که زهره در دهن گیرد

گهی همچون شبه باشد که بر خورشید برپاشی

گهی همچون شبی باشد که در روزی وطن گیرد

چو ساکن باشد از جنبش ، مثال قد او دارد

چو دیگر بار خم گیرد نشان قد ِ من گیرد

گهی از گل سلب سازد گهی از مه رقم دارد

گهی رسم صنم آرد گهی طبع سمن گیرد

خم زلفش یکی دام است چون خورشید و مه گیرد

سر زلفش یکی شست است کو سیمین ذَقَن گیرد

نمیدونم چکار کنم ؟!!!
     
  
مرد

 
کسائی
صبح و نبید




صبح آمد و علامت مصقول بر کشید

وز آسمان شمامهٔ کافور بر دمید

گویی که دوست قُرطهٔ شَعر کبود خویش

تا جایگاه ناف به عمدا فرو درید

در شد به چتر ماه سنانهای آفتاب

ور چند جِرم ماه سر اندر سپر کشید

خورشید با سهیل عروسی کند همی

کز بامداد کِلّهٔ مصقول بر کشید

وان عکس آفتاب نگه کن ؛ علم علم

گویی به لاژورد می سرخ بر چکید

یا بر بنفشه زار گل نار سایه کرد

یا برگ لاله زار همی بر چکد به خوید

یا آتش شعاع ز مشرق فروختند

یا پرنیان لعل کسی باز گسترید

جام کبود و سرخ نبید آر ، کآسمان

گویی که جامهای کبود است پر نبید

جام کبود و بادهٔ سرخ و شعاع زرد

گویی شقایق است و بنفشه ست و شنبلید

چون خوش بود نبید بر این تیغ آفتاب

خاصه که عکس او به نبید اندرون فتید

آن روشنی که چون به پیاله فرو چکد

گویی عقیق سرخ به لؤلؤ فرو چکید

وان صاف می که چون به کف دست بر نهی

کف از قدح ندانی ، نی از قدح نبید

نمیدونم چکار کنم ؟!!!
     
  
مرد

 
کسائی
بهار



زاغ بیابان گزید خود به بیابان سزید

باد به گل بر بَزید گل به گل اندر غژید

یاسمن لعل پوش سوسن گوهر فروش

بر زنخ پیلگوش نقطه زد و بشکلید

دی به دریغ اندرون ماه به میغ اندرون

رنگ به تیغ اندرون شاخ زد و آرمید

سرکش بربست رود باربدی زد سرود

وز می سوری درود سوی بنفشه رسید

نمیدونم چکار کنم ؟!!!
     
  
مرد

 
کسائی

مدحت کن و بستای کسی را که پیمبر

بستود و ثنا کرد و بدو داد همه کار

آن کیست بدین حال و که بوده است و که باشد ؟

جز شیر خداوند جهان ، حیدر کرّار

این دین هدی را به مثل دایره ای دان

پیغمبر ما مرکز و حیدر خط پرگار

علم همه عالم به علی داد پیمبر

چون ابر بهاری که دهد سیل به گلزار


نمیدونم چکار کنم ؟!!!
     
  
صفحه  صفحه 41 از 43:  « پیشین  1  ...  40  41  42  43  پسین » 
شعر و ادبیات

معرفى شاعران گمنام و سروده هايشان

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA