ارسالها: 24568
#61
Posted: 5 Apr 2014 14:47
در آینه های دل شکسته ...
عمریست که بی تو آه سردم
در فصل بهار برگ زردم
آن مرغ مهاجرم که از شوق
در کشور عشق خانه کردم
دستان درخت رحمت تو
شاید نکند ز خویش ،طردم
شاید که به لطف دولت بخت
یک روز شدی دوای دردم
در بازی شطرنج نگاهت
با کیش رخ تو در نّبردم
در عرصه ی کارزار احساس
دیدی که هنوز راد مردم
در آینه های دل شکسته
دنبال تو یا خودم بگردم؟
در آینه جز خودم ندیدم
دیدم که هنوز فردٍ فردم
بحران هویتی ندارم
من ذره ی بینوای گّردم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#62
Posted: 5 Apr 2014 14:50
آیینه شکسته است یا من؟
آیینه نشسته پیش رویم
افتاده نگاه او به سویم
گفتی که به جای با تو گفتن
با آینه درد دل بگویم
با آینه،روی گفتنم نیست
بیهوده نشسته روبرویم
آیینه شکسته است یا من؟!
یا بغض نشسته در گلویم!
ای محرم رازهای پنهان،
مانند تو را کجا بجویم؟
ای ساقی تشنگان خاموش
خالیست بدون تو سبویم
آخر تو بگو چگونه نامت،
از صفحه ی دفترم بشویم
ابروی کمان دلنشینت،
بر آب سپرده آبرویم
مانند دل گرفته از تو
تنگ است همیشه خلق و خویم
من آهم و گوش اهل عالم
در خویش ندیده،های و هویم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#63
Posted: 5 Apr 2014 14:51
عقربه گاهی چو عقرب می شود ...
عقربه گاهی چو عقرب می شود
حمله ور در ظلمت شب می شود
گاه در گمراهی شب های تار
جلوه ی زیبای کوکب می شود
می شود گاهی قلم درر دست بخت
بهترین خطاط مکتب می شود
گاه می چرخد به کامت بی دلیل
نقش یک لبخند بر لب می شود
گاه خواری می شود بر جسم و جان
سینه از آهت لبالب می شود
ساعتی با اهل ایمان سازگار
ساعتی بی دین و مذهب می شود
باب"ما لا ینفرص" گاهی شود
یا که مبنی بوده،معرب می شود
گاه می آرد پشیمانی به بار
گاه در ذهنت مرتب می شود
مثل طفلی گاه شیطان می شود
گاه گاهی هم مودب می شود
عاقبت اما نفهمیدم چرا
عقربه گاهی چو عقرب می شود
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#64
Posted: 5 Apr 2014 20:14
آوای دل مرا شنیدی ...
در دیده دو قطره اشک دیدی
آوای دل مرا شنیدی
ای صاحب چشمهای آهو
در پیش دو دیده ام رمیدی
جای من پا شکسته شاید
یک دلبر باد پا گزیدی
شاید به هوای دیدن او
این گونه چو باد می وزیدی
مانند نسیم نوبهاران
در باغ دل که می وزیدی
ای ساغر بخت سهل و آسان
از دلبر خویش دل بریدی
از دیده ی اشکبار ما جز
در خواب و خیال ناپدیدی
ای چشمه ی آب من کویرم
ای کاش به داد می رسیدی
در پیکر نیمه جان ما نیز
یک روح دوباره می دمیدی
در شعر بلند آفرینش
یک صنعت تازه و جدیدی
یا رب زکدام طرح و رنگی
این صورت ماه آفریدی
چون صورت نازنین ماهت
جز در خود آینه ندیدی
ای مرغک خوش نوای بستان
رویای بهار را نویدی
تو لایق باغ و بوستانی
از شاخه ی خشک ما پریدی
گفتم به دل شکسته از دوست
در مذهب عاشقی شهیدی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#65
Posted: 5 Apr 2014 20:15
خاطراتم بوی باران می دهد ...
خاطراتم بوی باران می دهد
بوی عطر یاد یاران می دهد
نا خدای کشتی دلبستگی
باز با احساس،فرمان می دهد
می نشیند حرف های او به دل
عاشقان را درس ایمان می دهد
می کشد لنگر از این شهر غریب
دست در دستان سکان می دهد
می گشاید بادبان خاطره
فرصت دیدار جانان می دهد
عکس زیبای تو را در قاب دل
جلوه ای از روح باران می دهد
قطره های اشک را بر چهره ات
رنگ رویای سواران می دهد
پهنه ی آشفته ی امواج را
ساحلی دیدم که سامان می دهد
بی خیال خیل غم های خودم!
چون خیال دوست،درمان می دهد
ظلمت شب های یلدای مرا
بودن خورشید، پایان می دهد
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#66
Posted: 5 Apr 2014 20:22
وصل ...
از چلچله ها نوید باران آمد
پیغام رسیدن بهاران آمد
ای کاش یکی در این میانه می گفت:
هنگامه ی وصل جان جانان آمد
.
.
.
نگاه ...
نگاه مهربانت حرف ها داشت
درون سینه ام آلاله ها کاشت
نمی دانم چه رازی بود در آن
که سنگ غصه را از راه برداشت
.
.
.
جدایی ...
غروب و غربت و غم های بسیار
شب و شیدایی و چشمان بیدار
دل دیوانه و دستان بی زور
مقدر شد جدا باشیم از یار
.
.
.
فراق ...
از شرح فراق شد زبانم خسته
در دشت دلم ترانه ها یخ بسته
از عطر حضور نام زیبای تو
گل داد تمام وازه ها پیوسته
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#67
Posted: 5 Apr 2014 20:25
دلداده ...
عالم همه بی قرار عشقند
دلداده و دوستدار عشقند
افسوس غم و دریغ و اندوه
اینها همه یادگار عشقند
مرا آموزگارم پند می داد
که عمر آدمی،شمعی است در باد
به دیوار جهان از نور این شمع،
برای چند لحظه، ،سایه افتاد!
.
.
.
حضور ...
با عطر حضور تو جهان پر شور است
چشمان رباعی و غزلٰپر نور است
ای روح لطیف عشقٰمی باید گفت:
با نام تو نام عاشقی مشهور است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#68
Posted: 5 Apr 2014 20:28
مثل آیینه ...
مثل آیینه به یک سنگ، شکستن سخت است
تا سحر، چشم پر از اشک نبستن سخت است
از همه، یار و دیار و وطن و کاشانه
رشته ی مهر به ناچار گسستن سخت است
نوبهار است و زمین باغ بهشتی اما
بر لب جوی،بدون تو نشستن سخت است
ما که با زیرکی از دام بلاها جستیم
با پر و بالم از این دام،نجستن سخت است
من که از حرمت ساقی نشکستم پیمان
دیدن لحظه ی پیمانه شکستن سخت است
خانه هر چند که امن است ولی دور از تو
دل،به این خانه بی خاطره بستن سخت است
بی تو ای روح و روان،عمر چه معنی دارد؟
زندگی جای خودش بودن و هستن سخت است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#69
Posted: 5 Apr 2014 20:29
نگاه تو ...
صدای پای تو در گوش من طنین انداخت
دوباره سایه ی مهر تو بر زمین انداخت
به پیشگاه قدومت که نوبهاری بود
زمانه سفره ی زیبای هفت سین انداخت
بنازم آن قلم زر نگارنقاشی
که نقش چشم تو بر ماه ،خوش نشین انداخت
نگاه مست تو مانند تیر صیادی است
به قصد صید من،انگار از کمین انداخت
به زنگیان دو زلفت قسم که تقدیرم
مرا به روم خیال و تو را به چین انداخت
اگر چه در طلبت لحظه ای نیاسودم
زمانه آخر این راه،نقطه چین انداخت
به آه سحرگاه خود حواله اش کردم
کسی اگر نظری بر تو نازنین انداخت
خدا کند که دو چشمم نبیند آن روزی
که مکر اهرمنی در دل تو کین انداخت
هر آن که درس وفاداری از تو می آموخت
نشان مٍهر تو چون داغ،بر جبین انداخت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#70
Posted: 5 Apr 2014 20:31
خاموشی به ...
در وصف جمال دوست،خاموشی به
از باده ی شوق،خورده،مد هوشی به
از دغدغه های بی شمار این قرن
جز یاد عزیز او فراموشی به
گویند که عشق بی وفایی دارد
با هر چه رسد زدوست،هم دوشی به
وقتی که نمی رسی به وصل جانان
با خواب و خیال اوهم آغوشی به
ای چشمه ی طبع ،وقت جوشیدن شد
سوگند به نام عشق،خود جوشی به
چون حاصل هوشیاریم دلخونی است
از باده ی سرخ عشق،بی هوشی به
دوران بهار،ساقیا کوتاه است
در سبزیٍ باغ و دشت،مٍی نوشی به
بلبل به زبان حال،با گل می گفت
در وقت سفر،نوای چاووشی به
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند