ارسالها: 22
#281
Posted: 24 Aug 2015 18:45
آنتونی رابینز:
کوچکترین تحول همانند سنگ ریزه ای است که به درون برکه ای پرتاب میشود.
امواج بسیاری به گرد آن شکل می گیرند.
سنگ ریزه ی آگاهی نیز با برکه ی ذهن ما چنین کند!
har mojodi ro ke seda nadare dos daram
کسي باور نخواهد کرد
اما من به چشم خويش مي بينم
لبش خندان و دستش گرم
نگاهش شاد
تو پنداري که دارد خاطري از هر چه غم آزاد
اما من به چشم خويش مي بينم
چو شمع تندسوز اشک تا گردن زوالش را
فرو پژمردن باغ خیالش را
ارسالها: 14491
#282
Posted: 6 Nov 2015 11:17
انسانهاي احمق نه از کتاب خوششان مي آيد نه از فيلمهاي مفهومي و نه هر چيز که آنها را وادار به تفکر کند.
انسانهاي کمي احمق تا حدودي کتاب خوانده اند،البته به دليل اينکه بتوانند مدارک تحصيلي خود را تکميل کنند
انسانهاي رمانتيک شعر ميخوانند،رمان هاي عاشقانه را دنبال ميکنند
انسانهاي باهوش با معادلات سر و کار دارند،رياضيات و فيزيک و از اين دست...
انسانهاي پيشرو اما درگير فلسفه ميشوند،هميشه در ذهنشان پر از سوالات بي پاسخ تجمع کرده است،آنها را از نوجواني شان ميتواني بشناسي،گاه سوالاتي ميپرسند که شما را به چالش ميکشند و پرده هايي را کنار ميزنند که وحشت زده ميشويد،اگر تويي که اين را خواندي نخست وزير يا رييس جمهور کشورت هستي فرهنگسراها را به انسانهاي احساساتي
سياست را به باهوش ها
و آينده ي ميهنت را به فيلسوفانت بسپار
"آندره ژيد
مصاحبه با روزنامه ي ديلي تلگرام
سال ١٩٢۵"
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 517
#283
Posted: 17 Nov 2015 10:44
دلیل اینکه تو زندگیم دیگه به کسی نزدیک نمیشم و با کسی گرم نمیگیرم اینه که طاقت ندارم عزیزان و نزدیکانم روزی ناراحت و غمگین ببینم.
sylvester stallone - expendables 2
یکی از دیالوگ های مورد علاقه من:
Furious 7 (2015)
Brian, I've seen you jump from trains, dive from planes.
Hell, I saw your courage the day I met you. Right.
You wanna know the bravest thing I've ever saw you do?
Be a good man to Mia. Being a great father to my nephew, Jack.
Everyone's looking for their thrill... but what's real, is family. Your family.
Hold on to that, Brian.
برایان، من دیدم که از قطار پریدی، از بالای هواپیما شیرجه زدی، اشتیاق تو رو از روزی که دیدمت، دیدم... میخوای بدونی شجاعانه ترین چیزی که ازت دیدم چی بود؟ اینکه برای میا (خواهر دومنیک) مرد خوبی بودی. پدر خوبی برای خواهرزاده م هستی. هر کسی دنبال هیجان خودش هست ، ولی واقعیت چیه..! خانواده. خانواده ت.. بچسب بهش برایان !
The Search for Freedom
درک کردن سخته، درک نشدن سخت تر
ارسالها: 148
#284
Posted: 17 Nov 2015 13:08
روزی یک استاد دانشگاه تصمیم گرفت تا میزان ایمان دانشجویان اش را بسنجد .
او پرسید: (( آیا خداوند , هرچیزی راکه وجود دارد , آفریده است؟ ))
دانشجویی شجاعانه پاسخ داد : (( بله ))
...
استاد پرسید: (( هرچیزی را ؟! ))
پاسخ دانشجو این بود: (( بله ; هرچیزی را. ))
استاد گفت: (( دراین حالت , خداوند شر را آفریده است . درست است ؟ زیرا شر وجود دارد .))
برای این سوال , دانشجو پاسخی نداشت و ساکت ماند .
ناگهان , دانشجوی دیگری دستش را بلند کرد و گفت:
(( استاد ممکن است از شما یک سوال بپرسم؟ ))
استاد پاسخ داد: (( البته ))
دانشجو پرسید: (( آیا سرما وجود دارد؟ ))
استاد پاسخ داد: (( البته, آیا شما هرگز احساس سرما نکرده اید؟ ))
دانشجو پاسخ داد: (( البته آقا, اما سرماوجود ندارد. طبق مطالعات علوم فیزیک, سرما, نبودن
تمام و کمال گرماست و شیء را تنها درصورتی می توان مطالعه کرد که انرژی داشته باشد
و انرژی را انتقال دهد و این گرمای یک شیء است که انرژی آن را انتقال می دهد . بدون
گرما اشیاء بی حرکت هستند, قابلیت واکنش ندارند ; پس سرما وجود ندارد . ما لفظ سرما را
ساخته ایم تا فقدان گرما را توضیح دهیم . ))
دانشجو ادامه داد : (( وتاریکی ؟ ))
استاد پاسخ دا د : (( تاریکی وجود دارد . ))
دانشجو گفت: (( شما باز هم در اشتباه هستید آقا! تاریکی , فقدان کامل نور است. شما می
توانید نور و روشنایی را مطالعه کنید اما تاریکی را نمی توانید مطالعه کنید. منشور نیکولز,
تنوع رنگ های مختلف را نشان می دهد که در آن طبق طول امواج نور , نور می تواند
تجزیه شود . تاریکی , لفظی ست که ما ایجاد کرده ایم تا فقدان کامل نور را توضیح دهیم. ))
و سرانجام دانشجو ادامه داد: (( خداوند, شر را نیافریده است . شر , فقدان خدا در قلب افراد
است. شر فقدان عشق, انسانیت و ایمان است. عشق و ایمان مانند گرما و نور هستند . آنها
وجود دارند و فقدانشان منجر به شر می شود. ))
نام این دانشجو (( آلبرت انیشتین )) بود .
ای غریبه باهاش دعوا نکن، سرش داد نزن، باهاش قهر نکن، دوستش داشته باش، اون .....؟
بخاطر تو ، منو فراموش کرد....!!!!!!
ارسالها: 14491
#285
Posted: 1 Dec 2015 08:40
من هرگز شب از روی پل نمی گذرم . این نتیجه ی عهدی است که با خود بسته ام . آخر فکرش را بکنید که کسی خودش را در آب بیندازد و آنوقت از دو حال خارج نیست . یا شما برای نجاتش خود را به آب می افکنید و در فصل سرما به عواقب بسیار سخت دچار می شوید ! یا او را به حال خود وا می گذارید وشیرجه های نرفته گاهی کوفتگی های عجیبی به جا می گذارد .
آلبر کامو . سقوط
ترجمه شور انگیز فرح
بساط پت و پهنی، پهن کرده بودم. سردی هوا و درد مزمن کلیهام ضرورتی پیش آورد که نتوانستم از همسایهها - یا حتی رهگذران - بخواهم که چشمشان به بساط باشد؛ رفت و برگشتم به منزل، یک ربعی زمان برد. همهی این پانزده دقیقه را به این فکر میکردم که چند نفر دارند با خیال راحت به همدیگر کتاب تعارف میکنند و هر کی هر چی میخواسته، برداشته و رفته!
خوشبختانه وقتی برگشتم همه چیز سر جایش بود!
هیچوقت از این همه بیعلاقگی مردم به کتاب خوشحال نشده بودم!!!
«ظهور و سقوط یک کتابفروش»، نوشتهی حشمت ناصری،
" آدم بودن " عبارتِ قشنگیهِ ..
چون فرقی بینِ زن ومرد نمی ذاره
قلب و مغزِ آدما جنسیت نداره !
- اوریانا فالاچی | کاغذ بی خط -
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#286
Posted: 1 Dec 2015 08:41
"امروز خانمی با ظاهری موجه آمده بودند چند تا از کتابهای آشپزی را ببینند. رفتارش معقول نشان میداد. کتابها را ورق زد و پرسید که «این کدوحلویی که اینجا گفته قبلش باید نمک زده بشود را شما مطمئنید خوب درمیآد؟!» نگاهی کردم و گفتم: «من که ننوشتم خانم!» فرمودند: «واقعاً؟»
هیچوقت تصور نمیکردم کسی پیدا شود فکر کند تمام کتابهای یک کتابفروشی را فروشندهاش نوشته باشد! بعد گفت که میخواهد لاغر شود و پرسید کدام غذاها را بپزد بهتر است؟ شوهرش هم باید خوشش بیاید. گفتم: «ببرید تو خونه با حوصله بخونید حتماً متوجه میشوید.»
گفت: «پس میتونم اینا را ببرم خونه، بخونم یاد بگیرم بعد پسشون بیارم؟»
از لج توی دلم یک حرف شطرنجی زدم و با لبخند به ایشان گفتم: «نه خانم اینجا کتابفروشیه. باید کتابها را بخرید.»
گفتند: «همهشونو ؟»
گفتم : «نه خیر خانم، همونی که احتیاج دارید رو میخرید.»
گفتند و گفتیم و گفتند و گفتیم و گفتند و گفتیم و... بالاخره خسته شدیم و هیچی نخریدند و فقط شانس آوردیم تشریف بردند. ولی فرمودند که ببخشمشون چون امروز پولی همراهشون نبوده بعداً مفصلاً برای خرید میآن!
خدا کند نیاید، شما هم دعا کنید."
کتاب «ظهور و سقوط یک کتابفروش»
نوشتهی «حشمت ناصری»
بساط پت و پهنی، پهن کرده بودم. سردی هوا و درد مزمن کلیهام ضرورتی پیش آورد که نتوانستم از همسایهها - یا حتی رهگذران - بخواهم که چشمشان به بساط باشد؛ رفت و برگشتم به منزل، یک ربعی زمان برد. همهی این پانزده دقیقه را به این فکر میکردم که چند نفر دارند با خیال راحت به همدیگر کتاب تعارف میکنند و هر کی هر چی میخواسته، برداشته و رفته!
خوشبختانه وقتی برگشتم همه چیز سر جایش بود!
هیچوقت از این همه بیعلاقگی مردم به کتاب خوشحال نشده بودم!!!
«ظهور و سقوط یک کتابفروش»، نوشتهی حشمت ناصری،
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 24568
#288
Posted: 21 Apr 2016 17:26
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#290
Posted: 25 May 2016 21:14
از جملات قصار گاندی خطاب به همسرش :
خوبِ من ، هنر در فاصله هاست ...
زیاد نزدیک به هم می سوزیم و زیاد دور از هم یخ می زنیم .
تو ، نباید آنکسی باشی که من میخواهم ، و من نباید آنکسی باشم که تو میخواهی .
کسی که تو از من می خواهی بسازی یا کمبودهایت هستند یا آرزوهایت .
من باید بهترین خودم باشم برای تو و تو باید بهترین خودت باشی و بشوی برای من ....
خوب ِ من ، هنرٍِِ عشق در پیوند تفاوت هاست و معجزه اش نادیده گرفتن کمبودها . . .
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند