انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 3 از 17:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  14  15  16  17  پسین »

فروغ فرخزاد


مرد

 
وداع

می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه خویش

به خدا می برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش

می برم تا که در آن نقطه دور
شستشویش دهم از رنگ نگاه

شستشویش دهم از لکه عشق
زین همه خواهش بیجا و تباه

می برم تا ز تو دورش سازم
ز تو ای جلوه امید محال

می برم زنده بگورش سازم
تا از این پس نکند یاد وصال

ناله می لرزد
می رقصد اشک

آه بگذار که بگریزم من
از تو ای چشمه جوشان گناه

شاید آن به که بپرهیزم من
بخدا غنچه شادی بودم

دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله آه شدم صد افسوس

که لبم باز بر آن لب نرسید
عاقبت بند سفر پایم بست

می روم خنده به لب ' خونین دل
می روم از دل من دست بدار

ای امید عبث بی حاصل
     
  
مرد

 
افسانه تلخ

نه امیدی که بر آن خوش کنم دل
نه پیغامی نه پیک آشنایی

نه در چشمی نگاه فتنه سازی
نه آهنگ پر از موج صدایی

ز شهر نور و عشق و درد و ظلمت
سحر گاهی زنی دامن کشان رفت

پریشان مرغ ره گم کرده ای بود
که زار و خسته سوی آشیان رفت

کجا کس در قفایش اشک غم ریخت
کجا کس با زبانش آشنا بود

ندانستند این بیگانه مردم
که بانگ او طنین ناله ها بود

به چشمی خیره شد شاید بیابد
نهانگاه امید و آرزو را

دریغا آن دو چشم آتش افروز
به دامان گناه افکند او را

به او جز از هوس چیزی نگفتند
در او جز جلوه ظاهر ندیدند

به هرجا رفت در گوشش سرودند
که زن را بهر عشرت آفریدند

شبی در دامنی افتاد و نالید
مرو ! بگذار در این واپسین دم

ز دیدارت دلم سیراب گردد
شبح پنهان شد و در خورد بر هم

چرا امید بر عشقی عبث بست ؟
چرا در بستر آغوش او خفت ؟

چرا راز دل دیوانه اش را
به گوش عاشقی بیگانه خو گفت ؟

چرا؟...او شبنم پاکیزه ای بود
که در دام گل خورشید افتاد

سحرگاهی چو خورشیدش بر آمد
به کام تشنه اش لغزید و جان داد

به جامی باده شور افکنی بود
که در عشق لبانی تشنه می سوخت

چو می آمد ز ره پیمانه نوشی
به قلب جام از شادی می افروخت

شبی نا گه سر آمد انتظارش
لبش در کام سوزانی هوس ریخت

چرا آن مرد بر جانش غضب کرد ؟
چرا بر ذره های جامش آویخت ؟

کنون این او و این خاموشی سرد
نه پیغامی نه پیک آشنایی

نه در چشمی نگاه فتنه سازی
نه آهنگ پر از موج صدایی
     
  
مرد

 
گریز و درد

رفتم مرا ببخش و مگو او وفا نداشت
راهی بجز گریز برایم نمانده بود

این عشق آتشین پر از درد بی امید
در وادی گناه و جنونم کشانده بود

رفتم که داغ بوسه پر حسرت ترا
با اشکهای دیده ز لب شستشو دهم

رفتم که نا تمام بمانم در این سرود
رفتم که با نگفته بخود آبرو دهم

رفتم ' مگو ' مگو که چرا رفت ' ننگ بود
عشق من و نیاز تو و سوز و ساز ما

از پرده خموشی و ظلمت چو نور صبح
بیرون فتاده بود به یکباره راز ما

رفتم که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابلای دامن شبرنگ زندگی

رفتم که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم ز کشمکش و جنگ زندگی

من از دو چشم روشن و گریان گریختم
از خنده های وحشی طوفان گریختم

از بستر وصال به آغوش سرد هجر
آزرده از ملامت وجدان گریختم

ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعله آتش زمن مگیر

می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس بسته و اسیر

روحی مشوشم که شبی بی خبر ز خویش
در دامن سکوت به تلخی گریستم

نالان ز کرده ها و پشیمان ز گفته ها
دیدم که لایق تو و عشق تو نیستم
     
  
مرد

 
انتقام

باز کن از سر گیسویم بند
پند بس کن که نمیگیرم پند

در امید عبثی دل بستن
تو بگو تا به کی آخر تا چند

از تنم جامه برآر و بنوش
شهد سوزنده لبهایم را

تا یکی در عطشی دردآلود
به سر آرم همه شبهایم را

خوب دانم که مرا برده ز یاد
من هم از دل بکنم بنیادش

باده ای ' ای که ز من بی خبری
باده ای تا ببرم از یادش

شاید از روزنه چشمی شوخ
برق عشقی به دلش تافته است

من اگر تازه و زیبا بودم
او ز من تازه تری یافته است

شاید از کام زنی نوشیده است
گرمی و عطر نفسهای مرا

دل به او داده و برده است ز یاد
عشق عصیانی و زیبای مرا

گر تو دانی و جز اینست بگو
پس چه شد نامه چه شد پیغامش

خوب دانم که مرا برده ز یاد
زآنکه شیرین شده از من کامش

منشین غافل و سنگین و خموش
زنی امشب ز تو می جوید کام

در تمنای تن و آغوشی است
تا نهد پای هوس بر سر نام

عشق طوفانی بگذشته او
در دلش ناله کنان می میرد

چون غریقی است که با دست نیاز
دامن عشق ترا می گیرد

دست پیش آر و در آغوش گیر
این لبش این لب گرمش ای مرد

این سر و سینه سوزنده او
این تنش این تن نرمش ای مرد
     
  
مرد

 
دیو شب

لای لای، ای پسر کوچک من
دیده بربند که شب آمده است

دیده بر بند که این دیو سیاه
خون به کف ' خنده به لب آمده است

سر به دامان من خسته گذار
گوش کن بانگ قدمهایش را

کمر نارون پیر شکست
تا که بگذاشت بر آن پایش را

آه بگذار که بر پنجره ها
پرده ها را بکشم سرتاسر

با دو صد چشم پر از آتش و خون
میکشد دم به دم از پنجره سر

از شرار نفسش بود که سوخت
مرد چوپان به دل دشت خموش

وای آرام که این زنگی مست
پشت در داده به آوای تو گوش

یادم آید که چو طفلی شیطان
مادر خسته خود را آزرد

دیو شب از دل تاریکی ها
بی خبر آمد و طفلک را برد

شیشه پنجره ها می لرزد
تا که او نعره زنان می آید

بانگ سر داده که کو آن کودک
گوش کن پنجه به در می ساید

نه برو دور شو ای بد سیرت
دور شو از رخ تو بیزارم

کی توانی برباییش از من
تا که من در بر او بیدارم

ناگهان خامشی خانه شکست
دیو شب بانگ بر آورد که آه

بس کن ای زن که نترسم از تو
دامنت رنگ گناهست گناه

دیوم اما تو زمن دیوتری
مادر و دامن ننگ آلوده!

آه بردار سرش از دامن
طفلک پاک کجا آسوده ؟

بانگ می میرد و در آتش درد
می گدازد دل چون آهن من

میکنم ناله که کامی، کامی
وای بردار سر از دامن من
     
  
مرد

 
عصیان

به لبهایم مزن قفل خموشی
که در دل قصه ای ناگفته دارم

ز پایم باز کن بند گران را
کزین سودا دلی آشفته دارم

بیا ای مرد ای موجود خودخواه
بیا بگشای درهای قفس را

اگر عمری به زندانم کشیدی
رها کن دیگرم این یک نفس را

منم آن مرغ آن مرغی که دیریست
به سر اندیشه پرواز دارم

سرودم ناله شد در سینه تنگ
به حسرتها سر آمد روزگارم

به لبهایم مزن قفل خموشی
که من باید بگویم راز خودرا

به گوش مردم عالم رسانم
طنین آتشین آواز خود را

بیا بگشای در تا پر گشایم
بسوی آسمان روشن شعر

اگر بگذاریم پرواز کردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر

لبم بوسه شیرینش از تو
تنم با بوی عطرآگینش از تو

نگاهم با شررهای نهانش
دلم با ناله خونینش از تو

ولی ای مرد ای موجود خودخواه
مگو ننگ است این شعر تو ننگ است

بر آن شوریده حالان هیچ دانی
فضای این قفس تنگ است تنگ است

مگو شعر تو سر تا پا گنه بود
از این ننگ و گنه پیمانه ای ده

بهشت و حور و آب کوثر از تو
مرا در قعر دوزخ خانه ای ده

کتابی خلوتی شعری سکوتی
مرا مستی و سکر زندگانی است

چه غم گر در بهشتی ره ندارم
که در قلبم بهشتی جاودانی است

شبانگاهان که مه می رقصد آرام
میان آسمان گنگ و خاموش

تو در خوابی و من مست هوسها
تن مهتاب را گیرم در آغوش

نسیم از من هزاران بوسه بگرفت
هزاران بوسه بخشیدم به خورشید

در آن زندان که زندانبان تو بودی
شبی بنیادم از یک بوسه لرزید

به دور افکن حدیث نام ای مرد
که ننگم لذتی مستانه داده

مرا میبخشد آن پروردگاری
که شاعر را دلی دیوانه داده

بیا بگشای در تا پر گشایم
بسوی آسمان روشن شعر

اگر بگذاریم پرواز کردن
گلی خواهم شدن در گلشن شعر

     
  
مرد

 
شراب و خون

نیست یاری تا بگویم راز خویش
ناله پنهان کرده ام در ساز خویش

چنگ اندوهم خدا را زخمه ای
زخمه ای تا برکشم آواز خویش

برلبانم قفل خاموشی زدم
با کلیدی آشنا بازش کنید

کودک دل رنجه ی دست جفاست
با سر انگشت وفا نازش کنید

پر کن این پیمانه را ای هم نفس
پر کن این پیمانه را از خون او

مست مستم کن چنان کز شور می
باز گویم قصه افسون او

رنگ چشمش را چه میپرسی ز من
رنگ چشمش کی مرا پا بند کرد

آتشی کز دیدگانش سر کشید
این دل دیوانه را دربند کرد

از لبانش کی نشان دارم به جان
جز شرار بوسه های دلنشین

بر تنم کی مانده است یادگار
جز فشار بازوان آهنین

من چه میدانم سر انگشتش چه کرد
در میان خرمن گیسوی من

آنقدر دانم که این آشفتگی
زان سبب افتاده اندر موی من

آتشی شد بر دل و جانم گرفت
راهزن شد راه ایمانم گرفت

رفته بود از دست من دامان صبر
چون ز پا افتادم آسمانم گرفت

گم شدم در پهنه صحرای عشق
در شبی چون چهره بختم سیاه

ناگهان بی آنکه بتوانم گریخت
بر سرم بارید باران گناه

مست بودم ' مست عشق و مست ناز
مردی آمد قلب سنگم را ربود

بس که رنجم داد و لذت دادمش
ترک او کرد چه می دانم که بود

مستیم از سر پرید ای همنفس
بار دیگر پرکن این پیمانه را

خون بده خون دل آن خودپرست
تا به پایان آرم این افسانه را
     
  
مرد

 
دیدار تلخ

به زمین میزنی و میشکنی
عاقبت شیشه امیدی را

سخت مغروری و میسازی سرد
در دلی آتش جاویدی را

دیدمت وای چه دیداری وای
این چه دیدار دلآزاری بود

بی گمان برده ای از یاد آن عهد
که مرا با تو سر و کاری بود

دیدمت وای چه دیداری وای
نه نگاهی نه لب پر نوشی

نه شرار نفس پر هوسی
نه فشار بدن و آغوشی

این چه عشقی است که در دل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم

می گریزی ز من و در طلبت
بازهم کوشش باطل دارم

باز لبهای عطش کرده من
لب سوزان ترا می جوید

می تپد قلبم و با هر تپشی
قصه عشق ترا میگوید

بخت اگر از تو جدایم کرده
می گشایم گره از بخت چه باک

ترسم این عشق سرانجام مرا
بکشد تا به سراپرده خاک

خلوت خالی و خاموش مرا
تو پر از خاطره کردی ای مرد

شعر من شعله احساس من است
تو مرا شاعره کردی ای مرد

آتش عشق به چشمت یکدم
جلوه ای کرد و سرابی گردید

تا مرا واله بی سامان دید
نقش افتاده بر آبی گردید

در دلم آرزویی بود که مرد
لب جانبخش تو را بوسیدن

بوسه جان داد به روی لب من
دیدمت لیک دریغ از دیدن

سینه ای تا که بر آن سر بنهم
دامنی تا که بر آن ریزم اشک

آه ای آنکه غم عشقت نیست
می برم بر تو و بر قلبت رشک

به زمین می زنی و میشکنی
عاقبت شیشه امیدی را

سخت مغروری و میسازی سرد
در دلی آتش جاویدی را


     
  
مرد

 
گمگشته

من به مردی وفا نمودم و او
پشت پا زد به عشق و امیدم

هر چه دادم به او حلالش باد
غیر از آن دل که مفت بخشیدم

دل من کودکی سبکسر بود
خود ندانم چگونه رامش کرد

او که میگفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم به جامش کرد

اگر از شهد آتشین لب من
جرعه ای نوش کرد وشد سرمست

حسرتم نیست ز آنکه این لب را
بوسه های نداده بسیار است

باز هم در نگاه خاموشم
قصه های نگفته ای دارم

باز هم چون به تن کنم جامه
فتنه های نهفته ای دارم

بازهم میتوان به گیسویم
چنگی از روی عشق و مستی زد

باز هم می توان در آغوشم
پشت پا بر جهان هستی زد

باز هم می دود به دنبالم
دیدگانی پر از امید و نیاز

باز هم با هزار خواهش گنگ
میدهندم به سوی خویش آواز

باز هم دارم آنچه را که شبی
ریختم چون شراب در کامش

دارم آن سینه را که او میگفت
تکیه گاهیست بهر آلامش

ز آنچه دادم به او مرا غم نیست
حسرت و اضطراب و ماتم نیست

غیر از آن دل که پر نشد جایش
بخدا چیز دیگرم کم نیست

کو دلم کو دلی که برد و نداد
غارتم کرده، داد میخواهم

دل خونین مرا چه کار آید
دلی آزاد و شاد میخواهم

دگرم آرزوی عشقی نیست
بیدلان را چه آرزو باشد

دل اگر بود باز می نالید
که هنوزم نظر به او باشد

او که از من برید و ترکم کرد
پس چرا پس نداد آن دل را

وای بر من که مفت بخشیدم
دل آشفته حال غافل را
     
  
مرد

 
از یاد رفته

یاد بگذشته به دل ماند و دریغ
نیست یاری که مرا یاد کند

دیده ام خیره به ره ماند و نداد
نامه ای تا دل من شاد کند

خود ندانم چه خطایی کردم
که ز من رشته الفت بگسست

در دلش جایی اگر بود مرا
پس چرا دیده ز دیدارم بست

هر کجا مینگرم باز هم اوست
که به چشمان ترم خیره شده

درد عشقست که با حسرت و سوز
بر دل پر شررم چیره شده

گفتم از دیده چو دورش سازم
بی گمان زودتر از دل برود

مرگ باید که مرا دریابد
ورنه دردیست که مشکل برود

تا لبی بر لب من می لغزد
می کشم آه که کاش این او بود

کاش این لب که مرا می بوسد
لب سوزنده آن بدخو بود

می کشندم چو در آغوش به مهر
پرسم از خود که چه شد آغوشش

چه شد آن آتش سوزنده که بود
شعله ور در نفس خاموشش

شعر گفتم که ز دل بر دارم
بار سنگین غم عشقش را

شعر خود جلوه ای از رویش شد
با که گویم ستم عشقش را

مادر این شانه ز مویم بردار
سرمه را پاک کن از چشمانم

بکن این پیرهنم را از تن
زندگی نیست بجز زندانم

تا دو چشمش به رخم حیران نیست
به چکار آیدم این زیبایی

بشکن این آینه را ای مادر
حاصلم چیست ز خودآرایی

در ببندید و بگویید که من
جز از او همه کس بگسستم

کس اگر گفت چرا ؟ باکم نیست
فاش گویید که عاشق هستم

قاصدی آمد اگر از ره دور
زود پرسید که پیغام از کیست

گر از او نیست بگویید آن زن
دیر گاهیست در این منزل نیست

     
  
صفحه  صفحه 3 از 17:  « پیشین  1  2  3  4  5  ...  14  15  16  17  پسین » 
شعر و ادبیات

فروغ فرخزاد


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA