دختر و بهاردختر کنار پنجره تنها نشست و گفت ای دختر بهار حسد می برم به تو عطر و گل و ترانه و سر مستی ترا با هر چه طالبی بخدا می خرم ز تو بر شاخ نوجوان درختی شکوفه ای با ناز میگشود دو چشمان بسته را میشست کاکلی به لب آب نقره فام آن بالهای نازک زیبای خسته را خورشید خنده کرد و ز امواج خنده اش بر چهر روز روشنی دلکشی دوید موجی سبک خزید و نسیمی به گوش او رازی سرود و موج بنرمی از او رمید خندید باغبان که سرانجام شد بهار دیگر شکوفه کرده درختی که کاشتم دختر شنید و گفت چه حاصل از این بهار ای بس بهارها که بهاری نداشتم خورشید تشنه کام در آن سوی آسمان گویی میان مجمری از خون نشسته بودمی رفت روز و خیره در اندیشه ای غریب دختر کنار پنجره محزون نشسته بود
خانه متروکدانم کنون از آن خانه دور شادی زندگی پر گرفته دانم کنون که طفلی به زاری ماتم از هجر مادر گرفته هر زمان می دود در خیالم نقشی از بستری خالی و سرد نقش دستی که کاویده نومید پیکری را در آن با غم و درد بینم آنجا کنار بخاری سایه قامتی سست و لرزان سایه بازوانی که گویی زندگی را رها کرده آسان دورتر کودکی خفته غمگین در بر دایه خسته و پیر بر سر نقش گلهای قالی سرنگون گشته فنجانی از شیر پنجره باز و در سایه آن رنگ گلها به زردی کشیده پرده افتاده بر شانه در آب گلدان به آخر رسیده گربه با دیده ای سرد و بی نور نرم و سنگین قدم میگذارد شمع در آخرین شعله خویشره به سوی عدم میسپارد دانم کنون کز آن خانه دور شادی زندگی پر گرفته دانم کنون که طفلی به زاری ماتم از هجر مادر گرفته لیک من خسته جان و پریشان می سپارم ره آرزو را یار من شعر و دلدار من شعر می روم تا بدست آرم او را
یک شبیک شب ز ماورای سیاهی ها چون اختری بسوی تو می آیم بر بال بادهای جهان پیما شادان به جستجوی تو می آیمسرتا بپا حرارت و سرمستی چون روزهای دلکش تابستان پر میکنم برای تو دامان را از لاله های وحشی کوهستان یک شب ز حلقه که به در کوبم در کنج سینه قلب تو می لرزد چون در گشوده شد تن من بی تاب در بازوان گرم تو می لغزد دیگر در آن دقایق مستی بخش در چشم من گریز نخواهی دید چون کودکان نگاه خموشم را با شرم در ستیز نخواهی دید یکشب چو نام من به زبان آری می خوانمت به عالم رویایی بر موجهای یاد تو می رقصم چون دختران وحشی دریایی یکشب لبان تشنه من با شوق در آتش لبان تو میسوزد چشمان من امید نگاهش را بر گردش نگاه تو می دوزد از "زهره" آن الهه افسونگر رسم و طریق عشق می آموزم یکشب چو نوری از دل تاریکیدر کلبه ات شراره می افروزم آه ای دو چشم خیره به ره مانده آری منم که سوی تو می آیم بر بال بادهای جهان پیما شادان به جستجوی تو می آیم
یک شبیک شب ز ماورای سیاهی ها چون اختری بسوی تو می آیم بر بال بادهای جهان پیما شادان به جستجوی تو می آیمسرتا بپا حرارت و سرمستی چون روزهای دلکش تابستان پر میکنم برای تو دامان را از لاله های وحشی کوهستان یک شب ز حلقه که به در کوبم در کنج سینه قلب تو می لرزد چون در گشوده شد تن من بی تاب در بازوان گرم تو می لغزد دیگر در آن دقایق مستی بخش در چشم من گریز نخواهی دید چون کودکان نگاه خموشم را با شرم در ستیز نخواهی دید یکشب چو نام من به زبان آری می خوانمت به عالم رویایی بر موجهای یاد تو می رقصم چون دختران وحشی دریایی یکشب لبان تشنه من با شوق در آتش لبان تو میسوزد چشمان من امید نگاهش را بر گردش نگاه تو می دوزد از "زهره" آن الهه افسونگر رسم و طریق عشق می آموزم یکشب چو نوری از دل تاریکیدر کلبه ات شراره می افروزم آه ای دو چشم خیره به ره مانده آری منم که سوی تو می آیم بر بال بادهای جهان پیما شادان به جستجوی تو می آیم
در برابر خدااز تنگنای محبس تاریکی از منجلاب تیره این دنیا بانگ پر از نیاز مرا بشنو آه ای خدا ی قادر بی همتا یکدم ز گرد پیکر من بشکاف بشکاف این حجاب سیاهی را شاید درون سینه من بینی این مایه گناه و تباهی را دل نیست این دلی که به من دادی در خون تپیده آه رهایش کن یا خالی از هوی و هوس دارش یا پایبند مهر و وفایش کن تنها تو آگهی و تو می دانی اسرار آن خطای نخستین را تنها تو قادری که ببخشایی بر روح من صفای نخستین را آه ای خدا چگونه ترا گویم کز جسم خویش خسته و بیزارم هر شب بر آستان جلال تو گویی امید جسم دگر دارم از دیدگان روشن من بستان شوق به سوی غیر دویدن را لطفی کن ای خدا و بیاموزش از برق چشم غیر رمیدن را عشقی به من بده که مرا سازد همچون فرشتگان بهشت تو یاری به من بده که در او بینم یک گوشه از صفای سرشت تو یک شب ز لوح خاطر من بزدای تصویر عشق و نقش فریبش را خواهم به انتقام جفاکاری در عشقش تازه فتح رقیبش را آه ای خدا که دست توانایت بنیان نهاده عالم هستی را بنمای روی و از دل من بستان شوق گناه و نقش پرستی را راضی مشو که بنده ناچیزی عاصی شود بغیر تو روی آرد راضی مشو که سیل سرشکش را در پای جام باده فرو بارد از تنگنای محبس تاریکی از منجلاب تیره این دنیا بانگ پر از نیاز مرابشنو آه ای خدای قادر بی همتا
ای ستاره هاای ستاره ها که بر فراز آسمان با نگاه خود اشاره گر نشسته اید ای ستاره ها که از ورای ابرها بر جهان نظاره گر نشسته اید آری این منم که در دل سکوت شب نامه های عاشقانه پاره میکنم ای ستاره ها اگر بمن مدد کنید دامن از غمش پر از ستاره میکنم با دلی که بویی از وفا نبرده استجور بیکرانه و بهانه خوشتر است در کنار این مصاحبان خودپسند ناز و عشوه های زیرکانه خوشتر است ای ستاره ها چه شد که در نگاه من دیگر آن نشاط و نغمه و ترانه مرد ؟ای ستاره ها چه شد که بر لبان او آخر آن نوای گرم عاشقانه مرد ؟جام باده سر نگون و بسترم تهی سر نهاده ام به روی نامه های او سر نهاده ام که در میان این سطور جستجو کنم نشانی از وفای او ای ستاره ها مگر شما هم آگهید از دو رویی و جفای ساکنان خاک کاینچنین به قلب آسمان نهان شدید ای ستاره ها ، ستاره های خوب و پاک من که پشت پا زدم به هر چه که هست و نیست تا که کام او ز عشق خود روا کنم لعنت خدا بمن اگر بجز جفا زین سپس به عاشقان با وفا کنم ای ستاره ها که همچو قطره های اشک سر بدامن سیاه شب نهاده ایدای ستاره ها کز آن جهان جاودان روزنی بسوی این جهان گشاده اید رفته است و مهرش از دلم نمیرود ای ستاره ها ، چه شد که او مرا نخواست ؟ای ستاره ها ، ستاره ها ، ستاره هاپس دیار عاشقان جاودان کجاست ؟
حلقهدخترک خنده کنان گفت که چیست راز این حلقه زر راز این حلقه که انگشت مرا این چنین تنگ گرفته است به بر راز این حلقه که در چهره او اینهمه تابش و رخشندگی است مرد حیران شد و گفت :حلقه خوشبختی است حلقه زندگی است همه گفتند : مبارک باشد دخترک گفت : دریغا که مرا باز در معنی آن شک باشد سالها رفت و شبی زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه زر دید در نقش فروزنده او روزهایی که به امید وفای شوهر به هدر رفته هدر زن پریشان شد و نالید که وای وای این حلقه که در چهره او باز هم تابش و رخشندگی است حلقه بردگی و بندگی است
اندوهکارون چو گیسوان پریشان دختریبر شانه های لخت زمین تاب می خوردخورشید رفته است و نفس های داغ شب بر سینه های پر تپش آب می خورددور از نگاه خیره من ساحل جنوب افتاد مست عشق در آغوش نور ماه شب با هزار چشم درخشان و پر زخون سر می کشد به بستر عشاق بی گناه نیزار خفته خامش و یک مرغ ناشناس هر دم ز عمق تیره آن ضجه می کشد مهتاب می دود که ببیند در این میان مرغک میان پنجه وحشت چه می کشد بر آبهای ساحل شط سایه های نخل می لرزد از نسیم هوسباز نیمه شب آوای گنگ همهمه قورباغه هاپیچیده در سکوت پر از راز نیمه شب در جذبه ای که حاصل زیبایی شب است رویای دور دست تو نزدیک می شود بوی تو موج می زند آنجا بروی آب چشم تو می درخشد و تاریک می شود بیچاره دل که با همه امید و اشتیاق بشکست و شد به دست تو زندان عشق من در شط خویش رفتی و رفتی از این دیار ای شاخه شکسته ز طوفان عشق من
صبر سنگروز اول پیش خود گفتم دیگرش هرگز نخواهم دید روز دوم باز میگفتم لیک با اندوه و با تردید روز سوم هم گذشت اما بر سر پیمان خود بودم ظلمت زندان مرا میکشت باز زندانبان خود بودم آن من دیوانه عاصیدر درونم هایهو می کرد مشت بر دیوارها میکوفت روزنی را جستجو می کرد در درونم راه میپیمود همچو روحی در شبستانی بر درونم سایه می افکند همچو ابری بر بیابانی می شنیدم نیمه شب در خواب هایهای گریه هایش را در صدایم گوش میکردم درد سیال صدایش را شرمگین می خواندمش بر خویش از چه رو بیهوده گریانی در میان گریه می نالید دوستش دارم نمی دانی بانگ او آن بانگ لرزان بود کز جهانی دور بر میخاست لیک درمن تا که می پیچید مرده ای از گور بر می خاست مرده ای کز پیکرش می ریخت عطر شور انگیز شب بوها قلب من در سینه می لرزید مثل قلب بچه آهو ها در سیاهی پیش می آمد جسمش از ذرات ظلمت بود چون به من نزدیکتر میشد ورطه تاریک لذت بود می نشستم خسته در بستر خیره در چشمان رویاها زورق اندیشه ام آرام می گذشت از مرز دنیا ها باز تصویری غبار آلود زان شب کوچک ' شب میعاد زان اطاق ساکت سرشار از سعادت های بی بنیاد در سیاهی دستهای من می شکفت از حس دستانش شکل سرگردانی من بود بوی غم می داد چشمانشریشه هامان در سیاهی ها قلب هامان میوه های نور یکدیگر را سیر میکردیمبا بهار باغهای دور می نشستم خسته در بستر خیره در چشمان رویا هازورق اندیشه ام آراممیگذشت از مرز دنیا ها روزها رفتند و من دیگر خود نمیدانم کدامینم آن من سرسخت مغرورم یا من مغلوب دیرینم ؟بگذرم گر از سر پیمان میکشد این غم دگر بارم می نشینم شاید او آید عاقبت روزی به دیدارم
از دوست داشتنامشب از آسمان دیده ی تو روی شعرم ستاره می بارد در سکوت سپید کاغذها پنجه هایم جرقه می کارد شعر دیوانه ی تب آلودم شرمگین از شیار خواهشها پیکرش را دو باره می سوزد عطش جاودان آتش ها آری آغاز دوست داشتن استگرچه پایان راه ناپیداست من به پایان دگر نیندیشم که همین دوست داشتن زیباست از سیاهی چرا هراسیدن (حذرکردن)شب پر از قطره های الماس است آنچه از شب به جای می ماند عطر سکرآور گل یاس است آه بگذار گم شوم در تو کس نیابد دگر نشانه ی من روح سوزان و آه مرطوبت بوزد بر تن ترانه من آه بگذار زین دریچه باز خفته بر بال گرم رویاها همره روزها سفر گیرم بگریزم ز مرز دنیاهادانی از زندگی چه می خواهم من تو باشم ، تو ، پای تا سر تو زندگی گر هزار باره بود بار دیگر تو ، بار دیگر توآنچه در من نهفته دریایی ستکی توان نهفتنم باشد با تو زین سهمگین توفانی کاش یارای گفتنم باشد بس که لبریزم از تو می خواهم بروم در میان صحراها سر بسایم به سنگ کوهستان تن بکوبم به موج دریاها بس که لبریزم از تو می خواهم چون غباری ز خود فرو ریزم زیر پای تو سر نهم آرام به سبک سایه ی تو آویزم آری آغاز دوست داشتن است گرچه پایان راه نا پیداست من به پایان دگر نیندیشم که همین دوست داشتن زیباست