خوابشب بر روی شیشه های تارمی نشست آرام چون خاکستری تبدار باد نقش سایه ها را در حیاط خانه هر دم زیر و رو میکرد پیچ نیلوفر چو دودی موج می زد بر سر دیوار در میان کاجها جادوگر مهتاب با چراغ بی فروغش می خزید آرام گویی او در گور ظلمت روح سرگردان خود را جستجو میکردمن خزیدم در دل بستر خسته از تشویش و خاموشی گفتم ای خواب ای سر انگشت کلید باغهای سبز چشمهایت برکه تاریک ماهی های آرامش کولبارت را بروی کودک گریان من بگشا و ببر با خود مرا به سرزمین صورتی رنگ پری های فراموشی
صدایی در شبنیمه شب در دل دهلیز خموش ضربه پایی افکند طنین دل من چون دل گلهای بهار پر شدم از شبنم لرزان یقین گفتم این اوست که باز آمده جستم از جا و در ایینه گیج بر خود افکندم با شوق نگاه آه لرزید لبانم از عشق تار شد چهره آیینه ز آه شاید او وهمی را می نگریست گیسویم در هم و لبهایم خشک شانه ام عریان در جامه خواب لیک در ظلمت دهلیز خموش رهگذر هر دم می کرد شتاب نفسم نا گه در سینه گرفت گویی از پنجره ها روح نسیم دید اندوه من تنها را ریخت بر گیسوی آشفته من عطر سوزان اقاقی ها را تند و بیتاب دویدم سوی در ضربه پاها در سینه من چون طنین نی در سینه دشت لیک در ظلمت دهلیز خموش ضربه پاها لغزید و گذشت باد آواز حزینی سر کرد
دریایییکروز بلند آفتابی در آبی بیکران دریا امواج ترا به من رساندندامواج ترانه بار تنها چشمان تو رنگ آب بودند آن دم که ترا در آب دیدم در غربت آن جهان بی شکل گویی که ترا بخواب دیدم از تو تا من سکوت و حیرت از من تا تو نگاه و تردیدما را می خواند مرغی از دور می خواند بباغ سبز خورشید در ما تب تند بوسه میسوخت ما تشنه خون شور بودیم در زورق آبهای لرزان بازیچه عطر و نور بودیم می زد ' می زد درون دریا از دلهره فرو کشیدن امواج ' امواج نا شکیبا در طغیان بهم رسیدن دستانت را دراز کردی چون جریان های بی سرانجام لبهایت با سلام بوسه ویران گشتند روی لبهامیک لحظه تمام آسمان را در هاله ای از بلور دیدم خود را و تو را و زندگی را در دایره های نور دیدم گویی که نسیم داغ دوزخ پیچیده میان گیسوانم چون قطره ای از طلای سوزان عشق تو چکید بر لبانم آنگاه ز دوردست دریا امواج بسوی ما خزیدند بی آنکه مرا به خویش آرند آرام تو را فرو کشیدند پنداشتم آن زمان که عطری باز از گل خوابها تراوید یا دست خیال من تنت را از مرمر آبها تراشید پنداشتم آن زمان که رازیست در زاری و هایهای دریا شاید که مرا به خویش می خواند در غربت خود، خدای دریا
گناهگنه کردم گناهی پر ز لذت درآغوشی که گرم و آتشین بود گنه کردم میان بازوانی که داغ و کینه جوی و آهنین بود در آن خلوتگه تاریک و خاموش نگه کردم به چشم پر ز رازش دلم در سینه بی تابانه لرزید ز خواهش های چشم پر نیازش در آن خلوتگه تاریک و خاموش پریشان در کنار او نشستم لبش بر روی لبهایم هوس ریخت ز اندوه دل دیوانه رستمفروخواندم به گوشش قصه عشق ترا می خواهم ای جانانه من ترا می خواهم ای آغوش جانبخش ترا ای عاشق دیوانه من هوس در دیدگانش شعله افروخت شراب سرخ در پیمانه رقصید تن من در میان بستر نرم بروی سینه اش مستانه لرزیدگنه کردم گناهی پر ز لذت کنار پیکری لرزان و مدهوشخداوندا چه می دانم چه کردم در آن خلوتگه تاریک و خاموش
رویا با امیدی گرم و شادی بخش با نگاهی مست و رویایی دخترک افسانه می خواند نیمه شب در کنج تنهایی بی گمان روزی ز راهی دور می رسد شهزاده ای مغرورمی خورد بر سنگفرش کوچه های شهر ضربه سم ستور باد پیمایشمی درخشد شعله خورشید بر فراز تاج زیبایش تار و پود جامه اش از زر سینه اش پنهان به زیر رشته هایی از در و گوهر می کشاند هر زمان همراه خود سوییباد ، پرهای کلاهش را یا بر آن پیشانی روشن حلقه موی سیاهش را مردمان در گوش هم آهسته می گویندآه ، او با این غرور و شوکت و نیرو در جهان یکتاست بیگمان شهزاده ای والاست دختران سر می کشند از پشت روزنها گونه ها شان آتشین از شرم این دیدار سینه ها لرزان و پر غوغا در تپش از شوق پندار شاید او خواهان من باشد لیک گویی دیده شهزاده زیبا دیده مشتاق آنان را نمی بینداو از این گلزار عطر آگین برگ سبزی هم نمی چیند همچنان آرام و بی تشویش می رود شادان به راه خویش می خورد بر سنگفرش کوچه های شهرضربه سم ستور باد پیمایش مقصد او ، خانه دلدار زیبایش مردمان از یکدیگر آهسته می پرسند کیست پس این دختر خوشبخت ؟ناگهان در خانه می پیچد صدای در سوی در گویی ز شادی می گشایم پر اوست ، آری ، اوست آه ای شهزاده ای محبوب رویایی نیمه شبها خواب میدیدم که می آییزیر لب چون کودکی آهسته می خندد با نگاهی گرم و شوق آلود بر نگاهم راه می بندد ای دو چشمانت رهی روشن بسوی شهر زیبایی ای نگاهت باده ای در جام مینایی آه بشتاب ای لبت همرنگ خون لاله خوشرنگ صحرایی ره بسی دور است لیک در پایان این ره ، قصر پر نور است می نهم پا بر رکاب مرکبش خاموش می خزم در سایه آن سینه و آغوش می شوم مدهوش بازهم آرام و بی تشویشمی خورد بر سنگفرش کوچه های شهر ضربه سم ستور باد پیمایش می درخشد شعله خورشید بر فراز تاج زیبایش می کشم همراه او زین شهر غمگین رخت مردمان با دیده حیران زیر لب آهسته میگویند دختر خوشبخت ...!
نغمه درددر منی و این همه ز من جدا با منی ور دیده ات بسوی غیر بهر من نمانده راه گفتگوتو نشسته گرم گفتگوی غیر غرق غم دلم به سینه می تپد با تو بی قرار و بی تو بی قرار وای از آن دمی که بی خبر زمن بر کشی تو رخت خویش از این دیار سایه تو ام بهر کجا روی سر نهاده ام به زیر پای تو چون تو در جهان نجسته ام هنوز تا که برگزینمش به جای تو شادی و غم منی به حیرتم خواهم از تو ، در تو آورم پناه موج وحشیم که بی خبر ز خویش گشته ام اسیر جذبه های ماه گفتی از تو بگسلم ، دریغ و درد رشته وفا مگر گسستنی است ؟بگسلم ز خویش و از تو نگسلم عهد عاشقان مگر شکستنی است ؟دیدمت شبی بخواب و سرخوشم وه ، مگر به خوابها ببینمت غنچه نیستی که مست اشتیاق خیزم و ز شاخه ها بچینمت شعله میکشد به ظلمت شبم آتش کبود دیدگان تو ره مبند، بلکه ره برم شوق در سراچه غم نهان تو
گمشدهبعد از آن دیوانگی ها ' ای دریغ باورم ناید که عاقل گشته ام گوییا او مرده در من کاینچنین خسته و خاموش و باطل گشته ام هر دم از آیینه می پرسم ملول چیستم دیگر به چشمت چیستم ؟لیک در آینه می بینم که وای سایه ای هم زانچه بودم و نیستم همچو آن رقاصه هندو به ناز پای میکوبم ولی بر گور خویش وه که با صد حسرت این ویرانه را روشنی بخشیده ام از نور خویش ره نمیجویم بسوی شهر روز بیگمان در قعر گوری خفته ام گوهری دارم ولی آن را ز بیم در دل مردابها بنهفته ام می روم ، اما نمیپرسم ز خویشره کجا ... ؟ منزل کجا ...؟ مقصود چیست ؟بوسه می بخشم ولی خود غافلم کاین دل دیوانه را معبود کیست او چو در من مرد نا گه هر چه بود در نگاهم حالتی دیگر گرفت گوییا شب با دو دست سرد خویش روح بی تاب مرا در بر گرفت آه ، آری ... این منم ، اما چه سود او که در من بود دیگر نیست، نیست می خروشم زیر لب دیوانه وار او که در من بود آخر کیست، کیست ؟
اندوه پرستکاش چون پاییز بودم ، کاش چون پاییز بودم کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشدآفتاب دیدگانم سرد میشد آسمان سینه ام پر درد می شد ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ میزد اشکهایم همچو باران دامنم را رنگ می زد وه ، چه زیبا بود اگر پاییز بودم وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم شاعری در چشم من می خواند ، شعری آسمانی در کنار قلب عاشق شعله میزد در شرار آتش دردی نهانینغمه من ...همچو آوای نسیم پر شکسته عطر غم می ریخت بر دلهای خسته پیش رویم چهره تلخ زمستانی جوانی پشت سر آشوب تابستان عشقی ناگهانی سینه ام منزلگه اندوه و درد و بدگمانی کاش چون پاییز بودم ، کاش چون پاییز بودم
قربانیامشب بر آستان جلال تو آشفته ام ز وسوسه الهام جانم از این تلاش به تنگ آمد ای شعر ، ای الهه خون آشام دیریست کان سروده خدایی را در گوش من به مهر نمی خوانی دانم که باز تشنه خون هستی اما ، بس است این همه قربانیخوش غافلی که از سر خود خواهی با بندهات به قهر چها کردیچون مهر خویش در دلش افکندی او را ز هر چه داشت جدا کردیدردا که تا به روی تو خندیدم در رنج من نشستی و کوشیدی اشکم چو رنگ خون شقایق شد آن را به جام کردی و نوشیدی چون نام خود بپای تو افکندم افکندیم به دامن دام ننگآه ، ای الهه کیست که می کوبد آینه امید مرا بر سنگ ؟در عطر بوسه های گناه آلود رویای آتشین ترا دیدم همراه با نوای غمی شیرین در معبد سکوت تو رقصیدماما، دریغ و درد که جز حسرت هرگز نبوده باده به جام من افسوس ، ای امید خزان دیده کو تاج پر شکوفه نام من ؟از من جز این دو دیده اشک آلود آخر بگو...چه مانده که بستانی ؟ای شعر ، ای الهه خون آشام دیگر بس است ، اینهمه قربانی