آرزوکاش بر ساحل رودی خاموش عطر مرموز گیاهی بودم چو بر آنجا گذرت می افتاد به سرا پای تو لب می سودم کاش چون نای شبان می خواندم به نوای دل دیوانه تو خفته بر هودج مواج نسیم میگذشتم ز در خانه تو کاش چون پرتو خورشید بهار سحر از پنجره می تابیدم از پس پرده لرزان حریر رنگ چشمان ترا میدیدم کاش در بزم فروزنده تو خنده جام شرابی بودم کاش در نیمه شبی درد آلود سستی و مستی خوابی بودم کاش چون آینه روشن میشد دلم از نقش تو و خنده تو صبحگاهان به تنم می لغزید گرمی دست نوازنده تو کاش چون برگ خزان رقص مرا نیمه شب ماه تماشا میکرد در دل باغچه خانه توشور من ، ولوله برپا میکردکاش چون یاد دل انگیز زنی می خزیدم به دلت پر تشویشناگهان چشم ترا میدیدم خیره بر جلوه زیبایی خویش کاش در بستر تنهایی تو پیکرم شمع گنه می افروخت ریشه زهد تو و حسرت من زین گنه کاری شیرین می سوخت کاش از شاخه سر سبز حیات گل اندوه مرا می چیدی کاش در شعر من ای مایه عمر شعله راز مرا میدیدی
آبتنیلخت شدم تا در آن هوای دل انگیز پیکر خود را به آب چشمه بشویم وسوسه می ریخت بر دلم شب خاموش تا غم دل را به گوش چشمه بگویم آب خنک بود و موجهای درخشان ناله کنان گرد من به شوق خزیدند گویی با دست های نرم و بلورین جان و تنم را بسوی خویش کشیدند بادی از آن دورها وزید و شتابان دامنی از گل بروی گیسوی من ریخت عطر دلاویز و تند پونه وحشی از نفس باد در مشام من آویخت چشم فروبستم و خموش و سبکروح تن به علف های نرم و تازه فشردم همچو زنی که غنوده در بر معشوق یکسره خود را به دست چشمه سپردم روی دو ساقم لبان مرتعش آب بوسه زن و بی قرار، تشنه و تب دار ناگه در هم خزید ...راضی و سرمست جسم من و روح چشمه سار گنه کار
سپیده عشقآسمان همچو صفحه دل من روشن از جلوه های مهتابست امشب از خواب خوش گریزانم که خیال تو خوشتر از خوابست خیره بر سایه های وحشی بید می خزم در سکوت بستر خویش باز دنبال نغمه ای دلخواه می نهم سر بروی دفتر خویش تن صدها ترانه میرقصد در بلور ظریف آوایم لذتی ناشناس و رویا رنگ می دود همچو خون به رگهایمآه ، گویی ز دخمه دل من روح شبگرد مه گذر کرده یا نسیمی در این ره متروک دامن از عطر یاس تر کرده بر لبم شعله های بوسه تو می شکوفد چو لاله گرم نیاز در خیالم ستاره ای پر نور می درخشد میان هاله راز ناشناسی درون سینه من پنجه بر چنگ و رود می ساید همره نغمه های موزونش گوییا بوی عود می ایدآه، باور نمیکنم که مرا با تو پیوستنی چنین باشد نگه آن دو چشم شور افکن سوی من گرم و دلنشین باشد بیگمان زان جهان رویایی زهره بر من فکنده دیده عشق می نویسم بر وی دفتر خویش جاودان باشی ای سپیده عشق
بر گور لیلیآخر گشوده شد ز هم آن پرده های راز آخر مراشناختی ای چشم آشنا چون سایه دیگر از چه گریزان شوم ز تو من هستم آن عروس خیالات دیر پا چشم منست اینکه در او خیره مانده ای لیلی که بود ؟ قصه چشم سیاه چیست ؟در فکر این مباش که چشمان من چرا چون چشمهای وحشی لیلی سیاه نیست در چشمهای لیلی اگر شب شکفته بود در چشم من شکفته گل آتشین عشق لغزیده بر شکوفه لبهای خامشم بس قصه ها ز پیچ و خم دلنشین عشق در بند نقشهای سرابی و غافلی برگرد ، این لبان من این جام بوسه ها از دام بوسه راه گریزی اگر که بود ما خود نمی شدیم چنین رام بوسه ها !آری ، چرا نگویمت ای چشم آشنا من هستم آن عروس خیالات دیر پا من هستم آن زنی که سبک پا نهاده است بر گور سرد و خامش لیلی بی وفا
اعترافتا نهان سازم از تو بار دگر راز این خاطر پریشان را میکشم بر نگاه ناز آلود نرم و سنگین حجاب مژگان را دل گرفتار خواهشی جانسوز از خدا راه چاره می جویم پارساوار در برابر تو سخن از زهد و توبه می گویمآه ، هرگز گمان مبر که دلم با زبانم رفیق و همراهست هر چه گفتم دروغ بود ، دروغ کی ترا گفتم آنچه دلخواهست تو برایم ترانه میخوانی سخنت جذبه ای نهان دارد گوئیا خوابم و ترانه تو از جهانی دگر نشان دارد شاید این را شنیده ای که زنان در دل "آری" و "نه" به لب دارند ضعف خود را عیان نمیسازند راز دار و خموش و مکارند آه، من هم زنم ' زنی که دلش در هوای تو می زند پر و بال دوستت دارم ای خیال لطیف دوستت دارم ای امید محال
یاد یک روزخفته بودیم و شعاع آفتاب بر سراپامان به نرمی میخزید روی کاشی های ایوان دست نور سایه هامان را شتابان میکشید موج رنگین افق پایان نداشت آسمان از عطر روز آکنده بود گرد ما گویی حریر ابرها پرده ای نیلوفری افکنده بود دوستت دارم خموش خسته جان باز هم لغزید بر لبهای من لیک گویی در سکوت نیمروز گم شد از بی حاصلی آوای من ناله کردم : آفتاب ، ای آفتاب بر گل خشکیده ای دیگر متاب تشنه لب بودیم و او ما را فریفت در کویر زندگانی چون سراب در خطوط چهره اش نا گه خزید سایه های حسرت پنهان او چنگ زد خورشید بر گیسوی من آسمان لغزید در چشمان او آه ، کاش آن لحظه پایانی نداشت در غم هم محو و رسوا میشدیمکاش با خورشید می آمیختیم کاش همرنگ افقها می شدیم
موجتو در چشم من همچو موجی خروشنده و سرکش و ناشکیبا که هر لحظه ات می کشاند بسویینسیم هزار آرزوی فریبا تو موجی تو موجی و دریای حسرت مکانت پریشان رنگین افقهای فردا نگاه مه آلوده ی دیدگانت تو دائم بخود در ستیزی تو هرگز نداری سکونی تو دائم ز خود میگریزی تو آن ابر آشفته ی نیلگونیچه می شد خدا یا ...چه میشد اگر ساحلی دور بودم ؟شبی با دو بازوی بگشوده خودترا می ربودم ... ترا می ربودم
شوقیاد داری که زمن خنده کنان پرسیدی چه رهآورد سفر دارم از این راه دراز ؟چهره ام را بنگر تا به تو پاسخ گوید اشک شوقی که فروخفته به چشمان نیاز چه رهآورد سفر دارم ای مایه عمر؟سینه ای سوخته در حسرت یک عشق محال نگهی گمشده در پرده رویایی دور پیکری ملتهب از خواهش سوزان وصال چه رهآورد سفر دارم ... ای مایه عمر ؟دیدگانی همه از شوق درون پر آشوب لب گرمی که بر آن خفته به امید نیاز بوسه ای داغتر از بوسه خورشید جنوب ای بسا در پی آن هدیه زیبنده تست در دل کوچه و بازار شدم سرگردان عاقبت رفتم و گفتم که ترا هدیه کنم پیکری را که در آن شعله کشد شوق نهان چو در اینه نگه کردم دیدم افسوس جلوه روی مرا هجر تو کاهش بخشید دست بر دامن خورشید زدم تا بر من عطش و روشنی و سوزش و تابش بخشید حالیا... این منم این آتش جانسوز منم ای امید دل دیوانه اندوه نواز بازوان را بگشا تا که عیانت سازم چه رهآورد سفر دارم از این راه دراز
اندوه تنهاییپشت شیشه برف میبارد پشت شیشه برف میبارد در سکوت سینه ام دستی دانه اندوه میکارد مو سپید آخر شدی ای برف تا سرانجام چنین دیدیدر دلم باریدی ... ای افسوسبر سر گورم نباریدی چون نهالی سست میلرزد روحم از سرمای تنهایی میخزد در ظلمت قلبم وحشت دنیای تنهایی دیگرم گرمی نمی بخشی عشق ای خورشید یخ بسته سینه ام صحرای نومیدیست خسته ام ' از عشق هم خسته غنچه شوق تو هم خشکید شعر ای شیطان افسونکار عاقبت زین خواب درد آلود جان من بیدار شد بیدار بعد از او بر هر چه رو کردم دیدم افسون سرابی بود آنچه میگشتم به دنبالش وای بر من نقش خوابی بود ای خدا ... بر روی من بگشای لحظه ای درهای دوزخ را تا به کی در دل نهان سازم حسرت گرمای دوزخ را؟دیدم ای بس آفتابی را کو پیاپی در غروب افسردآفتاب بی غروب من !ای دریغا در جنوب ! افسرد بعد از او دیگر چی می جویم؟بعد از او دیگر چه می پایم ؟اشک سردی تا بیافشانم گور گرمی تا بیاسایمپشت شیشه برف میبارد پشت شیشه برف میبارد در سکوت سینه ام دستی دانه اندوه میکارد
قصه ای در شبچون نگهبانی که در کف مشعلی دارد می خرامد شب در میان شهر خواب آلود خانه ها با روشنایی های رویایییک به یک در گیر و دار بوسه بدرودناودانها ناله ها سر داده در ظلمت در خروش از ضربه های دلکش باران می خزد بر سنگفرش کوچه های دور نور محوی از پی فانوس شبگردان دست زیبایی دری میگشاید نرم میدود در کوچه برق چشم تبداری کوچه خاموشست و در ظلمت نمیپیچد بانگ پای رهرو از پشت دیواری باد از ره میرسد عریان و عطر آلود خیس باران میکشد تن بر تن دهلیز در سکوت خانه میپیچد نفس هاشان ناله های شوقشان ارزان و وهم انگیز چشمها در ظلمت شب خیره بر راهست جوی می نالد که آیا کیست دلدارش ؟شاخه ها نجوا کنان در گوش یکدیگر ای دریغا ... در کنارش نیست دلدارش کوچه خاموشست و در ظلمت نمیپیچد بانگ پای رهروی از پشت دیواری می خزد در آسمان خاطری غمگین نرم نرمک ابر دود آلود پنداریبر که میخندد فسون چشمش ای افسوس ؟وز کدامین لب لبانش بوسه میجوید ؟پنجه اش در حلقه موی که میلغزد ؟با که در خلوت به مستی قصه میگوید ؟تیرگیها را به دنبال چه میکاوم؟پس چرا در انتظارش باز بیدارم؟در دل مردان کدامین مهر جاوید است ؟نه ... دگر هرگز نمی آید به دیدارم پیکری گم میشود در ظلمت دهلیزباد در را با صدایی خشک میبنددمرده ای گویی درون حفره گوری بر امیدی سست و بی بنیاد می خندد