انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 8 از 17:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  16  17  پسین »

فروغ فرخزاد


مرد

 
شکست نیاز

آتشی بود و فسرد
رشته ای بود و گسست

دل چو از بند تو رست
جام جادویی اندوه شکست

آمدم تا به تو آویزم
لیک دیدم که تو آن شاخه بی برگی

لیک دیدم که تو بر چهره امیدم
خنده مرگی

وه چه شیرینست
بر سر گور تو ای عشق نیاز آلود

پای کوبیدن
وه چه شیرینست

از تو ای بوسه سوزنده مرگ آور
چشم پوشیدن

وه چه شیرینست
از تو بگسستن و با غیر تو پیوستن

در به روی غم دل بستن
که بهشت اینجاست

به خدا سایه ابر و لب کشت اینجاست
تو همان به ' که نیندیشی

بمن و درد روانسوزم
که من از درد نیاسایم
که من از شعله نیفروزم
     
  
مرد

 
شکوفه اندوه

شادم که در شرار تو میسوزم
شادم که در خیال تو می گریم

شادم که بعد وصل تو باز اینسان
در عشق بی زوال تو می گریم

پنداشتی که چون ز تو بگسستم
دیگر مرا خیال تو در سر نیست

اما چه گویمت که جز این آتش
بر جان من شراره دیگر نیست

شبها چو در کناره نخلستان
کارون ز رنج خود به خروش آید

فریادهای حسرت من گویی
از موجهای خسته به گوش آید

شب لحظه ای به ساحل او بنشین
تا رنج آشکار مرا بینی

شب لحظه ای به سایه خود بنگر
تا روح بی قرار مرا بینی

من با لبان سرد نسیم صبح
سر میکنم ترانه برای تو

من آن ستاره ام که درخشانم
هر شب در آسمان سرای تو

غم نیست گر کشیده حصاری سخت
بین من و تو پیکر صحراها

من آن کبوترم که به تنهایی
پر میکشم به پهنه دریاها

شادم که همچو شاخه خشکی باز
در شعله های قهر تو میسوزم

گویی هنوز آن تن تبدارم
کز آفتاب شهر تو میسوزم

در دل چگونه یاد تو میمیرد
یاد تو یاد عشق نخستین است

یاد تو آن خزان دل انگیزی است
کو را هزار جلوه رنگین است

بگذار زاهدان سیه دامن
رسوای کوی و انجمنم خوانند

نام مرا به ننگ بیالایند
اینان که آفریده شیطانند

اما من آن شکوفه اندوهم
کز شاخه های یاد تو می رویم

شبها ترا بگوشه تنهایی
در یاد آشنای تو می جویم
     
  
مرد

 
پاسخ

بر روی ما نگاه خدا خنده میزند
هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم

زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش
پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم

پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا

نام خدا نبردن از آن به که زیر لب
بهر فریب خلق بگویی خدا خدا

ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع
بر رویمان ببست به شادی در بهشت

او میگشاید ... او که به لطف و صفای خویش
گویی که خاک طینت ما را ز غم سرشت

طوفان طعنه خنده ما را زلب نشست
کوهیم و در میانه دریا نشسته ایم

چون سینه جای گوهر یکتای راستیست
زین رو به موج حادثه تنها نشسته ایم

ماییم ... ما که طعنه زاهد شنیده ایم
ماییم ... ما که جامه تقوا دریده ایم

زیرا درون جامه به جز پیکر فریب
زین راهیان راه حقیقت ندیده ایم

آن آتشی که در دل ما شعله میکشد
گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود

دیگر به ما که سوخته ایم از شرار عشق
نام گناهکاره رسوا نداده بود

بگذار تا به طعنه بگویند مردمان
در گوش هم حکایت عشق مدام ما

"هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریده عالم دوام ما"

     
  
مرد

 
دیوار

در گذشت پر شتاب لحظه های سرد
چشمهای وحشی تو در سکوت خویش

گرد من دیوار میسازد
می گریزم از تو در بیراهه های راه

تا ببینم دشتها را در غبار ماه
تا بشویم تن به آب چشمه های نور

در مه رنگین صبح گرم تابستان
پر کنم دامان ز سوسن های صحرایی

بشنوم بانگ خروسان را ز بام کلبه دهقان
می گریزم از تو تا در دامن صحرا

سخت بفشارم به روی سبزه ها پا را
یا بنوشم شبنم سرد علفها را

می گریزم از تو تا در ساحلی متروک
از فراز صخره های گمشده در ابر تاریکی

بنگرم رقص دوار انگیز طوفانهای دریا را
در غروبی دور

چون کبوترهای وحشی زیر پر گیرم
دشتها را کوهها را آسمانها را

بشنوم از لابلای بوته های خشک
نغمه های شادی مرغان صحرا را

می گریزم از تو تا دور از تو بگشایم
راه شهر آرزو را

و درون شهر ...
درب سنگین طلایی قصر رویا را

لیک چشمان تو با فریاد خاموشش
راهها را در نگاهم تار میسازد

همچنان در ظلمت رازش
گرد من دیوار میسازد

عاقبت یکروز ...
میگریزم از فسون دیده تردید

می تروام همچو عطری از گل رنگین رویا ها
می خزم در موج گیسوی نسیم شب

می روم تا ساحل خورشید
در جهانی خفته در آرامشی جاوید

نرم میلغزم درون بستر ابری طلایی رنگ
پنجه های نور میریزد بروی آسمان شاد

طرح بس آهنگ
من از آنجا سر خوش و آزاد

دیده می دوزم به دنیایی که چشم پر فسون تو
راههایش را به چشمم تار میسازد

دیده میدوزم به دنیایی که چشم پر فسون تو
همچنان در ظلمت رازش

گرد آن دیوار میسازد
     
  
مرد

 
ستیزه

شب چو ماه آسمان پر راز
گرد خود آهسته می پیچد حریر راز

او چو مرغی خسته از پرواز
می نشیند بر درخت خشک پندارم

شاخه ها از شوق می لرزند
در رگ خاموششان آهسته می جوشد

خون یادی دور
زندگی سر میکشد چون لاله ای وحشی

از شکاف گور
از زمین دست نسیمی سرد

برگهای خشک را با خشم می روبد
آه ... بر دیوار سخت سینه ام گویی

نا شناسی مشت میکوبد
بازکن در ... اوست

باز کن در ...اوست
من به خود آهسته میگویم

باز هم رویا
آن هم اینسان تیره و درهم

باید از داروی تلخ خواب
عاقبت بر زخم بیداری نهم مرهم

می فشارم پلکهای خسته را بر هم
لیک بر دیوار سخت سینه ام با خشم

ناشناسی مشت میکوبد
باز کن در ... اوست

باز کن در ... اوست
دامن از آن سرزمین دور برچیده

ناشکیبا دشتها را نور دیده
روزها در آتش خورشید رقصیده

نیمه شبها چون گلی خاموش
در سکوت ساحل مهتاب روییده

باز کن در ... اوست
آسمانها را به دنبال تو گردیده

درره خود خسته و بی تاب
یاسمن ها را به بوی عشق بوییده

بالهای خسته اش را در تلاشی گرم
هر نسیم رهگذر با مهر بوسیده

باز کن در ... اوست
باز کن در ... اوست

اشک حسرت می نشیند بر نگاه من
رنگ ظلمت میدود در رنگ آه من

لیک من با خشم میگویم
باز هم رویا

آنهم اینسان تیره و درهم
باید از داروی تلخ خواب

عاقبت بر زخم بیداری نهم مرهم
می فشارم پلکهای خسته را بر هم
     
  
مرد

 
قهر

نگه دگر به سوی من چه میکنی؟
چو در بر رقیب من نشسته ای

به حیرتم که بعد از آن فربیها
تو هم پی فریب من نشسته ای

به چشم خویش دیدم آن شب ای خدا
که جام خود به جام دیگری زدی

چو فال حافظ آن میانه باز شد
تو فال خود به نام دیگری زدی

برو ... برو ... به سوی او مرا چه غم
تو آفتابی ... او زمین ... من آسمان

بر او بتاب ز آنکه من نشسته ام
به ناز روی شانه ستارگان

بر او بتاب ز آنکه گریه میکند
در این میانه قلب من به حال او

کمال عشق باشد این گذشتها
دل تو مال من، تن تو مال او

تو که مرا به پرده ها کشیده ای
چگونه ره نبرده ای به راز من ؟

گذشتم از تن تو زانکه در جهان
تنی نبود مقصد نیاز من

اگر بسویت این چنین دویده ام
به عشق عاشقم نه بر وصال تو

به ظلمت شبان بی فروغ من
خیال عشق خوشتر از خیال تو

کنون که در کنار او نشسته ای
تو و شراب و دولت وصال او

گذشته رفت و آن فسانه کهنه شد
تن تو ماند و عشق بی زوال او
     
  
مرد

 
تشنه

من گلی بودم
در رگ هر برگ لرزانم خزیده عطر بس افسون

در شبی تاریک روییدم
تشنه لب بر ساحل کارون

بر تنم تنها شراب شبنم خورشید می لغزید
یا لب سوزنده مردی که با چشمان خاموشش

سرزنش می کرد دستی را که از هر شاخه سر سبز
غنچه نشکفته ای می چید

پیکرم فریاد زیبایی
در سکوتم نغمه خوان لبهای تنهایی

دیدگانم خیره در رویای شوم سرزمینی دور و رویایی
که نسیم رهگذر در گوش من میگفت

"آفتابش رنگ شادی دیگری دارد"
عاقبت من بی خبر از ساحل کارون

رخت بر چیدم
در ره خود بس گل پژمرده را دیدم

چشمهاشان چشمه خشک کویر غم
تشنه یک قطره شبنم

من به آنها سخت خندیدم
تا شبی پیدا شد از پشت مه تردید

تک چراغ شهر رویا ها
من در آنجا گرم و خواهشبار

از زمینی سخت روییدم
نیمه شب جوشید خون شعر در رگهای سرد من

محو شد در رنگ هر گلبرگ
رنگ درد من

منتظر بودم که بگشاید برویم آسمان تار
دیدگان صبح سیمین را

تا بنوشم از لب خورشید نور افشان
شهد سوزان هزاران بوسه تبدار و شیرین را

لیکن ای افسوس من ندیدم عاقبت در آسمان شهر رویا ها
نور خورشیدی

زیر پایم بوته های خشک با اندوه می نالند
چهره خورشید شهر ما دریغا سخت تاریک است

خوب میدانم که دیگر نیست امیدی
نیست امیدی

محو شد در جنگل انبوه تاریکی
چون رگ نوری طنین آشنای من

قطره اشکی هم نیفشاند آسمان تار
از نگاه خسته ابری به پای من

من گل پژمرده ای هستم
چشمهایم چشمه خشک کویر غم

تشنه یک بوسه خورشید
تشنه یک قطره شبنم
     
  
مرد

 
ترس

شب تیره و ره دراز و من حیران
فانوس گرفته او به راه من

بر شعله بی شکیب فانوسش
وحشت زده می دود نگاه من

بر ما چه گذشت ؟ کس چه میداند
در بستر سبزه های تر دامان

گویی که لبش به گردنم آویخت
الماس هزار بوسه سوزان

بر ما چه گذشت ؟ کس چه میداند
من او شدم ... او خروش دریاها

من بوته وحشی نیازی گرم
او زمزمه نسیم صحراها

من تشنه میان بازوان او
همچون علفی ز شوق روییدم

تا عطر شکوفه های لرزان را
در جام شب شکفته نوشیدم

باران ستاره ریخت بر مویم
از شاخه تکدرخت خاموشی

در بستر سبزه های تر دامان
من ماندم و شعله های آغوشی

می ترسم از این نسیم بی پروا
گر با تنم این چنین در آویزد

ترسم که ز پیکرم میان جمع
عطر علف فشرده برخیزد
     
  
مرد

 
دنیای سایه ها

شب به روی جاده نمناک
سایه های ما ز ما گویی گریزانند

دور از ما در نشیب راه
در غبار شوم مهتابی که میلغزد

سرد و سنگین بر فراز شاخه های تاک
سوی یکدیگر به نرمی پیش می رانند

شب به روی جاده نمناک
در سکوت خاک عطر آگین

نا شکیبا گه به یکدیگر می آویزند
سایه های ما ...

همچو گلهایی که مستند از شراب شبنم دوشین
گویی آنها در گریز تلخشان از ما

نغمه هایی را که ما هرگز نمی خوانیم
نغمه هایی را که ما با خشم

در سکوت سینه میرانیم
زیر لب با شوق میخوانند

لیک دور از سایه ها
بی خبر از قصه دلبستگی هاشان

از جداییها و از پیوستگی هاشان
جسمهای خسته ما در رکود خویش

زندگی را شکل میبخشند
شب به روی جاده نمناک

ای بسا پرسیده ام از خود
زندگی آیا درون سایه هامان رنگ میگیرد ؟

یا که ما خود سایه های سایه های خویشتن هستیم؟
همچنان شب کور

میگریزم روز و شب از نور
تا نتابد سایه ام بر خاک

در اتاق تیره ام با پنجه لرزان
راه می بندم به روزنها

می خزم در گوشه ای تنها
ای هزاران روح سرگردان

گرد من لغزیده در امواج تاریکی
سایه من کو ؟

نور وحشت می درخشد در بلور بانگ خاموشم
سایه من کو ؟
سایه من کو ؟

او چو رویایی درون پیکرم آهسته می روید
من من گمگشته را در خویش می جوید

پنجه او چون مهی تاریک
میخزد در تار و پود سرد رگهایم

در سیاهی رنگ می گیرد
طرح آوایم

از تو می پرسم
ای خدا ... ای سایه ابهام

پس چرا بر من نمیخندد
آن شب تاریک وحشتبار بی فرجام

از چه در آیینه دریا
صبحدم تصویر خورشید تو می لغزد ؟

از چه شب بر شانه صحرا
باز هم گیسوی مهتاب تو می رقصد

از تو می پرسم
ای خدا ای ظلمت جاوید

در کدامین گور وحشتناک
عاقبت خاموش خواهد شد

خنده خورشید ؟
من نمیخواهم
سایه ام را لحظه ای از خود جدا سازم

من نمیخواهم
او بلغزد دور از من روی معبرها

یا بیفتد خسته و سنگین
زیر پاهای رهگذرها

او چرا باید به راه جستجوی خویش
روبرو گردد

با لبان بسته درها ؟
او چرا باید بساید تن

بر در و دیوار هر خانه ؟
او چرا باید ز نومیدی

پا نهد در سرزمینی سرد و بیگانه ؟
آه ...ای خورشید

لعنت جاوید من بر تو
شهد نورت پر نیمسازد دریغا جام جانم را

با که گویم قصه درد نهانم را
سایه ام را از چه از من دور میسازی ؟

از چه دور از او مرا در روشنایی ها
رهسپار گور می سازی ؟

گر ترا در سینه گنج نور پنهانست
بگسلان پیوند ظلمت را ز جان سایه های ما

آب کن زنجیرهای پیکر ما را بپای او
یا که او را محو کن در زیر پای ما

آه ... ای خورشید
لعنت جاوید من بر تو

هر زمان رو در تو آوردم
گر چه چشمان مرا در هفت رنگ خویش

خیره تر کردی
لیک در پایم

سایه ام را تیره تر کردی
از تو می پرسم

ای خدا ... ای راز بی پایان
سایه بر گور چیست ؟

عطری از گلبرگ وحشتها تراویده ؟
بوته ای کز دانه ای تاریک روییده ؟

اشک بی نوری که در زندان جسمی سخت
از نگاه خسته زندانی بی تاب ! لغزیده ؟

از تو می پرسم
تیرگی درد است یا شادی ؟
جسم زندانست یا صحرای آزادی ؟

ظلمت شب چیست ؟
شب خداوندا
سایه روح سیاه کیست ؟

وه که لبریزم
از هزاران پرسش خاموش

بانگ مرموزی نهان می پیچدم در گوش
این شب تاریک

سایه روح خداوند است
سایه روحی که آسان می کشد بر دوش

بار رنج بندگان تیره روزش را
آه ...
او چه میگوید ؟
او چه میگوید ؟

خسته و سرگشته و حیران
میدوم در راه پرسش های بی پایان
     
  
مرد

 
عصیان
1337 شمسی






     
  
صفحه  صفحه 8 از 17:  « پیشین  1  ...  7  8  9  ...  16  17  پسین » 
شعر و ادبیات

فروغ فرخزاد


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA