شکست نیازآتشی بود و فسرد رشته ای بود و گسست دل چو از بند تو رست جام جادویی اندوه شکست آمدم تا به تو آویزم لیک دیدم که تو آن شاخه بی برگی لیک دیدم که تو بر چهره امیدم خنده مرگیوه چه شیرینست بر سر گور تو ای عشق نیاز آلود پای کوبیدن وه چه شیرینست از تو ای بوسه سوزنده مرگ آور چشم پوشیدن وه چه شیرینست از تو بگسستن و با غیر تو پیوستن در به روی غم دل بستن که بهشت اینجاست به خدا سایه ابر و لب کشت اینجاست تو همان به ' که نیندیشی بمن و درد روانسوزم که من از درد نیاسایم که من از شعله نیفروزم
شکوفه اندوهشادم که در شرار تو میسوزم شادم که در خیال تو می گریم شادم که بعد وصل تو باز اینسان در عشق بی زوال تو می گریم پنداشتی که چون ز تو بگسستم دیگر مرا خیال تو در سر نیست اما چه گویمت که جز این آتش بر جان من شراره دیگر نیست شبها چو در کناره نخلستان کارون ز رنج خود به خروش آید فریادهای حسرت من گوییاز موجهای خسته به گوش آید شب لحظه ای به ساحل او بنشین تا رنج آشکار مرا بینیشب لحظه ای به سایه خود بنگر تا روح بی قرار مرا بینیمن با لبان سرد نسیم صبح سر میکنم ترانه برای تو من آن ستاره ام که درخشانمهر شب در آسمان سرای تو غم نیست گر کشیده حصاری سخت بین من و تو پیکر صحراها من آن کبوترم که به تنهایی پر میکشم به پهنه دریاها شادم که همچو شاخه خشکی باز در شعله های قهر تو میسوزمگویی هنوز آن تن تبدارم کز آفتاب شهر تو میسوزم در دل چگونه یاد تو میمیرد یاد تو یاد عشق نخستین است یاد تو آن خزان دل انگیزی است کو را هزار جلوه رنگین است بگذار زاهدان سیه دامن رسوای کوی و انجمنم خوانند نام مرا به ننگ بیالایند اینان که آفریده شیطاننداما من آن شکوفه اندوهم کز شاخه های یاد تو می رویم شبها ترا بگوشه تنهایی در یاد آشنای تو می جویم
پاسخبر روی ما نگاه خدا خنده میزند هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم پیشانی ار ز داغ گناهی سیه شود بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریانام خدا نبردن از آن به که زیر لب بهر فریب خلق بگویی خدا خدا ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمعبر رویمان ببست به شادی در بهشت او میگشاید ... او که به لطف و صفای خویش گویی که خاک طینت ما را ز غم سرشت طوفان طعنه خنده ما را زلب نشستکوهیم و در میانه دریا نشسته ایم چون سینه جای گوهر یکتای راستیست زین رو به موج حادثه تنها نشسته ایمماییم ... ما که طعنه زاهد شنیده ایمماییم ... ما که جامه تقوا دریده ایم زیرا درون جامه به جز پیکر فریب زین راهیان راه حقیقت ندیده ایم آن آتشی که در دل ما شعله میکشد گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود دیگر به ما که سوخته ایم از شرار عشقنام گناهکاره رسوا نداده بود بگذار تا به طعنه بگویند مردمان در گوش هم حکایت عشق مدام ما "هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق ثبت است در جریده عالم دوام ما"
دیواردر گذشت پر شتاب لحظه های سرد چشمهای وحشی تو در سکوت خویش گرد من دیوار میسازدمی گریزم از تو در بیراهه های راه تا ببینم دشتها را در غبار ماه تا بشویم تن به آب چشمه های نور در مه رنگین صبح گرم تابستان پر کنم دامان ز سوسن های صحرایی بشنوم بانگ خروسان را ز بام کلبه دهقان می گریزم از تو تا در دامن صحرا سخت بفشارم به روی سبزه ها پا را یا بنوشم شبنم سرد علفها را می گریزم از تو تا در ساحلی متروک از فراز صخره های گمشده در ابر تاریکی بنگرم رقص دوار انگیز طوفانهای دریا را در غروبی دور چون کبوترهای وحشی زیر پر گیرم دشتها را کوهها را آسمانها را بشنوم از لابلای بوته های خشک نغمه های شادی مرغان صحرا را می گریزم از تو تا دور از تو بگشایم راه شهر آرزو راو درون شهر ...درب سنگین طلایی قصر رویا را لیک چشمان تو با فریاد خاموششراهها را در نگاهم تار میسازدهمچنان در ظلمت رازش گرد من دیوار میسازد عاقبت یکروز ...میگریزم از فسون دیده تردید می تروام همچو عطری از گل رنگین رویا ها می خزم در موج گیسوی نسیم شبمی روم تا ساحل خورشید در جهانی خفته در آرامشی جاوید نرم میلغزم درون بستر ابری طلایی رنگ پنجه های نور میریزد بروی آسمان شاد طرح بس آهنگ من از آنجا سر خوش و آزاد دیده می دوزم به دنیایی که چشم پر فسون تو راههایش را به چشمم تار میسازد دیده میدوزم به دنیایی که چشم پر فسون تو همچنان در ظلمت رازش گرد آن دیوار میسازد
ستیزهشب چو ماه آسمان پر راز گرد خود آهسته می پیچد حریر راز او چو مرغی خسته از پرواز می نشیند بر درخت خشک پندارم شاخه ها از شوق می لرزند در رگ خاموششان آهسته می جوشد خون یادی دور زندگی سر میکشد چون لاله ای وحشی از شکاف گور از زمین دست نسیمی سرد برگهای خشک را با خشم می روبد آه ... بر دیوار سخت سینه ام گویینا شناسی مشت میکوبدبازکن در ... اوست باز کن در ...اوستمن به خود آهسته میگویمباز هم رویا آن هم اینسان تیره و درهم باید از داروی تلخ خوابعاقبت بر زخم بیداری نهم مرهم می فشارم پلکهای خسته را بر هم لیک بر دیوار سخت سینه ام با خشم ناشناسی مشت میکوبد باز کن در ... اوست باز کن در ... اوست دامن از آن سرزمین دور برچیده ناشکیبا دشتها را نور دیده روزها در آتش خورشید رقصیده نیمه شبها چون گلی خاموشدر سکوت ساحل مهتاب روییده باز کن در ... اوستآسمانها را به دنبال تو گردیده درره خود خسته و بی تاب یاسمن ها را به بوی عشق بوییده بالهای خسته اش را در تلاشی گرم هر نسیم رهگذر با مهر بوسیده باز کن در ... اوستباز کن در ... اوستاشک حسرت می نشیند بر نگاه من رنگ ظلمت میدود در رنگ آه منلیک من با خشم میگویم باز هم رویا آنهم اینسان تیره و درهم باید از داروی تلخ خواب عاقبت بر زخم بیداری نهم مرهم می فشارم پلکهای خسته را بر هم
قهرنگه دگر به سوی من چه میکنی؟چو در بر رقیب من نشسته ای به حیرتم که بعد از آن فربیها تو هم پی فریب من نشسته ای به چشم خویش دیدم آن شب ای خدا که جام خود به جام دیگری زدیچو فال حافظ آن میانه باز شد تو فال خود به نام دیگری زدی برو ... برو ... به سوی او مرا چه غمتو آفتابی ... او زمین ... من آسمان بر او بتاب ز آنکه من نشسته ام به ناز روی شانه ستارگان بر او بتاب ز آنکه گریه میکند در این میانه قلب من به حال او کمال عشق باشد این گذشتها دل تو مال من، تن تو مال او تو که مرا به پرده ها کشیده ای چگونه ره نبرده ای به راز من ؟گذشتم از تن تو زانکه در جهان تنی نبود مقصد نیاز من اگر بسویت این چنین دویده ام به عشق عاشقم نه بر وصال تو به ظلمت شبان بی فروغ من خیال عشق خوشتر از خیال تو کنون که در کنار او نشسته ای تو و شراب و دولت وصال او گذشته رفت و آن فسانه کهنه شد تن تو ماند و عشق بی زوال او
تشنه من گلی بودم در رگ هر برگ لرزانم خزیده عطر بس افسون در شبی تاریک روییدم تشنه لب بر ساحل کارون بر تنم تنها شراب شبنم خورشید می لغزید یا لب سوزنده مردی که با چشمان خاموششسرزنش می کرد دستی را که از هر شاخه سر سبزغنچه نشکفته ای می چیدپیکرم فریاد زیباییدر سکوتم نغمه خوان لبهای تنهایی دیدگانم خیره در رویای شوم سرزمینی دور و رویایی که نسیم رهگذر در گوش من میگفت "آفتابش رنگ شادی دیگری دارد"عاقبت من بی خبر از ساحل کارون رخت بر چیدم در ره خود بس گل پژمرده را دیدمچشمهاشان چشمه خشک کویر غم تشنه یک قطره شبنم من به آنها سخت خندیدمتا شبی پیدا شد از پشت مه تردیدتک چراغ شهر رویا ها من در آنجا گرم و خواهشبار از زمینی سخت روییدم نیمه شب جوشید خون شعر در رگهای سرد من محو شد در رنگ هر گلبرگ رنگ درد من منتظر بودم که بگشاید برویم آسمان تار دیدگان صبح سیمین را تا بنوشم از لب خورشید نور افشان شهد سوزان هزاران بوسه تبدار و شیرین را لیکن ای افسوس من ندیدم عاقبت در آسمان شهر رویا ها نور خورشیدیزیر پایم بوته های خشک با اندوه می نالندچهره خورشید شهر ما دریغا سخت تاریک است خوب میدانم که دیگر نیست امیدینیست امیدیمحو شد در جنگل انبوه تاریکیچون رگ نوری طنین آشنای من قطره اشکی هم نیفشاند آسمان تار از نگاه خسته ابری به پای من من گل پژمرده ای هستم چشمهایم چشمه خشک کویر غم تشنه یک بوسه خورشید تشنه یک قطره شبنم
ترسشب تیره و ره دراز و من حیران فانوس گرفته او به راه من بر شعله بی شکیب فانوسشوحشت زده می دود نگاه من بر ما چه گذشت ؟ کس چه میدانددر بستر سبزه های تر دامان گویی که لبش به گردنم آویخت الماس هزار بوسه سوزان بر ما چه گذشت ؟ کس چه میداندمن او شدم ... او خروش دریاها من بوته وحشی نیازی گرم او زمزمه نسیم صحراها من تشنه میان بازوان او همچون علفی ز شوق روییدمتا عطر شکوفه های لرزان را در جام شب شکفته نوشیدم باران ستاره ریخت بر مویم از شاخه تکدرخت خاموشیدر بستر سبزه های تر دامانمن ماندم و شعله های آغوشی می ترسم از این نسیم بی پروا گر با تنم این چنین در آویزد ترسم که ز پیکرم میان جمع عطر علف فشرده برخیزد
دنیای سایه هاشب به روی جاده نمناک سایه های ما ز ما گویی گریزانند دور از ما در نشیب راهدر غبار شوم مهتابی که میلغزد سرد و سنگین بر فراز شاخه های تاک سوی یکدیگر به نرمی پیش می رانند شب به روی جاده نمناک در سکوت خاک عطر آگین نا شکیبا گه به یکدیگر می آویزند سایه های ما ...همچو گلهایی که مستند از شراب شبنم دوشین گویی آنها در گریز تلخشان از ما نغمه هایی را که ما هرگز نمی خوانیمنغمه هایی را که ما با خشمدر سکوت سینه میرانیمزیر لب با شوق میخوانندلیک دور از سایه ها بی خبر از قصه دلبستگی هاشان از جداییها و از پیوستگی هاشان جسمهای خسته ما در رکود خویش زندگی را شکل میبخشندشب به روی جاده نمناک ای بسا پرسیده ام از خود زندگی آیا درون سایه هامان رنگ میگیرد ؟یا که ما خود سایه های سایه های خویشتن هستیم؟همچنان شب کور میگریزم روز و شب از نور تا نتابد سایه ام بر خاک در اتاق تیره ام با پنجه لرزان راه می بندم به روزنها می خزم در گوشه ای تنهاای هزاران روح سرگردان گرد من لغزیده در امواج تاریکی سایه من کو ؟نور وحشت می درخشد در بلور بانگ خاموشم سایه من کو ؟سایه من کو ؟او چو رویایی درون پیکرم آهسته می روید من من گمگشته را در خویش می جوید پنجه او چون مهی تاریکمیخزد در تار و پود سرد رگهایم در سیاهی رنگ می گیرد طرح آوایم از تو می پرسم ای خدا ... ای سایه ابهام پس چرا بر من نمیخندد آن شب تاریک وحشتبار بی فرجام از چه در آیینه دریا صبحدم تصویر خورشید تو می لغزد ؟ از چه شب بر شانه صحرا باز هم گیسوی مهتاب تو می رقصد از تو می پرسم ای خدا ای ظلمت جاویددر کدامین گور وحشتناک عاقبت خاموش خواهد شد خنده خورشید ؟من نمیخواهم سایه ام را لحظه ای از خود جدا سازم من نمیخواهم او بلغزد دور از من روی معبرها یا بیفتد خسته و سنگین زیر پاهای رهگذرها او چرا باید به راه جستجوی خویش روبرو گرددبا لبان بسته درها ؟او چرا باید بساید تن بر در و دیوار هر خانه ؟او چرا باید ز نومیدیپا نهد در سرزمینی سرد و بیگانه ؟آه ...ای خورشید لعنت جاوید من بر تو شهد نورت پر نیمسازد دریغا جام جانم رابا که گویم قصه درد نهانم راسایه ام را از چه از من دور میسازی ؟از چه دور از او مرا در روشنایی ها رهسپار گور می سازی ؟گر ترا در سینه گنج نور پنهانست بگسلان پیوند ظلمت را ز جان سایه های ما آب کن زنجیرهای پیکر ما را بپای او یا که او را محو کن در زیر پای ما آه ... ای خورشید لعنت جاوید من بر تو هر زمان رو در تو آوردم گر چه چشمان مرا در هفت رنگ خویش خیره تر کردی لیک در پایم سایه ام را تیره تر کردیاز تو می پرسم ای خدا ... ای راز بی پایان سایه بر گور چیست ؟ عطری از گلبرگ وحشتها تراویده ؟بوته ای کز دانه ای تاریک روییده ؟ اشک بی نوری که در زندان جسمی سخت از نگاه خسته زندانی بی تاب ! لغزیده ؟از تو می پرسم تیرگی درد است یا شادی ؟جسم زندانست یا صحرای آزادی ؟ظلمت شب چیست ؟شب خداوندا سایه روح سیاه کیست ؟وه که لبریزماز هزاران پرسش خاموش بانگ مرموزی نهان می پیچدم در گوش این شب تاریکسایه روح خداوند است سایه روحی که آسان می کشد بر دوشبار رنج بندگان تیره روزش را آه ...او چه میگوید ؟او چه میگوید ؟خسته و سرگشته و حیران میدوم در راه پرسش های بی پایان