عصیان بندگیبر لبانم سایه ای از پرسشی مرموز در دلم دردیست بی آرام و هستی سوز راز سرگردانی این روح عاصی را با تو خواهم در میان بگذاردن امروزگر چه از درگاه خود می رانیم اما تا من اینجا بنده تو آنجا خدا باشی سرگذشت تیره من سرگذشتی نیست کز سرآغاز و سرانجامش جدا باشی نیمه شب گهواره ها آرام می جنبند بی خبر از کوچ دردآلود انسانها دست مرموزی مرا چون زورقی لرزان می کشد پاروزنان در کام طوفانها چهره هایی در نگاهم سخت بیگانه خانه هایی بر فرازش اشک اختر ها وحشت زندان و برق حلقه زنجیر داستانهایی ز لطف ایزد یکتاسینه سرد زمین و لکه های گور هر سلامی سایه تاریک بدرودیدستهایی خالی و در آسمانی دور زردی خورشید بیمار تب آلودی جستجویی بی سرانجام و تلاشی گنگ جاده ای ظلمانی و پایی به ره خسته نه نشان آتشی بر قله های طور نه جوابی از ورای این در بسته آه ... آیا ناله ام ره می برد در تو ؟تا زنی بر سنگ جام خود پرستی را یک زمان با من نشینی ' با من خاکیاز لب شعر م بنوشی درد هستی را سالها در خویش افسردم ولی امروزشعله سان سر می کشم تا خرمنت سوزم یا خمش سازی خروش بی شکیبم را یا ترا من شیوه ای دیگر بیاموزم دانم از درگاه خود می رانیم ' اما تا من اینجا بنده تو آنجا خدا باشی سرگذشت تیره من سرگذشتی نیست کز سر آغاز و سرانجامش جدا باشیچیستم من زاده یک شام لذتباز ناشناسی پیش میراند در این راهم روزگاری پیکری بر پیکری پیچید من به دنیا آمدم بی آنکه خود خواهمکی رهایم کرده ای ' تا با دوچشم باز برگزینم قالبی ' خود از برای خویش تا دهم بر هر که خواهم نام مادر را خود به آزادی نهم در راه پای خویش من به دنیا آمدم تا در جهان تو حاصل پیوند سوزان دو تن باشم پیش از آن کی آشنا بودیم ما با هم من به دنیا آمدم بی آنکه من باشم روزها رفتند و در چشم سیاهی ریخت ظلمت شبهای کور دیرپای تو روزها رفتند و آن آوای لالایی مرد و پر شد گوشهایم از صدای تو کودکی همچون پرستوهای رنگین بال رو بسوی آسمانهای دگر پر زد نطفه اندیشه در مغزم بخود جنبید میهمانی بی خبر انگشت بر در زد میدویدم در بیابانهای وهم انگیز می نشستم در کنار چشمه ها سرمست می شکستم شاخه های راز را اما از تن این بوته هر دم شاخه ای می رست راه من تا دور دست دشتها می رفت من شناور در شط اندیشه های خویش می خزیدم در دل امواج سرگردان می گسستم بند ظلمت را ز پای خویش عاقبت روزی ز خود آرام پرسیدم چیستم من از کجا آغاز می یابم گر سرا پا نور گرم زندگی هستم از کدامین آسمان راز می تابم از چه می اندیشم اینسان روز و شب خاموش دانه اندیشه را در من که افشانده استچنگ در دست من و چنگی مغرور یا به دامانم کسی این چنگ بنشانده است گر نبودم یا به دنیای دگر بودم باز ایا قدرت اندیشه می بود ؟باز ایا می توانسم که ره یابم در معماهای این دنیای رازآلود ترس ترسان در پی آن پاسخ مرموز سر نهادم در رهی تاریک و پیچاپیچ سایه افکندی بر آن پایان و دانستم پای تا سر هیچ هستم ' هیچ هستم ' هیچسایه افکندی بر آن پایان و در دستت ریسمانی بود و آن سویش به گردنها می کشیدی خلق را در کوره راه عمر چشمهاشان خیره در تصویر آن دنیا می کشیدی خلق را در راه و می خواندی آتش دوزخ نصیب کفر گویان باد هر که شیطان را به جایم بر گزیند او آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد خویش را آینه ای دیدم تهی از خویش هر زمان نقشی در آن افتد به دست تو گاه نقش قدرتت ' گه نقش بیدادتگاه نقش دیدگان خودپرست توگوسپندی در میان گله سرگردان آنکه چوپانست ره بر گرگ بگشوده آنکه چوپانست خود سرمست از این بازی می زده در گوشه ای آرام آسوده می کشیدی خلق را در راه و می خواندی آتش دوزخ نصیب کفرگویان باد هر که شیطان را به جایم برگزیند او آتش دوزخ به جانش سخت سوزان باد آفریدی خود تو این شیطان ملعون را عاصیش کردی او را سوی ما راندیاین تو بودی ' این تو بودی کز یکی شعلهدیوی اینسان ساختی در راه بنشاندی مهلتش دادی که تا دنیا به جا باشد با سرانگشتان شومش آتش افروزد لذتی وحشی شود در بستری خاموش بوسه گردد بر لبانی کز عطش سوزد هر چه زیبا بود بیرحمانه بخشیدیش شعر شد ' فریاد شد ' عشق و جوانی شد عطر گلها شد بروی دشتها پاشید رنگ دنیا شد فریب زندگانی شد موج شد بر دامن مواج رقاصانآتش می شد درون خم به جوش آمد آن چنان در جان می خواران خروش افکند تا ز هر ویرانه بانگ نوش نوش آمد نغمه شد در پنجه چنگی به خود پیچید لرزه شد بر سینه های سیمگون افتاد خنده شد دندان مهرویان نمایان کردعکس ساقی شد به جام واژگون افتاد سحر آوازش در این شبهای ظلمانی هادی گم کرده راهان در بیابان شد بانگ پایش در دل محرابها رقصید برق چشمانش چراغ رهنورردان شد هر چه زیبا بود بیرحمانه بخشیدیش در ره زیبا پرستانش رها کردیآن گه از فریاد های خشم و قهر خویش گنبد مینای ما را پر صدا کردیچشم ما لبریز از آن تصویر افسونی ما به پای افتاده در راه سجود تو رنگ خون گیرد دمادم در نظرهامانسرگذشت تیره قوم ثمود توخود نشستی تا بر آنها چیره شد آنگاه چون گیاهی خشک کردیشان ز طوفانی تندباد خشم تو بر قوم لوط آمد سوختیشان ' سوختی با برق سوزانیوای از این بازی ' از این بازی درد آلود از چه ما را این چنین بازیچه می سازی رشته تسبیح و در دست تو می چرخیم گرم می چرخانی و بیهوده می تازی چشم ما تا در دو چشم زندگی افتاد با خطا این لفظ مبهم آشنا گشتیم تو خطا را آفریدی او بخود جنبید تاخت بر ما عاقبت نفس خطا گشتیمگر تو با ما بودی و لطف تو با ما بود هیچ شیطان را به ما مهری و راهی بود ؟هیچ در این روح طغیان کرده عاصی زو نشانی بود یا آوای پایی بود تو من و ما را پیاپی می کشی در گود تا بگویی میتوانی این چنین باشی تا من وما جلوه گاه قدرتت باشیم بر سر ما پتک سرد آهنین باشی چیست این شیطان از درگاهها رانده در سرای خامش ما میهمان مانده بر اثیر پیکر سوزنده اش دستی عطر لذتها ی دنیا را بیافشانده چیست او جز آن چه تو می خواستی باشد تیره روحی ' تیره جانی ' تیره بیناییتیره لبخندی بر آن لبهای بی لبخند تیره آغازی ' خدایا ' تیره پایانیمیل او کی مایه این هستی تلخست رای او را کی از او در کار پرسیدی گر رهایش کرده بودی تا بخود باشد هرگز از او در جهان نقشی نمی دیدیای بسا شبها که در خواب من آمد او چشمهایش چشمه های اشک و خون بودند سخت مینالیدند می دیدم که بر لبهاش ناله هایش خالی از رنگ فسون بودند شرمگین زین نام ننگ آلوده رسوا گوشه ای می جست تا از خود رها گرددپیکرش رنگ پلیدی بود و او گریان قدرتی می خواست تا از خود جدا گرددای بسا شبها که با من گفتگو می کردگوش من گویی هنوز از ناله لبریز است شیطان : تف بر این هستی بر این هستی دردآلود تف بر این هستی که اینسان نفرت انگیزست خالق من او و او هر دم به گوش خلق از چه می گوید چنان بودم چنین باشم من اگر شیطان مکارم گناهم چیست ؟او نمی خواهد که من چیزی جز این باشم دوزخش در آرزوی طعمه ای می سوخت دام صیادی به دستم داد و رامم کرد تا هزاران طعمه در دام افکنم ناگاه عالمی را پرخروش از بانگ نامم کرددوزخش در آرزوی طعمه ای می سوخت منتظر بر پا ملکهای عذاب او نیزه های آتشین و خیمه های دود تشنه قربانیان بی حساب او میوه تلخ درخت وحشی ز قومهمچنان بر شاخه ها افتاده بی حاصل آن شراب از حمیم دوزخ آغشته ناز ده کس را شرار تازه ای در دل دوزخش از ضجه های درد خالی بود دوزخش بیهوده می تابید و می افروخت تا به این بیهودگی رنگ دگر بخشد او به من رسم فریب خلق را آموخت من چه هستم خود سیه روزی که بر پایش بندهای سرنوشتی تیره پیچیده ای مریدان من ای گمگشتگان راه راه ما را او گزیده ' نیک سنجیده ای مریدان من ای گمگشتاگان راه راه راهی نیست تا راهی به او جوییم تا به کی در جستجوی راه می کوشید راه ناپیداست ما خود راهی اوییم ای مریدان من ای نفرین او بر ماای مریدان من ای فریاد ما از او ای همه بیداد او ' بیداد او بر ما ای سراپا خنده های شاد ما از او ما نه دریاییم تا خود ' موج خود گردیم ما نه طوفانیم تا خود ' خشم خود باشیم ما که از چشمان او بیهوده افتادیم از چه می کوشیم تا خود چشم خود باشیم ما نه آغوشیم تا از خویشتن سوزیم ما نه آوازیم تا از خویشتن لرزیم ما نه ما هستیم تا بر ما گنه باشد ما نه او هستیم تا از خویشتن ترسیم ما اگر در دام نا افتاده می رفتیم دام خود را با فریبی تازه می گسترداو برای دوزخ تبدار سوزانش طعمه هایی تازه در هر لحظه می پرورد ای مریدان من ای گمگشتگان راه من خود از این نام ننگ آلوده بیزارمگر چه او کوشیده تا خوابم کند اما من که شیطانم دریغا سخت بیدارم ای بسا شبها که من با او در آن ظلمت اشک باریدم پیاپی اشک باریدم ای بسا شبها که من لبهای شیطان را چون ز گفتن مانده بود آرام بوسیدمای بسا شبها که بر آن چهره پرچین دستهایم با نوازش ها فرود آمد ای بسا شبها که تا آوای او برخاست زانوانم بی تامل در سجود آمد ای بسا شبها که او از آن ردای سرخ آرزو می کرد تا یک دم برون باشد آرزو می کرد تا روح صفا گردد نی خدای نیمی از دنیای دون باشد بارالها حاصل این خود پرستی چیست ؟ما که خود افتادگان زار مسکینیمما که جز نقش تو در هر کار و هر پندار نقش دستی ' نقش جادویی نمی بینیم ساختی دنیای خاکی را و میدانی پای تا سر جز سرابی ' جز فریبی نیست ما عروسکها و دستان تو دربازی کفر ما عصیان ما چیز غریبی نیست شکر گفتی گفتنت ' شکر ترا گفتیم لیک دیگر تا به کی شکر ترا گوییم راه می بندی و می خندی به ره پویان در کجا هستی ' کجا ' تا در تو ره جوییمما که چون مومی به دستت شکل میگیریم پس دگر افسانه روز قیامت چیستپس چرا در کام دوزخ سخت می سوزیم این عذاب تلخ و این رنج ندامت چیست این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان سر به سر آتش سراپا ناله های درد پس غل و زنجیرهای تفته بر پا از غبار جسمها خیزنده دودی سرد خشک و تر با هم میان شعله ها در سوز خرقه پوش زاهد و رند خراباتی می فروش بیدل و میخواره سرمست ساقی روشنگر و پیر سماواتی این جهان خود دوزخی گردیده بس سوزان باز آنجا دوزخی در انتظار ماست بی پناهانیم و دوزخبان سنگین دل هر زمان گوید که در هر کار یار ماست یاد باد آن پیر فرخ رای فرخ پی آن که از بخت سیاهش نام شیطان بود آن که در کار تو و عدل تو حیران بود هر چه او می گفت دانستم نه جز آن بود این منم آن بنده عاصی که نامم را دست تو با زیور این گفته ها آراست وای بر من وای بر عصیان و طغیانم گر بگویم یا نگویم جای من آنجاست باز در روز قیامت بر من ناچیز خرده میگیری که روزی کفر گو بودم در ترازو می نهی بار گناهم را تا بگویی سرکش و تاریک خو بودم کفه ای لبریز از گناه من کفه دیگر چه ؟ می پرسم خداوندا چیست میزان تو در این سنجش مرموز ؟میل دل یا سنگهای تیره صحرا؟ خود چه آسانست در ان روز هول انگیز روی در روی تو از خود گفتگو کردن آبرویی را که هر دم می بری از خلق در ترازوی تو نا گه جستجو کردن در کتابی ' یا که خوابی خود نمی دانم نقشی از آن بارگاه کبریا دیدم تو به کار داوری مشغول و صد افسوس در ترازویت ریا دیدم ریا دیدم خشم کن اما ز فریادم مپرهیزان من که فردا خاک خواهم شد چه پرهیزی خوب می دانم سر انجامم چه خواهد بود تو گرسنه من خدایا صید ناچیزیتو گرسنه دوزخ آنجا کام بگشوده مارهای زهرآگین تکدرختانش از دم آنها فضا ها تیره و مسموم آب چرکینی شراب تلخ و سوزانش در پس دیوارهایی سخت پا برجا هاویه آن آخرین گودال آتشها خویش را گسترده تا ناگه فرا گیرد جسمهای خاکی و بی حاصل ما را کاش هستی را به ما هرگز نمیدادییا چو دادی ' هستی ما هستی ما بود می چشیدم این شراب ارغوانی را نیستی ' آن گه ' خمار مستی ما بود سالها ما آدمکها بندگان تو با هزاران نغمه ی ساز تو رقصیدیمعاقبت هم ز آتش خشم تو می سوزیم معنی عدل ترا هم خوب فهمیدیم تا ترا ما تیره روزان دادگر خوانیم چهر خود را در حریر مهر پوشاندی از بهشتی ساختی افسانه ای مرموز نسیه دادی ' نقد عمر از خلق بستاندی گرم از هستی ' ز هستی ها حذر کردند سالها رخساره بر سجاده ساییدند از تو نامی بر لب و در عالم و رویا جامی از می چهره ای ز آن حوریان دیدند هم شکستی ساغر امروزهاشان را هم به فرداهایشان با کینه خندیدیگور خود گشتند و ای باران رحمتها قرنها بگذشت و بر آن نباریدی از چه میگویی حرامست این می گلگون؟ در بهشت جویها از می روان باشد هدیه پرهیزکاران عاقبت آنجا حوری ای از حوریان آسمان باشد می فریبی هر نفس ما را به افسونیمیکشانی هر زمان ما را به دریایی در سیاهیهای این زندان می افروزیگاه از باغ بهشتت شمع رویاییما اگر در این جهان بی در و پیکر خویش را در ساغری سوزان رها کردیم بارالها باز هم دست تو در کارست از چه میگویی که کاری ناروا کردیم؟ در کنار چشمه های سلسبیل تو ما نمی خواهیم آن خواب طلایی را سایه های سدر و طوبی ز آن خوبان باد بر تو بخشیدیم این لطف خدایی را حافظ ' آن پیری که دریا بود و دنیا بود بر جوی بفروخت این باغ بهشتی رامن که باشم تا به جامی نگذرم از آن تو بزن بر نام شومم داغ زشتی را چیست این افسانه رنگین عطرآلود چیست این رویای جادوبار سحر آمیزکیستند این حوریان این خوشه های نور جامه هاشان از حریر نازک پرهیز کوزه ها در دست و بر آن ساقهای نرم لرزش موج خیال انگیز دامانها میخرامند از دری بر درگهی آرامسینه هاشان خفته در آغوش مرجانها آبها پاکیزه تر از قطره های اشک نهرها بر سبزه های تازه لغزیدهمیوه ها چون دانه های روشن یاقوت گاه چیده ' گاه بر هر شاخه ناچیده سبز خطانی سراپا لطف و زیبایی ساقیان بزم و رهزن های گنج دل حسنشان جاوید و چشمان بهشتی ها گاه بر آنان گهی بر حوریان مایل قصر ها دیوارهاشان مرمر مواج تخت ها بر پایه هاشان دانه ی الماس پرده ها چون بالهایی از حریر سبز از فضاها می ترواد عطر تند یاس ما در اینجا خاک پای باده و معشوق ناممان میخوارگان رانده رسوا تو در آن دنیا می و معشوق می بخشی مومنان بیگناه پارسا خو را آن گناه تلخ وسوزانی که در راهش جان ما را شوق وصلی و شتابی بود در بهشت ناگهان نام دگر بگرفت در بهشت بارالها خود ثوابی بود هر چه داریم از تو داریم ای که خود گفتی مهر من دریا و خشمم همچو طوفانست هر که را من خواهم او را تیره دل سازم هر که را من برگزینم پاکدامنست پس دگر ما را چه حاصل زین عبث کوشش تا درون غرفه های عاج ره یابیمیا برانی یا بخوانی میل میل تست ما ز فرمانت خدایا رخ نمی تابیم تو چه هستی ای همه هستی ما از تو تو چه هستی جز دو دست گرم در بازی دیگران در کار گل مشغول و تو در گل می دمی تا بنده سر گشته ای سازی تو چه هستی ای همه هستی ما از توجز یکی سدی به راه جستجوی ما گاه در چنگال خشمت میفشاریمان گاه می آیی و می خندی به روی ما تو چه هستی ؟ بنده نام و جلال خویش دیده در آینه دنیا و جمال خویش هر دم این آینه را گردانده تا بهتربنگرد در جلوه های بی زوال خویشبرق چشمان سرابی ' رنگ نیرنگی شیره شبهای شومی ' ظلمت گوری شاید آن خفاش پیر خفته ای کز خشم تشنه سرخی خونی ' دشمن نوری خود پرستی تو خدایا خود پرستی تو کفر می گویم تو خارم کن تو خاکم کن با هزاران ننگ آلودی مرا اما گر خدایی در دلم بنشین و پاکم کن لحظه ای بگذر ز ما بگذار خود باشیم بعد از آن ما رابسوزان تا ز خود سوزیم بعد از آن یا اشک یا لبخند یا فریاد فرصتی تا توشه ره را بیندوزیم
عصیان خدایینیمه شب گهواره ها آرام می جنبند بی خبر از کوچ درد آلود انسانها باز هم دستی مرا چون زورقی لرزان می کشد پاروزنان در کام طوفانها چهره هایی در نگاهم سخت بیگانه خانه هایی بر فرازش اشک اختر ها وحشت زندان و برق حلقه زنجیر داستانهایی ز لطف ایزد یکتا سینه سرد زمین و لکه های گور هر سلامی سایه تاریک بدرودیدستهایی خالی و در آسمانی دور زردی خورشید بیمار تب آلودیجستجویی بی سرانجام و تلاشی گنگ جاده ای ظلمانی و پایی به ره خسته نه نشان آتشی بر قله های طور نه جوابی از ورای این در بسته می نشینم خیره در چشمان تاریکیمی شود یک دم از این قالب جدا باشم همچو فریادی بپیچم در دل دنیا چند روزی هم من عاصی خدا باشم گر خدا بودم خدایا زین خداوندیکی دگر تنها مرا نامی به دنیا بود من به این تخت مرصع پشت می کردم بارگاهم خلوت خاموش دلها بود گر خدا بودم خدایا لحظه ای از خویشمی گسستم می گسستم دور می رفتم روی ویران جاده های این جهان پیر بی ردا و بی عصای نور می رفتموحشت از من سایه در دلها نمی افکند عاصیان را وعده دوزخ نمی دادم یا ره باغ ارم کوتاه می کردم یا در این دنیا بهشتی تازه میزادمگر خدا بودم دگر این شعله عصیان کی مرا تنها سراپای مرا می سوخت ناگه از زندان جسمم سر برون می کردپیشتر می رفت و دنیای مرا می سوخت سینه ها را قدرت فریاد می دادم خود درون سینه ها فریاد می کردم هستی من گسترش می یافت در هستیشرمگین هر گه خدایی یاد می کردم مشتهایم این دو مشت سخت بی آرامکی دگر بیهوده بر دیوارها می خوردآن چنان می کوفتم بر فرق دنیا مشت تا که هستی در تن دیوارها می مردخانه می کردم میان مردم خاکی خود به آنها راز خود را باز می خواندم مینشستم با گروه باده پیمایان شب میان کوچه ها آواز می خواندم شمع می در خلوتم تا صبحدم می سوخت مست از او در کارها تدبیر می کردم می دریدم جامه پرهیز را بر تن خود درون جام می تطهیر می کردم من رها می کردم این خلق پریشان را تا دمی از وحشت دوزخ بیاسایند جرعه ای از باده هستی بیاشامند خویش را با زینت مستی بیارایندمن نوای چنگ بودم در شبستانهامن شرار عشق بودم سینه ها جایم مسجد و میخانه این دیر ویرانهپر خروش از ضربه های روشن پایم من پیام وصل بودم در نگاهی شوخ من سلام مهر بودم بر لبان جام من شراب بوسه بودم در شب مستی من سراپا عشق بودم کام بودم کام می نهادم گاهگاهی در سرای خویشگوش بر فریاد خلق بی نوای خویش تا ببینم درد هاشان را دوایی هست یا چه می خواهند آنها از خدای خویشگر خدا بودم در سولم نام پاکم بود این جلال از جامه های چاک چاکم بود عشق شمشیر من و مستی کتاب من باده خاکم بود آری باده خاکم بود ای دریغا لحظه ای آمد که لبهایم سخت خاموشند و بر آنها کلامی نیست خواهمت بدرود گویم تا زمانی دور زانکه دیگر با توام شوق سلامی نیست زانکه نازیبد زبون را این خداییها من کجا وزین تن خاکی جداییها من کجا و از جهان این قتلگاه شوم ناگهان پرواز کردن ها رهایی ها می نشینم خیره در چشمان تاریکیشب فرو می ریزد از روزن به بالینمآه حتی در پس دیوارهای عرش هیچ جز ظلمت نمی بینم نمی بینم ای خدا ای خنده مرموز مرگ آلود با تو بیگانه ست دردا ' ناله های من من ترا کافر ترا منکر ترا عاصی کوری چشم تو ' این شیطان خدای من
عصیان خداگر خدا بودم ملائک را شبی فریاد می کردمسکه خورشیدی را در کوره ظلمت رها سازند خادمان باغ دنیا را ز روی خشم می گفتمبرگ زرد ماه را از شاخه شبها جدا سازندنیمه شب در پرده های بارگاه کبریای خویش پنجه خشم خروشانم جهان را زیر و رو می ریخت دستهای خسته ام بعد از هزاران سال خاموشی کوهها را در دهان باز دریا ها فرو می ریخت می گشودم بند از پای هزاران اختر تبدار میفشاندم خون آتش در رگ خاموش جنگلها می دریدم پرده های دود را تا در خروش باد دختر آتش برقصد مست در آغوش جنگلها می دمیدم در نی افسونی باد شبانگاهی تا ز بستر رودها چون مارهای تشنه برخیزند خسته از عمری بروی سینه ای مرطوب لغزیدن در دل مرداب تار آسمان شب فرو ریزند بادها را نرم میگفتم که بر شط تبدار زورق سرمست عطر سرخ گلها را روان سازندگورها را می گشودم تا هزاران روح سرگردان بار دیگر در حصار جسمها خود را نهان سازند گر خدا بودم ملائک را شبی فریاد می کردم آب کوثر را درون کوزه دوزخ بجوشانندمشعل سوزنده در کف گله پرهیزکاران را از چراگاه بهشت سبزتر دامن برون رانند خسته از زهد خدایی نیمه شب در بستر ابلیس در سراشیب خطایی تازه می جستم پناهی را می گزیدم در بهای تاج زرین خداوندی لذت تاریک و درد آلود آغوش گناهی را
شعری برای تواین شعر را برای تو میگویم در یک غروب تشنه تابستان در نیمه های این ره شوم آغاز در کهنه گور این غم بی پایاناین آخرین ترانه لالاییست در پای گاهواره خواب تو باشد که بانگ وحشی این فریاد پیچد در آسمان شباب تو بگذار سایه من سرگردان از سایه تو دور و جدا باشد روزی به هم رسیم که گر باشد کس بین ما نه غیر خدا باشد من تکیه داده ام به دری تاریک پیشانی فشرده ز دردم را میسایم از امید بر این در بازانگشتهای نازک و سردم را آن داغ ننگ خورده که می خندید بر طعنه های بیهده ' من بودم گفتم که بانگ هستی خود باشم اما دریغ و درد که زن بودم چشمان بیگناه تو چون لغزدبر این کتاب در هم بی آغاز عصیان ریشه دار زمانها را بینی شکفته در دل هر آوازاینجا ستاره ها همه خاموشند اینجا فرشته ها همه گریانند اینجا شکوفه های گل مریم بیقدرتر ز خار بیابانند اینجا نشسته بر سر هر راهی دیو دروغ و ننگ و ریا کاری در آسمان تیره نمی بینم نوری ز صبح روشن بیداری بگذار تا دوباره شود لبریزچشمان من ز دانه شبنمها رفتم ز خود که پرده بر اندازم از چهر پاک حضرت مریم ها بگسسته ام ز ساحل خوشنامیدر سینه ام ستاره توفانست پروازگاه شعله خشم من دردا ' فضای تیره زندانست من تکیه داده ام به دری تاریک پیشانی فشرده ز دردم را می سایم از امید بر این در بازانگشتهای نازک و سردم را با این گروه زاهد ظاهر ساز دانم که این جدال نه آسانست شهر من و تو ' طفلک شیرینم دیریست کاشیانه شیطانست روزی رسد که چشم تو با حسرت لغزد بر این ترانه درد آلود جویی مرا درون سخنهایم گویی به خود که مادر من او بود
پوچدیدگان تو در قاب اندوه سرد و خاموش خفته بودند زودتر از تو ناگفته ها را با زبان نگه گفته بودند از من و هرچه در من نهان بودمی رمیدیمی رهیدییادم آمد که روزی در این راه ناشکیبا مرا در پی خویش می کشیدیمی کشیدیآخرین بار آخرین بارآخرین لحظه تلخ دیدار سر به سر پوچ دیدم جهان را باد نالید و من گوش کردمخش خش برگهای خزان را باز خواندی باز راندی باز بر تخت عاجم نشاندی باز در کام موجم کشاندی گر چه در پرنیان غمی شوم سالها در دلم زیستی تو آه هرگز ندانستم از عشق چیستی توکیستی تو
دیردر چشم روز خسته خزیده است رویای گنگ و تیره خوابیکنون دوباره باید از این راه تنها بسوی خانه شتابی تا سایه سیاه تو اینسان پیوسته در کنار تو باشد هرگز گمان نبر که در آنجا چشمی به انتظار تو باشد بنشسته خانه تو چو گوریدر ابری از غبار درختان تاجی بسر نهاده چو دیروز از تارهای نقره باران از گوشه های ساکت و تاریک چون در گشوده گشت به رویت صدها سلام خامش و مرموز پر میکشند خسته به سویت گویی که میتپد دل ظلمت در آن اتاق کوچک غمگین شب میخزد چو مار سیاهی بر پرده های نازک رنگین ساعت بروی سینه دیوار خالی ز ضربه ای ز نواییدر جرمی از سکوت و خموشی خود نیز تکه ای ز فضایی در قابهای کهنه تصاویر این چهره های مضحک فانی بیرنگ از گذشت زمانها شاید که بوده اند زمانی !آیینه همچو چشم بزرگی یکسو نشسته گرم تماشا برروی شیشه های نگاهش بنشانده روح عاصی شب را تو خسته چون پرنده پیری رو میکنی به گرمی بستر با پلک های بسته لرزان سر می نهی به سینه دفترگریند در کنار تو گویی ارواح مردگان گذشته آنها که خفته اند بر این تخت پیش از تو در زمان گذشته ز آنها هزار جنبش خاموش ز آنها هزار ناله بی تاب همچون حبابهای گریزان بر چهره فشرده مرداب لبریز گشته کاج کهنسال از غارغار شوم کلاغان رقصد بروی پنجره ها باز ابریشم معطر باران احساس میکنی که دریغ است با درد خود اگر بستیزی می بویی آن شکوفه غم را تا شعر تازه ای بنویسی
صدادر آنجا بر فراز قله کوه دو پایم خسته از رنج دویدن به خود گفتم که در این اوج دیگر صدایم را خدا خواهد شنیدن به سوی ابرهای تیره پر زد نگاه روشن امیدوارم ز دل فریاد کردم کای خداوند من او را دوست دارم دوست دارم صدایم رفت تا اعماق ظلمت بهم زد خواب شوم اختران را غبار آلوده و بی تاب کوبید در زرین قصر آسمان را ملائک با هزاران دست کوچککلون سخت سنگین را کشیدند ز طوفان صدای بی شکیبم به خود لرزیده در ابری خزیدند ستونها همچو ماران پیچ در پیچدرختان در مه سبزی شناور صدایم پیکرش را شستوی داد ز خاک ره درون حوض کوثر خدا در خواب رویابار خود بود بزیر پلکها پنهان نگاهش صدایم رفت و با اندوه نالیدمیان پرده های خوابگاهش ولی آن پلکهای نقره آلود دریغا تا سحر گه بسته بودندسبک چون گوش ماهی های ساحل به روی دیده اش بنشسته بودند صدا صد بار نومیدانه برخاستکه عاصی گردد و بر وی بتازد صدا می خواست تا با پنجه خشم حریر خواب او را پاره سازد صدا فریاد می زد از سر درد به هم کی ریزد این خواب طلاییمن اینجا تشنه یک جرعه مهرتو آنجا خفته بر تخت خداییمگر چندان تواند اوج گیردصدایی دردمند و محنت آلودچو صبح تازه از ره باز آمد صدایم از صدا دیگر تهی بود ولی اینجا به سوی آسمانهاست هنوز این دیده امیدوارم خدایا این صدا را میشناسی من او را دوست دارم دوست دارم
بلور رویاما تکیه داده نرم به بازوی یکدیگر در روحمان طراوت مهتاب عشق بود سرهایمان چو شاخه سنگین ز بار و برگ خامش بر آستانه محراب عشق بود من همچو موج ابر سپیدی کنار تو بر گیسویم نشسته گل مریم سپید هر لحظه میچکید ز مژگان نازکم بر برگ دستهای تو آن شبنم سپید گویی فرشتگان خدا در کنار ما با دستهای کوچکشان چنگ میزدند درعطر عود و ناله ی اسپند و ابر دود محراب را زپاکی خود رنگ میزدند پیشانی بلند تو در نور شمع ها آرام و رام بود چو دریای روشنی با ساقهای نقره نشانش نشسته بود در زیر پلکهای تو رویای روشنی من تشنه صدای تو بودم که می سروددر گوشم آن کلام خوش دلنواز را چون کودکان که رفته ز خود گوش میکنند افسانه های کهنه لبریز راز را آنگه در آسمان نگاهت گشوده گشتبال بلور قوس قزح های رنگ رنگ در سینه قلب روشن محراب می تپید من شعله ور در آتش آن لحظه درنگ گفتم خموش آری و همچون نسیم صبح لرزان و بی قرار وزیدم بسوی تو اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز در سینه هیچ نیست به جز آرزوی تو
ظلمتچه گریزیت ز من ؟چه شتابیت به راه ؟به چه خواهی بردن در شبی این همه تاریک پناه ؟مرمرین پله آن غرفه عاج ای دریغا که زما بس دور است لحظه ها را دریاب چشم فردا کور است نه چراغیست در آن پایان هر چه از دور نمایانست شاید آن نقطه نورانی چشم گرگان بیابانست می فرومانده به جام سر به سجاده نهادن تا کی ؟او در اینجاست نهان می درخشد در میگر بهم آویزیمما دو سرگشته تنها چون موج به پناهی که تو می جویی خواهیم رسید اندر آن لحظه جادویی اوج !
گرهفردا اگر ز راه نمی آمدمن تا ابد کنار تو میماندم من تا ابد ترانه عشقم را در آفتاب عشق تو میخواندم در پشت شیشه های اتاق تو آن شب نگاه سرد سیاهی داشت دالان دیدگان تو در ظلمت گویی به عمق روح تو راهی داشت لغزیده بود در مه اینه تصویر ما شکسته و بی آهنگ موی تو رنگ ساقه گندم بود موهای من خمیده و قیری رنگ رازی درون سینه من می سوخت می خواستم که با تو سخن گوید اما صدایم از گره کوته بود در سایه بوته هیچ نمیروید ز آنجا نگاه خسته من پر زد آشفته گرد پیکر من چرخید در چارچوب قاب طلایی رنگ چشم مسیح بر غم من خندید دیدم اتاق درهم و مغشوش است در پای من کتاب تو افتاده سنجاقهای گیسوی من آنجا بر روی تختخواب تو افتاده از خانه بلوری ماهیها دیگر صدای آب نمی آمد فکر چه بود ؟ گربه پیر تو کاو را به دیده خواب نمی آمد بار دگر نگاه پریشانم برگشت لال و خسته به سوی تو میخواستم که با تو سخن گویداما خموش ماند بروی تو آنگاه ستارگان سپید اشک سو سو زدند در شب مژگانم دیدم که دستهای تو چون ابری آمد به سوی صورت حیرانم دیدم که بال گرم نفسهایت ساییده شده به گردن سرد من گویی نسیم گمشده ای پیچید در بوته های وحشی درد من دستی درون سینه من می ریختسرب سکوت و دانه خاموشی من خسته زین کشاکش درد آلودرفتم به سوی شهر فراموشی بردم ز یاد انده فردا را گفتم سفر فسانه تلخی بود نا گه بروی زندگیم گستردآن لحظه طلایی عطر آلودآن شب من از لبان تو نوشیدم آوازهای شاد طبیعت را آنشب به کام عشق من افشاندی ز آن بوسه قطره ابدیت را