انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 52 از 53:  « پیشین  1  ...  50  51  52  53  پسین »

Robaey & 2 Beity | رباعی و دو بیتی


مرد

 
مهستی

۱۲۱
هر جوی که از چهره به ناخن کندم

از دیده کنون آب درو می‌بندم

بی‌آبی روی بود ار یک چندم

آب از مژه بر روی آن می‌بندم

۱۲۲


من عهد تو سخت سست می‌دانستم

بشکستن آن درست می‌دانستم

ای دشمنی‌ای دوست که با من ز جفا

آخر کردی نخست می‌دانستم

۱۲۳
لعل تو مزیدن آرزو می‌کُنَدَم

می با تو کشیدن آرزو می‌کندم

در مستی و مخموری و در هشیاری

چنگ تو شنیدن آرزو می‌کندم

۱۲۴
رفت آن که سری پر از خمارش دارم

چون جان دارم گهی که خوارش دارم

بر آمدنش چنان امیدم یارست

گوئی که هنوز در کنارش دارم

۱۲۵
هر ناله که بر سر شتر می‌کردم

در پای شتر نثار دُر می‌کردم

هر چاه که کاروان تهی کرد ز آب

من باز به آب دیده پر می‌کردم

نمیدونم چکار کنم ؟!!!
     
  
مرد

 
مهستی

۱۲۶
ای فاختهٔ مهر چون به تو درنگرم

زیبائی طاوس به بازی شمرم

با خندهٔ کبک چون در آئی ز درم

دل همچو کبوتری بپرّد ز برم

۱۲۷
دل کو که به نامه شرح غم آغازم

یا جان ز درد با سخن پردازم

از بی‌دلی و بی‌خبری کاغذ و کلک

می‌گیرم و می‌گریم و می‌اندازم

۱۲۸
قصاب منی و در غمت می‌جوشم

تا کارد به استخوان رسد می‌کوشم

رسمی‌ست تو را که چون کشی بفروشی

از بهر خدا اگر کشی مفروشم

۱۲۹
در کوی خرابات یکی درویشم

ز آن خم زکات بیاور پیشم

صوفی بچه‌ام ولی نه کافرکیشم

مولای کسی نیم غلام خویشم

۱۳۰
چون مرغ ضعیف بی پر و بی بالم

افتاده به دام و کس نداند حالم

دردی به دلم سخت پدیدار آمد

امروز من خسته از آن می‌نالم

نمیدونم چکار کنم ؟!!!
     
  
مرد

 
مهستی

۱۳۱
با ابر همیشه در عتابش بینم

جویندهٔ نور آفتابش بینم

گر مردمک دیدهٔ من نیست چرا

هرگه که طلب کنم در آبش بینم

۱۳۲
هر شب ز غمت تازه عذابی بینم

در دیده به جای خواب آبی بینم

و آنگه که چو نرگس تو خوابم ببرد

آشفته‌تر از زلف تو خوابی بینم

۱۳۳


تا ظن نبری کز پی جان می‌گریم

زین سان که پیداو نهان می‌گریم

از آب لطیف‌تر نمودی خود را

در چشم مت آمدی از آن می‌گریم

۱۳۴
نه مرد سجاده‌ایم و نه مرد کَلیم

ما مرد می‌ایم در خرابات مقیم

قاضی نخورد می که از آن دارد بیم

دُردی خرابات به از مال یتیم

۱۳۵
ما بندگی آن رخ زیبات کنیم

و آزادگی طرهٔ رعنایت کنیم

شطرنج غمت مدام چون ما بازیم

باید که دلت نرنجد ار مات کنیم


نمیدونم چکار کنم ؟!!!
     
  
مرد

 
مهستی

۱۳۶
زرد است ز عشق خاکبیزی رویم

وین نادره به هر کسی چون گویم

این طرفه که خاکبیز زر جوید و من

...در کف و ... را می‌جویم

۱۳۷
زلفین تو سی زنگی و هر سی مستان

سی مستان‌اند خفته در سیمستان

عاج است بناگوش تو یا سیم است آن

ز آن سیمستان بوسه کنم از سی مَسِتان

۱۳۸
چشم و دهن آن صنم لاله رخان

از پسته و بادام گرفتست نشان

از بس تنگی که دارد آن چشم و دهان

نه خنده در این گنجد و نه گریه در آن

۱۳۹
از ضعف تن آنچنان توانم رفتن

کز دیدهٔ خود نهان توانم رفتن

بگداخته‌ام چنان که گر آه زنم

با ناله بر آسمان توانم رفتن

۱۴۰
قلّش و قلندری و عاشق بودن

در مجمع رندان موافق بودن

انگشت‌نمای خلق و خالق بودن

به زانکه به خرقهٔ منافق بودن


نمیدونم چکار کنم ؟!!!
     
  
مرد

 
مهستی

۱۴۱
دی خوش پسری دیدم اندر زوزن

گر لاف زنی ز خوبرویان زو زن

او بر دل من رحم نکرد و زن کرد

خود داد منش ستاند زو زن

۱۴۲
بر هر دو طرف مزن تو بر یک سوزن

و آن زلف شکسته را ز رخ یک سو زن

گر آتش عشق تو وزد یک سوزن

یک سو همه مرد سوزد و یک سو زن

۱۴۳
دوش از غم هجرت ای بت عهدشکن

چون دوست همی گریست بر من دشمن

از بس که من از عشق تو می‌نالیدم

تا روز همی سوخت دل شمع به من

۱۴۴
کو آه همه زنهار و عهدت با من

در بستن و عهد آن همه جهدت با من

ناکرده جنایتی بگو از چه سبب

شد زهر سخن‌های چو شهدت با من

۱۴۵
ای یاد تو تسبیح زبان و لب من

اندیشهٔ تو مونس روز و شب من

ای دوست مکن ستم که کاری بکند

دودِ دل و آهِ سحر و یا ربِ من


نمیدونم چکار کنم ؟!!!
     
  
مرد

 
مهستی

۱۴۶
از مهر خود و کین تو در تابم من

در چشم تو گوئی به میان آبم من

یا من گنهی کردم و در خشمی تو

یا تو دگری داری و در خوابم من

۱۴۷
در دام غم تو بسته‌ای هست چو من

وز جور تو دل شکسته‌ای هست چو من

بر خاستگان عشق تو بسیارند

در عهد وفا نشسته‌ای هست چو من

۱۴۸
ای بی‌خبر از غایت دلداری من

فارغ ز دل ستمکش و زاری من

خه خه ز شب کوته و شب خفتن تو

وه وه ز شب دراز و بیداری من

۱۴۹
گر خون تو ای بوده پسندیدهٔ من

شد ریخته از اختر شوریدهٔ من

خون من مستمند شیدا به قصاص

تا دیدن تو بریخت از دیدهٔ من

۱۵۰
افتاده ز محنت من آوازه برون

ای خانه مهر تو ز دروازه برون

ز اندازه برون است ز جور تو غم

فریاد ازین غم ز اندازه برون


نمیدونم چکار کنم ؟!!!
     
  
مرد

 
مهستی

۱۵۱
ما را سر ناز دلبران نیست کنون

آن رفت و گذشت و دل بر آن نیست کنون

آن حسن و طراوت که دل و دلبر داشت

دل نیست بر آن و دلبر آن نیست کنون

۱۵۲
ای زلف تو حلقه حلقه و چین بر چین

طغرای خط تو برزده چین بر چین

حور از بر تو گریخت پرچین بر چین

زیور همه بر تو ریخت پرچین بر چین

۱۵۳
عشق است که شیر نر زبون آید از او

بحری است که طرفه‌ها برون آید از او

گه دوستیی کند که روح افزاید

گه دشمنیی که بوی خون آید از او

۱۵۴
آب ارچه نمی‌رود به جویم با تو

جز در ره مردمی نپریم با تو

گفتی که چه کرده‌ام نگوئی با من

آن چیست نکرده‌ای چه گویم با تو

۱۵۵
ابریست که خون دیده بارد غم تو

زهریست که تریاک ندارد غم تو

در هر نفسی هزار محنت زده را

بی دل کند و ز جان بر آرد غم تو

نمیدونم چکار کنم ؟!!!
     
  
مرد

 
مهستی

۱۵۶
ابریست که قطره نم فشاند غم تو

در بوالعجبی هم به تو ماند غم تو

هر چند بر آتشم نشاند غم تو

غمناک شوم گرم نماند غم تو

۱۵۷
دل در ازل آمد آشیان غم تو

جان تا به ابد بود مکان غم تو

من جان و دل خویش از آن دارم دوست

کین داغ تو دارد آن نشان غم تو

۱۵۸
مؤذن پسری تازه‌تر از لالهٔ مرو

رنگ رخش آب برده از خون تذرو

آوازهٔ قامت خوشش چون برخاست

در خال بباغ در نماز آمد سرو

۱۵۹
چون نیست پدید در غمم بیرون شو

ای دیده تو خون گری و ای دل خون شو

ای دل تو نوآموز نه‌ای در غم عشق

حاجت نبود مرا که گویم چون شو

۱۶۰
ای روی تو از تازه گل بربر به

وز چین و خطا و خلج و بربر به

صد بندهٔ بربری تو را بنده شد

بربر بر بنده نه که بربر بر به


نمیدونم چکار کنم ؟!!!
     
  
مرد

 
مهستی

۱۶۱
معشوقه لطیف و چست و بازاری به

عاشق همه با ناله و با زاری به

گفتا که دلت ببرده‌ام باز ببر

گفتم که تو برده‌ای تو باز آری به

۱۶۲
ای دست تو دست من به دستان بسته

با زلف تو عهد بت‌پرستان بسته

وای نرگس مست تو به هنگام صبوح

هشیاران را به جای مستان بسته

۱۶۳
اندر دل من ای بت عیار بچه

مرغ غم تو نهاده بسیار بچه

این پیچش و شورش دل از زلف تو زاد

از مار چه زاید به جز از مار بچه

۱۶۴
ای روی تو ماه را شکست آورده

و ای قد تو سرو را به پست آورده

دانم به سر کار تو در خواهد شد

این جان به خون دل به دست آورده

۱۶۵
می خورد به پاییز درخت از ژاله

شد مست و شکوفه می‌کند یک ساله

از بهر شکوفه کردنش بین که چمن

... هزار طشت لعل از لاله


نمیدونم چکار کنم ؟!!!
     
  
مرد

 
مهستی

۱۶۶
دلدار به من گفت که می بر کف نه

داد دل خود ز آب انگور بده

گفتم که به نقل ناز به یا شفتالو

سیب زنخش گفت که شفتالو

۱۶۷
تو مونس غم شبان تاریک نه‌ای

یا چون تن من چو موی باریک نه‌ای

عاشق نه می .و به عشق نزدیک نه‌ای

تو قیمت عاشقان چه دانی که نه‌ای

۱۶۸
زلف و رخ خود به هم برابر کردی

امروز خرابات منور کردی

شاد آمدی ای خسرو خوبان جهان

ای آنکه شرف بر خور خاور کردی

۱۶۹
ای رشته چو قصد لعل کانی کردی

با مرکب بار هم‌عنانی کردی

در سوزن او عمر تو کوتاه چراست

نه غسل به آب زندگانی کردی؟

۱۷۰
با روی چو نوبهار و با خوی دئی

با ما چو خمار و با دگر کس چو میی

بخت بد ما همی کند سست پیی

ور نه تو چنین سخت گمان نیز نه‌ای

نمیدونم چکار کنم ؟!!!
     
  
صفحه  صفحه 52 از 53:  « پیشین  1  ...  50  51  52  53  پسین » 
شعر و ادبیات

Robaey & 2 Beity | رباعی و دو بیتی

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA