ارسالها: 14491
#1,121
Posted: 18 Nov 2013 17:08
حالا آسمان سرخ است
و چند پله ی دیگر مانده است
تا ظهور..
جائیکه نخل ها و آینه ها..
خوشبختی شبی
کناره ی یک ساحل هستند.
شادمانی گذراندن میان آسمان های بلند
دریا ویران می کند.
باز پس می رود
و چیزی ,چنان شکل می گیرد
که انگار همین بوده است.
دریا ویران می کند
باز پس می رود
و چیزی چنان....
چیزی بیش تراز ابرها نیستم
در گذار از خواب هایی که
برکه هایی سردند
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,122
Posted: 18 Nov 2013 17:09
آن برق نقره اگر می زد
آه عزیزم ،
این داستان آن قدر طولانی نیود.
اگر برق نقره؛ زودتر می درخشید
و ما گم می شدیم .
حول ما جراهای بیهوده ی میدان
با عکس باسمه ای
و مردمانی که در خیابان ها ،رسوب می کردند
و مانمی دیدیم چه وقت پاییز درختان
خاموش شد.
و آن روشنی
به سکوت گرایید.
کاش نمی دیدیم
کوچکی آدمیان میدان را
و خردی فواره هایی که رنگ می باخت
از کودکی هامان
و آن کس که صدا می زند آه عزیزم،
نرفته بود.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,123
Posted: 18 Nov 2013 17:11
چیست این هیکل عظیم ،که در بادها تکان می خورد؟
چیست که انعکاس می یابیم،
اما در آب ها ،ریشه نمی گیریم؟
کفه ی زمستان سنگین است.
به باران نزدیک می شویم .
به بال های شهریور،که هوا را آهسته می کند .
بوق های اشغال به کلاغان شبیه ترند .
پشت صدای کلاغان؛ اتصالی نیست .
و جز سرما موج دیگری نمی گذرد
*****
چقدر کوتاهند این کوچه ها
برای گریه های بلند.
بار دیگر از دست رفته است ؛مادر
و زیر این آسمان باز؛
ستارگان؛ دام هایی نامعلوم
ترسیم می کنند.
کدام سمت بپیچم ؛
مثل پسر بچه ای که
از جنس تو نیست
مادر
برای تو می گریم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,124
Posted: 18 Nov 2013 17:12
--
گمشدگان من
چون گمشدگان شمایند.
گمگشتگی ما
چون بادهای سرزمین شما ؛ پریشان است.
فصل گم شدن،
وقتی صرف می شود
که نشانی چیزی را از یاد می بریم..
درست مثل حالا که
نشانی من دست های شماست
اما از یاد رفته است
دست های من نه بیرحمند
نه مهربان
فقط کتیبه ای فراموش شده است
که زبانش را از یاد برده اند
آنان که در سکوت گمشده بودند
این دستها؛زبان آنان بود.
من چگونه خود را به زمانها تبدیل خواهم کرد
صرف فعل های درست
صرف فعل حماقت است؟
وقتی که در سکون می مانم
سکون قابل پیش بینی نیست
یک درس ساده برای دستورزبان
وقتی زبانی نیست
حرفی نیست
نگاه ها ترجمه نمی شوند
مقل این آسمان ودرختانش...
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,125
Posted: 18 Nov 2013 17:13
از درز روزهای کسل
سوت قطاری شاد می تابد
این منم که می آیم
درختان را پرت می کنم
آدم ها را که کوچکند ،پرتاب می کنم
گندمزار را تا تو می دوم
با دست های باز و چهره ای که مرطوب است
و مگر این تنها حادثه ی این آسمان نگران نیست
که ما در آن نقش می بندیم
و عکس ما را می بینند ، مردمی آن سوی گندمزار
که کودکی شاد را منتظرند.
*
ایستگاه خاکستری را پرتاب می کنم
اطاقک و سکو ها را پرتاب می کنم
تا کوچکتر شوند
و آسمان ببلعدشان زیر خط افق
*
من از گندمزار می آیم
خیال تو پیش می آید
میان سکوها آهسته می شوم
با اردیبهشت که هنوز ادامه ی یک بوسه است.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,126
Posted: 18 Nov 2013 17:15
زمستان چه زود پیش آمد
به اغتشاش رنگها و نقطه چین کردن درختان منظره.
چه می نویسند این درختان همیشه
به یک رنگ و یک خط ناخوانا؟
برای ما که خط زمستان را خواندیم.
پهنای پیچ پیچ عشقه را بر خود ،
و ترکه ایی که همیشه پشت سبز پنهان بود.
بهار برای پوشاندن این ترکها می آید
و شیروانی، مثل همیشه ساکن بود. ...
معنی ما چیست
سر انجام ....
دلیل هوا را چنانکه ندانستم
یا باران را ،
یا این رنگ خاکستری.
گویی، زمستان طرح ما را زد.
این گونه تند ،که هاشور می زند،
سایه ها و چشمان خالی را..
این گونه سرد، که سپیدار ایستاد،گویی از ازل .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,127
Posted: 19 Nov 2013 16:09
باد ها از میان آینه رفته اند.
جا پای باد ها درون آینه
سکوت اشیاء است.
شاید ؛ ابری باز شود
دری، باز و بسته شود.
اما ، سکوت اشیاء این آینه ،همیشگی است.
و میزو آبدان و این نرگس،
ساکن ،
و بر چرخش جهان تسلیم اند.
*****
هنوز نمی دانم
شما به پایان رسیده اید؛یا این شعر؟
اما ؛آن سوتر
جهان در صدای سپیده دمش
شعری بلند را ؛
خوانده است...
و نوری که از چشم هایم ریخت،
زمین را روشن کرد
سمت جوان جهان ،
سرخماند بر ما؛
و ما؛ آن راز کهنه را
به او گفتیم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,128
Posted: 19 Nov 2013 16:10
از یاد رفتگان
مثل صدایی که روی جهان ریخته شده،
می ریزند.با رنگ های مغشوش شاید پاییزی ،
شاید از آن تابستان.
از یاد رفتگان به هر چیزی ماننده اند
جز آن چه ساکن است
و حضورش را تحمیل می کند
به چشمان شما ، به دست های شما
و به گذشته ی مرموز رویای شما.
*****
مثل مهرگانی میان درختان پرسه می زنم
مثل باد هایی سرد
خیابان ها قطع می شدند
تا آدمیان از آن بگذرند
و آدمیان قطع نمی شدند برای عبور خیابان ها
برگ درختان زنگ خورده است
این پاییز که برگ ها را بریده است
ومن که چرخ های دیگری باید زده باشم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,129
Posted: 19 Nov 2013 16:11
اما چشمه را یافته ای؟
بگریز .....
ظلمت،ظلمت ،ظلمت
دریا روی سینه ام .
منفذی نمی یابم
این نورهای گریزان چیست؟
صاحب ماهی منم .
به صید آمده بودم
ظلمت مرا بلعید.
نورها پیش می آیند.
پس از قرمزی ؛نور است
در من صبح خواهد شد؟
سیاه؛ سیاه ؛سیاه
دهلیزهای سیاه
سیاه راه های ناگزیر.
شب این همه ابری بوده ؟
صدای موج را می شنوم .
ظلمت را می شنوم.
چرا صدا را از عالم گرفته اند؟
و ظلمت را شنیده ام
یک ساک دستی.
و خاطرات دور خیابان
یک اطاق
برای شبی دراز
کرایه اش چند است؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,130
Posted: 19 Nov 2013 16:14
اندازه ی داستا ن را از ارتفاع ماه دانستیم
و آفتاب فردا بر آمده بود
حکایتی طولانی نبود
هر چند گفته بودم داستان را کس دیگری بنویسد
و نقش ها عوض شده اند
ترکیبی دیگر ساختیم
و آن قدر ماهریم که هیچ حرکتی را تکرار نمی کنیم
این بانوبا لباس همیشگی خاکستری است
و پاکشان می آید
و باید تمام وقت رو به مهتابی های دنیا
در صندلی اش فرو برود
*****
توضیح کوتاهی است
وقتی کلمات همیشه کوتاهند
و داستان یک لحظه است.
شعر بیهوده در هزار صفحه نوشته شد
آفتاب وزن ندارد
هوا ابری است
ابر شکل ببری آماده ی جهیدن
به ویرگول ها و نقطه ها پایان
کلمات کوتاهندیا شاید
جهان کم می آید
برای چین دادن آن دامن حریری که شعری را شکل می دهد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟