ارسالها: 14491
#1,331
Posted: 3 Jan 2014 15:44
کاش بدونی
بی تو دلم برای تو تنگ میشه عاشقونه
چشام برای دیدنت خیره به در میمونه
خیال با تو بودن و کنارتو نشستنم
میاد سراغم دوباره باهر عذر و بهونه
میتونی احساس منو ازتو چشام بخونی
میخوام که عشق من باشی کنار من بمونی
وقتی میخوای بری، منم آهسته نجوا میکنم
شبگرد کوچه ی دلم، دیر نکنی منتظرم
کسی که عاشقی رو یاد من داده خودت بودی
دوسِت دارم گلم، کاشکی اینو توهم خوب بدونی
تو لحظه ی با تو بودن دنیا رو زیبا میبینم
هر چی که غم تو دل دارم، به باد میدم، رها میشم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,332
Posted: 3 Jan 2014 15:49
مست نگاه تو
در انتظار دیدنت، دیده و دل چه بی قرار
خیره به قاب شیشه ای چشم به راه می شوم
پا که نهی به کلبه ام غم ببری تو از دلم
زشوق دیدنت گلم مست نگاه می شوم
با تو شبای من فروزنده به رنگ آفتاب
کلام عاشقانه ات به دل گواه می شود
تو می شوم، تو هم چو من، نگاه کن، یگانه ام
جهان زشور عشق ما چه جلوه گاه می شود
سفر کنم به همرهت هر شب تا شهر خیال
مرا به اوج می بری، ای عشق آبی و زلال
پناه قلب خسته و شکسته، بی پناه من
خیال توست می برد مرا به دنیای محال
هر چی میخام ازتو بگم، واژه وحرف کم میارم
تو یک فرشته ای گلم، فرشته از سوی خدا
خدای عشق من تویی آمده ای به عصر ما
نباشدم توان که لحظه ای شوم ز تو جدا
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,333
Posted: 3 Jan 2014 15:52
بگو بارون بباره
این روزا آتشی از غم تو دل من برپاست
بغض سنگین سکوتی توصدایم پیداست
حال و احوال دلم ابری و تویش غوغاست
چشم هام دنبال یک لحظه ی خیسِ تنهاست
رد پای غصه ای توی دلامون برجاست
حس یک غربت مبهم تو دل تنهای ماست
...من می گم خدا... میگم خدا
بگو بارون بباره امر به خاموشی بده
یا دل غم زده را حکم فراموشی بده
بگو که گام زمان حالاعقب گرد بزنه
مهلت دوباره ی عشق و هم آغوشی بده
کاش که روز و شبامون مثل گذشته ها بشه
دلای غم دیده رو خدای من.. جلا بده
بگو بارون بباره... بگو بارون بباره
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,334
Posted: 4 Jan 2014 16:42
اشعاری از الهه جعفری
دفتر شعر ارغوان نامه
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,335
Posted: 4 Jan 2014 16:46
نهان مي دارد از رويم رخ چون ارغوانش را
نهان مي دارد از چشمم رخ چون ارغوانش را
كه مجنون گر بيبند مه بسوزد جمله جانش را
چو اين شوريده ي صياد مجنون شكارش شد
چه باشد گر به بر گيرد غزال سرگرانش را
نه شوق حور باشد در سرم ني روضه ي رضوان
دل هردم آرزو دارد كنار چون جنانش را
دلا كوشش فزون گردان كه روزي آشنا گردي
نه بر بيگانه بگشايد درِ گنجِ نهانش
چو ره بر محفل جانان نداري اي دل غافل
چه حاصل باشد ار جويي به هر كويي نشانش را
بنوشم جام عشقش را همه جان در طرب آيد
زبانم شعر مي گويد سماع واژگانش را
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,336
Posted: 4 Jan 2014 16:49
ميخانه ي چشمت، محراب ابرويت
فسون چشم جادويت حكايت دارد از مستي
از آن شبهاي پرنوري كه خوش با عشق بنشستي
مرا با چشم تو شوقيست چون پروانه با شعله
نگاهت چون به چشم آيد نشاند شعله بر هستي
به تير تيز مژگانت نشان گردان دل ما را
فنا مي خواهم از عشقت خوشا جان كز قفس رستي
از آن ميخانه چشمت ، از آن محراب ابرويت
مرا راز و نيازي خوش، بُوَد با دوست پيوستي
نگاهت قصه ها دارد ز عشقي كهنه و ديرين
گمانم از ازل دل را به زنجير جنون بستي
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,337
Posted: 4 Jan 2014 16:53
عشق و آرامش
.یکی سر مست و دست افشان, یکی صحرا نشین گشته
یکی را دیده بی نور است و با اشکش عجین گشته
یکی تیشه به کف دارد میان کوه، سرگشته
کجا بینی دل عاشق به آرامش قرین گشته
************
یلدا
گر تو یارا ماه یلدا می شدی
همنشین جان شیدا می شدی
آرزویم بود تاخیر سحر
بلکه عمر وصل تو ناید بسر
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,338
Posted: 4 Jan 2014 16:56
کلبه ی احزان من
جان بگیر از من چو جانان دور شد از جان من
اشک حسرت می چکد هر لحظه از مژگان من
یوسف گمگشته را مِیلی به کنعانش چو نیست
رونقی دارد ز غم این کلبه ی احزان من
ساغری دارم لبالب گشته از خون جگر
دود خیزد از کباب این دل سوزان من
چهره خندان می کنم در مجمع بیگانگان
کِی خبر دارد کسی از دیده ی گریان من
در پی یک جرعه مهرش جان به خشنودی دهم
بلکه این حسرت بگیرد از دل عطشان من
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,339
Posted: 4 Jan 2014 16:58
در گلستان عشق
من به ياد يارم و يارم به ياد يار خويش
دل ز هجرانش بمرد او در پي دلدار خويش
او منِ ديوانه را با ناز خود ويرا نه كرد
هم دل و جان مرا گردانده او بيمار خويش
بلبلان مستانه با گل عشقبازي مي كنند
هر گلي مست است مست مرغ خوش گفتار خويش
اي دريغا كان گل زيبا رخ خوش رنگ و بو
بر دل ديوانه ي بلبل فكندست خار خويش
من همان بيچاره بلبل از غم عشق گلم
در پي مرهم براي اين دل افگار خويش
من بهار عشق را زيبا همي پنداشتم
ليك بودم بي خبر از روزگار تار خويش
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,340
Posted: 4 Jan 2014 16:59
چه سبب شد ای سمن رو که ز من چنین بریدی؟
تو که شمع من نبودی زچه آتشم کشیدی؟
گل شادی دلم را به غمت ز شاخه چیدی
گِله می برم به عالم ز تو ای پريّ خوشرو
پر و بال من شکستی و به آسمان پریدی
تَلی از غمت نهادی به نحیفِ شانه ی من
فارغی ز رنجم اکنون که به منزلت رسیدی
فلک و ستاره لرزد ز نفیر و ناله ی من
غم بی امان دل را تو مگر دمی شنیدی؟
همه شب ز دیده خوابم بِرُبوده این معما
چه سبب شد ای سمن رو که ز من چنین بریدی؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟