ارسالها: 14491
#1,341
Posted: 4 Jan 2014 17:03
طنین عشق
نـگـار گـل رُخم به نـاز می خـرامـد بـاز
دلا چـو بلبـل شيـدا نـوای عـشـق نـواز
كوير خاك وجودم چو گلسِتان شده است
از آن زمان كه به دل شد هوای عشق آغاز
بيـار سـاغـر مستـی كه عشـق آن مـه رو
نـهاده در مـن ملـحـد دوباره شـوق نمـاز
میان مردم چشمش هزار رنگ فسون
به باغ سرخ لبش صد هـزار غـنچـه ی راز
چو طاق ابروی او را گزیده زاهد دل
نمی رود ز سرش شور و حال راز و نياز
سرای سینه ی ما تا قیامت آباد است
صدای عشق در اين خانه شد طنين انداز
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,342
Posted: 4 Jan 2014 17:05
نهان
نهان و آشكارم پر شد از او
همه ليل و نهارم پر شد از او
رخ زيبا نهان مي دارد از من
ز من كه روزگارم پر شد از او
*******
نهان چون ريشه در جان و روان كرد
دل اندر آتش و آتش به جان كرد
كجا گويم از آن روي الهي
كه دل خونم چو جام ارغوان كرد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,343
Posted: 4 Jan 2014 17:09
غم صیاد
باز غم هجر تو بيــــــداد كرد
هر نفسم شوق تو فريـــاد كرد
شور تو و شِكــــوه ي هجـران تو
در دل زارم جمع اضــــــداد كرد
دســـت فلك، ابر سيــه فـام هجر
بر رخت اي ماهِ پــــــريــزاد كرد
سـوز دل از غربـت اين دام نيسـت
زار و هـلاكـم \"غــــم صيـــاد\" كرد
آه! غـــمت اين دل ديــــــوانه را
سوخت و خاكــــــستر بر باد كرد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,344
Posted: 4 Jan 2014 17:09
محک عشق
نه به یارم رسیده ام نه به پروردگار خویش
همه روزم که شد گذر بفزودم به بار خویش
غم و حسرت به کام من شده دریای شوکران
محک عشق چون زدم به دل کم عیار خویش
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,345
Posted: 4 Jan 2014 17:12
ارغوان نامه
آن غالیه* مویِ ارغوان خَد*
آتش به وجودم آنچنان زد
بیخود شده ام ز خویش و مدهوش
در عاشقی و جنون زبان زد
از هجر چنانم ارغوان بار*
گویی که به دیده شد جهان خار
یا خون ز \\\\\\\"جگر\\\\\\\" به دیده آید
چون گشته نشانِ آن کمان دار
(زان سو شده سَروم ارغوان خوی
چون کرده زعاشقان نهان روی
از خون هزار و یک دل زار
گردیده به پایِ او روان جوی)
دیوانه و مست و ارغوان نوش*
ساغر به کف و جهان فراموش
می سوخت ز شوق چشم مستش
پروانه یِ شعر و شمعِ جان دوش
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,346
Posted: 4 Jan 2014 17:14
تا ز جهان بریده ام
من به بهای جان و دل سوز غمش خریده ام
این غم جان ستانده بر طالع خود تنیده ام
دیده به خون نشانده ام دشنه به سینه رانده ام
آن مه بی بدیل را دلبرخود گزیده ام
دل به جفا سپرده ام لحظه به غم شمرده ام
بر دل روزگار خود تیغ بلا کشیده ام
ساکن دام او شدم عاشق و رام او شدم
چون زقفس رها شوم؟ تا ز جهان بریده ام
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,347
Posted: 4 Jan 2014 17:15
قَدح مرگ
ای کاش که خاموش شود این دلِ پُر جوش
از مرگ بگیرم قدحی پُر, ز میِ نوش
چون با غمت آمیخته این بخت خزان پوش
خواهم که مرا\\\"خاک\\\" شود یار هم آغوش
ترسم نشود مرگ, دوای دل بیهوش
جان دور شود از تن و یادت نَه فراموش
سودای تو تا پیشه گُزیدم منِ مدهوش
در جان نشود عشقِ شَرر بارِ تو خاموش
ای سرو قدِ لاله رخ, ای بُرده ز من هوش
تا جان به تن آمیخته, در شادی دل کوش
ای دوست مگیری جسدم را به بَر و دوش
چون زیر قدم های تو من ذرّه بُدم دوش
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,348
Posted: 4 Jan 2014 17:20
شعله ی شیدایی
تا همه هستی به آن مه رویِ دلکش داده ام
چون شقایق سینه را بر سوزِ آتش داده ام
دیده از دنیا گرفته, دست از جان شُسته ام
بعد از آن دل را بِدان حور پریوَش داده ام
گــر بـگــويم مــن كـلامـی از دل سـودايـيـم
هـر هـجايـش مـی فزايد بـر غم رسـواييـم
پس همان بهتر كه خاموشی گزينم همچو شمع
بی صدا سوزم چو شمع از شعله ی شيداييم
ز چشمان مستش خجل شد غزال
مه از رویش آیینه دار جمال
دلا چون تو مفتون عشقش شدی
بنال و بنال و بنال و بنال
دل رمیده ی ما صید چشمِ آهو شد
به دام او بنشست و اسیر جادو شد
هلاک چشم تو گشته چو من دو صد صیاد
به قصد و شوق شکارت چو در تکاپو شد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,349
Posted: 4 Jan 2014 17:23
قسم
قسم به اصل وجود
به آن نگاه قشنگ و به آن نماد صعود
به بغض های نهان گشته در درون گلو
قسم به سایه ی او
دلم برای تمام صداقتش تنگ است
قسم به صاحب جود
به آنکه بود و نبود و به چرخ سقف کبود
به مستیم ز نگاهش بدون جام و سبو
قسم به حسرت او
میان ظلمت من چشم او شباهنگ است!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#1,350
Posted: 4 Jan 2014 17:29
اُمّید نهانی
(سحر دیدم درخت ارغوانی)
میان سوزِ سرد و بی امانی
ز هجر گل تَنَش خشکیده بود و
نبود از برگ بر شاخش نشانی
به دل اندیشه کردم لحظه ای چند
چرا از غم نگشته قد کمانی؟
نه از سوز زمستان شِکوه کرده
نه از هجر گُلش دارد فغانی
به دل گفتم تو را آموزگار است
به او بنگر که این نکته بدانی
اگرچه گنج یاقوت و زمرّد
رُبوده از کَفَش باد خزانی
میان شاخه ی بی برگ و بارش
نشسته شور و امّید نهانی
به شادی چون خرامَد موسم عشق
بهارش می رسد با کاروانی
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟