ارسالها: 24568
#1,691
Posted: 2 Feb 2014 16:25
قول می دهم که آسمان شوم
مثل نامه ای ولی
توی هیچ پاکتی
جا نمی شوی
جعبه جواهری
قفل نیستی ولی
وا نمی شوی
مثل میوه خواستم بچینمت
میوه نیستی ستاره ای
از درخت آسمان جدا نمی شوی
من تلاش می کنم بگیرمت
طعمه می شوم ولی
تو نهنگ می شوی
مثل کرم کوچکی مرا
تند و تیز می خوری
تور می شوم
ماهی زرنگ حوض می شوی
لیز می خوری
آفتاب را نمی شود
توی کیسه ای
جمع کرد و برد
ابر را نمی شود
مثل کهنه ای
توی مشت خود فشرد
آفتاب
توی آسمان
آفتاب می شود
ابرهم بدون آسمان فقط
چند قطره آب می شود
پس تو ابر باش و آفتاب
قول می دهم که آسمان شوم
یک کمی ستاره روی صورتم بپاش
سعی می کنم شبیه کهکشان شوم
شکل نوری و شبیه باد
توی هیچ چیز جا نمی شوی
تو کنار من کنار او ولی
تو تویی و هیچ وقت
ما نمی شوی
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#1,692
Posted: 2 Feb 2014 16:25
روی تخته سیاه جهان
زنگ خورد
ناظم صبح آمد سر صف
توی برنامه صبحگاهی رو به خورشید گفت:
باز هم دفتر مشق دیروز خط خورد
و کتاب شب پیش را
ماه
با خودش برد.
آی خورشید
روی این آسمان
روی تخته سیاه جهان
با گچ نور بنویس:
زیر این گنبد گرد و کور و کبود
آدمی زاد هرگز
دانش آموز خوبی نبود
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#1,693
Posted: 2 Feb 2014 16:29
رد پا
بوي اسب مي دهي
بوي شيهه، بوي دشت
بوي آن سوار را
او که رفت و هيچ وقت برنگشت
شيهه مي کشد دلت
باد مي شود
مي وزد چهار نعل
سنگ و صخره زير پاي تو
شاد مي شود
مي دود چهار نعل
يال زخمي ات
شبيه آبشار
روي شانه هاي کوه ريخته
واي از آن خيال زخمي ات
تا کجاي آسمان گريخته
روي کوه هاي پر غرور
روي خاک ِ دره هاي دور
دستخط وحشي تو مانده است
رفته اي و ردپاي خوني تو را
هيچ کس به جز خدا نخوانده است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#1,694
Posted: 2 Feb 2014 16:30
تکه تکه
مادربزرگ
گم کرده ام در هياهوي شهر
آن نظر بند سبز را
که در کودکي بسته بودي به بازوي من
در اولين حمله ناگهاني تاتار عشق
خمره دلم
بر ايوان سنگ و سنگ شکست
دستم به دست دوست ماند
پايم به پاي راه رفت
من چشم خورده ام
من چشم خورده ام
من تکه تکه از دست رفته ام
در روز روز زندگانيم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#1,695
Posted: 2 Feb 2014 16:31
بوی تو
خاطرم نيست كه از باراني
يا كه از نسل نسيم ؟!
هرچه هستي گذرا نيست هوايت
بويت
فقط آهسته بگو
با دلم مي ماني
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#1,696
Posted: 2 Feb 2014 16:32
کودکی هایم
کودکي هايم اتاقي ساده بود
قصه اي ، دور ِ اجاقي ساده بود
شب که مي شد نقشها جان مي گرفت
روي سقف ما که طاقي ساده بود
مي شدم پروانه ، خوابم مي پريد
خوابهايم اتفاقي ساده بود
زندگي دستي پر از پوچي نبود
بازي ما جفت و طاقي ساده بود
قهر مي کردم به شوق آشتي
عشق هايم اشتياقي ساده بود
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#1,697
Posted: 2 Feb 2014 16:35
خسته
جز دلت که لازم است
هيچ چيز با خودت نمي بري
نبر ولي
از سفر که آمدي
راه با خودت بيار
راه هاي دور و سخت
خسته ايم از اين همه
جاده هاي امن و راه هاي تخت
مي روي سفر برو، ولي
زود بر نگرد
مثل آن پرنده باش
آن پرنده اي که عاقبت
قله سپيد صبح را
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#1,698
Posted: 2 Feb 2014 19:09
مهريه اش يک سکه ماه
من ماندم و ارثيه مادربزرگم
مادربزرگي که جهازش
يک جفت کوه سنگلاخي
يک پارچه نيزارهاي دور
يک دست
دشت بيکران بود
مهريه اش يک سکه ماه
چندين قواره آسمان بود
دور و برش
فرسنگ فرسنگ
اما براي او
حتي تمام اين جهان، تنگ
بيزار از زندان خاک و
قفل اين سنگ
يک عمر آن پيراهن خط خط
تنش بود
حتي شب جشن عروسي
منجوق خار و پولک تيغ
گل هاي روي دامنش بود
مادربزرگم
با آن لباس راه راه از دور
حتي خودش شکل قفس بود
اما چه با ناز
اما چه مغرور
زيرا عروس هيچکس بود
مادربزرگم ...
مادربزرگم ماده ببري بود
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#1,699
Posted: 2 Feb 2014 19:10
دعا
روزها یکی یکی
از کنار او گذشت
روی هیچ چیز و هیچ جا
از دعای او اثر نبود
هیچ کس
از مسیر رفت و آمد دعای او
با خبر نبود
با خودش فکر کرد
پس دعای من کجاست؟
او چرا نمی رسد؟
شاید این دعا
راه را اشتباه رفته است!
پس بلند شد
رفت تا به آن دعا
راه را نشان دهد
رفت تا که پیش از آمدن برای او
دست دوستی تکان دهد
رفت
پس چراغ چار راه آسمان سبز شد
رفت و با صدای رفتنش
کوچه های خاکی زمین
جاده های کهکشان
سبز شد
او از این طرف، دعا از آن طرف
در میان راه
باهم آن دو رو به رو شدند
دست توی دست هم گذاشتند
از صمیم قلب گرم گفت و گو شدند
وای که چقدر حرف داشتند
برفها
کم کم آب می شود
شب
ذره ذره آفتاب می شود
و دعای هر کسی
رفته رفته توی راه
مستجاب می شود
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#1,700
Posted: 2 Feb 2014 19:11
آه لیلی
لیلی میدانست که مجنون نیامدنی ست.اما ماند.
چشم به راه و منتظر .هزارسال.
لیلی راه ها را آذین بست و دلش را چراغانی کرد.
مجنون نیامد.مجنون نیامدنی ست.
خدا از پس هزارسال لیلی را می نگریست.
چراغانی دلش را .چشم به راهی اش را.
خدا به مجنون می گفت نرود.مجنون حرف خدا را گوش می گرفت.
خدا ثانیه ها را می شمرد.صبوری لیلی را.
عشق درخت بود .ریشه می خواست .صبوری لیلی ریشه اش شد.
خدا درخت ریشه دار را آب داد.
درخت بزرگ شد.هزار شاخه ,هزاران برگ,ستبر وتنومند.
سایه اش خنکی زمین شد.مردم خنکی اش را فهمیدند ,
مردم زیر سایه درخت لیلی بالیدند.
لیلی چشم به راه است.
درخت لیلی ریشه می کند.
خدا درخت ریشه دار را آب می دهد.
مجنون نمی آید. مجنون هرگز نمی آید.
زیرا که مجنون نیامدنی ست.زیراکه درخت ریشه میخواهد.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند