ارسالها: 24568
#1,961
Posted: 27 Mar 2014 14:10
حرف نگفته ...
می خوام یه حرفی بزنم ، حرفی که مونده تو گلوم
شاید بدونی حرفهامو اما نمیاری به روم
تو چشم من نگاه نکن ، بذار بمونه آرزوم
بخوام بگم سخته برام ، نشستی اینجا روبروم
چشمامو میبندم و باز میشم یه دیوونه مست
میشم همون که عاشق و ، اسیر تو بوده و هست
میشم دوباره اون کسی که پای تو موند و نشست
موند و نشست و دم نزد ،تا توی تنهائی شکست
آره درسته این منم یه مرد تنها و غریب
همون که شد از خوبی و از مهربونی بی نصیب
همونی که با حیله هات دادی همش اونو فریب
بازم بگم یا کافیه ، بازم بگم ای نانجیب ؟!!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#1,962
Posted: 27 Mar 2014 21:44
حصار چشم ...
زنجیر دلم را دخیل بستم
به کعبه چشمانت
و سجده زدم
و زاری کردم در برابر عظمت مظلومیت چشمانت
آری ... به طواف چشمانت آمده بودم
ولی مظلومیت چشمانت
توان طواف از من ربود
و من
اسیر شدم در
حصار چشمانت
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#1,963
Posted: 27 Mar 2014 21:51
خاطرات ...
بی تو در من ، خاطراتی دور باقی مانده است
یادگاری کهنه و پر شور باقی مانده است
می درخشد قاب عکست در میان خاطرات
از تو اکنون هاله ای از نور باقی مانده است
چشمهایت می برد دل را به یغما ... بی گمان
در نگاهت لشکر تیمور باقی مانده است
موقع رفتن تو میخندیدی اما زخم آن
خنده های تلخ بی منظور مانده است
برده ای از یاد خود اینک اسیرت را ولی
صید تو بی شک درون تور باقی مانده است
شاخه ی فرسوده و خشکیده تاکم که در
حسرت یک خوشه انگور باقی مانده است
" نوش داروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی "
جسم من بی شک درون گور باقی مانده است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#1,964
Posted: 27 Mar 2014 22:00
خسته ام ...
خسته ام ... از خود گریزانم ... نمی دانم چرا ؟
غم زده بر جسم بی جانم ... نمی دانم چرا ؟
باد گویی ریشه ام را سست و بی جان کرده است
همچو برگی دست طوفانم ، نمی دانم چرا ؟
روزگاری در دلم سودای جنگل بود وحال
تک درختی در بیابانم ... نمی دانم چرا ؟
من که خود دنیای " باران " بودم اینک اینچنین
تشنه یک قطره " بارانم " نمی دانم چرا ؟
سهم من از زندگی جز درد و ناکامی نبود
من دلیلش را نمی دانم ... نمی دانم چرا ؟
گر چه تو روح مرا درهم شکستی باز هم
با تو هستم ، با تو می مانم ... نمی دانم چرا ؟ !!!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#1,965
Posted: 27 Mar 2014 22:06
خنجر نزن ...
خنجر نزن غریبه ! دنیا وفا نداره
این زندگی زیبا ، کاری به ما نداره
خنجر نزن میدونم این رسم روزگاره
اینجا اگه بهشته بازم صفا نداره
خنجر نزن که قلبم ، سالم نمونده از غم
با من بمون که بازم یک دست صدا نداره
خنجر نزن ، بیا و دستم بگیر شاید
نامهربونی تو ، بازم سزا نداره
خنجر نزن هنوزم دنیا به کام من نیست
جمعیت دلت رو ، مهمانسرا نداره !!!
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#1,966
Posted: 27 Mar 2014 22:29
درد پنهان در نگاهم را کسی باور نکرد ...
درد پنهان در نگاهم را کسی باور نکرد
حسرت و اندوه و آهم را کسی باور نکرد
گر چه از عمق دلم ، او را صدا کردم ولی
ربنا و بارالهم را کسی باور نکرد
خنده بر لب داشتم اما چه سود از خنده ام
گریه های گاه گاهم را کسی باور نکرد
من خطا کردم که تنهایی به سر کردم ولی
ارزش این اشتباهم را کسی باور نکرد
روزگارم مثل چشمانم شده این روزها
راز این چشم سیاهم را کسی باور نکرد ...
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#1,967
Posted: 27 Mar 2014 22:51
دلنوشت ...
تا من به ضریح چوبیت رو کردم
با گریه و اشک ، آب و جارو کردم
غم از دل من به گریه آزاد نشد
آنجا هوس ( زیارت ) ضامن آهو کردم
.
.
.
مدینه ...
از دل به حریم امن تو پل زده ام
با چشم دلم به عبه ات زل زده ام
من منتظر اجابت لبیکم
بر روی دلم مهر تحمل زده ام
.
.
.
دل من ...
چون پرنده دل من از قفسش پر زد و رفت
پتک بر قامت رویایی باور زد و رفت
دل من بود ولی با تو به هر جا می رفت
لحظه ای آمده بود از تو به من سر زد و رفت
به سرایی که نشان از دل من هیچ نداشت
لحظه ای آمد و این قصه به آخر زد و رفت ...
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#1,968
Posted: 28 Mar 2014 14:00
دل کجا مانده ...
من کجا هستم و دل در کجا مانده است
در حریم امن او تنهای تنها مانده است
در هیاهو گم شدم ، ای کاش پیدام کنید
دل پریشان خاطر از احوال لیلا مانده است
من به دنبال خودم گشتم اسیر روزگار
دل ولی دور از من و دور از دو دنیا مانده است
خوش به احوال دلم در حال سعی و در صفا
گوئیا دور از تمام رنج و غمها مانده است
من پی روح خودم دنبال روح زندگی
قلب من چون ساحلی نزدیک دریا مانده است
خسته ام از دل تمنا کرده ام یاری کند
همچنان می بینمش او در تمنا مانده است
من نمی دانم که هستم ؟ از کجا یابم مرا !
خوش بحال دل که در سعی و صفا جا مانده است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#1,969
Posted: 28 Mar 2014 14:10
دلسرد ...
آفتاب سوزان هم
از پس گرم کردن دِلت
بر نمی آید ...
تو بگو
به جرم کدام گناه مرتکب نشده
باید در زمستان نگاهت بسوزم
و همچون پوپک سرمازده بی پر و بال و بی آشیانه
از سرمای دلت برخود بلرزم ...
افسوس ...
روزهائی که چشمانت گرم ترین نگاه را هدیه می کرد
و دلت گرمابخش روح منجمدم بود
چه زود گذشت
حال حتی نگاهم به چشمان سردت
توان گلایه را هم از من ربوده
و من اسیرم د ر دست کولاک این افکار سرد ...
و دلگیرم از تو ...
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#1,970
Posted: 28 Mar 2014 14:20
دلسوخته ...
دلسوخته را شوق دل و دیده و جان نیست
آنکس که بفهمد غم او در دو جهان نیست
افسوس که دل می شکند پایه دین را
ترمیم دل و توبه به سر حد توان نیست
گر از گنهم سیاه و محزونم و خسته
آری که دگر دیر شده ، وقت و زمان نیست
دنبال چه هستیم بجز وصل الهی
رفتیم و رسیدیم ولی هست و همان نیست
تردید شده کار دل از بهر دیانت
شک برده ولی در دل من حدس و گمان نیست
جنگ است میان من و دل ، صلح کجا رفت ؟
خوب است که در دست و دلم تیر و کمان نیست
این جنگ دل آزرده مرا ، کاش بدانید
یابید مکانی بجز این، دل که مکان نیست
دل سوخت و خاکستر دل ، باد خزان برد
هر چند که در شهر دلم فصل خزان نیست
دلسوخته را طاقت صبر و دل پر مایه و خوش نیست
فرسوده و پیر است دلش ، شاد و جوان نیست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند