ارسالها: 24568
#2,081
Posted: 8 Apr 2014 15:10
ندیدن ...
من گدای در کوی تو شدم
همه صبح و همه شب
به در کوی تو من پرسه زدم
با تنی غرق به تب
تو ندیدی رخ زیبای مرا
هم ندیدی قدم پای مرا
قدمی رنجه کنان امده بودم به درت
ز قدم رنجه ی من
تاب پا ، کم شده بود
تو ندیدی تاول پای مرا
گونه هایم ز شعف گل زده بود
تو ندیدی رخ گل سان مرا
اشک در نرگس من حلقه بزد
تو ندیدی در غلتان مرا
تو ندیدی لعل شکر شکنم
هم ندیدی در ناب دهنم
تو ندیدی صدف پر نورم
هم ندیدی که ز تو مسرورم
من به کویت ز قدم افتادم
هم ندیدی قدم پر زورم
بس که در کوی تو من امده ام
همه مشهور به دیوانه شدم
تو ندیدی که جنون حلقه بزد
گردنم دو گرفت ، دار بزد
تو ندیدی دم جان دادن من
که ز شعلای عطش
سوخت همه برگ و برم
تو ندیدی
تو ندیدی...
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#2,082
Posted: 8 Apr 2014 15:14
آفرینش د رحد کمال - غزل - تغزل
تو را زیبای زیبا افریدند
تو را هم رنگ گلها افریدند
تو را از باغ دلها زین میانه
ز عشقی بی مهابا افریدند
تو را اقبال و طالع هست با تو
چه زیبا طالعت را افریدند
تو را شمس و قمر هر دم به غبطه
تو را چون اینچنین ها افریدند
به سان نرگسی زیبا و خوش بو
در این دنیای بی بو افریدند
تو را اندر میان باغ هستی
چو یک گل خوش بر و رو افریدند
تو را در این میانه نیست کاری
به خر زهره که بد بو افریدند
تو را هم سان یک کبک خرامان
چه خوش معنا چه نیکو افریدند
تو را با قامتی رعنا در این ملک
چو سروی در بلندا افریدند
تو را با صد کرشمه ، عشوه و ناز
به تحسین مرحبا ها افریدند
تو را بر یک سریر و جام بر دست
و مست و باده بر دست افریدند
تو را با جامه ای از جنس سندس
هم استبرق به اندام افریدند
تو را با توتیا با چشم شهلا
همم مژگان زیبا افریدند
تو را با زلف ابریشم گنانه
به روی شانه تا پا افریدند
تو را با ابروانی وصل بر هم
به سان طاق کسری افریدند
تو را با غنچه ای بر روی سیما
به رنگ رز عشاق افریدند
تو را با خال زیبا همدم لب
تو را همچون فریبا افریدند
تو را با این همه الفاظ نیکو
چه نیکو این زبان را افریدند
الاهی شکر نعمت گویم اینک
که نعمت را چه بر جا افریدند
= = = = = = = = = =
ولی شاید نثارت نیست این ها
صفاتی که بیان کردم در اینجا
ندا امد که زادیمت همین گون
ندانستی تو قدر نعمتت را
ستاندی یک به یک با صد بهانه
نگفتی کردگارت غم گنانه
مرا هر که بزادم این چنین بود
ولی در عاقبت سیما نه این بود
به اعمالی که کردند این میانه
زدودند انچه را چون انگبین بود
هم اینک گویمت در انتها من
که نیکو سیرتانند جاودانه
تو ای انکس که شعری می سرایی
بدان پروردگارت مهربانه
که ار نی بود حرف من همی راست
کژی نازاید این گون بی کم و کاست.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#2,083
Posted: 8 Apr 2014 17:48
دل تنگی ...
ای دوست ، دلم تنگ و ز دل تنگی حزینم
ای یار ، سرم درد و ، علاج این که تو بینم
کجایی نازنین یارم ، دلم اندر هوایت سوخت
کجایی یار غمخوارم ، تنم از دوریت افروخت
ز دوریت ای گل رعنا ، شبان را زار و بیمارم
ز عشقت ، ای مه شبها، همه تن من گرفتارم
ز دوری ی رخ ماهت ، نمانده نرگسان را اب
ز بس گریان و نالانم مرا ناید به چشمم خواب
شبانگاهان به گاه خواب رویای تو می بینم
ز شب تا صبح فردا را ، به یادت رز می چینم
به گاه خواب مسرورم که می بینم رخ حورم
الاهی ، شب مگیر از من که شب تا صبح در شورم
تو را با قلب پر مهرت ، تجسم می کنم هر دم
صدای گرم و گیرایت ، شود مرهم به هر دردم
تو ای خورشید تابانم ، ز عشقت من هراسانم
که نتوانم دوام ارم، ازیرا زار و بیمارم...
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#2,084
Posted: 8 Apr 2014 17:49
روزگار ...
ای فلک ، بس ز دستت من کشیدم ، ناتوان گشتم همی
کی رهایم می کنی از دست این اهریمنی؟
روزگار ، دست خویشت برکن از این دامنم
نه دگر دامن برایم مانده و نه مرهمی
گر تو را با حال زارم می کنم نفرین ، لیک
من به این باور رسیدم بی امانم می کنی
روزگاری که رقم بر من زدی ، جانم ربود
گشتی کاردی و به جان و استخوانم می زنی
روزگار از بس سیاهی کین زغال
پیش تو شادی کند ، چون روشنایش می کنی
ای قضا ، گر می نویسی ، مشق را خوش تر نویس
کین همه نفرین ، بر کامت نباشد هر دمی
مرهمی گر نی توانی باشیی ام ، خنجر مباش
می زنی و می دری و می بری ، از چه با ما می پری؟
از چه ما را میکشی و جسم ، از هم می دری؟
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 24568
#2,085
Posted: 8 Apr 2014 17:53
آگاه باش و نادان ...
در خلال زندگی باید به سان قاطری بی فکر بود
در درون اندیشمند و در نهان چون کودکی بی ذکر بود
دیده را باید ببستن گاه و بی گاه ای عزیز
دیده ی بسته به از صد دیده ، باز سلطه خیز
دیده ی من هر چه بینی لب فرو بند و مگوی و دم مز
ار که خواهی زندگی کردن در این دنیای لبریز از سخن
فهم را پنهان بدار و درک هم پنهان ترت
نازنین پروانه ام ، صبر و تحمل بایدت
.
.
.
چرخ گردون ...
چرخ گردون بشکند چرخت
که ما را در شکست
از صدایش گوش چون بشنید
درهایش ببست
بست دائم درب خود را و
خموشی مشکل است
انچنان در بستنی کین باورش
ناممکن است
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#2,086
Posted: 8 Apr 2014 17:56
مرغک افسرده دل ...
مرغکی شیون کنان،بر سر زنان
شاکی از ظلم زمان
در به در، بی همسفر
ازرده از خصم دغل
در سما پرواز می کرد
کوچ از این میراث می کرد
با زبان بی زبانی
قصه را اغاز می کرد
با سوالی زیرکانه!
این سرا ویرانه بازار است یا ملک عدم؟
آسمان غرید و گفت:
ار چه این گفتار عنوان می کنی؟
مرغک افسرده دیگر باره گفت:
من به دنیای عدم وا بستگی نی آیدم
میروم ، لیکن خلاصی بایدم
من توان نادارم اینک رویتی دیگر کنم
لانه را ، کاشانه را
زخم به دل، جا مانده را
روبه مکاره ای، کاشانه ام هک کرده بود
با پنیری گنده بو، دامی ز سر گسترده بود
جوجه ها با بال بی بالی
به پرواز امدند
یک به یک در دام این روبه
گرفتار امدند
اشک در چشمان مرغک
حلقه ای خونین بزد
جوجه هایم، واااااای!
لیک بعد از سالیان، دل مردگی
جای دیگر، بار دیگر
اشیان بر بام دیگر
من بنا کردم ، ولی
همچنان روبه مزاجان
با پنیری پست و ارزان
دامی از نو گستریدند
دست یازیدند و از نو
مرغکی دیگر دریدند
آسمان ، این قصه را ، بشنید و باریدن گرفت....
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#2,087
Posted: 8 Apr 2014 17:57
نیک می دانم ...
نیک دانم که خطا کار تو نیست
هزله گویی حد افکار تو نیست
نیک دانم که زمین در تپش است
تپش عرض به فرمان تو نیست
نیک دانم که زمان در گذر است
گذر ازمنه درمان تو نیست
نیک دانم که جفا شعله وریست
شعله ور واژه ی افکار تو نیست
نیک دانم که به بهر امواج است
بهر مواج ، ز عصیان تو نیست
نیک دانم که الاه اگاه است
کرده ی زشت ز سودای تو نیست
نیک دانم که خدا همراه است
ور نه این نظم ز اذهان تو نیست
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#2,088
Posted: 8 Apr 2014 20:10
امید ...
کسی اندر خیالم مویه می کرد
مرا ازرده و اشفته می کرد
درونم مرغکی خوش رنگ و الوان
مرا اگه زعشقی تازه می کرد
مرا در قلب یک شام سیاهی
به فردایی سپید اماده می کرد
مرا وعده ز یک باد صبا داد
وجودم را مجدد واله می کرد
به قلبی مرده از ظلم زمانه
به پیوندی دوباره ایه می کرد
دلم بوسیدم و کردم نوازش
ولی غم لاجرم کاشانه می کرد
مرا اندر لباس مردگان بس
که استبرق و سندس چاره می کرد
مرا جای سرشک داغ هر شب
به خندان صورتی پیرایه می کرد
بدو گفتم که ای مرغ خوش الحان
ز چه در قلب شب ، دل ناله می کرد
همی گفتا که دیگر ناله ای نیست
سوالم را سکوتی پاره میکرد...
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#2,089
Posted: 8 Apr 2014 20:11
گنجینه واژه گان
در فرا سوی خیالم فرسنگ ها راه پیمودم
با پایی برهنه
با ذهنی مشوش
سوار بر مرکب رویا
با بال هایی سترگ از کران تا به کران
پیمودم و پیمودم
ز دریاها گذر کردم
کوه های ستبر را در نوردیدم
در پی یافتن
یافتن گنجینه ی طلایی واژگان
لیک ، غافل
گنجینه در من بود و بس
مفتاح گم بنموده ام
پیدا کنون باید نمود
ار من نبگشایم درش
ازرده گردد خاطرم
ای صاحب گنجینه ام
بگشای درب ذهن من
وانگه تراویدش برون!
این واژگان بی سکون
گویا و هم ، غرق فنون
حال ار قلم یاری کند
با واژه همکاری کند
خواهم زدن نقشی دگر
بر دفتر خلق الاثر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 24568
#2,090
Posted: 8 Apr 2014 20:13
شب قدر ...
شب قدر بود و گریان چشم بازم
به دنبالش دعا تا خود بسازم
که دیدم حوریان دسته به دسته
همه دورم به بالینم نشسته
یکی مشک و یکی انبر نشان بود
یکی حوری یکی مه در شبان بود
به دستش بود یک حوری پیاله
به دورم بود صد شاهد نظاره
همان حوری به دستم داد ابی
که شویم روی خود را از سیاهی
ز خود پرسیدم ایا حوریانند
که همچون ماه و مه در این جهانند
نشد باور که بیدارم من امشب
ز نور رویشان بی تابم امشب
من مسکین که دیدم حوریان را
به خود گفتم که حقم نیست یارا
ندا امد که ما دانیم حق را
همه خوبی و بدهای عمل را
تو را زادیم امشب بار دیگر
به سان کودکی از بطن مادر
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند