ارسالها: 14491
#241
Posted: 19 Jul 2013 09:00
او که می نویسد
می نويسد
او که قلم در دستانش
جای آشنای هميشگی را دارد
واژه ها را با موسيقی افکارش می رقصاند
آرام و آهسته
گاهی تند تند
...
می کِشم سر انگشتانِ خود را
به دور ميز
چشمانم را می بندم
و حس ميکنم
آنچه را که هميشه ساده از آن ميگذريم
این ميز است
گوشه ها و کناره های ميز
مرز بين هوا و جسم
پرتگاه سقوط
...يا لبهء نجات از مرگ
!مرگ
چه واژهء سياهی
...
کِی واژه ها را رنگ کرديم؟
آه... رنگها را نيز رنگ کرديم
سرخ جامگان عاشق سپيد پوش شدند
معنی باران عشق را نميدانند
زمزمهء آرش را در کتاب می ستایند
باران عشق فقط سمبل بود
سمبل از رنگ کردن واژه ها
عطر يک زن
عطر يک مرد
که در هم آميخته شدند
ساده تر از فلسفه بود
سخت تر از فهميدن
...
می نويسد اما
هنوز نويسنده نيست
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#242
Posted: 19 Jul 2013 09:01
ترس
من از بهار و اقاقیا
که روی حصار سنگی دیوارها می نشیند
از آفتاب و زلالی بی حد آب
از روزهای بلند، از شتاب
از خورشید بیمار پاییزی
از پایان فصلها
می ترسم
من از سکوت می ترسم
ازتکرار لحظه های بی کلمه
از دوری واژه ها با ذهن
من از هر چه مرا منتظر می گذارد
می ترسم
و از این صبوری من
که بازتاب لحظه های مکرریست
از نوع نقابهای انسانی...
من از بودن پشت نقاب سرد و بی احساس
از شعله های سرکش دیوانگی
می ترسم
از هنگامی که میدوی
و هنگامی که خواب آلوده اند
می ترسم
من از آواز نوازشگر دستان او
چشمان صمیمانهء او
از دست سوزندهء مشتاقش
مهربانی ممنوع
دوستی مضحک
می ترسم
من از قصه های تکراری
مکثهای ناگهانیم
نگاههای مردد
از غزلهای نیمه تمامِ خط خورده
می ترسم
از ابرهای سیاه و محزون
نشانه های بغض آسمان
بغض های رفتن
بدرودهای تلخ
می ترسم
بی دلیل از قفس کهنهء شب
سایه های مرگوار ساده گی
فضای گنگ بیهودگی
می ترسم؟!
من از حس کردن شعرِ نو
خیال خواب دیدن
آرزوی تازه
حرفی تازه تر
می ترسم
از شستن واژه ها با باران
که شفاف شوند
حرفهای غریبی که برای اولین بار
جاری شوند
می ترسم
از پشت پنجره
روزی هزار بار شکست
تا انتظاری از نو آغاز شود
می ترسم
از این که یک سره تردید میکنم...
...
...
ببین تمام وجودم گرفته بوی غبار
مگر نه اینکه از این عذاب می ترسم
نگو...
که از شنیدن یک جواب
می ترسم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#243
Posted: 19 Jul 2013 09:02
تو کجایی
همچنان در جستجوی عشق تا بیابم
در کنارش بنشینم تا ابد بستایم
تو کجایی که همه پاکی عشق از توست
همه ناباوریهایم با تو خواهد شد سست
تو کجایی که نگاهی به نگاهت بکنم
سیر شوم از هر نگاه دیگری دل بِکَنم
تو کحایی که همه هستی را در منِ دیوانه ببینی
آسمانی بشوی، نه چون مردانِ زمینی
تو کجایی که با هم به تکامل برسیم
نو شویم و پر گشاییم و از اینجا برویم
تو کجایی که صداقت را با تو بشناسم
با سخنهای خود افکارت را من بنوازم
تو کجایی نکند مرا ز یادت ببری
یا که در غمِ نبودم رو به صحرا بروی
تو کجایی نکند جایگذینم بکنی با دگری
خو بگیری نگذیر با عشقهای گذری
تو کجایی که سوختم در سرای نبودت
سر برس لبریز عشقم کن و سیراب وجودت
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#244
Posted: 19 Jul 2013 09:03
وای برمن
گر در تابستان چون بید بلرزم
و در روز تولدم نالهء غم سر بدهم
در بهار شقایقم پژمرده شود
و در کودکی موهایم سپید
در تنهایی دنبال یک همدل باشم
و برای زنده ماندن دنبال یک دلیل
از سرابهای عشق سیر باشم
و از خستگی خسته...
وای بر من!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#245
Posted: 19 Jul 2013 09:05
زندانی
قلبی دارم به بزرگی افکار تو
تو...
در این لحظه که اشک می ریزم
به گمانم تو درد میکشی
دلی زخمی
بدنی شکسته
اما تو هنوز شکست ناپذیری
هر روز برایت دعا میکنم
با یک غمی دوستت دارم
و عکست را فقط نگاه نمی کنم...
صدایت را فقط گوش نمی کنم...
زندگینامه ات را فقط نمی خوانم...
... می بلعم!
تمام این عکسها و کاغذها را می بینم و می خوانم
تا شاید ذره ای از بوی تو را حس کنم
شاید تو را میان این خطهای کج و قوس دار
پیدا کنم!
کاش تو هم مرا
آنچنان که من تو را
می جویم
می جوییدی...
و شاید بهتر می توانستی تحمل کنی
آنچه را که من حتی نمیتوانم تصور کنم
و تفکر به ذره ای از آن
گونه هایم را تر میکند
تو چه زجری می کشی...
و من فقط می توانم هر روز برایت دعا کنم!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#246
Posted: 19 Jul 2013 09:06
ادمک
در آسمان رعد میغرد
شوریده میشود دل همیشه سر به زیر
می پیچد صدای فریاد کسی:
آ........................ی
نعره به صدای انسان نمی ماند
ولی فریادش را می شناسم
چه کسی می تواند باشد؟
نعره بند می اید
آدمک اکنون می نالد
اشک می ریزد، می خواند:
"نور هر شبتابی ستاره دیدن غلط است
ماه من ماه نبود سراب دیدن غلط است
باغ را عطر بهاری دادن زیبا بود
یاد گندیدهء مرداب، نو کردن غلط است"
ناگهان صدایی نمی اید
همه جا تیره و سیاد می شود
...
چشمانم را باز می کنم
لبخند میزند
خانمی بالای سرم
با لباس سپید و تمیز
نگاهش را از من برمیدارد
به کسی می گوید:
"به هوش آمد"
عکس انگشتی بر روی دماغ
هیس...
آدمک در میان قفس افکارم
خود را به میله ها می کوبد
می گوید:
"آزادم کنید می خواهم فریاد بزنم
آ..................................ی"
نعره بند می اید
آدمک اکنون می نالد
اشک می ریزد و می خواند
دگرباره همه جا را ظلمت فرا میگیرد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#247
Posted: 19 Jul 2013 09:07
اسمان
آسمان را بنگر
چشمهای تو امروز
به رنگ همه غمهای غروب است
قلب تو یک دریا
سخنانت چه لطیف
بودنش یک رویاست
و چه دنیای غریبی داریم
من چو باد میگذرم
تو صبورانه منتظر میمانی
و او
چون دیوانه به راه می افتد...
راه پُر پیچ و خم زندگی آخر
مرا
به کجا خواهد برد؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#248
Posted: 19 Jul 2013 09:09
دلتنگی
دلم تنگ است
از این خروسان روانم منگ است
دلش سنگ است
احساسم بد آهنگ است
چشمانم چه بی رنگ است
***********************
مبادا
اینه را می شکند
تا مبادا از او دیدار شود
می خندد
تا مبادا چروک غصه هایش پدیدار شود
نگاههایش را کتمان می کند
تا مبادا...
مبادا...
به درد دلتنگی دچار شود
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#249
Posted: 19 Jul 2013 09:11
ستاره خاموش
برای شکستن سکوتِ شب
ستاره را به آنهمه سپیده دعوت می کنم
ستاره خاموش است
اما نمیداند.
زغن را دعوت نکرده ام
اما به میهمانی عشاق می اید و دل بهار را می لرزاند
بهار چه ساده می نگرد
چه پژمرده است
می خواهم بهار را بیدار کنم
خواب است
اما نمیداند
ببخشید!
شما صدایم را ندیده اید؟
دیروز صدایم را به اتهام محبت محکوم کرده ام
و صدایم فرار کرده است
در هیچکدام از کوچه های مبارزه ندیدمش
به جشن گلها رفتیم
و خاموشیم را پیدا کردم
همانجا نشسته بود
به همراه قلم
و می نوشت
فقط می نوشت
بهار خواب است
و نوشته هایم را نمی بیند
گلها هم پژمرده اند
می خوانند
و بازگو میکنند
و فراموش می شوند
آه... من و بهار و گلها مثل همیم
ولی بهار مرا با شلاق حرفهایش کبود میکند
نمیداند
که من هم
درست مثل بهار
از برگهای بی تاب
سراغ بادهای فردا را می گیرم
درست مثل بهار
گلدان صدایم را ترساندم
و درست مثل گلها
دلم می خواهد
کسی نگوید چرا عاشق به عشق می گوید آزادی
به آزادی می گوید خواب
دلم می خواهد
خراب شوم در ساحل
و شبی خودم را میان شنها هزار تکه کنم
درست مثل گلها
دلم همیشه می خواهد برای آفتاب
قشنگ بزایم
و برعکس بهار
اگر قرار بر این شد که بمیرم، قشنگ بمیرم
...
حال
در هر خرابه ای که می خواهید
چشمهای مرا آویزان کنید
چه اهمیت دارد که ستاره
ماه را تازیانه میزند یا نه
اعتراف کنید که نور
در عبور شب خاموش می شود
ستارهء کوچه های همیشه عاشقِ قدیمی من هم
در قفس
خاموش شده
دل من هنوز به آخرین نگاهش روشن است
بگو حریف بیاید
ظلمتش را تیره تر کند
و بگذار بداند که من
همیشه ستاره را دوست خواهم داشت
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#250
Posted: 19 Jul 2013 09:13
دوستت دارم اما
دوستت دارم اما
عطر گل شب بویت را حس می کنم
جای پایم را می گذارم تا گلت هم مرا ببوید
دوستت دارم اما
قلبم را زنده به گور میکنم
دلیلش؟
خب چون قطار زندگیم باید همچنان بتازد!
****************************
بازهم منم
باز هم منم
بوی نسیم نا آگاه
سپیدهء سحر بی گناه
اولین نور افق
بعد از شبهای بی پناه
آخرین درد دروغ
همان ترس شروع
فردای یک جشن شلوغ
باز هم منم
نه آن گمشدهء شهر غریب
شدم دانایی پس از خوردن فریب
یک نظم به پایان
بعد از زندگی بی ترتیب
تو هم آخرین تاریکی طلوعی
نمرهء یک شاگرد بی دفت
یا همان آدم دو روئی
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟