ارسالها: 14491
#411
Posted: 28 Jul 2013 16:36
کودکی گر برود
کودکی را دوباره در طپش اینه ای می بینم
عشق دوران بهاری باز هم بیدار است
کودکی گر برود
سادگی می میرد
گل احساس نمی روید
چون اینه تسلیم ریا می گردد
کودکی را دوباره می جویم
در مضامین ایه های محبت، فرازهای امید
کودکی گر برود
عشق هم می میرد
دیگر از قتل متانت حرفها می پوسد!
نفس عاطفه یخ می بندد
کودکی خاطره دیروز است
کودکی اینه ای از فرداست
کودکی گر برود
زندگی می میرد
طپش بودن ما زمزمه فاصله را می جو.ید
خنده در اینه محنت ما می گرید
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#412
Posted: 28 Jul 2013 16:37
فصل عشق
دوباره کوه نگاهی به عرش خواهد کرد
دوباره سایه هم آغوش نور خواهد شد
و زمین، تشنه گاه معنی عشق
و درختان، حضور وحدت سبز
دوباره چلچله از فصل عشق خواهد گفت
دوباره واژه غزلخوان بوسه خواهد بود
و شعر، زمزمه راهوار انسانی
و دست خاطر ما حلقه های بیداری
دوباره پنجه خورشید جلوه خواهد کرد
دوباره اینه ها غرق نور خواهد شد
و زندگی طپش آشنای قلب یقین
و رنگ باور فردا طلوع آزادی
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#413
Posted: 28 Jul 2013 16:37
گوهر سکوت
اگر این گوهر سکوت نباشد
شعر هم می میرد
اگر این تشنگی جان من از عشق نباشد
شعر هم ناکام است
چون سرآغاز من از لطف شب احساس است
چونکه شعرم غزل پرواز است
چون دلم هم قدم باران است
مگر این چشمه که در من به سخن می جوشد
همنفس فردا نیست؟
پس چرا واژه من در غم تکرار بماند؟
شعر من مرثیه از جور خزان
بر تن این باغ بخواند؟
اگر این گوهر سکوت نباشد
اشک من همنفس شعرم نیست
شعر من چشمه جوشانم نیست
باید این قصه بماند که در آن
شعر من از عشق بگوید
دل من همدم این دیده بگرید
نفسم با گوهر شعر هم آواز شود
تو مرا ای غزل واژه به فردا بسپار
تو مرا ای رخ ایینه سخنها بنویس
تو مرا زمزمه فردا کن
تو مرا سهم اقاقیها کن
تا من ازشعر بگویم
شعر هم از غم من
تا من از عشق بگویم
عشق هم از دل من
که سحر بال گشاید
غم فردا برود
گل احساس بروید
شعر تا عشق به کام است بماند
قلبها راهی فردا باشد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#414
Posted: 28 Jul 2013 16:38
تقدیر
انگار که تقدیر گفته بود
انگار که یک جا نوشته بود
آن شب که تو با من یکی شدی
آن شب که شعر من به تو از سهم زندگی
خود آمده در خلوت ما قصه ها نوشت
آن شب که تو از راز دلم باخبر شدی
از آرزوی آمدن فصل دیگری
وقتی که فقط گوش افق
از تب پرواز بشنود
وقتی که عشق، زمزمه واژه ها شود
وقتی نگاه رهگذران با غم هم آشنا شود
وقتی زلال اینه ها سهم هم شود
انگار که تقدیر گفته بود
انگار که یک جا نوشته بود
من باید از این محنت فردا به تو می گفتم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#415
Posted: 28 Jul 2013 16:39
بر ستیغ کوهی دیگر
درمی نوردم
قرنی که عصیان
از خون به دستها
روغن تدهین زده است
در شاهراه باور انسانی
در راستای لمس حقیقتها
من می نگرم
بر ستیغ کوهی دیگر
و می افرازم
بیرقی را که زمان
توان افراشتن آن را نداشت
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#416
Posted: 28 Jul 2013 16:39
حسرت
هیچ رنگی
هیچ ادراکی آشنا نبود
زمان فریاد می زد
در اتاق عمل، همگان در تلاش بودند
آنجا بیهوده ماندم
لحظه ای که نمیشد نداشت
مرگ بر چهره سفیدش سایه افکند،
بی هیچ ترحمی
لحظه ای با من بمان
برای حسرتی که تاثیری نکرد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#417
Posted: 28 Jul 2013 16:40
هدیه
شاید یا حتما
دقایقی از زندگی
مجسم می کنم:
سبزی یک برگ، سرخی گلبرگ یک گل سرخ
بهار را کسی صدا می زند:
به باغ ما هم سری بزن!
نگاهش را برمی گرداند
به چشمان اینده خیره می شود
و سرمای دیروز را از آنها می گیرد
شاید که قبلا آمده بود
ولی کسی هدیه او را ندیده است
یا آنکه حتما خواهد آمد
و در دامن باغ، یک گل سرخ خواهد رویید
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#418
Posted: 28 Jul 2013 16:40
خاطرات ابی
همیشه بر روی خاطرات آبی
همه جا آشنای خطه راد
فصلی که از تو نوشت
هدیه سبز بهاران بود
و طلسمی برای قلب یک پرنده
تا نگاه گرم شکفتن
تا سحر اوج رهایی
تا من ققنوس
از تل خاکستر فردا
دوباره به پا خیزم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#419
Posted: 28 Jul 2013 16:41
شکار تو
نه فقط در نگاه التماس و اشک
که به آوای لبی خسته و تبدار
به فقط با ترانه ای
که با چکامه فریاد
من تو را دوباره حس می کنم
در این غربت
به نیازی که درد عشق
مسمایش شد
در این گدوک ماز شب
در این سیاه جای پای سرنوشت
شکار تو
دوباره می کند مرا روانه
با وجود آنکه
از غرابت این راه
نبض تند این زمانه گفته بود
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#420
Posted: 28 Jul 2013 16:41
برگ برنده
یک نفر روبروی من
هردومان در یک بازی دعوت شده ایم
زمان، منتظر برگ من است
همه را بر زمین انداخته ام
جز یک برگ
او هم د ردستش فقط یکی دارد
آخری را می اندازم
برگ یقین است
برگی که ناتوانی ام را تعیین کرده
یا به عبارتی شکستم را
یا روش بازی ام را
زمان لبخند می زند
برگ آخرین او برگ تردید است
برگ نسخ هر چه که در چنته داشتم
برگ برنده
برگی که همیشه او خواهد داشت
اگرچه باز هم صد بار
بازی تکرار شود
و این همان است
که دیگران نمی دانند
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟