ارسالها: 14491
#461
Posted: 28 Jul 2013 19:47
مثل مولوي پر كن از غزل دهانم را
من به شعر معتادم، باز كن زبانم را
استخوانِ جمجمهام پله شد به معراجم
موريانهها خوردند فكرِ نردبانم را
من درخت انگورم خون من شراب شدهست
مستِ مستيام اما پر كن استكانم را
من توام ، تو: من، ما: من، ديگر از هر انديشه:
غير خويش، خالي كن مغز استخوانم را
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#462
Posted: 28 Jul 2013 19:47
نرو نرو که جدا از تو ما نمیماند
بمان بمان که سر از تن جدا نمیماند
گلایه نیست اگر میزنی به نفرینم
که آه بر تن آیینه، جا نمیماند
نیازمند توام دشمن وفادارم
بیا که وقتِ نیاز آشنا نمیماند
در این کویر، دم از جاودانگی نزنم
نسیم اگر بوَزد ردّ پا نمیماند
به داستان هُوَالله دلخوشم، هرچند
که آخرش احدی جز خدا نمیماند
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#463
Posted: 28 Jul 2013 19:48
من مال تو، تو مال من و... دیگران: نبود
حالا کنار من بِنِشین ای شب حسود
خورشید کشتهام که بمانی کنار من
امشب شب است دیشب و هرشب که شب نبود
ماه و ستارههات به تشییع رفتهاند
تو بر فراز میشوی و روز در فرود
باید سیاهچاله بریزی به پایشان
ماه و ستارههات بمیرند زودِ زود
کم کم زمان به پات میافتد که بُگذری
پس میکند رکوع و سپس میکند سجود
سردم، مرا شبانه در آغوش خود بگیر
آتش نمانده است در این خانهی کبود
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#464
Posted: 28 Jul 2013 19:49
پس خدا به شكل صندليست ميشود كه روي او نشست
اين نتيجه را گرفت و بعد روي دستهاش دخيل بست
گاه شكل ميز ميشود دست تكيه دادهام به او
لحظهاي نگاه ميكنم دست من سفيدتر شده ست
شكل استكان به خود گرفت لب بزن نترس ناخدا
من هزار مست ديدهام؛ هر كدام يك خدا به دست
اينكه او يكيست يا هزار واقعن چه فرق مي كند
او درون هرچه نيست، نيست او درون هرچه هست، هست
اولين خدا مداد بود سرخميده روي دفترم
زير تيغ يك تراش كُنْد چرخ شد خداي من شكست
از چه مينويسد اين قلم اسم اين غزل چه ميشود
كفرِِ كافري اديب؟ يا شعرِ ِشاعري خداپرست؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#465
Posted: 28 Jul 2013 19:49
تا پیکرم آغوشِ گرمِ دیگری شد
دستم گلویم شانههایم خنجری شد
از بس که در اندیشهی آتش فرو رفت
سلول سلولِ تنم خاکستری شد
جای من اینجا نیست آنجا جای من بود
بی آنکه باشم بودن من داوری شد
نقاشِ خود بودم ولی نقاشیام سوخت
مرزم قلم بومم زبان ما دری شد
من خواستم مثل خودم باشم ولی من
من، من نه؛ من، مریم نه؛ مریمْ جعفری شد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#466
Posted: 28 Jul 2013 19:49
سرم را با طناب سرنوشت خویش حلقآویز میکردند
مرا با اشکهایم از شیار گونهها لبریز میکردند
نمیدیدند هرگز شانههای مهربانم دست میخواهند
دو دستم را برای دوستی با خویش دستآویز میکردند
به پایم ریسمانی بسته، در چاه سکوت آویختند امّا
به جای گوشهاشان، گوشهی ساطورشان را تیز میکردند
به سر میسوختم تا صورت خورشیدیِ من برگ زردی شد
به چشمم چار فصل سالهای بعد را پاییز میکردند
چه خوابی بود در بیاعتمادی زیستن، ای کاش میکشتند
مرا، این بیسروپایان که از انسان شدن پرهیز میکردند
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#467
Posted: 28 Jul 2013 19:50
ميرود شاعري ميان دو سنگ، تا كمي گم كند صدايش را
دوربين ميدود به دنبالش، میبُرد خطِّ لحظههايش را
لحظههايش فقط همين لحظهست دوربين كار آخرش را كرد
چه كنم با روايتي كه شكست كه قلم كرد ردّ پايش را
شاعرِ توي عكس يك مرد است جنس من ديگريست در عكسم
در صدايم زنيست خارجِ عكس كه گلويم گرفته نايش را
سنگها از سرم بزرگترند كوه هرگز نميشوم ديگر
سخت در فكر سنگ سوّميام، شعر، گم كرده است جايش را
نكند سنگها به هم بخورند نكند شعر را بسوزانند
خستهام از جهانِ خاكستر، زود آتش بزن هوايش را
حركتِ سنگها خطرناك است شاعري توي عكس ميميرد
نكند در روايتي ديگر، بد تلفظ كند هجايش را
اگر از اين به بعد بنويسم غزل از كادر ميزند بيرون
غزل و عكس، مستطيلِ منند خط بكش روي هر دو تايش را
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#468
Posted: 28 Jul 2013 19:50
هرکس که رسیده است تا سطحش، سطحیست که از خودش فراتر نیست
باید فقط از غرور بنویسد از آینهای که در برابر نیست
هرچند غزل به خون من آمیخت تیغی به رگم کشید و جوهر ریخت
هر چند که سر به گردنم آویخت در سطح بهجز قلم، سَری، سَر نیست
خوب از همه میرسید و بد از هیچ، خوب است و به بد کشیده مد از هیچ
تا چند صدا در آورد از هیچ، در حلق جنون، صدای دیگر نیست
تاریک نوشتهام نمیداند روشن بنویسمش نمیخواند
خوانندهی من به نور حساس است چشمش که شبیه چشم من، تر نیست
تا شعر نخوانده رو به بالایم تا کف بزنند رو به پایینام
تشویق مخاطبان چه تکراریست هرچند سرودنم مکرر نیست
دستم به جنون کلید را چرخاند پایم به لگد، دهانِ در را بست
حالا شبِ شعرِ من خصوصی شد دیوار چهارگوش من، کر نیست
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#469
Posted: 28 Jul 2013 19:51
هستم که مینویسم بودن به جز زبان نیست
هرکس نمینویسد انگار در جهان نیست
من آمدم به دنیا، دنیا به من نیامد
من در میان اویم، اویی در این میان نیست
آتش زدم به بودن تا گُر بگیرم از تن
حرفیست مانده در من، میسوزد و دهان نيست
لکنت گرفته شاید، پس من چگونه باید
بنویسمش به کاغذ، شعری که در زبان نیست
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#470
Posted: 28 Jul 2013 19:51
شاعران! دستهاي من سرد است وصفي از خوبيِ بهار كنيد
چارديوار بيفروغم را با دو تا شمع، سايهدار كنيد
كوه، قنديل بسته سنگاسنگ شهر، تا دوردست يخ بسته
قطبزادم نميشود ديگر روي موجي مرا سوار كنيد
شاعر اسم مذكر و... من، زن گرچه تنهايم و اميدي نيست
ماندهام در ميان سنگستان تا مرا نيز شهريار كنيد
كوچهام كهنه خانهام ابري همهْ درهاي آسمان بسته
شعر هر فصل من زمستان است غزلم را اميدوار كنيد
برف تا گردنم رسيد و هنوز شهر، شعرِ سپيد ميگريد
بر سر من كلاه بگذاريد از تن برفيام فرار كنيد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟