ارسالها: 14491
#751
Posted: 19 Sep 2013 20:01
شاعر تنهایی
با توام شاعر تنهايي
با دوچشمت كو فتي بر طبل رسوايي
دم به دم در خاطرم مشق شبي همچون غزلها
زنده ام ,با واژه هايت,در مني ,اي روح سرمست مسيحایی
شعر گويي,واژه چيني,بي خبر از من چرا باز؟!
تا ابد از درد دوري ها نياسايي
كي به سوي خانه مي آيي؟
سحر رسیدنیست
سحر رسيدني ست
سكوت شب همیشه مردني ست
به خـواب رفتـه اي,كنـون بلنـد شو عـزیــز!
بـه چشم ماه خيره شو ببین غمش چگونه خواندنيست
شکـن بـــه اشک داغ دل، خیـــال مـاه را
ظهور كن كــه صـبـح ديـدنيـست
ستاره چيدنيست
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#752
Posted: 19 Sep 2013 20:42
اشنایی نیست
آشنايي نيست
خانه ويران و هوايي نيست
در كدامين خلوتي ؟اينجا صدايي نيست
بر سر ره,رهنمايي نيست
آشنايي نيست
زنده در تبعيد
خسته ام از اين همه ترديد
كو نشاني ؟آشنا از خانه ميترسيد
و قلم بر صفحه ميچرخيد
شعر هم ميرنجيد!!
دوری
چه كند دوري تو با دل من
شده ويرانه همه منزل من
انتظار ت مرا خواهد كشت!
با تو زيباست همه محفل من
اي مسيحا به طواف مهرت
شده است اشك همه حاصل من
بر سر كوي و درت خيمه زنم
كي شود وصل رخت شامل من؟
بي شكيب است دلم اي دلبر
ترسم اين بار شود قاتل من
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#753
Posted: 19 Sep 2013 20:56
غم میروید
كجاي پهنه خاكي
و يا در گردش شب هاي افلاكي
نگاهت را به روي سينه غم ها رها كردي؟
و آن دردي كه ميباشد از آن حاكي!؟
چرا اينگونه غمناكي؟!
♥
.
.
♥
مرا اينگونه ميجويد
گمانم غم ره صد ساله ميپويد
شبيه اشك,باراني كه از چشم ترم جاريست
نگاهت را چه بيرحمانه ميشويد
و غم اينگونه ميرويد!
قسم به عشق
كجايي اي دل و ديده؟
خداوندا قسم بر چرخ گرديده
هماني كه محبت را درون سينه ام چيده
به اشكي كه به روي گونه غلطيده
دلم مهرش پرستيده!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#754
Posted: 20 Sep 2013 10:56
عابر شب ها
شيشه_ شب ها شكسته
غم درون_ پيكر _جانها نشسته
شهر تاريك و سكوت_ وحشي_ اشك,سوز _جدايي
ريشه كرده در خيال_ چشم _بسته
عابر _غمگين و خسته
♥♥
سايه بر سر ميگذارد
بينوا هي لحظه ها را ميشمارد
ميزند طبلي درون _سينه اش گويي جنون است
در دلش آهي كه قلبش ميفشارد
در خيالي جان سپارد
دلگیر
من از تو دلگيرم
شنيده اي كه ز دنيا سيرم
به آه و سوز و غم و ضجه نفس گيرم
به روز و شب با همه درگيرم
ببين دگر پيرم
♥
♥
♥
دگر شده ديرم
ز فاصله,بهانه ميگيرم
به غربتم,ز مهر تو ,سخت ميگيرم
همان دلي كه كرده اي گيرم
به پاي تو زيرم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#755
Posted: 20 Sep 2013 11:01
مرگ ادمیت
مي شناسم درد را
غـربت ِ آواز هـاي ســــرد را
آدميت را نگر ، جان می دهد آغوش غم
می ستاید آه، رنـگ زرد را
مينويسم درد را
.
.
سينه هاي تنگ را
رسم ِدنياي ِ پر از نيرنگ را
واژه واژه رگ به رگ در بطن تاریک الم
ننگ بادا گیج های منگ را
مرگ بادا ننگ را
دلم گرفته
دلم سر در گريبان است
تو گويي خانه اش در كنج زندان است
نگاهم را نميخواني چرا اينگونه آزاري؟
و اشكي كه شبيه ابر باران است
به دنبال بيابان است
شبي سرما در اين دامان
به روي ديده ام بنگر كه گريان است
گواهي ميدهد قلبم كه او از من گريزان است
گمانم راه من راه خيابان است
و اين جز عهد و پيمان است
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#756
Posted: 20 Sep 2013 11:04
چه کنم
چه كنم با دل خود؟
چه كند دوري_ تو حاصل _خود؟
به چه پويم ز پي اش زين ره _ دل,مهمل خود؟!
به كه گويم شده ام قاتل_ خود
زين ره باطل خود!
انتظاريست محال
پر كشيدي به دل شهر خيال
به گمانم شده ام سنگ ,روان, رو به زوال
شده در خاطر م اين طرح سوال
كي شوم با تو وصال؟
بیدار شو
بگذار جسم را ,جدا كنيم
بر روح ِ پاك ِخدا , اقتدا كنيم
بگذار چو مرغ ِ روح ,پركشان ,به دامانِ ِ كبريا
امشب خداي بزرگ را صدا كنيم
امشب ,خدا خدا كنيم
رد است اگر جفا كنيم
بر اين ديار ِ دني اكتفا كنيم
شرم آور است,پنهان,ز ديد گان ِروشن ِاله
ظلمي به بيچاره اي كز قفا كنيم
بر نفس اگر وفا كنيم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#757
Posted: 20 Sep 2013 11:09
دختر بارانی
دختر باراني
پشت اين پنجره ی آبی را
كه پر از لاله و نسرین و شقايق باشد
باغي از سوسن و مريم كه پر از جلوه و هر زيباييست
و نگاه نگراني كه چو عاشق باشد
و دلي غمزده و محزون را
تو چرا ميراني؟
امید
تو نگو
جنگل مهر تو خاكستر شد
آتش آمد
برگهايت سوخت
شا خه هايت شكست و خم شد!!
اين زمين هنوز عاشق است
و هنوز نفس ميكشد
جنگل بي برگي
دست به آسمان بردست
آسمان گريه كرد
فكر نكن كه جنگل مردست
گر چه فصل زمستان نزديك است
اما
بهار مي آيد
جنگلت دوباره سبز خواهد شد
مهر تو جوانه خواهد زد
رشد خواهد كرد
ميوه خواهد داد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#758
Posted: 20 Sep 2013 11:14
شمع گل پروانه
گل گفت به پروانه
از دست تو دلگيرم
عمريست كه ميبيني
از هجر تو ميميرم
حرفي نزدي با من
رقصي نكني ديگر
هر جا كه نگه كردم
رويي نكني ديگر
پر ميزني هر سويي
دل ميبري از گلها
مغرور شدي با من
من موندم با دردها
آخر چه كنم با خود
ميبينم و ميسوزم
قلبي كه شكست يك روز
با سوزني ميدوزم
عمر من و تو كوتاست
دنيا پر از رنگ است
اين باغ سراسر غم
ديگر برام تنگ است
ديوانه يك شمعي
چشمي به نور دوزي
يك روز از اين آتش
افسوس كه ميسوزي
بين گل و نور شمع
غوغا شده از كينه
روزي ز غرور شمع
غم شد در اين سينه
عمريست كه ميسوزي
از كبر دروغينت
عمريست كه ميگريي
از عاشق مسكينت
خاري به دل من شد
از تير جفاگينت
رنجي به دلت آمد
از سايه سنگينت
ميسوزي و ميداني
اين عاقبت كبر است
از كرده پشيماني
حيفه ولي دير است
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#759
Posted: 20 Sep 2013 11:17
کاروان عشق
از غمش خورشيد تو خالي شده
از جفايش صورتي نيلي شده
بر سر هر نيزه خورشيد است واي!
دختري آشفته از سيلي شده
كاروان عاشقان در حركت است
اشك در چشمان من سيلي شده
شد دوباره صحنه شق القمر
در جماعت آه و واويلي شده
اشك هاي آسمان خشكيده است
باز انگار فصل خشكسالي شده
مرگ با عزت به از هر ذلتيست
در پي محبوب حق ليلي شده
دل اسیر
آه اي دل اسير
چه دلتنگ مانده اي!
از درد روزگار
چه بيرحم خوانده اي!
دردت به جان نشست
رنگت سياه شد
اشك از رخت چكيد
چه بيتاب مانده اي!!
گويا در اين زمين
جايي
براي تو نبود
در كنج آسمان
انگار...
خورشيد هم عزا گرفته بود
دلشوره هاي تو دلم ريش ميكند
افتاده اي به زير
درد تمناي درگهت
هر قلب سنگ را
پاره پاره ميكند
آنقدر خوانده اي چه سود؟!
عاشق ماند ه اي چه درد؟!
رسم وفا به هر كسي كني
زخم خيانتش دلت بشكند!
مهرت به تاراج رفته است
غم بر سرت نشست
عريان شده غرور خوني ات
ضربه نزن ديگر تكان نخور
در حيرتم چگونه است هنوز
در جسم خاكي تن غرور
در ميزني به تن!!
زل ميزني به او!!
ساكت نميشوي
ساكت نميشوي
هنوز
انتظار ميكشي!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#760
Posted: 20 Sep 2013 11:24
انقلاب درون
در من نگاهيست آشفته ز فريادي
در تو پر از مشت هاي گره كرده
در من حصار ناتواني از گلويي كه
هر لحظه اين راهشو گم كرده
اين انقلاب ديگري است ميداني؟
اين انفجار از طاقت چشمان بيدار است
شب زنده داري هاي پر رنج و پر از اميد
در انتظار يك طلوع از صبح ديدار است
آوازخوان
فرياد زن
در تاريكي كوچه
در انتظار يك چراغ از سمت ديوار است
در كشمكش هاي درون
در هر كوير شك
سرماي جانفرساي شبي
در پشت باران است
دستم به دستان تو و
دستت به دست او
در جيب تو يك دشنه از خواب پريشان است
زهر هلاهل در نگاه من
چو شيرينيست
اين داستان آوازه شير بيابان است
هر كس براي خود
هر چيزي به فكر خود
سرماي جانفسراي اينجا چه عريان است
درمان نميبخشد دمي
افسار را بر گير
بيمار ي اش لابد بدتر ز سرطان است
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟