ارسالها: 14491
#91
Posted: 28 Jul 2014 12:51
حکايت
چنين گويند که عبدالله طاهر يکي را از بزرگان سپاه خويش باز داشته بود، هر چند در باب او سخن گفتندي از وي خشنود نگشت، پس چون حال بدان جا رسيد، و هرکس از کار او نااميد گشتند اين بزرگ را کنيزکي بود فصيحه، قصه اي نوشت و آن روز که عبدالله طاهر بمظالم نشست آن کنيزک روي بربست، و بخدمت وي رفت، و قصه بداد و گفت يا امير خذالعفوفان من استولي اولي و من قدر غفر، گفت اي امير هر که بيابد بدهد، و هر که بتواند بيامرزد، عبدالله گفت يا جاريه ان ذنب صاحبک اعظم مما يرجي عفوه، اي کنيزک گناه مهتر تو بزرگوارتر از آنست (که) آن را آمرزش توان کرد. کنيزک گفت ايها الامير و ان شفيعي اليک اعظم مما ؟؟ رده ، يعني شفيع من بتو بزرگتر از آنست که باز توان زد، گفت و ما شفيعک الذي لايرد، گفت کدامست اين شفيع تو که باز نتوان زد، کنيزک دست از روي برداشت، و روي بدو نمود، و گفت هذا شفيعي ، اينک شفيع من، عبدالله طاهر چون روي کنيزک بديد تبسم کرد و گفت شفيع ما اکرمه و من يوتيک ما اعظمه، گفت بزرگا شفيعا که تو آوردي و عزيز خواهشي که تراست، اين بگفت و بفرمود تا آن سرهنگ را خلاص دادند، و خلعت داد، و بنواخت و بجاي او کرامتها کرد، و اين بدان ياد کرده شد تا بداني که مرتبت روي نيکو تا کجاست و حرمت او چندست،
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#92
Posted: 28 Jul 2014 12:52
حکايت
گويند سلطان محمود روزي بتماشا شده بود، و از صحرا سوي شهر همي آمد، و دران حال هنوز امير بود، و پدرش زنده بود، چون بدر دروازه شهر رسيد چشمش در ميان نظارگيان بر پسري افتاد چرکين جامه بقدر دوانزده ساله، اما سخت نيکو روي و طرفه و زيبا بود، تمام خلقت، معتدل قامت، عنان باز کشيد و گفت اين پسرک را پيش من آريد، چون بياوردند گفت اي پسر تو چه کسي و پدر کيست گفت پدر ندارم وليکن مادرم بفلان محلت نشيند، گفت چه پيشه مي آموزي، گفت قرآن حفظ ميکنم، فرمود تا آن پسرک را بسرا بردند، چون سلطان فرود آمد پسرک را پيش خواند. و ازو هر چيزي پرسيد، و چند کارش فرمود، سخت زيرک و رسيده بود، و اقبالش ياري داد، فرمود تا مادرش را بياوردند، و گفت پسر ترا قبول کردم، من او را بپرورم، تو دل از کار او فارغ دار، مادرش را نيکوييها فرمود و پسر را جامهاء ديبا پوشانيد، و پيش اديب نشاند تا خط و دانش آموخت و سلاح و سواري، و پسر ار گفت هر روز بامداد که من هنوز بار نداده باشيم بايد که پيش من ايستاده باشي، پسر هر بامداد پگاه بخدمت آمدي، سلطان چون از حجره خاص بيرون آمدي نخست روي او ديدي، و مقصود سلطان آزمايش خجستگي ديدار او بود، سخت خجسته آمد، چون بيرون آمدي از حجره چشم بروي افگندي، هر مرادي داشتي آن روز حاصل شدي، و اين پسر را از جامه و نيکو داشت جمالش يکي صد شد، سلطان هر روز او را بخويشتن نزديکتر کردف و شايستگيها از وي پديد ميآيد، و سلطان او را نعمت و خواسته ميداد و اعتماد برو زيادت ميکرد، و مينواخت، نعمت و تجمل اين (پسر) بسيار شد، و سلطان از عشق او چنان گشت که يک ساعت شکيبا نتوانست بود، اين پسر را سالش بهجده رسيد، و جمالش يکي ده شد، و از مبارکي ديدار او سلطان را بسيار کارها و فتحهاء بزرگ دست داد، و چندين ولايت هندوستان بگشاد، و شهرهاء خراسان بگرفت و بسلطاني بنشست، مگر روزي اين پسر بعذري ديرتر بخدمت آمد، و سلطان بي او تنگدل گشته بود، چون او بيامد از سر خشم و عتاب گفت هان و هان، خويشتن را مي شناسي، هيچ داني که من ترا از کجا برگرفته ام و بکجا رسانيده ، و از خواسته و نعمت چه داري، ترا زهره آن باشد که يک ساعت از پيش من غايب شوي، چون سلطان خموش گشت گفت سلطان بفرمايد شنيدن، همچنانست که ميفرمايد، من بنده را از خاک بر گرفت و بر فلک رسانيد، من يک فرو مايه بودم اکنون بدولت خداوند پانصد هزار دينار زيادت دارم بي ضياع و چهار پا و بنده و آزاد، و ملک بنده را آن مرتبت و حشمت داده است که در دولت خداوند پايه هيچ کس از پايه بنده بلندتر نيست و با اين همه کرامت که با بنده کرده است و اين نعمت داده و بدين درج رسانيده هيچ سپاس و منت بر بنده ننهد، بر دل خويش نهد، که بنده را از جهت دل خويش نيکو ميدارد بدو معني، يکي از جهت آنکه ديدار بنده بفال گرفت، و ديگر که من بنده تماشاگاه و باغ و بوستان دل ملکم، اگر ملک تماشاگاه خويش را بيارايد منت بر کسي نبايد نهاد، هر چند من بنده بشکر و دعا مقابله مي کنم، ملک را جواب آن پسر عجب خوش آمد، و او را بنواخت، و تشريف داد،
و سخن بزرگان و اهل حقيقت در معني روي نيکو بسيارست، اين مقدار بدان ياد کرده شد تا بداني که مرتبت اين عطا و خلعت ايزد تعالي تا بچه جايگاهست، و بزرگان مر روي نيکو را چه عزيز داشته اند، و اين کتاب را از براي فال خوب بر روي نيکو ختم کرده آمد، مبارک باد بر نويسنده و خواننده،
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟