ارسالها: 1460
#15
Posted: 17 Aug 2011 18:30
با اجاز مدیر شعر و ادبیات می خوام کل رباعیات را قرار دهم لطفا دوستان تا انتها پست نزنند چون می خوام به ترتیب قرار بدم
مرد=زن
جداسازیهای جنسیتی توهین به انسانیت است
ارسالها: 1460
#16
Posted: 17 Aug 2011 18:31
شادروان دهخدا در لغتنامه ي خود، شمار اشعار خيام را کمتر از سيصد رباعی مي داند و نه کمتر از دويست؛ ولي آنچه در ديوان هاي کنونی و برخی سايتها ديده می شود، شمار آنها را کمتر از دويست آورده اند. با وجود اين خوشبختانه من توانسته ام 279 رباعی از اين شاعر گرانمايه را که با سبک و انديشه وي سازگار باشد, از روی دیوانی که در 1304 خورشیدی به چاپ رسیده، گردآوری و در دسترس شما خيام دوستان بگذارم؛ اشعار به گونه ای برگزیده شده که میان آنها تضاد نباشد. همچنين، رباعياتي که از شاعران ديگر است و به ديوان خيام راه يافته، در اين وبلاگ آورده نشده؛ از اين رو خواهشمندم چنانچه کسی رباعي از خيام می دانست که در وبلاگ من نيست, و با سبک و انديشه خیام سازگار بود، و از شاعر ديگري هم نبود، آن را در بخش نظر بدهيد بنويسد تا به ديوان خيام افزوده گردد. رباعيات اين وبلاگ بخوبی ويرايش و چينش گرديده؛ هم به صورت قافيه و هم به ترتيب الفبا در نخستين واژه از هر قافيه که اميد است گرمي بخش دل شما باشد. البته رباعیاتی که منسوب به خیام است نیز در وبلاگ جداگانه ای به نام «رباعیات منسوب به خیام» آورده می شود تا چنانچه کسی خواهان مقایسه آنها با رباعیات اصلی بود، این امکان را داشته باشد.
پيمان هخامنش
مرد=زن
جداسازیهای جنسیتی توهین به انسانیت است
ارسالها: 1460
#17
Posted: 17 Aug 2011 18:32
قافیه الف، ب، ت
بـــر خــيـز و بـيـا بـتـا بــــــراي دل مـا حل کن به جمال خويشتن مشکل مـا
يک کـوزه ي مِي بـيار تـا نـوش کنيم زان پـيـش کـه کوزه ها کنند از گل مــا
٭٭٭٭
چـون درگذرم بـه بــاده شـوئيد مـرا تلقين به شـراب نــاب گــوئـيـد مرا
خـواهـيـد بـه رستَخيز يــابـيـد مـــرا از خـاک در مــيـکـده جـوئـيـد مـــرا
٭٭٭٭
گـر مِي نـخوري طعنه مـزن مستـان را بـــنيـاد مــکـن تـــو حـيـله و دسـتـان را
تو غره به آن مشو که خود مِي نخوري صـد کار کني که مِي غلام است آن را
٭٭٭٭
هر چند که رنگ و روي زيباست مرا چــون لاله رخ و چو سرو, بالاست مرا
معلوم نشد که در طـربـخانه ي خـاک نـقـاش ازل بـــهــر چـــه آراسـت مـرا
٭٭٭٭
بـــا مــا نگذاشت چرخ پيروزه شــراب زان روي هـــمي کـنيم دريوزه شراب
شاید بدهد دست که از دست شما در کاسه ی سر کنیم يک کوزه شراب
٭٭٭٭
چندان بخورم شراب کاين بوي شراب آيد ز تـــــراب چــــون روم زيــــر تــــراب
گـر بـر ســر خـاک من رسد مخموري از بــوي شراب من شود مست و خراب
٭٭٭٭
روزی که دو مهلت است، مِی خور؛ مِی ناب کین عـمر دو روزه در نیابی؛ دریاب
دانـــی کـــه جـــهــان رو بـــه خــــرابــی دارد تو نیز شب و روز، ز مِی باش خراب
٭٭٭٭
مائيم و مِي و مــــطرب و اين کنج خراب فــــارغ ز امـيـد رحـمـت و بـيـم عـذاب
جــان و دل و جام و جامه در رهن شراب آسوده ز بــاد و خـــاک و از آتـش و آب
٭٭٭٭
آبادی میخانه ز مِي خـوردن مـاست اندوه مخور گر گنهی گردن ماست
گر ما نکنيم گناه, رحمت از چيست؟ آرايش رحمت از گنه کردن ماست
٭٭٭٭
آن بــــــه که در اين زمانه کم گیري دوست بــــا اهــل زمــانه صحبت از دور نــکوست
آن کس که به جملگی تو را تکیه بر اوست چون چشم خرد باز کنی دشمنت اوست
٭٭٭٭
ابــر آمـد و زار بـر سر سبزه گريست بـي بـاده ي گـلرنگ نمي شايد زيست
اين سبزه که امروز تماشاگه ماست تـــا سبزه ي خــاک ما تماشاگه کيست
٭٭٭٭
اجـزاي پـياله اي که در هـم پـيـوسـت بشـــکـسـتـن آن روا نـمــي دارد مـسـت
چـندين ســر و پاي نازنين و کف دست از مهر که پيوست و به کين که شکست؟
٭٭٭٭
از خانه ي کفر تا به دين يک نفس است وز عـالم شـک تـا به يقين يک نفس است
ايــــن يـک نفس عـزيز را خـوش مـي دار چون حاصل عمر ما همين يک نفس است
٭٭٭٭
از من رمقي بـه سعي سـاقي مانده اسـت از صحبت خلق, بي وفايي مانده است
از بـــاده ي دوشــين قــدحي بـيش نــمـاند از عــمـر نــدانم که چه باقي مانده است
٭٭٭٭
اکـنون کـــه گــــل سعادتت پربار است دست تو ز جام مِي چرا بيکار است؟
مِي خور که زمانه دشمني غدار است دريـــافـتن روز چـنين, دشـوار است
٭٭٭٭
امـــــــروز کــه نــوبـت جـــوانـي مــن اسـت مِي نوشم از آنکه کـامراني مـن است
عيبم نکنيد؛ گرچه تلخ است, خوش است تـــلخ است از آنکه زندگاني من است
٭٭٭٭
امـــــروز تــو را دسـترس فـردا نـيسـت و انديشه فردات, بجز سودا نيست
ضايع مــکن اين دم ار دلت بيدار است کـاين بـاقي عـمر را بقا پيدا نيست
٭٭٭٭
اي بي خبران! شکل مجسم هيچ است ايــن طـارَم نـُـه سپـهر ارقــم هــيچ است
خـــــوش بـاش کـه در نشيمن اين گيتي وابسته ي يک دميم و آن هم هيچ است
٭٭٭٭
اي آمـده از عالم روحاني تفت حيران شده در چهار و پنج و شش و هفت!
مِي نوش ندانی ز کجا آمده اي خـوش بـاش نـدانی بـه کـجا خـواهي رفت
٭٭٭٭
اي دل چـو زمـــانــه مـي کـند غـمناکت نــــاگــــه بـــرود ز تـــن روان پــاکـت
بر سبزه نشين و خوش بزی روزی چند زان پيش که سبزه بر دمد از خاکت
٭٭٭٭
ايـــن کــهـنـه ربـاط را که عالم نــــام اســت و آرامــگــه ابــلـق صــبـح و شـــام اســت
بزمي است که وامانده ي صد جمشيد است گوري است که خوابگاه صد بـهـرام است
٭٭٭٭
ايــن بــحـر وجـود آمــده بـيـرون ز نــهفت کس نيست که اين گوهر تحقيق بسفت
هر کس سخني از سر سودا گفته است زان روي کـه هـست کس نمي داند گفت
مرد=زن
جداسازیهای جنسیتی توهین به انسانیت است
ارسالها: 1460
#18
Posted: 17 Aug 2011 18:35
قافیه ت بخش 2
اين کوزه چو من عاشق زاري بوده است / در بــند ســر زلـف نــگـاري بــوده است
ايـــن دستـه کــه بـرگـردن او مي بـيني / دستي است که برگردن ياري بوده است
٭٭٭٭
ايـــن کــوزه کــه آبخواره ي مزدوري است / از ديـده ي شاهي و لـب دستوري است
هر کاسه ي مِي که بر لب مخموري است / از چهره ي مستي و لب مستوري است
٭٭٭٭
اين مزرعه ي گل که بهشت من و توست / روزي دو سه فردوس و بهشت من و توست
ايـــن کوزه کــــــه امروز به آن خوردي آب / يـــک چـــــند دگر قالب خشت من و توست
٭٭٭٭
اين يک دو سه روزه نوبت عمر گذشت / چون ابـر بـه کـوهسار و چون باد به دشت
هـــرگـز غـم ايـن دو روزه را يـــاد مـکـن / روزی کــه نيامده است و روزي که گذشت
٭٭٭٭
با باده نشين, که ملک محمود اين است / وز چـنگ شـنو, که لحن داوود اين است
از آمــــده و رفـــــتــه دگــــر يـــاد مــــکـــن / خـوش باش براي آنـکه مقصود اين است
٭٭٭٭
با مطرب و مِي حور سرشتي گر هست / يا آب روان و لـــب کـــشتي گــــر هست
به زين مطلب نقد بهشتي که تو راست / حقا که جز اين نيست بهشتي گر هست
٭٭٭٭
بر لـوح, نشان بـودنـي هـا بـوده است / پـيوسته قـلـم ز نيک و بـد فـرسوده است
در روز ازل هــــر آنــچـه بــايسـت بــداد / غم خــوردن و کـوشيدن مـا بـيهـوده است
٭٭٭٭
بـسيار بگشتيم به گرد در و دشت / انــدر هـمه آفاق بگشتيم به گشت
کـس را نــشنيديم که آمد زين راه / راهي کـه به رفت، راهرو باز نگشت
٭٭٭٭
پيش از من و تو ليل و نهاری بوده است / گردنده فلک نيز به کاري بوده است
هر جا که نهي گـام تــو بــر روي زمـين / آن مردمک چشم نـگاري بوده است
٭٭٭٭
تـا چـند زنـم بـه روي دريـاهـا خشت / بـيـزار شـدم ز بت پرستان و کنشت
خيام, که گفت دوزخي خــواهد بود؟ / که رفت به دوزخ و که آمد ز بهشت؟
٭٭٭٭
تا هشيارم خوشي ز من پنهان است / چون مست شدم, خرد ز من نقصان است
حـالي است ميان مستي و هشياری / مـن بـــنــده ي آن؛ کـــه زنــدگاني آن است
٭٭٭٭
تـا کي ز چراغ مسجد و دود کِنِشت؟ / تــا کـي ز زيان دوزخ و سود بـهشت؟
رو بر سـر لوح بـيـن کـه استـاد قـضا / اندر ازل آن چه بودني هست، نوشت
٭٭٭٭
چـــون آمـدنـم به من نَبُد روز نخست / ايــن رفـتن بيمراد, عزمي است درست
برخيز و ميان ببند اي ساقي چست! / که اندوه جهان به مِي فرو خواهم شست
٭٭٭٭
چــون ابــر بـه نــوروز رخ لالـه بـشست / بـرخيز و به جـام بـاده کن عزم درست
کاين سبزه که امروز تماشاگــــه توست / فـردا همه از خاک تو بر خواهد رُست
٭٭٭٭
چون بلبل مست راه در بستان يافت / روي گل و جام و باده را خندان يافت
آمـد بــه زبــان حال در گوشم گفت: / «دريـاب کـه عمر رفته را نتوان يافت»
٭٭٭٭
چون چرخ به کام يـک خـردمند نگشت / خواهي تو فلک هفت شُمُر خـواهي هشت
چــون بــايـد مرد و آرزوها همه هِشت / چــه مــور خـورد بــه گور و چه گرگ به دشت
٭٭٭٭
چـون لالـه به نـوروز قـدح گـير بــه دست / بـا لالـه رخـي اگـر تو را فرصت هست
مِي نـوش به خـرمي که اين چـرخ کـبود / نـاگــاه تــــو را چـو خـاک گـرداند پَست
٭٭٭٭
چون نيست حقيقت و يقين اندر دست / نـتوان بـه امـيد شـک هـمه عـمر نشست
هـان تـا نـنهي باده و مِي از کـف دست / در بـي خـبري, مرد چه هشيار و چه مست
٭٭٭٭
خاکي که به زير پـاي هـر حیواني است / موي صنمي و چهره ي جاناني است
هر خشت که بر کنگره ي ايواني است / انگشت وزيـري و سـر سلطاني است
٭٭٭٭
خوش آن که در این زمانه آزاده بزیست / خرسند به هر چه هستی اش داده بزیست
این یک دم زندگی گرامی می داشت / آزاده و هــــــــــم ســـــــــاده و با باده بزیست
٭٭٭٭
خيام، براي هر گنه ماتم چيست؟ / در خوردن غم، فايده بيش و کم چيست؟
آن را کـــه گــنه نکرد، غفران نبود / غـفران چــو بــراي گنه آمد، غم چيست؟
٭٭٭٭
دارنــــده چـــو تــرکيب عناصر آراسـت / از بهر چه او فکندش اندر کم و کاست؟
گر نيک آمد, شکستن از بهر چه بود؟ / ور نــيک نـيامد, اين صور عيب کراست؟
٭٭٭٭
در دايره اي کــــه آمدن و رفتن مــاست / آن را نـــه بــدايت نه نهايت پيداست
کس مي نزند دمي در اين معني راست / کاين آمدن از کجا و رفتن به کجاست
٭٭٭٭
در هر دشتي که لاله زاري بوده است / از سـرخي خـون شـهريـاري بوده است
هـر شـاخـه بـنفشه کز زمين مي رويد / خالی است که بر رخ نگاري بوده است
٭٭٭٭
در پرده ي اسرار, کـسي را ره نيست / زيـن تــعبيه جـــان هيچ کس آگه نيست
جــز در دل خاک, هيچ منزلگه نـيست / مِي خور که چنين فسانه ها کوته نيست
٭٭٭٭
در خــواب بـُدم مـرا خــردمـنـدی گـفت / کـز خواب, کسي را گل شادي نشکفت
کاري چه کني که با اجل باشد جفت؟ / مِي خور که به زير خاک می بايد خـفت
٭٭٭٭
در دهـــــر بــــــدان نــهال تــحقـيــق نــرُست / زيرا که در اين راه، کسي نيست درست
هر کس زده است دست در شاخي سست / امــروز چــو دي شمار و فردا چو نخست
٭٭٭٭
در صومعه و مـدرسه و دِير و کِنِشت / تــرسنـده ي دوزخند و جوياي بهشت
آن کـس کـه ز کردار خــدا آگاه است / زين تخم در اندرون خود هيچ نکشت
٭٭٭٭
در فصل بـهـار اگر بتي حـور سرشت / يک ساغر مِي دهد مرا بر لب کشت
هر چند به نزد مردم اين باشد زشت / سگ بــه ز من ار دگر برم نـام بهشت
٭٭٭٭
درياب که از جسم جدا خواهي رفت / در پـرده ي اســرار فــنــا خــواهــی رفت
مِـي نــوش نــدانی ز کـجـا آمده اي / خـوش بــاش ندانی به کجا خواهي رفت
٭٭٭٭
دنيا ديدي و هر چه ديدي هيچ است / آن نيز که گفتي و شنيدي هيچ است
سـرتاسـر آفــاق دويــدي هيـچ است / آن نيز کـه در خـانه خزيدي هيچ است
٭٭٭٭
دوران جهان بي مِي و ساقي هيچ است / بــــي زمــزمــــه ي نــــاي عــراقي هيـچ است
هـر چــنـد در احـــوال جــهـان مـي نـگرم / حـــاصل همه عشرت است و بـاقي هيچ است
مرد=زن
جداسازیهای جنسیتی توهین به انسانیت است
ارسالها: 287
#19
Posted: 10 Nov 2011 17:03
گر مِى نخورى طعنه مزن مستان را
بنياد مکُن تو حيله و دستان را
تو غرّه بدان مشو که مِى مىنخورى
صد لقمه خورى که مِى غلام است آن را
چون عُهده نميشود کسى فردا را
حالى خوش کن تو اين دلِ شيدا را
مِى نوش به ماهتاب اى ماه که ماه
بسيار بتابد و نيابد ما را
*****
قرآن که مِهين کلام خوانند آن را
گهگاه نه بر دوام خوانند آن را
بر گِرد پياله آيتى هست مقيم
کاندر همه جا مدام خوانند آنرا
*****
هر چند که رنگ و بوىِ زيباست مرا
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد که در طربخانۀ خاک
نقاش ازل بهرِ چه آراست مرا
*****
هرچند که رنگ و بوىِ زيباست مرا
چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا
معلوم نشد که در طربخانۀ خاک
نقاش ازل بهرِ چه آراست مرا
*****
برخيز و بيا بُتا براى دلِ ما
حل کن به جمالِ خويشتن مشکلِ ما
يک کوزه شراب تا به هم نوش کنيم
زان پيش که کوزهها کنند از گِل ما
ماييم و مِى و مطرب و اين کُنجِ خراب
جان و دل و جام و جامه پُر دُردِ شراب
فارغ زِ اميدِ رحمت و بيمِ عذاب
آزاد زِ خاک و باد و از آتش و آب
شاید ان نقطه نورانی دشت , چشم گرگان بیابان باشد .
ارسالها: 8967
#20
Posted: 3 May 2012 22:38
شیخــــــی به زن فاحشه ی گفتا مستــــــی
هر لــــــحظه به دام دگری پـــــــــا بستـــی
گفتا شیـــخا هر آنچه گویـــی هستــــــم
آیـــــــــا تو چنان که می نـــمایی هستـــی؟
*****
مـــن مـــی نـــه ز بـــهر تنگدستـــی نخـــورم
یـــا از غـــم رســـوایـــی و مستـــی نـــخورم
مـــن مـــی ز برای خوشـــدلـــی میخـــوردم
اکنـــون کـــه تـــو بر دلـــم نشستـــی نخـــورم
*****
دنیـــــا دیـــــدی و هر آنچه دیـــــدی هیــچ است
وآن نیـــــز که گفتـــــی و شنیـــــدی هیــچ است
سرتاســـــر آفـــــاق دویـــــدی هیــچ است
وآن نیـــــز که در خانـــــه خـــــزیدی هیــچ است
*****
ایـام زمـانه از کسی دارد ننگ
کــو در غـم ایـام نـشیند دلتـنگ
می خور تو در آبگینه با ناله چنگ
ز آن پيش که آبگینه آید بر سنگ
*****
دنیـــــا دیـــــدی و هر آنچه دیـــــدی هیــچ است
وآن نیـــــز که گفتـــــی و شنیـــــدی هیــچ است
سرتاســـــر آفـــــاق دویـــــدی هیــچ است
وآن نیـــــز که در خانـــــه خـــــزیدی هیــچ است
*****
ایـام زمـانه از کسی دارد ننگ
کــو در غـم ایـام نـشیند دلتـنگ
می خور تو در آبگینه با ناله چنگ
ز آن پيش که آبگینه آید بر سنگ
اين قافله ي عمر عجب مي گذرد...
در ياب دمي كه با طرب مي گذرد
ساقي غم فرداي حريفان چه خوري
پيش ار پياله را كه شب مي گذر
هـــر روز بر آنـــم که کنم شب توبـــه
وز جـــام پیـــاپـــی لبـــالب توبـــه
اکنـــون که شکفت برگ گل برگم نیـــست
در موســـم گـــل ز توبـــه یـــا رب توبـــه!
ای آن که نتیجه چهار و هفتی
وز هفت و چهار دايم اندر تفتی
می خور که هزار باره بيش ات گفتم
باز آمدنت نيست چو رفتی ، رفتی
چندان بخورم شراب کاین بوی شراب
آید ز تراب چون روم زیر تراب
گر بر سر خـاک من رسد مخموری
از بوی شراب من شود مست و خراب
*****
این می چه حرامیست که عالم همه زان میجوشد
یــــک دستــــه بـه نــــــابــــودی نــــامش کوشنــــد
آنـــــان کـه بـــــر عاشقــــــان حــــــرامـش کردنــــــد
خــــود خلــــــوت از آن پیـالـــــه هـــا مـی نوشنــــد
*****
عمرت تــا کـی بـه خودپرستی گــذرد
یا در پـی نـیستی و هستی گــذرد
می خور که چنین عمر که غم در پی اوست
آن بـه کـه بخواب یا به مستی گذرد
نه دسترسی به یار دارم
نه طاقت انتظار دارم
هر جور که از تو بر من آید
از گردش روزگار دارم