ارسالها: 14491
#61
Posted: 27 Jul 2014 15:07
بسم الله الرحمن الرحيم
سپاس و ستايش مرخداي را جل جلاله، که آفريدگار جهانست، و دارنده زمين و زمانست، و روزي ده جانورانست، و داننده آشکارا و نهانست، خداوند بي همتا و بي انباز، و بي دستور و بي نياز، يکي نه از حد قياس و عدد، قادر و مستغني از ظهير و مدد، و درود بر پيغمبران او از آدم صفي تا پيغمبر عربي محمد مصطفي صلي الله عليهم اجمعين، و بر عترت و اصحاب و برگزيدگان او، چنين گويد(خواجه حکيم فيلسوف الوقت سيد المحققين ملک الحکماء) عمربن ابراهيم الخيام(رحمه الله عليه) که چون نظر افتاد از آنجا که کمال عقلست هيچ چيز نيافتم شريفتر از سخن و رفيعتر از کلام، چه اگر بزرگوارتر از کلام چيزي بودي حق تعالي با رسول صلي الله عليه خطاب فرمودي، و گفته اند بتازي و خير جليس في الزمان کتاب، دوستي که بر من حق صحبت داشت و در نيک عهدي يگانه بود از من التماس کرد که سبب نهادن نوروز چه بوده است و کدام پادشاه نهاد است، التماس او را مبذول داشتم و اين مختصر جمع کرده آمد بتوفيق جل جلاله.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#62
Posted: 27 Jul 2014 15:12
آغاز کتاب نوروز نامه
درين کتاب که بيان کرده آمد در کشف حقيقت نوروز که بنزديک ملوک عجم کدام روز بوده است و کدام پادشاه نهاده است و چرا بزرگ داشته اند آن را و ديگر آيين پادشاهان و سيرت ايشان در هر کاري مختصر کرده آيد ان شاء الله تعالي، اما سبب نهادن نوروز آن بوده است که چون بدانستند که آفتاب را دو دور بود يکي آنک هر سيصد و شصت و پنج روز و ربعي از شبانروز باول دقيقه حمل باز آيد بهمان وقت و روز که رفته بود بدين دقيقه نتواند آمدن، چه هر سال از مدت همي کم شود، و چون جمشيد آن روز را دريافت نوروز نام نهاد و جشن آيين آورد، و پس از آن پادشاهان و ديگر مردمان بدو اقتدا کردند، و قصه آن چنانست که چون گيومرت اول از ملوک عجم بپادشاهي بنشست خواست که ايام سال و ماه را نام نهد و تاريخ سازد تا مردمان آن را بدانند، بنگريست که آن روز بامداد آفتاب باول دقيقه حمل آمد، موبدان عجم را گرد کرد و بفرمود که تاريخ ازينجا آغاز کنند، موبدان جمع آمدند و تاريخ نهادند، و چنين گفتند موبدان عجم که دانا آن روزگار بوده اند که ايزد تبارک و تعالي دوانزده فريشته آفريده است، از آن چهار فرشته بر آسمانها گماشته است تا آسمان را بهر چه اندروست از اهرمنان نگاه دارند، و چهار فريشته را بر چهار گوشه جهان گماشته است تا اهرمنان را گذر ندهند که از کوه قاف بر گذرند، و چنين گويند که چهار فرشته در آسمانها و زمينها ميگردند و اهرمنان را دور ميدارند از خلايق، و چنين ميگويند که اين جهان اندر ميان آن جهان چون خانه ئيست نو اندر سراي کهن برآورده، و ايزد تعالي آفتاب را از نور بيافريد و آسمانها و زمينها را بدو پرورش داد، و جهانيان چشم بروي دارند که نوريست از نورها ايزد تعاي، و اندر وي با جلال و تعظيم نگرند که در آفرينش وي ايزد تعالي را عنايت بيش از ديگران بوده است، و گويند مثال اين چنانست که ملکي بزرگ اشارت کند بخليفتي از خلفاء خويش که او را بزرگ دارند و حق هنر وي بدانند که هر که وي را بزرگ داشته است ملک را بزرگ داشته باشد، و گويند چون ايزد تبارک و تعالي بدان هنگام که فرمان فرستاد که ثبات بر گيرد تا تابش و منفعت او بهمه چيزها برسد آفتاب از سر حمل برفت و آسمان او را بگردانيد و تاريکي از روشنايي جدا گشت و شب و روز پديدار شد و آن آغازي شد مر تاريخ اين جهان را، و پس از آن بهزار و چهارصد و شصت و يک سال بهمان دقيقه و همان روز باز رسيد، و آن مدت هفتاد(و سه بار قرآن) کيوان و اورمزد باشد که آن را قرآن اصغر خوانند، و اين قران هر بيست سال باشد، و هر گاه که آفتاب دور خويشتن سپري کند و بدين جاي برسد و زحل و مشتري را بهمين برج که هبوط زحل اندروست قرآن بود با مقابله اين برج ميزان که زحل اندروست يک دور اينجا و يک دور آنجا برين ترتيب که ياد کرده آمد، و جايگاه کواکب نموده شد، چنانک آفتاب از سر حمل روان شد، و زحل و مشتري با ديگر کواکب آنجا بودند، بفرمان ايزد تعالي حالهاي عالم ديگرگون گشت، و چيزها، نو بديد آمد، مانند آنک در خورد عالم و گردش بود، چون آن وقت را دريافتند ملکان عجم، از بهر بزرگ داشت آفتاب را و از بهر آنکه هر کس اين روز را در نتوانستندي يافت نشان کردند، و اين روز را جشن ساختند، و عالميان را خبر دادند تا همگنان آن را بدانند و آن تاريخ را نگاه دارند، و چنين گويند که چون گيومرت اين روز را آغاز تارخي کرد هر سال آفتاب را (و چون يک دور آفتاب بگشت در مدت سيصد)و)شصت و پنج روز) بدوانزده قسمت کرد هر بخشي سي روز، و هر يکي را از آن نامي نهاد و بفريشته اي باز بست از آن دوانزده فرشته که ايزد تبارک و تعالي ايشان را بر عالم گماشته است، پس آنگاه دور بزرگ را که سيصد و شصت و پنج روز و ربعي از شبانروزيست سال بزرگ نام کرد و بچهار قسم کرد، چون چهار قسم ازين سال بزرگ بگذرد نوروز بزرگ و نوگشتن احوال عالم باشد، و بر پادشاهان واجبست آيين و رسم ملوک بجاي آوردن از بهر مبارکي و از بهر تاريخ را و خرمي کردن باول سال، هر که روز نوروز جشن کند و بخرمي پيوندد تا نوروز ديگر عمر در شادي و خرمي گذارد، و اين تجربت حکما از براي پادشاهان کرده اند،
فروردين ماه، بزبان پهلوي است، معنيش چنان باشد که اين آن ماهست که آغاز رستن نبات در وي باشد، و اين ماه مر برج حمل راست که سر تا سر وي آفتاب اندرين برج باشد
ارديبهشت ماه، اين ماه را در ارديبهشت نام کردند يعني اين ماه آن ماهست که جهان اندر وي ببهشت ماند از خرمي، وارد بزبان پهلوي مانند بود، و آفتاب اندرين ماه بر دور راست در برج ثور باشد و ميانه بهار بود،
خردادماه، يعني آن ماهست که خورش دهد مردمان را از گندم وجو و ميوه، و آفتاب درين ماه در برج جوزا باشد،
تيرماه، اين ماه را بدان تيرماه خوانند که اندرو جو و گندم و ديگر چيزها را قسمت کنند، و تير آفتاب از غايت بلندي فرود آمدن گيرد، و اندرين ماه آفتاب در برج سرطان باشد، و اول ماه از فصل تابستان بود،
مردادماه، يعني خاک داد خويش بداد از برها و ميوها پخته که در وي بکمال رسد، و نيز هوا در وي مانند غبار خاک باشد و اين ماه ميانه تابستان بود و قسمت او از آفتاب مر برج اسد(را) باشد.
شهريورماه، اين ماه را از بهر آن شهريور خوانند که ريو دخل بود يعني دخل پادشاهان درين ماه باشد، و درين ماه برزگران را دادن خراج آسان تر باشد، و آفتاب درين ماه در سنبله باشد و آخر تابستان بود،
مهرماه، اين ماه را از آن مهرماه گويند که مهرباني بود مردمان را بر يکديگر ، از هر چه رسيده باشد از غله و ميوه نصيب باشد بدهند، و بخورند بهم، و آفتاب درين ماه در ميزان باشد، و آغاز خريف بود،
آبان ماه، يعني آبها درين ماه زيادت گردد از بارانها که آغاز کند، و مردمان آب گيرند از بهر کشت، و آفتاب درين ماه در برج عقرب باشد،
آذر ماه، بزبان پهلوي آذر آتش بود، و هوا درين ماه سرد گشته باشد، و بآتش حاجت بود، يعني ماه آتش، و نوبت آفتاب درين ماه مر برج قوس را باشد.
دي ماه، بزبان پهلوي دي ديو باشد، بدان سبب اين ماه را دي خوانند که درشت بود و زمين از خرميها دور مانده بود، و آفتاب در جدي بود، و اول زمستان باشد.
بهمن ماه، يعني اين ماه بهمان ماند و ماننده بود بماه دي بسردي و بخشکي، و بکنج اندر مانده، و تير آفتاب اندرين ماه بخانه زحل باشد بدلو با جدي پيوند دارد.
اسفندارمذماه، اين ماه را بدان اسفندارمذ خوانند که اسفند بزبان پهلوي ميوه بود يعني اندرين ماه ميوها و گياهها دميدن گيرد، و نوبت آفتاب بآخر برجها رسد ببرج حوت،
پس گيومرت اين مدت را بدين گونه بدوانزده بخش کرد، و ابتداء تاريخ بديد کرد، و پس از آن چهل سال بزيست، چون از دنيا برفت هوشنگ بجاي او نشست، و نهصد و هفتاد سال پادشاهي راند، و ديوان را قهر کرد. و آهنگري و درود گري و بافندگي پيشه آورد، و انگبين از زنبور و ابريشم از پيله بيرون آورد، و جهان بخرمي بگذاشت، و بنام نيک از جهان بيرون شد، و از پس او طهمورث بنشست، و سي سال پادشاهي کرد، و ديوان را در طاعت آورد، و بازارها و کوچها بنهاد، و ابريشم و پشم ببافت، و رهبان بزسپ در ايام او بيرون آمد، و دين صابيان آورد، و او دين بپذيرفت، و زنار بر بست، و آفتاب را پرستيد، و مردمان را دبيري آموخت، و او را طهمورث ديو بند خواندندي، و از پس او پادشاهي ببرادرش جمشيد رسيد، و ازين تاريخ هزار و چهل سال گذشته بود، و آفتاب اول روز بفروردين تحويل کرد و ببرج نهم آمد، چون از ملک جمشيد چهار صدو بيست و يکسال بگذشت اين دور تمام شده بود، و آفتاب بفروردين خويش باول حمل باز آمد، و جهان بروي راست گشت، ديوان را مطيع خويش گردانيد، و بفرمود تا گرمابه ساختند، و ديبا را ببافتند، و ديبا را پيش از ما ديو بافت خواندندي اما آدميان بعقل و تجربه و روزگار بدينجا رسانيده اند که مي بيني، و ديگر خرد را بر اسب افگند تا استر پديد آمد، و جواهر از معادن بيرون آورد، و سلاحها و پيرايها همه او ساخت، و زر و نقره و مس و ارزيز و سرب ازکانها بيرون آورد، و تخت و تاج و ياره و طوق انگشتري او کرد. و مشک و عنبر و کافور و زعفران و عود و ديگر طيبها او بدست آورد، پس درين روز که ياد کرديم جشن ساخت و نوروزش نام نهاد، و مردمان را فرمود که هر سال چون فروردين نو شود آن روز جشن کنند، و آن روز نو دانند تا آنگاه که دور بزرگ باشد، که نوروز حقيقت بود، و جمشيد در اول پادشاهي سخت عادل و خداي ترس بود، و جهانيان او را دوست دار بودند و بدو خرم، و ايزد تعالي او را فري و عقلي داده بود که چندين چيزها بنهاد و جهانيان را بزر و گوهر و ديبا و عطرها و چهار پايان بياراست، چون از ملک او چهارصدو اند سال بگذشت ديو بدو راه يافت، و دنيا در دل او شيرين گردانيد، و در دنيا در دل کسي شيرين مباد، مني در خويشتن آورد، بزرگ منشي و بيدادگري پيشه کرد ، و از خواسته مردمان گنج نهادن گرفت، جهانيان ازو برنج افتادند، و شب و روز از ايزد تعالي زوال ملک او ميخواستند، آن فر ايزدي ازو برفت، تدبيرهاش همه خطا آمد، بيوراسپ که او را ضحاک خوانند از گوشه اي در آمد، و او را بتاخت، و مردمان او را ياري ندادند از انک ازو رنجيده بودند، بزمين هندوستان گريخت، بيوراسپ بپادشاهي بنشست و عاقبت او را بدست آورد و پاره بدونيم کرد، و بيوراسپ هزار سال پادشاهي کرد، باول دادگر بود و بآخر بي داد گشت، و هم بگفتار و بکردار ديو از راه بيفتاد، و مردمان را رنج مي نمود، تا افريدون از هندوستان بيامد و او را بکشت و بپادشاهي بنشست، و افريدون از تخم جمشيد بود و پانصد سال پادشاهي کرد، چون صد و شصت و چهار سال از ملک افريدون بگذشت دور دوم از تاريخ گيومرت تمام شد، و او دين ابراهيم عليه السلام پذيرفته بود، و پيل و شير و يوز را مطيع گردانيد، و خيمه و ايوان او ساخت، و تخم و درختان ميوه دار و نهال و آبهاء روان در عمارت و باغها او آورد، چون ترنج و نارنج و بادرنگ و ليمو و گل و بنفشه و نرگس و نيلوفر و مانند اين در بوستان آورد، و مهرگان هم او نهاد و همان روز که ضحاک را بگرفته و ملک بر وي راست گشت جشن سده بنهاد ، و مردمان که از جور و ستم ضحاک برسته بودند پسنديدند، و از جهت فال نيک آن روز را جشن کردندي، و هر سال تا امروز آيين آن پادشاهان نيک عهد در ايران و توران بجاي ميآرند، چون آفتاب بفروردين خويش رسيد آن روز آفريدون بنوجشن کرد، و از همه جهان مردم گرد آورد، و عهدنامه نبشت، و گماشتگان را داد فرمود، و ملک بر پسران قسمت کرد ترکستان از آب جيحون تا چين و ماچين تور را داد، و زمين روم مرسلم را ، و زمين ايران و تخت خويش را بايرج داد، و ملکان ترک و روم و عجم همه از يک گوهرند و خويشان يکديگرند و همه فرزندان آفريدون اند و جهانيان را واجبست آيين پادشان بجاي آوردن، از بهر آنک از تخم وي اند، و چون روزگار او بگذشت و آن ديگر پادشاهان که بعد ازو بودند تا بروزگار گشتاسپ، چون از پادشاهي گشتاسپ سي سال بگذشت زردشت بيرون آمد، و دين گبري آورد، و گشتاسپ دين او بپذيرفت و بران مي (رفت)، و از گاه جشن افريدون تا اين وقت نهصد و چهل سال گذشته بود، و آفتاب نوبت خويش بعقرب آورد، گشتاسپ بفرمود تا کبيسه کردند و فروردين آن روز آفتاب باول سرطان گرفت و جشن کرد، و گفت اين روز را نگاه داريد و نوروز کنيد که سرطان طالع عملست، و مر دهقانان را و کشاورزان را بدين وقت حق بيت المال دادن آسان بود، و بفرمود که هر صد و بيست سال کبسه کنند تا سالها بر جاي خويش بماند و مردمان اوقات خويش بسرما و گرما بدانند، پس آن آيين تا بروزگار اسکندر رومي که او را ذوالقرنين خوانند بماند، و تا آن مدت کبيسه نکرده بودند و مردمان هم بران ميرفتند، تا بروزگار اردشير پاپکان، که او کبيسه کرد و جشن بزرگ داشت و عهدنامه بنوشت، و آن روز(را نوروز) بخواند، و هم بران آيين ميرفتند تا بروزگار نوشين روان عادل، چون ايوان مداين تمام گشت نوروز کرد و رسم جشن بجا آورد چنانک آيين ايشان بود، اما کبيسه نکرد، و گفت اين آيين بجا مانند تا بسر دور که آفتاب باول سرطان آيد تا آن اشارت (که) گيومرت و جمشيد کردند از ميان برخيزد، اين بگفت و ديگر کبيسه نکرد تا بروزگار مامون خليفه، او بفرمود تا رصد بکردند و هر سالي که آفتاب بحمل آمد نوروز فرمود کردن، و زيج ماموني برخاست و هنوز از آن زيج تقويم ميکنند، تا بروزگار المتوکل علي الله، متوکل وزيري داشت(نام او محمد بن عبدالملک، او را گفت افتتاح خراج در وقتي ميباشد که مال دران وقت از غله دور باشد و مردمان را رنج ميرسد، و آيين ملوک عجم چنان بوده است که کبيسه کردند تا سال بجاي خويش باز آيد، و مردمان را بمال گزاردن رنج کمتر رسد چون دست شان بارتفاع رسد. متوکل اجابت کرد و کبيسه فرمود، و آفتاب را از سرطان بفروردين باز آوردند و مردمان در راحت افتادند و آن آيين بماند، و پس از آن خلف بن احمد امير سيستان کبيسه ديگر بکرد که اکنون شانزده روز تفاوت از آنجا کرده است، و سلطان سعيد معين الدين ملکشاه را انارالله برهانه ازين حال معلوم کرد. بفرمود تا کبيسه کنند و سال را بجايگاه خويش باز آرند، حکماء عصر از خراسان بياوردند. و هر آلتي که رصد را بکار آيد بساختند از ديوار و ذات الحلق و مانند اين، و نوروز را بفرودين بردند و ليکن پادشاه را زمانه زمان نداد و کبيسه تمام ناکرده بماند، اينست حقيقت نوروز و آنچ از کتابهاي متقدمان يافتيم و از گفتار دانايان شنيده ايم، اکنون بعضي از آيين ملوک عجم ياد کنيم بر سبيل اختصار، و باز بتفصيل نوروز باز گرديم بعون الله و حسن توفيقه،
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#63
Posted: 27 Jul 2014 20:27
اندر آيين پادشاهان عجم
ملوک عجم ترتيبي داشته اند در خوان نيکو نهادن هر چه تمامتر بهمه روزگار، و چون نوبت بخلفاء رسيد در معني خوان نهادن نه آن تکلف کردند که وصف توان کرد، خاصه خلفاء عباسي از اباها و قليها و حلواهاء گوناگون و فقاع حرو اينان (نهادند و پيش ازيشان نبود. و اغلب حلواهاء نيکو چون هاشمي و صابوني و لوزينه و اباها و طبيخهاي نافع هم خلفاء بني عباس نهادند، و آن همه رسمهاء نيکو ايشان را از بلند همتي بود، و ديگر آيين ملوک عجم اندر داد دادن و عمارت کردن و دانش آموختن و حکمت ورزيدن و دانا آن را گرامي داشتن همتي عظيم بوده است، و ديگر صاحب خبران را در مملکت بهر شهري و ولايتي گماشته بودندي تا هر خبري که ميان مردم حادث گشتي پادشاه را خبر کردندي، تا آن پادشاه بر موجب آن فرمان دادي، و چون حال چنين بودي دستهاء تطاول کوتاه بودي و عمال بر هيچ کس ستم نيارستندي کردن، و يک درم از کس بناحق نتوانستندي ستدن، و غلامان بيرون از قانون قرار و قاعده هيچ از رعايا نيارستندي خواست، و خواسته و زن و فرزند مردمان در امن و حفظ بودي و هر کس بکار و کسب خويش مشغول بودندي از بيم پادشاه، و ديگر نان پاره که حشم را ارزاني داشتند ازو باز نگرفتندي، و بوقت خويش بر عادت معهود سال و ماه بدو ميرسانيدندي، و اگر کسي در گذشتي و فرزندي داشتي که همان کار و خدمت توانستي کردن نان پدر او را ارزاني داشتندي، و ديگر بر کار عمارت عظيم حريص و راغب بودندي، و هر پادشاه که بر تخت مملکت بنشستي شب و روز دران انديشه بودي که کجا آب و هواي خوش است تا آنجا شهري بنا کردندي، تا ذکر او در آبادان کردن مملکت در جهان بماندي، و عادت ملوک عجم و ترک و روم که از نژاد آفريدون اند چنان بودست که اگر پادشاهي سرايي مرتفع بنا افگندي يا شهري ياديهي يا رباطي يا قلعه اي، يا رود براندي، و آن بنا در روزگار او تمام نشدي پسر او(و) آن کس که بجاي او بنشستي بر تخت مملکت، چون کار جهان بروي راست گشتي، بر هيچ چيز چنان جد ننمودي که آن بناء نيم کرده آن پادشاه تمام کردي، يعني تا جهانيان بدانند که ما نيز بر آبادان کردن جهان و مملکت همچنان راغبيم، اما پسر پادشاه درين معني حريص تر بودي از جهت چند سبب را، گفتي بر پسر فريضه تر که نيم کرده پدر خويش را تمام کند که چون تخت پادشاهي پدر ما را باشد سزاوارترم، و ديگر گفتي پدرم اين عمارت يا از جهت آباداني جهان همي کرد. يا از بلند همتي و نام نيکو، يا از جهت تقربالله تعالي، يا از جهت نزهت و خرمي، مرا نيز آباداني مملکت همي بايد، و همت بزرگ دارم، و رضا و خشنودي خداي تعالي همي خواهم، و نزهت و خرمي دوست دارم، پس در تمام کردن بنا فرمان دادي، و بجد بايستادي تا آن شهر و بنا تمام گشتي، و اگر بردست او تمام نشدي ديگر که بجاي او نشستي تمام (کردي)، و مردمان آن پادشاه را مبارک و ارجمند داشتندي، گفتندي خداي تعالي اين بنا بر دست او تمام گردانيد، و ايوان کسري بمداين که شاپور ذوالاکتاف بنا افگند و از بعد او چند پادشاه عمارت همي کردند تا بر دست نوشين روان عادل تمام شد، و پل انديمشک همچنين، و مانند اين بسيارست، ديگر عادت ملوک عجم آن بوده است که هر کس پيش ايشان چيزي بردي، يا مطربي سرودي گفتي، يا سخني نيکو گفتي در معاني که ايشان را خوش آمدي، گفتندي زه، يعني احسنت، چنانک زه بر زبان ايشان برفتي از خزينه هزار درم بدان کس دادندي، و سخن خوش بزرگ داشتندي، و ديگر عادت ملوک عجم چنان بودي که از سر گناهان در گذشتندي الا از سه گناه، يکي آنک راز ايشان آشکارا کردي. و ديگر آن کس که يزدان را ناسزا گفتي، و ديگر کسي(که) فرمان را در وقت پيش نرفتي و خوار داشتي، گفتند هرک راز ملک نگاه ندارد اعتماد ازو برخاست و هر که يزدان را ناسزا گفت کافر گشت، و هر که فرمان پادشاه را کار نبندد با پادشاه برابري کرد و مخالف شد، اين هر سه را در وقت سياست فرمودندي، و گفتندي هر چيز که پادشاهان دارند از نعمتهاي دنيا مردمان ديگر دارند، فرق ميان پادشاهان و ديگران فرمان روايي است، چون پادشاه چنان باشد که فرمانش بر کار نگيرند چه او و چه ديگران، و ديگر در بيابانها و منزلها رباط فرمودندي و چاههاي آب کندندي، و راهها از دزدان و مفسدان ايمن داشتندي، و هر کسي را رسمي و معيشتي فرمودندي، و هر سال بدو رسانيدندي بي تقاضا، و اگر کسي از عمال چيزي بر ولايتي يا ديهي بيرون از قرار قانون در افزودي آن عمل بدو ندادندي بلک او را مالش دادندي تا کسي ديگر آن طمع نکردي که زيادت(از) مردم بستاند و ملک خراب گردد، و هر که از خدمتگاران خدمتي شايسته بواجب بکردي در حال او را نواخت و انعام فرمودندي بر قدر خدمت او تا ديگران بر نيک خدمتي حريص گشتندي، و اگر از کسي گناهي و تقصيري آمدي بزودي تاديب نفرمدندي، از جهت حق خدمت او را بزندان فرستادندي، تا چون کسي شفاعت کردي عفو فرمودندي، ازين معني بسيارست اگر همه ياد کنيم دراز گردد، اين مقدار کفايت باشد، اکنون بذکر نوروزنامه که مقصود ازين کتابست باز گرديم،
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#64
Posted: 27 Jul 2014 20:29
آمدن موبد موبدان و نوروزي آوردن
آيين ملوک عجم از گاه کيخسرو تا بروزگار يزد جرد شهريار که آخر ملوک عجم بود چنان بوده است که روز نوروز نخست کس از مردمان بيگانه موبد موبدان پيش ملک آمدي با جام زرين پرمي، و انگشتري، و درمي و ديناري خسرواني، و يک دسته خويد سبز رسته، و شمشيري، و تير و کمان، و دوات و قلم، واسپي، و بازي، و غلامي خوب روي، و ستايش نمودي و نيايش کردي او را بزبان پارسي بعبارت ايشان، چون موبد موبدان از آفرين بپرداختي پس بزرگان دولت درآمدندي و خدمتها پيش آوردندي،
آفرين موبد موبدان بعبارت ايشان
شها بجشن فروردين بماه فروردين آزادي کزين بردان و دين کيان، سروش آورد ترا دانايي و بينايي بکارداني، و دير زيو باخوي هژير، و شاد باش بر تخت زرين، و انوشه خور بجام جمشيد، و رسم نياکان در همت بلند و نيکوکاري و ورزش داد و راستي نگاه دار، سرت سبزباد و جواني چو خويد، اسپت کامگار و پيروز، و تيغت روشن و کاري بدشمن، و بازت گيرا (و) خجسته بشکار، و کارت راست چون تير، و هم کشوري بگيرنو، بر تخت بادرم و دينار، پيشت هنري و دانا گرامي، و درم خوار، و سرايت آباد، و زندگاني بسيار،
چون اين بگفتي چاشني کردي و جام بملک دادي، و خويد در دست ديگر نهادي. و دينار و درم در پيش تخت او بنهادي، و بدين آن خواستي که روز نو و سال نو هرچه بزرگان اول ديدار چشم برآن افگنند تا سال ديگر شادمان و خرم با آن چيزها در کامراني بمانند، و آن بريشان مبارک گردد، که خرمي و آباداني جهان درين چيزهاست که پيش ملک آوردندي، اکنون فايده و صفت و خاصيت زر آغاز کنيم و سخن از وي گوييم که زر شاه همه گوهرهاء گدازنده است و زينت ملوک چنانکه گفته اند،
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#65
Posted: 27 Jul 2014 20:45
اندر ياد کردن زر و آنچه واجب بود درباره او
زر اکسير آفتابست و سيم اکسيرماه، و نخست کس که زر و سيم از کان بيرون آورد جمشيد بود، و چون زر و سيم از کان بيرون آورد فرمود تا زر را چون قرصه آفتاب گرد کردند، و بر هر دو روي صورت آفتاب مهر نهادند، و گفتند اين پادشاه مردمانست اندرين زمين چنانک آفتاب اندر آسمان، و سيم را چون قرصه ماه کردند، و بر هر دو روي صورت ماه مهر نهادند، و گفتند اين کدخداي مردمانست اندر زمين چنانک ماه اندر آسمان، و مر زر را که خداوند کيمياست شمس نهار الجد خوانده اند يعني آفتاب روز بخت و مر سيم را قمر ليل الجد يعني ماه و شب، و مرواريد را کوکب سماء الغني يعني ستاره آسمان توانگري، و گروهي زيرکان مر زر را نارشتاء الفقر خوانده اند يعني آتش زمستان درويشي. و گروهي ـح ـح قلوب الاجله يعني خرميهاء دل بزرگان، گروهي نرجس روضه الملک يعني نرگس بوستان شاهي، و گروهي قره عين الدين يعني روشنايي چشم دين، و شرف زر بر گوهرهاء گدازنده چنان نهاده اند که شرف آدمي بر ديگر حيوانات، و از خاصيتهاء زر يکي آنست که ديدار وي چشم را روشن کند، و دل را شادمان گرداند، و ديگر آنک مرد را دلاور کند، و دانش را قوت دهد. و سديگر آنک نيکويي صورت افزون کند، و جواني تازه دارد، و بپيري دير رساند، و چهارم عيش را بيفزايد، و بچشم مردم عزيز باشد، و از بزرگي (اي) که زر را داشته اند ملوک عجم دو چيز زرين کسي را ندادندي يکي جام و ديگر رکاب، و در خواص چنان آورده اند که کودک خرد را چون بدارودان زرش شيردهند آراسته سخن آيد، و بر دل مردم شيرين آيد، و بتن مردانه، و ايمن بود از بيماري صرع، و در خواب نترسد، و چون بميل زرين چشم سرمه کنند از شب کوري و آب دويدن چشم ايمن بود، و در قوت بصر زيادت کند و خلاخل زرين چون بر پاي بازبندند بر شکار دليرتر و خرمتر رود، و هر جراحتي که بزر افتد زود به شود وليکن سر بهم نيارد و از بهر اين زنان بزرگان دختران و پسران خويش را گوش بسوزن زرين سوراخ کنند تا آن سوراخ هرگز سر بهم نيارد، و بکوزه زرين آب خوردن از استسقا ايمن بود و دل را شادمانه دارد، و ازين سبب اطبا بمفرح اندر زر و سيم و مرواريد افگنند و عود و مشک و ابريشم، بحکم آنک هر ضعفي که دل را افتد از غم يا انديشه آن را بگوهر زر و سيم توان برد، و آنچ از جهت انقباض افتد بمشک و عود و ابريشم بصلاح توان آورد، و آنچه از غلبه خون افتد بکهربا وند، و آنچه از سطبري خون افتد بمرواريد و ابريشم،
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#66
Posted: 27 Jul 2014 20:46
اندر علامت دفينها
هر زميني که درو گنجي يا دفيني باشد آنجا برف پاي نگيرد و بگدازد، و ازعلامتهاء دفين يکي آنست که چون زميني خراب باشد بي کشتمند و اندران سپر غمي رسته بود بدانند که آنجا دفين بود، و چون شاخ کنجد بينند يا شاخ بادنجان بدامن کوه که از آباداني دور بود بدانند که آنجا دفينست، و چون زميني شورناک باشد و بران بقدر يک پوست گاو خفتن خاک خوش باشد يا گلي که مهر را شايد بدانند که آنجا دفينست، و چون انبوهي کرگسان بينند و آنجا مردار نباشد بدانند که آنجا دفينست، و چون باراني آيد و بر پاره اي زمين آب گرد آيد بي آنک مغاکي باشد بدانند که آنجا دفينست، و چون بزمستان جايگاهي بينند که برف پاي نگيرد و زود ميگدازد و ديگر جايها بر حال خويش باشد بدانند که آنجا دفينست، و چون سنگي بينند لعرر و چنانک روغن برو ريخته اند و باران و آب که بروي آيد بوي اندر نياويزد و تري نپذيرد بدانند که آنجا دفينست، و چون تذرو را بينند و دراج را که هر دو بيک جا فرو مي آيند و نشاط و بازي ميکنند، يا مگس انگبين بينند بي وقت خويش که بر موضعي گرد آيند، يا درختي بينند که از جمله شاخهاء او يک شاخ بيرون آمد جداگانه روي سوي جايي نهاده و از همه شاخها افزون باشد بدانند که آنجا دفينست، اين همه زيرکان بچاره نشان کرده اند تا بوقت حاجت بر سر اين دفينه توانند آمد، و هر که زر را بي آنک در خنبره يا چيزي مسين يا آبگينه نهد همچنان در زير زمين دفن کند چون بعد از سالي بر سر آن رود زر را باز نيابد پندارد که کسي برده است، ندزديده باشند ليکن بزير زمين رفته باشد، از بهر آنک زر گران باشد هر روز فروتر همي رود تا بآب سد. و اندر قوت زر حکايتها اندکي ياد کنيم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#67
Posted: 27 Jul 2014 20:47
حکايت
روزي نوشين روان بباغ سراي اندر حجام را بخواند تا موي بردارد، چون حجام دست بر سر وي نهاد گفت اي خدايگان دختر خويش بزني بمن ده تا من دل (تو) از جهت قيصر فارغ گردانم، نوشين روان با خود گفت اين مردک چه ميگويد، ازان سخن گفتن وي عجب داشت وليکن از بيم آن استره که حجام بدست داشت هيچ نيارست گفتن، جواب داد چنين کنم تا موي نخست برداري، چون موي برداشت و برفت بزرجمهر را بخواند و حال با وي بگفت، بزرجمهر بفرمود تا حجام را بياوردند، وي را گفت تو بوقت موي برداشتن با خدايگان چه گفتي، گفت هيچ نگفتم، فرمود تا آن موضع را که حجام پاي بروي داشت بکندند، چندان مال يافتند که آن را اندازه نبود، گفت اي خدايگان آن سخن که حجام گفت نه وي گفت چه اين مال گفت، برانچه دست بر سر خدايگان داشت و پاي بر سر اين گنج، و بتازي اين مثل را گويند من يري الکنز تحت قدميه يسال الحاجه فوق قدره،
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#68
Posted: 27 Jul 2014 20:51
حکايت
بپنا خسرو برداشتند اين خبر که مردي بآمل (زميني) خريد ويران و برنجستان کرد اکنون ازان زمين برنج مي خيزد که هيچ جاي چنان نباشد و هر سال هزار دينار ازان بر مي خيزد، پناخسرو آن زمين را بخريد بچندانک بها کرد، و بفرمود تا آن زمين را بکندند، چهل خم دينار خسرواني بيافت اندران زمين، و گفت قوت اين گنج بود که اين برنجستان برين گونه ميدارد.
حکايت
از دوستي شنيدم که مرا بر قول او اعتماد بودي که ببخارا زني بود ديوانه که زنان وي را طلب کردندي و با او مزاح و بازي کردند، و از سخن او خنديدندي، روزي در خانه اي جامهاء ديباش پوشانيدند، و پيرايهاء زر و جوهر برو بستند، و گفتند ما ترا بشوهر خواهيم داد، آن زن چون دران(زر) و جوهر نگريد، و تن خويش را آراسته ديد، آغاز سخن عاقلانه کرد چنانکه مردم را گمان افتاد که وي بهتر گشت از ديوانگي، جدا کردند بهمان حال ديوانگي باز شد، و گويند که بزرگان چون با زني يا کنيزکي نزديکي خواستندي کردن کمر زرين بر ميان بستندي، و زن را فرمودندي تا پيرايه بر خويشتن کردي، گفتندي چون چنين کني فرزند دلاور آيد و تمام صورت و نيکو روي و خردمند، و شيرين بود در دل مردمان، و چون پسري زادي درستي زر و سيم بر گهواره او بجنبيدي، گفتندي کدخداي مردمان اين هر دو اند.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#69
Posted: 27 Jul 2014 21:07
ياد کردن انگشتري و آنچه واجب آيد درباره او
انگشتري زينتي است سخت نيکو و بايسته انگشت، و بزرگان گفته اند نه از مروت باشد که بزرگان انگشتري ندارند، و نخستين کسي که انگشتري کرد و بانگشت در آورد جمشيد بود، وچنين گفته اند که انگشت بزرگان بي انگشتري چون نورست بي علم، و انگشتري مر انگشت را چون علمست مرميان را، و ميان با کمر نيکوتر آيد، و انگشتري در انگشت بزرگان خبر را بود بر مروت تمام وراي قوي و عزيمت درست، چه هر کرا مروت تمام بود خويشتن ار از مهر بي بهره ندارد، و چون براي قوي بود بي عزيمت نبود، و چون با عزيمت درست بود بي مهر نبود، چه نامه بزرگان بي مهر از ضعيفي راي و سست عزمي بود، و خزانه بي مهر از خوارکاي و غافلي بود، و از جهت آنک سليمان عليه السلام انگشتري ضايع کرد ملک از وي برفت، شرف آن مهر را بود که بر وي بود نه انگشتري را، و پيغامبر صلي الله عليه و سلم انگشتري بانگشت اندر آورد، و نامها که فرستادي بهر ناحيتي بمهر فرستادي، سبب آن بود که نامه او بي مهر بپرويز رسيد پرويز ازان درخشم شد نامه را بر نخواند و بدريد، و گفت نامه بي مهر چون سر بي کلاه بود و سر بي کلاه انجمن را نشايد، و چون نامه مهر ندارد هر که خواهد بر خواند و جون مهر دارد آن کس خواند که بدو فرستاده باشند، و خردمندان گفته اند که تيغ و قلم هر دو خادمان انگشتري ملک اند، که ملک ايشان بگيرند و راست کنند در زير حکم انگشتري ملک اندر آيد، که تا وي نخواهد ايشان بوي نرسند. و هر زنيتي که مردم را بود شايد که بوقتي باشد و بوقتي نباشد مگر زينت انگشتري، و بهيچ وقت نبايد که بي وي بود، چه وي زينت انگشت است که بوي يکي گيرند که رهنموني بود بر يگانگي ايزد جل جلاله، و اين زينت مرورا چون کرامتيست از خاصيت اين حال. و اين همچنانست چون مبارزي که هنري بنمايد و بدان سبب ببزرگي نزديک گردد که وي را کرامتي کند کز ياران ديگر بدان کرامت جدا گردد، و طوق زرين در گردن وي کند يا کمر زرين دهد تا بر ميان بندد، چه هنرکي نموده باشد، و انواع انگشتري بسيارست وليکن ملوک را بجز دو نگينه روا نبود داشتن، يکي ياقوت که از گوهرهاست قسمت آفتابست، و شاه گوهرهاء ناگدازه است، و هنر وي آنک شعاع دارد و آتش بر وي کار نکند، و همه سنگها ببرد مگر الماس را، و نيز خاصيتش آنک و باو مضرت تشنگي باز دارد، و در خبر چنان آمده است که پيغامبر عليه السلام آن وقت که بمدينه بود و حرب خندق خواست کردن در مدينه و با افتاده بود، مصطفي عليه السلام ياقوتي با خويشتن داشت بقيمت افزون از دو هزار دينار، و ديگر از پيروزه از بهر نامش را و از بهر عزيزي و شيريني ديدارش، و خاصيتش آنک چشم زدگي باز دارد، و مضرت ترسيدن در خواب، و مر انگشتري را بعلامت فال و تعبير رويا علامتهاست و دران سخنها گفته اند، ملوک را بولايت و ملک گزارش کنند، و ديگر مردمان را بر عمل و صناعت، و گروهي را بر کرامت بزرگان، و گروهي را بر عافيت آنچه بوي در باشند،
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#70
Posted: 27 Jul 2014 21:09
حکايت
گويند اسکندر رومي پيش از انک گردجهان بگشت خوابهاء گوناگون ميديد که همه راه بدان ميبرد که اين جهان او را شود، و از ان خوابها يکي آن بود که جمله جهان يکي انگشتري شدي و بانگشت وي اندر آمدي وليکن او را نگين نبودي، چون از ارسططاليس بپرسيد گفت اين جهان همه ملک تو گردد و ترا بس ازان برخورداري نبود، چه انگشتري ولايتست تو نگين سلطان وي،
حکايت
گويند يزدجرد شهريار روزي نشسته بود بردکان باغ سراي و انگشتري پيروزه در انگشت داشت، تيري بيامد و برنگينه انگشتري زد و خرد بشکست و از وي بگذشت و بزمين در نشست، و کس ندانست که آن تير از کجا آمد هر چند تجسس کردند پديد نيامد، وي ازان غمناک و بانديشه شد که اين چه شايد بود، چون از دانايان و نديمان خويش بپرسيد کس آن تاويل نمي دانست، و آنک لختي دانست نيارست گفت، پس ازان بس روزگار نيامد که بمرد، ملک از خاندان او برفت،
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟