انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 3 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

کارو


مرد

 
چقدر سخته جدایی منم دارم خدایی


تو كه نبودی گریه دمسازم بود
وقتی بودی خوبیت آغوش بازم بود
چقدر خونه تاریك و بیصدا بود
دریچه پهن قلبم باریك و بی‌ندا بود
راستی قناریهام دیگه نمیخونن
برام توی كوچیكترین قفس
خودشونو زندونی كردن برام
چون تو نبودی حالیه
یكی پیدا نمیشه همدل من شه
توی این راه مهیب همسفرم شه
میدونسیتی باغچه دیگه گل نمیداد
حیاطشم بی تو صفایی نمیداد
بار اولم بودش كه ناله و زاری زدم
به كسی حرفی نگفتم تموم حرفام نگفته‌اس
از سكوت كردنش مردم تموم حرفامو خوردم
خیلی سخته كه دست من لمس نكنه دست تو
رو دست و پام سست و فلج شه واسه تو
چون تون نبودی حالیته
آدمای خوب و بد دیگه یكی شدن برام
آب و رنگشونم دیگه یكی شد برام
آب و رنگشونم دیگه بی رنگ شد برام
در بهار تابش خورشید ملایم دیگه سوزان برام
برا من میون پاییز و بهار فرقی نداره
میدونم تو خواب كه بهار روی ماه ‌تو بیاره
ای خدا ای خدا از تو میخوام اسیر و مجنونش شم
دیگه از بیهوده دویدن خسته شدم
دیگه از بیهوده پریدنم خسته شدم
میدونی چون تو نبودی حالیته
خیلی بی انصافم كه بارون رحمت خدا خسته شدم
خیلی بی انصافم كه كاراو حكمت خدا خسته شدم
برا من خونه بدونه تو قفس شده
برا من زندگی بی نفس شده
مثل اون پرنده كه دیوونه شده
مثل اون موجود منگی كه بدونه لونه شده
تو میخوای منو ویرون بكنی
تو میخوای مثل یه شیر منو زخمی بكنی
تو میخوای پرنده رو از تو آشیونه‌اش بیرون بكنی
من میگم تو میخوای با من اینجور بكنی
تو میگی نه من میگم چون تو نبودی حالیته
برا من دیگه شبا ستاره‌ای دیده نمیشه
برا من دیگه تو قلب جوونه عشق روییده نمیشه
میدونستی كه دیگه دنیا برام تیره و تاره
میدونستی كه دیگه مردن برام دین و راهه
دیگه عاقل نمیشم دیگه بالغ نمیشم
دیگه از حرفای تو سیر نمیشم
اینو بدون اگه خدا تمام دنیارم بده جایی نیست
اینو بدون اگه خدا تموم كارارم كنه دیگه راهی نیست
اینو بدون اگه خدا بهشتشم به من بده صفایی نیست
اینو بدون چون تو نبودی حالیته
من دیگه مثل قدیم منتظر عید نوروز نبودم
اینو بدون مثل قدیم منتظر عمو نوروز نبودم
ای بی زبون تو رو باید توی رویا ببینم
تو رو باید تو خواب و خیالم ببینم
كی میگه باید یه سراب توی راه عشقم ببینم
یا كه باید یه عذابه توی وجدان ببینمژ
میدونی عشق تو كورم كرد
عاقبت پیرم كرد در آخر از زندگی سیرم كرد
چرا كه تو نیستی یه خیالی واسه من
توی این بازی هستی تو محالی
یكی پیدا نمیشه همدل من شه
توی این راه مهیب همسفرم شه
نگو بار گران بودیم و رفتیم
نگو نامهربان بودیم و رفتیم
نگو اینها دلیل محكمی نیست
بگو با دیگران بودیم و رفتیم
كبوتر نباش كه تو دل آسمان پرواز كني / آسمان باش تا كبوتري در دلت پرواز كند...
     
  
مرد

 
شکوه ی ناتمام

ای آسمان ! باور مکن ، کاین پیکره محزون منم
من نیستم ! من نیستم
رفت عمر من ، از دست من
این عمر مست و پست من
یک عمر با بخت بدش بگریستم ، بگریستم
لیک عمر پای اندرگلم
باری نپسرید از دلم
من چیستم ؟ من کیستم
     
  
زن

 
وصیت نامه کارو


خدا حافظ .. خدا حافظ ای عشقهای سر گردان .. ای سایه های زندگی از یاد رفته ی در بدرم !
خدا حافظ ... ای خاطرات گذشته :ای خاکستر آتش آرزوهای دل مادر مرده ی بی پدرم.....
خدا حافظ ... من رفتم ! ...


حتی تصورش امکان نا پذیر است !... در بیست وهشت سالگی، بدون احساس کوچکترین نا سلا متی
انتظار مرگ بلا فاصله کشیدن!...
باور کنید با شما هستم شما ای کسانی که سعادت بشری را در سیاه چال جهل و بی خبری زنجیر کرده اید باور کنید ، من با سالهایی که طبیعت به من داده است، بیست و هشت ساله ام .. اما برطبق سالهایی که گرسنگی و
فلاکت ملت من به من دادن!دویست و هشتاد سال دارم !.. وای از این زندگی1..در دویست و هشتادمین سال
زندگی خود، یعنی همین امشب من احساس می کنم که رفتنی هستم ..و من که رفتنی هستم می دانم که پس از مرگ من هیچکدام از کسان من ،و دوستان واقعی من ، قدرت به خاک سپاری منو ندارند!...بنابر این حساب من با گور کن قبرستان پاک است!...
گور کن:انسان تیره بخت تیره روزی،که خوراک فرزند لختش ، شیون کلنگ فرو رفته در خاک است...اما میدانم که پس از مرگ من ثروتمندی از میان ثروتمندان شهر ما پیدا خواهد شد،که لاشه ی مرا بخاطراضافه کردن شهرتی بر شهرتهای کذایی خود، به خاک بسپارد!...
اما نه ای ثروتمندان محترم ! لطفا مرا با پول خود به خاک نسپارید!... لاشه ی مرا با کارد آشپزخانه رنگ ورو رفته مان، که قلم تراش شبهای نویسندگی من است ،در هم بدرید! و پاره های سرگردان لاشه مرا در پست ترین نقاط این شهر،به سگها بسپارید!...من میخواهم از لاشه ی من چند سگ گرسنه سیر شود..شما آدمکهای کمتر از سگ،که هیچ انسان گرسنه ی از درگاهنان سیر نشد!...
فکر میکنم وصیت نامه من همین جا خاتمه پیدا میکند... ولی نه من کلی حرف دارم ..می خواهم در واپسین دم زندگی،این زندگی که همش، شکست بود پشت شکست!جنون پشت جنون!مرگ پشت مرگ !این زندگی شالوده ی بخون آلوده ی تن فرسوده بد فرجامم ، که درخت بی ریشه ای بود، فاقد بارو شکسته شاخ و پژ مرده برگ:در واپسین دم این زندگی میخواهم کمی حرف بزنم !...
با چه کسی برای چه کسی این را نمی دانم ..آنچه مسلم است ،باید به فرمان این قلب پیر و بیمارم ،به هر زبان که هست نظم یا نثر، بدو خوب، هر چه در دل دارم ،در آخرین لحظات ، آخرین پرده ی این درام وحشت انگیز ،بسرو روی مفسده جوی آسمان بزنم !..
من امشب مهمان خانه خانه گم کرده ی آسمان و مهماندار مردگان بیصا حب زمینم !.. و علت گم کردن راه سرائی که من در آن برای همیشه مخمانم ، اینست که میزبان محترم من ، نقشه ی راه بقول افسانه پردازان پشت هم انداز ، نقش بسته است برجبینم . و این گناه من نیست که نمیتوانم ، بدون داشتن آینه، پیشا نی خود را ببینم ..و به آینه هم نمیتوانم نگاه کنم ،چون حاضر نیستم ، حتی برای یک لحظه ی فانی ، جفتی چون خودم ، دیوانه و دیوانه پرست ، برای خود بیافرینم !...
هم زمین مرا میشناسد هم آسمان.. نه مرید این بودم نه عبید آن!سپیدی آنرا در سیاهی این میجستم و سیاهی این را در سپیدی آن...ولی در آخرین لحظات زندگی من ،هیچ کدام از اینها مطرح نیست:تنها یک موضوع مورد نظر است...و من فرمان میدهم که ای عقلا .. اضافه کنید ..شماره ی دیوانگان من احساس میکنم که وصیت نامه ی خود را در عین دیوانگی مینویسم و این .. سعادت من است اگر عاقل بودم خجالت می کشیدم حرف راست بزنم ولی دیوانه ام و بنابراین نسبت به هرچه مربوط به عقل است و دروغ یکباره دیوانه ام
من می میرم ... اما مرگ من مرگ زندگی من نیست ، مرگ من انتقامی است که زندگی من از جعل کننده نام خودش را می گیرد من می میرم تا زندگی زیر دست و پای مرگ نمیرد مرگ من عصیان یک زندگی است که نمی خواهد بمیرد در تمام مدتی که زندگی کردم، قسم به سردی این تابوت سردم ، قسم به این روح آواره ایی که بر سر خود می کوبد، در سرگردانی این تن مرده بی کفنم ...
در سراسر زندگی، حتی یک لحظه نتوانستم به خودم بقبولانم که این موجود زنده ای که با پای من، به جای من، برای من راه می رود، منم! و من اینک با مرگ نابهنگام خود می خواهم گور سایه ای را که در سراسر زندگی دنبال من بوده است و مربوط به تن من نیست در سایه خاکی که مربوط به تن من است بکنم! زندگی من یک کاسه خون بود یک کاسه خون بی دریغ که زیر پای هوس نامردان شکست زنگی من پس مانده خاکستر آتش کاروان مرگ بود خاکستری که در بستر یک شب نومید بر سر ایده آل شوریده سرم نشست. زندگی من شب بود شب سحر نامیده، سحر دمیده سحر ناپذیر ورق بر باد رفته ای بود به طراوت شیرازه گسیخته یک زندگی فقیر زندگی من تازیانه سکوت بود بر ستون فقرات فریاد... فریاد... سکوت ناپذیر یک مشت احساسات عاصی زنجیر گسل پا به زنجیر...

زندگی من ، طپش قلب شرم بود. ولی:شکستند
نفس های نفس سوز زمانه،زمانه...
در این صحرای زجر بیکرانه .
بزور پول و ضرب تازیانه!..
طپش را ،در دل شعره شکستند.و بستند
ولی دیوان من، در خدمت کار
سر اشعار من ،رقصنده بر دار
زپشت میله ی زندان افکار
سبکخیز و سبکبال و سبکبار
برای ملتم :هنگامه میکرد
بزعم پاسداران شب و روز
بعمق سینه های خالی از نور
چو خورشید حقیقت ،لانه میکرد..
بهر جا لا نه ای از یاس میدید
بفرمان زمان ،ویرانه میکرد
سرشک تلخ شب را ،در تب روز
به لبخند ظفر ،دیوانه میکرد
کنون افتاده در این بستر سرد..
زعشق و ایده آل زندگی ،طرد
نفس پژمرده و گیج..
اسیر پوچ و در پوچی چنین هیچ
نمی دانم چه می خواند بگوشم
شب ظلم ،که در تا بوت یک مرگ
فشار آورده اینسال روی دوشم ..
و این کیست ؟..
خدایا کیست این بیوه زن مست؟
صبوحی باده ی صد ساله بردوش..
سیاه از بپا یک رنگ و یک دست..
که چون سوز...
چو سوز سردسازی زخمه بر زخم
پناه آورده بر شعر ترمن..
بسنگ قبردیوانه ام ،نشستند
و هر چه داشتم در زندگانی
زشوروایده و عشق و جوانی..
شبی ،افسرده از درد نهانی
زدنیای وجود من رمیدند
و ماتمزا و خونین پیکر ولال...
دو صد فریاد حسرتزا وخاموش
بهربال
بسوی گور ناکامی پریدند
ودور از من فرئ غلطیده در خاک
در این خاک حقیقت سوز نا پاک
ندیدند.. چسان زار..
چسان در گیر ددار یک شب تار..
گروهی کرکس بدمست خونخوار..
فسرده پیکر عمرم دریدند!..
چنین بود..
از آن روز ازل، روزم چنین بود..
عنان در چنگ عشق آسمانی..
زمان بر سنگ سرد بی زبانی..
زمین تار زمان تار..
نشاطم شیون باد خزانی..
حیاتم :پیری قبل از جوانی..
سیه زنجیر فقر تیره بر دست:
اسیر این محیط ظالم پست
از ان روز ازل ،روزم چنین بود..
چنین بود .. چنین هست..
و چون شعرم شده خاکستر سرد..
به سر میکوبد خاکستر من !
توئی مادر ! خداحافظ .. که مردم
نمیدانم در این دیدار آخر؟
حلالم میکنی ،شیری که خوردم!

و من که بنا بود در وصیت نامه خود هر چه دلم خواست بکنم،در اینجا موقتا بشعر خاتمه میدهم .. و میروم سراغ نثر..من امشب برای نخستین بار گریه می کنم ..
طبیعت ،امشب برای نخستین بار گرانبها ترین چیزها را که درد من خود دارد بمن هدیه است..گرانبها تر از اشک درد من طبیعت هیچ نیست...تا گرانبها ترین چیزها را از انسان نگیرد، اشک به نخواهد داد..از من گرفت و به من داد.. جوانی من رفت جوانی من مرد..بچه بودم هنوز که جوانی من رفت ، هنوز بچه بودم که جوانی من مرد..من ای انسانهائیکه در این محیط حیوان پرست،هیچ کس انسان بودن شما را قبول ندارد... باور کنید من انسان بودم .. من در شکستگی قافیه ی اشعارم ، برای هر انسان زبان شکسته ای ، زبان بودم من در گرسنگی انگیزه های احساسات انگیز آخرینم ، برای هر انسان گرسنه ای نان بودم ..
و من مردم ... وقلب زمین زندگی من ، بخاطر زندگی ای که نداشتم چاک برداشت و آسمان آرزوهای بیکرانی که داشتم توشه ی کاروان امید های نومید شده ای ،که من در دهلین سرای تا ریکشان راه نداشتم از چاک آن زمین برداشت...من مرده ام و کفن من پرچم عزائیست که مرگ من پس از غالب شدن بر زندگی من بر گور خودش ، خودش نه ، بر گور سایه خودش که زندگی من بود بیفراشت
در سراسر زندگی کوتاهی که داشته ام به عنوان شاعر همه اشعار نسروده و عصاره ی فریاد همه ی تخیلات در بستر شعر عمیقتر از خیلی شعرا احساس میکردم : حسرت مرغکان پر بال ریخته ی لانه بر شاخسار مرگ آویخته ی در قفس مرگ مانده را من بودم که در عصر خودم میان همه ی بلبلان گل پرست!همراه با مشتی شاعر انسان دیگر ،بخاطر خاری خارها اشک میریختم و سر میدادم همه ی سرودهای نا خوانده را در سراسر زندگی ای که نداشتم .. نه غصه ی غمگساری داشتم که بخاطر من برای خدایان زبان نفهم زمینف ترجمه کند زبان مرا ! و نه چشمه امیدی که در امواج سر گردانش خاموش کنم آتش شعله ی امید شکن درد بی پا یان مرا..پای تلاشم را سردمداران مجمع مردگان ، با بسر خرافات شکسته بودند ،وجز دریای سرشک ،سرشک حسرت وناکامی ،از دست این محیط،که تمام جنده بازانش خود جنده اند همه دریاها را در تاریکی وجودم یخ بسته بودند ، همه جا تاریک همه چیز تاریک تاریکی بود و مرگ یخندان بود وسوز گرسنگی بود و تهمت نا روا وبدتر از همه نا چاری ... نا چاری...
در سراسر زندگی که نداشتم اینها بودند یاران وفادار من من که یک قطره عرق سرد بودم بر جبین چین در چروک در چین فقر و نداری..من که جمله ی نا تمامی بودم گمگشته در فصل ناتمامی از یک داستان لا یتناهی من که دیده ای گناهکار بودم بر کاسه ی چشم جمجمه ی تو سری خورده ی بیگناهی نمی دانستم چکار کنم .. نه در زمین مکانی داشتم نه در آسمان پناهی بهر جا رو میکردم بهر چه خو میگرفتم پستی بود مستی بود نفع پرستی بود خود فروشی بود و مردم فروشی بود خانه خرابی و خانه بدوشی بود درد بود خاک بود و سیاهی!و من باین وصف روزگار خود گذرانیدم و در وصف این روزگار باین روز وصف ناپذیر مرکب پاشکسته ای زندگی خود را به سر زمین پا به آسمان وسر به زمین مردگان راندم .. و برای نخستین بار در زندگی شلوغ و پر هیاهوی خود خودم با خودم در پوست خودم، تنها ماندم! و حال این موجودی را که اینطور خون بعروق یخ بسته و طپش دردل شکسته می بینید من نیستم ..اصولا بشر نیست .. باور کنید..
سر گذشت من سر گذشتی بود که اشتبا ها از سر من گذشته بود و سرنوشت من سرنوشتی بود که آنکسیکه جای کاغذ را بلد نیست و بر سر ما چیز مینویسد! اشتباها بر سر من نوشته بود..و من در سر نوشت خود سر گذشت خیلی از انسانها را دیدم .. واز سر گذشت خود درباره ی خیلی ازسر نوشتها خیلی چیزها شنیدم .. و از همه ی اینها و از همه ی آنها ..آه..فریاد ، باور کنید انسانها .. خیلی چیزها فهمیدم..
فهمیدم که در همه هر جا که زندگی مردم بر مدار پول میچرخد،باید خر بود و خر پرست باید فاحشه بود و پرچم جاکشی در دست باید تو سرس خورد و مرد.. وتو سری زده نشست باید نمک خورد و با کمال بی... نمکدان شکست،باید از راست نوشت و از چپ خواند از عقب نشست و از جلو راند!
و سرنوشتها و سر گذشتها سر نوشتها در قالب سر گذشتها و سر گذشتها درتا بوت سرنوشتها بمن یاد دادند که هر کس اینچنین نبود اگر چه خیال میکردکه هست واگر چه واقعا بود ولی پای در گل رسوائی از کار افتادوفرو ماند ومن از پا افتاده و ماندم .. من که از نخستین روز تولد در خود حدیث تلخی شیره ی زحمت را در شیرینی شیر پستان مادرم خواندم آخ مادر کاش من برای همیشه در شکم تو میماندم.. حداقل منفعت این کار این بود که حیوانات سیر فرو رفتگی شکم گرسنه یتو را نمیدیدند.. اما تو مادر تحمل هیکل سنگین مرا نداشتی مرا زادی ومن آمدم
افسوس که روز تولدم رفته از یادم من آمدم که بسوزم سوختم ! آمدم که بسازم ساختم آمدم که بگویم گفتم ولی چکار کنم که هر چه ساختم سوخت و هر چه سوختم بدل این لکائه های که فرمان زندگی من در دستشان است تاثیر نکرد..آه..تف بر تو ای اجتماع نامرد .. تف
همه چیز با پول بود ..و پول مرا رقصاند. ومن بی پول رقصیدم همه جا وحشت بود و وحشت مرا ترساند و من وحشت زده ترسیدم همه جا سرد بود و سرما مرا لرزاند و من سرما زده لرزیدم آنقدر ترسیدم تا ترس از من متنفر شد و آنقدر لرزیدم تا قلبم از جا تکان خورد و بزیر پایم افتاد.. و همه وقت رقصیدم ..قلبم به زیر پایم بودو قلبم له شد من زیر پای خودم جان دادم..و همراه من همه عشقهای من مردند ..و این اشکهای من بودند که عشقهای مرا که ستارگانی بودند نیمه خاموش و تمام فراموش و کور
ستارگانی از همه ی ستارگا ن آسمانی دور...در مجمر خاطرات گذشته بخاک سپردند .. وپس از آن در بدر پی عشق میگشتم..و این در بدری را حال با موزیک گوش کنید با موزیک عزا..

چو موجی خیره سر، کز ترس طوفان
نفس گم کرده در پهنای سینه
سر خود میزند در پیچش مرگ
بموج افکن،پر و بال سفینه
بقدری کوفتم با دست حسرت
بدرب باغ عشف بی زمینه
که دستم بر جبین بخت بدبخت
بخاری تار شد در پود پینه
و قلبم در سکوت بی جوابی
بزاری سنگ شد در تنگ سینه
و من در بستر خاموش یک درد..
نحیف و زار و مدهوش
سکوت مرگ خویش خویش اعلام کردم
که...اه... مردم کاشانه بردوش...
برای لحظه ای خاموش ... خاموش
در این درد آخرین دشت سیه پوش
ز خاک استخوان مرده مفروش
امیدی خفته نومید از جوانی
جوانی مرده از دنیا فراموش
مپرسید که او کیست؟..
که او چیست؟
چرا هست؟ اگر نیست
اگر هست:چرا نیست؟!
که این تک قبر بی سر پوش گمنام
شررپروای تنورتنت اوهام..
که هر بام
و هرشام
برای ملتی کاین نظم منحوس
خورد خون دلش،جام از پی جام
نفس پژمرده و دلخسته، جان کند
کلبه ای،خاموش ،آرام
بشر نیست
بود افسرده آه یک سرود است
کلام نا تمام یک درود است
بچنگ نیست در افسانه ی زیست
شکست پشت بود ی در نبود است!..

و خانه بدوشان ، همه خاموش شدند..ولاشه ی مرا در قبرستانی که هیچکدام از قبرها سنگ نداشتند،خاک کردند..واین بر طبق وصیت من بود..وصیتی که کردم...وصیتی که میکنم :اگر بنا باشد مرا پس از مرگ من بخاک بسپارید،بگذارید مهمان جاودانی قبرستانی باشم که هیچ کدام ازقبرها سنگ ندارند!چون میدانم که پس از مرگ من بالاخره یکروز انسانی پیدا خواهد شد که چند قطره اشک بخاطر شاعری که در دویست و هشتاد سالگی،در عین دیوانگی،جان کند،چند قطره اشک بریزد.. اگربر قبر من سنگی وجود داشته باشد.این اشکها مستقیما بر خاک من فرو خواهد ریخت.ولی اگر نداشته باشد،ممکن است اشتبا ها بر سر قبر انسان گمنامی ریخته شوند،که هنگام مرگ و پس از مرگ خویش ،هیچ کس را برای گریه کردن نداشت..و من سرنا زندگی خود را فدای همین قبیل انسانها کردم، و برای پیدا کردن سعادت گمشده آنها بود که:
گه چه سور لرزه،اندر سینه های عور
ناله گشتم،واله گشتم،در کران دور...
گه شدم گور سرشکی،بر دو چشم کور..
گه سرشک تلخ عشقی ، برشکست گور..

پائیز 1334 - کارو
(W)

...! (برداشت آزاد)
     
  
مرد

 
عصیان بندگی

خلقت من در جهان یک وصله ناجور بود
من که خود راضی باین خلقت نبودم زور بود
خلق از من درعذاب ومن خود ازاخلاق خویش
وز عذاب خلق و من یارب چه ات منظور بود؟
حاصلی ای دهر از من غیر شر و شور نیست
مقصدت از خلقت من سیر شر و شور بود؟
ای چه خوش بود چشم میپوشیدی از تکوین من
فرض میکردی که ناقص خلقت یک مور بود
ای طبیعت گر نبودم من جهانت نقص داشت ؟
ای فلک گر من نمیزادی اجاقت کور بود؟
قصد تو از خلق عشقی من یقین دارم فقط
دیدن هر روز یک گون رنج جوراجور بود
گر نبودی تابش استاره من در سپهر
تیر و بهرام و خور و کیوان همه بی نور بود؟
راست گویم نیست جز این موقع تکوین من
قالبی لازم برای ساخت یک گور بود
آفریدن مردمی را بهر گور اندر عذاب
گر خدایی هست ز انصاف خدایی دور بود
مقصد زارع ز کشت و زرع مشتی غله است
مقصد تو ز آفرینش مبلغی قاذور بود؟
گر من اندر جای تو بودم امیر کائنات
هر یکی از بهر کار دیگری مامور بود
آنکه نتواند به نیکی پاس هر مخلوق دارد
از چه کرد این آفرینش را مگر مجبور بود؟
     
  
مرد

 
توفان زندگی

هشت سال پیش از این بود
که از اعماق تیرگی
از تیرگی اعماق و نظامی که می رفت
تا بخوابد خاموش ، و بمیرد آرام
ناله ها برخاست
از اعماق تیرگی
آنجا که خون انسانها ، پشتوانه ی طلاست
وز جمجمه ی سر آنها مناره ها برپاست
ناله ها برخاست
مطلب ساده بود
سرمایه ،‌خون می خواست
مپرسید چرا ، گوش کنید مردم
علتش این بود ... علتش این است
و این نه تنها مربوط به هند و چین است
بلکه از خانه های بی نام ، تا سفره های بی شام
از شکستگی سر جوبه ی دار خون آلود ، تا کنج زندان
از دیروز مرده ،‌تا امروز خونین
تا فردای خندان
از آسیای رمیده ، تا افریقای اسیر
حلقه به حلقه ، شعله به شعله ، قطعه به قطعه
زنجیر به زنجیر
بر پا می شود توفان زندگی
توفان زندگی ، کینه ور و خشمگین
بر پا می شود
پاره می کند ، زنجیر بندگی
تا انسان ستمکش ، ب***د
بشکافد از هم ، سینه ی تابوت
خراب کند یکسره ، دنیای کهن را ، بر سر قبرستان
قبرستان فقر ، قبرستان پول
و بندگی استعمار ، بیش از این دیگر
نکند قبول ! نکند قبول
می لرزد آسمان ... می ترسد آسمان
و زمان ... زمان و قلب زمان
و تپش قلب خون آلوده ی زمان ، تندتر می شود تند ، تر دم به دم
و روز آزادی انسان ستمکش
نزدیکتر می شود قدم به قدم
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
بر سنگ مزار

الا ، ای رهگذر ! منگر ! چنین بیگانه بر گورم
چه می خواهی ؟ چه می جویی ، در این کاشانه ی عورم ؟
چه سان گویم ؟ چه سان گریم؟ حدیث قلب رنجورم ؟
از این خوابیدن در زیر سنگ و خاک و خون خوردن
نمی دانی ! چه می دانی ، که آخر چیست منظورم
تن من لاشه ی فقر است و من زندانی زورم
کجا می خواستم مردن !؟ حقیقت کرد مجبورم
چه شبها تا سحر عریان ، بسوز فقر لرزیدم
چه ساعتها که سرگردان ، به ساز مرگ رقصیدم
از این دوران آفت زا ، چه آفتها که من دیدم
سکوت زجر بود و مرگ بود و ماتم و زندان
هر آن باری که من از شاخسار زندگی چیدم
فتادم در شب ظلمت ، به قعر خاک ، پوسیدم
ز بسکه با لب مخنت ،‌زمین فقر بوسیدم
کنون کز خاک فم پر گشته این صد پاره دامانم
چه می پرسی که چون مردم ؟ چه سان پاشیده شد جانم ؟
چرا بیهوده این افسانه های کهنه بر خوانم ؟
ببین پایان کارم را و بستان دادم از دهرم
که خون دیده ، آبم کرد و خاک مرده ها ، نانم
همان دهری که بایستی بسندان کوفت دندانم
به جرم اینکه انسان بودم و می گفتم : انسانم
ستم خونم بنوشید و بکوبیدم به بد مستی
وجودم حرف بیجایی شد اندر مکتب هستی
شکست و خرد شد ، افسانه شد ، روز به صد پستی
کنون ... ای رهگذر ! در قلب این سرمای سر گردان
به جای گریه : بر قبرم ، بکش با خون دل دستی
که تنها قسمتش زنجیر بود ، از عالم هستی
نه غمخواری ، نه دلداری ، نه کس بودم در این دنیا
در عمق سینه ی زحمت ، نفس بودم در این دنیا
همه بازیچه ی پول و هوس بودم در این دنیا
پر و پا بسته مرغی در قفس بودم در این دنیا
به شب های سکوت کاروان تیره بختیها
سرا پا نغمه ی عصیان ، جرس بودم در این دنیا
به فرمان حقیقت رفتم اندر قبر ، با شادی
که تا بیرون کشم از قعر ظلمت نعش آزادی
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
افسانه من

گفتم که بیا کنون که من مستم ، مست
ای دختر شوریده دل مست پرست
گفتا که تو باده خوردی و مست شدی
من مست باده می خواهم ، پست
یک شاخه ی خشک ، زار و غمناک ، شکست
آهسته فروفتاد و بر خاک نشست
آن شاخه ی خشک ، عشق من بود که مرد
وان خک ، دلم ... که طرفی از عشق نیست
جز مسخره نیست ، عشق تا بوده و هست
با مسخرگی ، جهانی انداخته دست
ایکاش که در دل طبیعت می مرد
این طفل حرامزاده ، از روز الست
صد بار شدم عاشق و مردم صد بار
تابوت خودم به گور بردم صد بار
من غره از اینکه صد نفر گول زدم
دل غافل از آنکه ،‌گول خوردم صد بار
افسوس که گشت زیر و رو خانه ی من
مرگ آمد و پر گشود در لانه ی من
من مردم و زنده هست افسانه ی عشق
تا زنده نگاهدارد افسانه ی من
افسانه ی من تو بودی ای افسانه
جان از کف من ربودی ، ای افسانه
صد بار شکار رفتم دل خونین
نشناختمت چه هستی ای افسانه
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
باران

ببار ای نم نم باران زمین خشک را تر کن
سرود زندگی سر کن دلم تنگه ... دلم تنگه
بخواب ، ای دختر نازم بروی سینه ی بازم
که همچون سینه ی سازم همه ش سنگه... همه ش سنگه
نشسته برف بر مویم شکسته صفحه ی رویم
خدایا ! با چه کس گویم که سر تا پای این دنیا
همه ش ننگه ... همه ش رنگه

● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ●

مکافات عمل

یک شبی در راه دوری ، گرگ پیری بر زمین افتاد و مرد ..!!
لاشه ی گندیده ی آن گرگ را کفتار خورد ..!!
در دل غار کثیفی پیر کفتار ، زمین مرگ را بوسید و خفت ...
قاصدی این ماجرا را با کرکسان زشت گفت ..!!!
جسم گند آلود کفتار را کرکسان ، غارتگران خوردند ...
لرزه بر دامان کوه افتاد ..!!!
سنگها بر روی هم هموار گشت ...
کرکسان هم جملگی مردند ..!!!
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
ویرانه

شبي مست ومستانه مي گذشتم از ويرانه اي...!!
در سياهي چشم مستم خيره شد بر خانه اي
نرم نرمک رفتم تا لب پنجره اي
صحنه اي ديدم دلم سوخت چون پر پروانه اي ...
پدري کور و فلج افتاده اندر گوشه اي
مادري مات وپريشان همچون ديوانه اي!...
پسرک از سوز سرما دندان به هم ميفشارد
دختري مشغول عيش با مرد بيگانه اي
چون به شد فارغ از عيش ونوش آن مرد پليد...
دست اندر جيب برد وداد از ان همه پول درشت چند دانه اي
با خود خوردم قسم تا به بعد ازاين
نروم مست مستانه سوي هر ويرانه اي
که در اين خانه دختري مي فروشد
عفتش را بهر نان خانه اي
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
آهنگی در سکوت

بپیچ ای تازیانه! خرد کن، بشکن ستون استخوانم را
به تاریکی تبه کن، سایهٔ ظلمت
بسوزان میله‌های آتش بیداد این دوران پر محنت
فروغ شب فروز دیدگانم را
لگدمال ستم کن، خوار کن، نابود کن
در تیره چال مرگ دهشت‌زا
امید ناله سوز نغمه خوانم را
به تیر آشیان سوز اجانب تار کن، پاشیده کن از هم
پریشان کن، بسوزان، در به در کن آشیانم را
به خون آغشته کن، سرگشته کن در بیکران این شب تاریک وحشت‌زا
ستم‌کش روح آسیمه، سر افسرده جانم را
به دریای فلاکت غرق کن، آواره کن، دیوانهٔ وحشی
ز ساحل دور و سرگردان و تنها
کشتی امواج کوب آرزوی بیکرانم را با وجود این همه زجر و شقاوت‌های بنیان کن
که می‌سوزاند این‌سان استخوان‌های من و هم میهنانم را
طنین افکن سرود فتح بی چون و چرای کار را
سر می‌دهم پیگیر و بی پروا! و در فردای انسانی
بر اوج قدرت انسان زحمت‌کش
به دست پینه بسته، می فرازم پرچم پرافتخار آرمانم را
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 3 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
شعر و ادبیات

کارو

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA