انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
شعر و ادبیات
  
صفحه  صفحه 4 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

کارو


مرد

 
گفتگو

گفتم: ‌ای پیر جهاندیده بگو
از چه تا گشته، بدین سان کمرت
مادرت زاد، به این صورت زشت؟
یا که ارثی ست تو را از پدرت؟
ناله سر داد: که فرزند مپرس
سرگذشت من افسانه ست
آسمان داند و دستم،‌که چه سان
کمرم تا شد و تا خورده شکست
هر چه بد دیدم از این نظم خراب
همه از دیدهٔ قسمت دیدم
فقر و بدبختی خود،‌ در همه حال
با ترازوی فلک سنجیدم
تن من یخ زده در قبر سکوت
دلم آتش زده از سوزش تب
همه شب تا به سحر لخت و ملول
آسمان بود و من و دست طلب
عاقبت در خم یک عمر تباه
واقعیات، به من لج کردند
تا ره چاره بجویم ز زمین
کمرم را به زمین کج کردند
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
شهوت

من زاده ی شهوت شبی چرکینم
در مکتب عشق کافری بی دینم
آثار شب زفاف کامی است پلید
خونی که فسرده در دل خونینم...
تا روح بشر به چنگ شهوت زندانیست
شاگردی مرگ پیشه ای انسانی است
جان از ته دل طالب مرگ است... دریغ!
در هیچ کجا برای "مُردن" جا نیست....
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
گل سرخ و گل زرد

گل سرخی به او دادم ، گل زردی به من داد
برای یک لحظه ناتمام ، قلبم از تپش افتاد
با تعجب پرسیدم : مگر از من متنفری ؟
گفت : نه باور کن ،نه ! ولی چون تو را واقعا دوست دارم ،
نمی خواهم پس از آنکه کام از من گرفتی ،
برای پیدا کردن گل زرد ، زحمتی به خود هموار کنی

● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ●

اشک عجز : قاتل عشق

آمد ، به طعنه کرد سلامی و گفت : مرد
گفتم : که ؟ گفت : آنکه دلت را به من سپرد
وانگه گشود سینه و دیدم که اشک عجز
تابوت عشق من ، به کف نور ، می سپرد !!

● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ●

زبان سکوت

یک ساعت تمام ،
بدون آنکه یک کلام حرف بزنم
به رویش نگاه کردم
فریاد کشید : آخر خفه شدم !
چرا حرف نمی زنی ؟
گفتم : نشنیدی ؟ .... برو....!!
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
شیشه و سنگ

او مظهر عشق بود و من مظهر ننگ
وقتی که فشردمش به آغوشم تنگ
لرزید دلش ، شکست و نالید که : آخ ....
ای شیشه چه می کنی تو در بستر سنگ ؟

● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ●

نام شب

من اشک سکوت مرده در فریادم
داد ی سر و پاشکسته ، در بی دادم
اینها همه هیچ ... ای خدای شب عشق
نام شب عشق را که برد از یادم ؟

● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ●

هست و نیست

از باده ی نیست سر خوشم ، سرخوش و مست
بیزارم و دلشکسته ،‌ازهر چه که هست
من هست به نیست دادم ، افسوس که نیست
در حسرت هست پشت من پاک شکست....!!
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
درد

من اگر دیوانه ام ...
با زندگی بیگانه ام ...
مستم اگر یا گیج و سرگردان و مدهوشم
اگر بی صاحب و بی چیز و ناراحت
خراب اندر خراب و خانه بر دوشم
اگر فریاد منطق هیچ تأثیری ندارد
در دل تاریک و گنگ و لال و صاحب مرده ی گوشم
به مرگ مادرم : مردم
شما ای مردم عادی
که من احساس انسانی خودرا
بر سرشک ساده ی رنج فلکت بارتان
بی شبهه مدیونم
میان موج وحشتناکی از بیداد این دنیا
در اعماق دل آغشته با خونم
هزار درد دارم ، درد دارم ......
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
نامه یک دختر زشت به خدا

پروردگارا!این نامه را از بنده ای از بندگان تو به تو می نویسد که بدبختی بمفهوم وسیع کلمه-در زندگی بی پناهش بیداد می کند..
بعظمت تردید ناپذیرت سوگند همین حالا که این نامه را بتو می نویسم آنقدر احساس بدبختی می کنم که تصورش –حتی برای تو که پناهگاه تیره بختانی –امکان پذیر نیست..........
میدانی خدا سرنوشت دردناکی که نصیب زندگی تنهای من شده صرفا زاییده یک امر تصادفی است...
مگر زندگی جز ترادف تصادفات چیز دیگری هم هست؟... نه خدا...به خدا نیست!...
بیست و هشت سال پیش از این دختری زشت روی و ترشیده با پولی که از پدرش به ارث برده بود.جوانی را خرید...نتیجه این معامله وحشتناک من بودم!...بخت سیاه من حتی آنقدر به من یاری نکرده بود که وجودم تجلی دهنده زیبائی پدرم باشد....هنگامیکه در نه سالگی برای نخستین بار به آینه نگاه کردم بچشم خود دیدم که چهرهام چرکنویس از یاد رفته ایست از چهره وحشت انگیز مادرم!...
سیزده ساله بودم که یک ورشکستگی همگانی همراه با دارائی خیلی ازثروتمندان ثروت مادرم را هم برد. همراه با ثروت مادرم پدرم را.
تا آنزمان علی رغم چهره زشتی که داشتم زرق و برق ثروت هرگز نگذاشته بود که من در مقابل دخترانی که تو زیبا آفریده بودی احساس تحقیر کنم...تنها هنگامیکه فقر سایه نامیمون خود را بر چهره زشتم افکند برای نخستین بار احساس کردم که تا چه پایه محرومم!!!...
در دوران تحصیلی همیشه شاگرد اول بودم...چه شاگرد اول بدبختی!شب و روز سر کارم باکتاب بود...همه تلاشم این بود که نقصان ظاهر را با کمال باطن جبران کنم...زهی تلاش بیهوده!
دوران بلوغم بود...همه سلولهای بدن درمانده از من و احساسات من"من"و"احساسات"متقابلی می خواستند....
دلم وحشیانه آرزو می کرد که بخاطر عشق یک جوان هر چند هم وامانده بطپد...!
نگاهم سرگردان نگاه عاشقانه ای بود که با تصادم آن در زیر دلم یک لرزش خفیف و سکر آور وجودم را برقص آورد...
می خواستم و از صمیم قلب آرزو می کردم-که هر یک طپشهای قلبم انعکاس ناله ی شبانه عاشقی باشد که کمال سعادتش تعقیب سایه عشق من می بود.
دلم می خواست از ماورا نفرت اجتناب پذیری که زائیده چهره نفرت انگیز من بود جوانی از جوانان روزگار دلم را میدید ...و می دید که دلم تا چه حد دوست داشتنی است...تا چه پایه می توانددوست بدارد.
در اینجا !در این دوران ظاهر بین ظاهر پرست دل صاحبدلان را آشنایی نیست...
به رغم آرزویی که داشتم هرگز نه جوانی سراغ مطرودم را گرفت نه دلی بخاطر تنهائی دلم گریست...
تنها بستر تک افتاده ام می داندکه شبها بخاطر آرامش دلم چقدر دلم را گول زدم...همه شب...هر شب به او –به دلم بی کسم قول می دادم که فردا ...مونسی برایش خواهم یافت...
و هر روز-همه روز به امید پیدا کردن قلبی آشنا نگاهم نگران صدها نگاه ناشناس بود...
آه!ای سرنوشت المبار!...ای زندگی مطرود!....در جستجوی دلی آشنا هر وقت هر کجا رفتم هر کجا بودم این زمزمه خانمانسوز بگوشم رسید:دختر خوبی است...بی نهایت خوب...اما...افسوس که...زیبا نیست...هیچ زیبا نیست.
تنها تو می دانی خدا که شنیدن اینچنین زمزمه ی اندوهبار برای دختری کهاز زیبایی محروم است چقدر تحمل ناپذیر و ***نده است!
و این پروردگارا :به عدالتت سوگند که شوخی نیست شعر نیست تراژدی خلقت است!تراژدی زندگیست!
خداوندگارا!اشتباه می کنم!اینطور نیست!؟
هجده ساله بودم که تحصیلاتم بپایان رسید...بیشتر از آن نمی توانستم به تحصیلاتم ادامه دهم و نه میل داشتم اینکار را بکنم...مادرم میل داشت اینکار را بکنم...میل داشت تکلیف آینده من هرچه زودتر تعیین شود!چه آینده ای!مشتی موی کز کرده یک جفت دست کج و معوج نازک یکبینی پهن تو سری خورده با دو دیده ی لوچ و قلبی گرسنه در سینه مطرود و تهی و یک زندگی هیچ و یک زندگی پوچ چه آینده ای می توانست داشته با شد؟جز حسرت سینه سوز...عزلت شباب ...اشک...اشک پنهانی...
نگاه های نگران و ترحم آمیز مادرم بدتر از همه چیز استخوانهایم را آب میکرد...دلم هیچ نمی خواست قابل ترحم باشم...اما...مگر با خواستن دلم بود؟...قابل ترحم بودم...علتش هم خیلی سادهبود...نه ثروتی داشتم که بتقلید از مادرم مردی را بخرم...و نه ...آه!خداوندا!در باره ی زیبایی دیگر چه بگویم؟!
با خاطری نگران خاطری بینهایت نگران و آشفته برای تسلی دل تسلی ناپذیرم بشعرا و نویسندگان بزرگ پناه بردم...چه شبها که در دوزخ دانته هاج و واج ماندم و سوختم... و در عزای مرگ جانخراش"گوریو"ی واژگون بخت چه فلسفه های وحشتناک که درباره ی کمدی زندگی و طمع بی پایان زندگانی از"چرم ساغری"بالزاک اندوختم....
با حافظ شیراز بر تارک افلاک با فرشتگان سر گشته هم پیاله شدم...
در اتاق ماتمزده ام چه ساعتها که بخاطر قهرمان"اتاق شماره6"چخوف گریستم...مدتها"دیکنز"دوش به دوش"داستایوسکی"دل در هم شکسته امرا با آتش آشیان سوز قهرمان تیره سوزشان کباب کردند و پهلوانان یاس آفرین"کافکا"آخرین ستون امیدم را بسر زندگی نومیدم خراب کردند...خداوندا!دیگر چه بگویمکه چند سال متوالی برای تسلی دلم از یک طرف و پیدا کردن راه حلی برای مشکلی که داشتم جز خداوندان زمین مونسی نداشتم ...تا اینکه....
یکبار احساس استخوان ***ی سراپای زندگیم را تکان داد...یکوقت عملا دیدم که دارم پیر میشوم و هنوز جای پای هیچ مردی در بیکران زندگی بیآب و علف زندگی سر سام گرفته ام پیدا نیست!
تنفر شدیدی نسبت به هر چه شاعر است و نویسنده است در من به وجود آمد...چون یکباره بخاطرم آمد که ایم انسانهای معروف که ظاهراخدای معنویات هستند هرگز صمیمانه در باره تیره بختانی چون من که تنها گناهشان فقدان زیبایی ظاهر است نگریسته اند!هرگز نخواندم که یکی از آنها عاشق دختری زشت روی چون من شده باشند و اگر تصادفا هم چنین کاری کرده اند پایه اش ترحم بوده نه محبت!...ترحم....ترحم...!
آری خداوندا!قلب هیچ کس نباید به خاطر من – به خاطر قلب من بطپد-برای اینکه اصلا نیستم!نه خدا !خدا منهای زیبایی؟!مفهوم زن چیست؟من چیستم؟در حیرتم پروردگارا!مگر هنگام آمدن من این حقیقت برای تو آشکار نبود؟!
مرا چرا آفریدی؟برای چه؟برای که آفریدی؟برای نشان دادن عظمت و قدرت زیبایی؟برای این کار وسیله دیگری جز <<زشتی>>-این منبع تیره بختی زندگی تیره بخت من نداشتی؟
پروردگارا!من متاسفم که تحمل زندگی با اینهمه خفت از توان من خارج است.
من همین امشب به آستان تو بر می گردم...تا در ساختمانم تجدید نظری کنی!این سینه خشک به درد من نمی خورد !من پستان لازم دارم...یک جفت سپیدو برجسته که شکافشان بستر شهوت شبانه جوانان هوسران این دوران باشد...جوانانیکه عظمت عشق را –برغم صفای دل –دربرجستگی پستانها جستجو می کنند...!
من موی سر کش و پریشان می خواهم تا هر یک از تارهایشان را زنجیر بندگی صد دل هرزه پرست سازم!این فکر عمیق به درد من نمی خورد به چه دردم می خورد؟...من فکر بچگانه می خواهم که با یک اشاره بخاطر هوسی موهم دل به هر کس و ناکس ببازم!
پروردگارا!من امشب رهسپار بارگاه تو هستم...و این گناه من نیست...مرابخاطر گناهی که نکردم ببخش.......................پایان.....
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
پرواز را به خاطر بسپار ** پرنده مردني است


چند وقت پیش تو تابستون .. من دنبال مطالبی از کارو بودم.. توی نت متوجه ی فوت کارو شدم..... خیلی دپ شدم..نشد .. یعنی با خودم کنار نیومدم... که در اون لحظه برای فوتش مطلبی بزنم... کارو همیشه برای من زنده ست..
کارو بهترین شاعر و نویسنده یی بود که تونستم احساسات گم شده ام رو توی نوشته هاش پیدا کنم..

مرگ و زندگی ...
ببار ای نم نم باران
زمین خشک را تر کن
سرود زندگی سر کن
دلم تنگه ...

کارو هم رفت .. چقدر بی سر و صدا ... حتی من که اینقدر دوستش دارم بعد این مدت متوجه شدم ... هر چی سرچ کردم.. نتونستم زمان دقیق مرگ کارو را پیدا کنم .. فقط انگار اول تابستون (تیرماه) امسال فوت کرده... اخه مثلا یه شاعر و نویسنده ی بزرگ از دنیا رفته .. اما حتی توی یکی از سایت ها هم از مراسم.. و زمان مرگش چیزی ننوشتن... فقط به تعداد انگشت شمار توی وب های دوستاران کارو از خبر فوتش نوشتن.. واقعا متاسفم.....((راستی شاید مهم نباشه ..اما کارو برادر ویگن -خواننده- بود)) سالها پیش .. سال ۳۳ اینجوری در مورد مرگش نوشت :

هنوز کاملا" در قبر زندگی خودم جابجا نشده بودم که یکباره احساس کردم
دستی آشنا ، مضطرب و عصبانی سنگ قبرم را می کوبد .. لحظه ای بعد ،
روح سرگردانم با دیدگان اشک آلود ، از لابلای خاک قبر به کنارم غلطید
بدون هیچ گفتگو ، دستم را گرفت و از زیر خاک بیرونم کشید ، نگاهی به
سنگ قبر افکنده گفت : ببین ! این بشر دروغگو و جنایت کار ! حتی پس از
مرگ تو هم به حقیقت آنچه مربوط به توست پشت پا زده است ..
راست میگفت ..

بر روی سنگ قبرم نوشته بودند : « در ۱۳۰۶ متولد شد و ۱۳۳۳ مرد ..»
دروغ بود !.. سال ۱۳۰۶ ، سالی بود که من مردم ، و زندگیِ من ، پس از
سالها مرگ تحمیلی در ۱۳۳۳ شروع شد ! .. سنگ قبر را وارونه کردم تا
حقیقت را آنچنانکه بود بنویسم ، روحم با خنده گفت : « شاعر فراموش
کن این مسخره بازیها را .. به کسی چه مربوط است که تو کی آمدی و
و کی رفتی ! برو بخواب ! » .. من هم خنده کنان رفتم .. خوابیدم ، چه
خوابی .. چه خواب خوبی .. کاش همه می فهمیدند.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
شراب و آب

گفتم : که چیست فرق میان شراب و آب
کاین یک کند خنک دل و آن یک کند کباب
گفتا : که آب خنده ی عشق است درسرشک
لیکن شراب نقش سرشک است در سراب
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
فرزند بدبختی

پیرمرد بخت بر گشته شکمش آب آورده بود
بچه های ولگرد با مسخره میگفتند : « یارو آبستنه فردا می زاد ! »
یک روز که از کوچه..همان کوچه ی کثیفی که پناهگاه
زندگی فلک زده ی او بود ، می گذشتم دیدم لاشه اش را
بتابوت می گذارند.
پیرمرد بخت بر گشته ، «زائیده» بود .فرزند بدبختی
چه می توانست باشد؟! «مرگ! ...»
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
مرد

 
گمنامی گم نشده

میان همه جویها، که همراه همه ی رودها ،بدریا سرازیر میشدند،
جوی کوچکی هم بود که میل سرازیر شدن بدریا را نداشت...
وقتی سایر جویها پرسیدند چرا ؟ گفت: من هر چند در مقابل عظمت دریا بس ناچیز وخوارم.. اما من...
» گمنامی گم نشده » را بیشتر از «شهرت گم شده» دوست دارم..

● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ●

وسعت روح

میگفت : شاعر !...آخر زمانی روح تو وسعتی بی پایان داشت ..
بر وسعت روح تو چه گذشت؟!
فریاد کردم :خاموش! با من دیگر از وسعت روح حرف مزن !
همه ، هر چه تنگ نظری دیدم ، در وسعت روح خودم گم کردم!
آنقدر گم کردم ، تا وسعت روحم پر شد...پر شد از یک مشت تنگ نظریهای گمشده ...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
     
  
صفحه  صفحه 4 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
شعر و ادبیات

کارو

رنگ ها List Insert YouTube video   

 ?

برای دسترسی به این قسمت میبایست عضو انجمن شوید. درصورتیکه هم اکنون عضو انجمن هستید با استفاده از نام کاربری و کلمه عبور وارد انجمن شوید. در صورتیکه عضو نیستید با استفاده از این قسمت عضو شوید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA