ارسالها: 7673
#41
Posted: 22 Apr 2012 05:34
اشک رز
دلم از اینهمه گرفتاری ، اینهمه خونخواری و تبهکاری، گرفته بود.
رفتم سراغ دوستم.گفتم:
بیا به خاطر یک لحظه فراموشی ، پیمانه ای چند می بزنیم.
بزیر درخت رزی که تنها درخت خانه ی ما بود پناه بردیم.
هنوز اولین پیمانه ی شراب را سر نکشیده بودم که یک قطره آب،
از شکستگی یک شاخه ی سر شکسته ، بدامنم فرو غلطید...
با تعجب از دوستم پرسیدم:
این قطره چه بود ؟ از کجا بارید؟ در آسمانها
که از ابر خبری نیست....
دوستم پاسخی داد، که روحم را تکان داد ،
گفت: درخت رز است که گریه می کند ! می خواهد بمابفهماند
که بی انصافها لااقل خون مرا جلوی چشم من نخورید ...
● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ●
سنگ قلب شکسته
این سینه که کینه ، پینه بسته است در آن
بوم شب مرگ من نشسته است در آن
قلبی است که سنگ بسته بر گور امید
سنگی است که عشق من ، شکسته است در آن...
● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ● ●
مرگ امواج
از دریا پرسیدم : که این امواج
دیوانه ی تو ، از کرانه ها چه می خواهند؟
چرا اینسان پریشان و دربدر ، سر به
کرانه ها ی ا ز همه جا بی خبر میزنند ؟
دریا ، در مقابل سوالم گریست!
امواج هم گریستند...
آنوقت دریا گفت : که طعمه ی
مرگ ، تنها آدمها نیستند ، امواج
هم مثل آدمها می میرند ! و این
امواج زنده هستند ، که لاشه ی امواج مرده را ،
شیون کنان به گورستان سواحل خاموش می سپارند ...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#42
Posted: 22 Apr 2012 05:36
از گاری تا کادیلاک
وقتی شعر ( گمنام ) مرا دید ، گفت : مضمونش عالی است ، ولی
حیف از ساختمان شعر !... گفتم : یعنی چه ؟ .. گفت :
درست مثل آنست که موتور کادیلاک 56 را میان گاری شکسته ای بگذارند!...
گفتم : آقای شاعر قافیه پرست ! من اشعار خودم را ، برای
کسنی نمی سازم که کادیلاک پنجاه و شش ،
مظهر قدرت زندگی مردم فروش طلا پوششان است !...
اشعار من متعلق بکسانیست که
شیهه ی اسب گرسنه ی گاری شکسته اشان
لالایی کن شبستان و موسیقی تنهایی فراموش شده ی
بدبختی خاموششان است !!!
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#43
Posted: 22 Apr 2012 05:38
آخرین نقطه
هر بار که مرا می دید ، ساعتها گریه میکرد
آخرین بار که بسراغم آمد ،دیوانه وار می خندید !
وقتی حالت استفهام را در نگاه من دید، با طعنه گفت :
تعجب مکن که چرا می خندم ، من دیگر آن زن سابق نیستم !
بس بود هر چه تو قاه قاه خندیدی ، من های های گریستم!...
تازه حرفش را تمام کرده بود که بکباره قطره اشکی سرگردان،
در گوشه ی چشمش لنگر انداخت؟ با طعنه گفتم:
بنا بود گریه نکنی . پس این قطره اشک چیست ؟ !
اشک را با دست پاک کرد و فیلسوفانه گفت :
این قطره، اشک نیست ! نقطه است ! میفهمی ؟ (نقطه )!
این آخرین نقطه ایست که بآخرین جمله ی آخرین فصل کتاب ایمانم ،
بعشق مردان، گذاشتم! من دیگر بهیچ چیز مردان ایمان ندارم!
جز .. به یکپارچه چگیشان در نامردی ...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#44
Posted: 22 Apr 2012 05:38
لوچ
دهقان پیر ، با ناله می گفت : ارباب ! آخر درد من یکی دو تا نیست،
با وجود اینهمه بدبختی ، نمیدانم دیگر خدا چرا
با من لج کرده و چشم تنها دخترم را « چپ » آفریده است؟!
دخترم همه چیز را دو تا می بیند !
ارباب پرخاش کرد که بدبخت ! چهل سالست نان مرا زهر مار می کنی
مگر کور بودی ، ندیدی که چشم دختر من هم «چپ » است ؟!
گفت چرا ارباب دیدم... اما چیزی که هست، دختر شما همه ی
این خوشبختی ها را « دو تا » می بیند
ولی دختر من ، اینهمه بدبختی ها را ...
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#45
Posted: 22 Apr 2012 05:39
گفتار آخرین
در آخرین لحظات زندگی پدرم ، با گریه و زاری سر ببالینش نهادم ...
گفتم پدر ! من که در هنگام زندگی تو ، خدمتی برایت انجام ندادم
ولی ...
باور کن پدر ...
پس از مرگ تو ، هر روز ، گلهای اطراف گورتو
را با آب دیده ، آبیاری خواهم کرد !
پدرم خندید
خنده ای سراپا درد ، خنده ای نا تمام و سرد
که نا تمامی یک ناله ی آهسته تمامش کرد ...
آنوقت گفت : پسر خوب ، من با آمدن تو بر سر گورم ، کاری ندارم ...
ولی هیچوقت انتظار دیدن گل را در اطراف گور من نداشته باش !
چون : زمین برای رویاندن گلها قوت لازم دارد
و من در سر تاسر زندگی ، چه چیز با قوتی خوردم
که تحویل زمین بدهم ؟
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#46
Posted: 22 Apr 2012 05:40
گوش كن
گوش کن، ای خواننده ی نا شناس که روحم
سپاسگزار لطفی است که دو را دوربا خواندن
سر گذشت بی سر نوشتم زیر پای قلب من میریزی
گوش کن من هنوز آنقدر عاجز نشده ام که دروغ بگویم
اگر خدای نکرده روزی کسی ،نفسی،هوسی،مجبورم کرد
دروغ بگویم،من با کلی افتخار و بدون تردید علی رغم
فردا های بی پدر سه فرزندی که دارم،سینه پیش و پیشانی فراخ
میروم،می دانید کجا؟ زیر سنگ ...
من سالها روی سنگها خوابیده ام،به پاس لطف سنگها،آن روز از
سنگها خواهم خواست که تا ابد به روی من بخوابند .............
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 7673
#47
Posted: 22 Apr 2012 06:18
این بخشی از وصیت نامه ی کارو است در پایان کتاب نخستش"شکست سکوت" در 28 سالگی :
چو موجی خیره سر، کز ترس طوفان
نفس گم کرده در پهنای سینه سر خود می زند در پیچش مرگ به موج افکن ، پر و بال سفینه : به قدری کوفتم با دست حسرت به درب باغِ عشقِ بی زمینه . که دستم بر جبین بخت بدبخت بُخاری تار شد در پود پینه و قلبم در سکوت بی جوابی به زاری سنگ شد ، در تنگ سینه ! و من در بستر خاموش یک درد ... نحیف و زار و مدهوش . سکوت مرگِ خویش اعلام کردم : که... آه ... مردمِ کاشانه بردوش ... برای لحظه ای خاموش ... خاموش .. در این درد آخرین ، دشت سیه پوش زِ خاکِ استخوان مرده مفروش امیدی خفته ، نومید از جوانی ... جوانی مُرده ، از دنیا فراموش . مپرسید که او کیست ، .. که او چیست ؟ چرا هست ؟ اگرنیست ! اگر هست : چرا نیست ؟! که این تک قبرِ بی سر پوشِ گمنام شررپروای تنورتُند اوهام .. که هر بام و هرشام برای ملتی کاین نظمِ منحوس خورد خون دلش ؛ جام از پیِ جام نفس پژمردهو دلخسته ، جان کند کلبه ای ،خاموش ، آرام بشر نیست ؛
بود افسرده ، آهِ یک سرود است ! کلامِ نا تمامِ یک درود است ! به چنگِ "نیست" در افسانه ی "زیست" : شکستِ پستِ "بود" ی در"نبود" است! ... و خانه به دوشان همه ، همه خاموش شدند ... و لاشه ی مرا در قبرستانی که هیچکدام از قبرها سنگ نداشتند ، خاک کردند.
از چی بگم از حالم خودم از فردام بگم دست بردار
منو توو این حاله خودم بذارو برو دست بردار
از تو نه از خودم پرم تو این حال خوبم ترکم کن
دنیا خارم کرد دنیا قانعم کردم دنیا درکم کن
ارسالها: 6561
#48
Posted: 3 Jul 2013 22:05
آتش شهوت
تو ای مادر اگر شوخ چشمیها نمیکردی
تو هم ای آتش شهوت شرر بر پا نمیکردی
کنون من هم به دنیا بی نشان بودم
پدر آن شب جنایت کردهای شاید نمیدانی
به دنیایم هدایت کردهای شاید نمیدانی
از این بایت خیانت کردهای شاید نمیدانی
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#49
Posted: 3 Jul 2013 22:07
تکیه بر جای خدا ۲
شبی در حال مستی تکیه بر جای خدا کردم
نمیدانم کجا بودم، چهها کردم، چهها کردم
در آن لمحه ز مستی حال گردان شد
خدا دیدم، وجودم محو و گریان شد
به خود فائق شدم، مستی ز سر رفت
غرور آمد، دلم از حد کم رست
خدا دیدم، خودم را بندگی کو؟
کجا شد جبر و سختی؟ بی خودی کو؟
زدم حکمی که لیلی کو و مجنون؟
زدم حکمی کجا شد جنگ و کو خون؟
چو مستی دست در جای خدا زد
به چنگیزان و نامردان قفا زد
به لیلی حکم عشق دائمی داد
به شیرین حق خوب زندگی داد
به مجنون آتشی از جنس دم داد
به فرهاد اهرمی کوهان شکن داد
چرا لیلی و مجنون باز مانند؟
چرا فرهاد از شیرین برانند؟
چرا وقتی که من مست و خدایم
چنان باشم که گویندم گدایم؟
در آن حالت که پیمانه برم بود
شرابم همدم و دل ساغرم بود
من مست و خراب حالا خدایم
ز ضعف و هجر و غم، حالا جدایم
به پیران وقت پیری میدهم جان
جوانان در جوانی قوت و نان
چرا آهو ز مادر باز ماند؟
چرا فرزند صیادش بنالد؟
چراها و چراها و چراها
شب قدرت گذشت و آرزوها
به سختی قامتم را راست کردم
گلوی خشک خود را صاف کردم
کنار بسترم پیمانهای پر
ولی جیبم تهی از سکه و دُر
شراب از سر برفته بی تامل
نمییابم اثر از تاج و از گل
همان مست و رهای رو سیاهم
غلط کردم که پی بردم خدایم!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#50
Posted: 3 Jul 2013 22:07
باز باران بی ترانه...
باز باران بی ترانه
باز باران با تمام بی کسیهای شبانه
میخورد بر مرد تنها
میچکد بر فرش خانه
باز میآید صدای چک چک غم
باز ماتم
من به پشت شیشه تنهایی افتاده
نمیدانم، نمیفهمم
کجای قطرههای بی کسی زیباست؟
نمیفهمم، چرا مردم نمیفهمند
که آن کودک که زیر ضربه شلاق باران سخت میلرزد
کجای ذلتش زیباست؟
نمیفهمم
کجای اشک یک بابا
که سقفی از گل و آهن به زور چکمه باران
به روی همسر و پروانههای مردهاش آرام باریده
کجایش بوی عشق و عاشقی دارد؟
نمیدانم
نمیدانم چرا مردم نمیدانند
که باران عشق تنها نیست
صدای ممتدش در امتداد رنج این دلهاست
کجای مرگ ما زیباست؟
نمیفهمم
یاد آرم روز باران را
یاد آرم مادرم در کنج باران مُرد
کودکی ده ساله بودم
میدویدم زیر باران، از برای نان
مادرم افتاد
مادرم در کوچههای پست شهر آرام جان میداد
فقط من بودم و باران و گلهای خیابان بود
نمیدانم
کجای این لجن زیباست؟
بشنو از من، کودک من
پیش چشم مرد فردا
که باران هست زیبا، از برای مردم زیبای بالادست
و آن باران که عشق دارد، فقط جاری ست بر عاشقان مست
و باران من و تو درد و غم دارد
خدا هم خوب میداند
که این عدل زمینی، عدل کم دارد
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "