ارسالها: 6561
#51
Posted: 3 Jul 2013 22:08
بهای نان ۱
شبی مست رفتم اندر ویرانهای
ناگهان چشمم بی افتاد اندر خانهای
نرم نرمک پیش رفتم در کنار پنجره
تا که دیدم صحنهٔ دیوانهای
پیرمردی کور و فلج در گوشهای
مادری مات و پریشان همچنان پروانهای
پسرک از سوز سرما می زند دندان به هم
دختری مشغول عیش و نوش با بیگانهای
پس از آن سوگند خوردم مست نروم بر در خانهای
تا که بینم دختری عفت فروشد بهر نان خانهای
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#52
Posted: 3 Jul 2013 22:08
بهای نان ۲
دوش مست و بیخبر بگذشتم از ویرانهای
در سیاهی شب، چشم مستم خیره شد بر خانهای
چون نگه کردم درون خانه از آن پنجره
صحنهای دیدم که قلبم سوخت چون جانانهای
کودکی از سوز سرما می زند دندان به هم
مردکی کور و فلج افتادهای در یک گوشهای
دختری مشغول عیش و نوش با بیگانهای
مادری مات و پریشان مانده چون دیوانهای
چون که فارغ گشت از عیش و نوش آن مرد پلید
قصد رفتن کرد با حالت جانانهای
دست در جیب کرد و زآن همه پول درشت
داد به دختر زآن همه پول درشت چند دانهای
بر خودم لعنت فرستادم که هر شب تا سحر
میروم مست و شتابان سوی هر میخانهای
من در این میخانه، آن دختر ز فقر
میفروشد عصمتش را بهر نان خانهای
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#53
Posted: 3 Jul 2013 22:09
کفرنامه ی من
خدایا کفر میگویم، پریشانم، پریشانم
چه میخواهی تو از جانم؟ نمیدانم، نمیدانم
مرا بی آن که خود خواهم، اسیر زندگی کردی
تو مسئولی خداوندا، به این آغاز و پایانم
من آن بازیچهای هستم که میرقصم به هر سازت
تو میخندی از آن اول به این چشمان گریانم
نه در مسجد، نه میخانه، نه در دیری، نه در کعبه
من آن بیدم که میلرزم دگر بر مرگ پایانم
خدایی، ناخدایی، هرچه هستی، غافلی یا رب
که من آن کشتی بشکستهای در کام طوفانم
تویی قادر، تویی مطلق، نسوزان خشک و تر با هم
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#54
Posted: 3 Jul 2013 22:09
نوار سیاه
به جای ساعت
نوار سیاهی به مچ دستم بستم ...
زمان برای من متوقف شده ومن
پیمان خود را با هر چه زمان است
و هر چه مربوط به آن شکستم!
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#55
Posted: 3 Jul 2013 22:09
مناجات
الا ای مهین مالک آسمانها
کجا گیرم آخر سراغت کجایی؟
غلام با وفای تو بودم، نبودم؟
چرا با من با وفا، بی وفایی؟
چه سازم من آخر بدین زندگانی
که فریبی است در بیکران بی ریایی
چه سان خلقت مهمل است اینکه روزم
فنا کرد، کام قدر، بر قضایی
بیا پس بگیر این حیاتی که دادی
که مردم از این سرنوشت کذایی
خداوندگارا!
اگر زندگانی ست این مرگ ناقص
به مرگ تو، من مخلص خاک گورم
دو صد بار میکشتم این زندگی را
اگر میرسیدی به زور تو، زورم
کما اینکه این زور را داشتم من
ولی تف بر این قلب صاف و صبورم
همهاش خنده میزد به صد ناز و نخوت
که من جز حقیقت ز هر چیز دورم
به پاس همین خصلت احمقانه
کنون این چنین زار و محکوم و عورم؟
چه سود از حقیقت که من در وجودش
اسیر خدایان فسق و فجورم؟
از آن دم که شد آشنا با وجودم
سرشکی نهان در نگاه سرورم
چو روزم، تبه کن تو، روز "حقیقت"
که پامال شد زیر پایش غرورم
خداوندگارا!
تو فرسنگها دوری از خاک دوری
تو درد من "خاک بر سر" چه دانی؟
جهانی هوس، مرده خاموش و بی کس
در این بی نفس ناله آسمانی...
ز روز تولد همه هر چه دیدم
همه هرکه دیدم تبه بود و جانی
طفولیتم بر جوانی چه بودی
که تا بر کهولت چه باشد جوانی
روا کن به من شر مرگ سیه را
که خیری ندیدم از این زندگانی
مگر از پس مرگ، روز قیامت
خلاصم کن زین شب جاودانی
به من بد گمانی؟ دریغا ندانم
چه سان بینمت تا چنانم ندانی؟
نه بالی که پر گیرم آیم به سویت
نه بهر پذیراییات آشیانی
چه بهتر که محروم سازم تو را من
ز دیدار خویش و از این میهمانی
مبادا که حاشا نمایی به خجلت
که پروردگار لتی استخوانی
خداوندگارا!
تو می دانی آخر، چرا بی محابا
سیه پرده شم رو را ندیدم
مرا ز آسمان تو باکی نباشد
که خون زمین میطپد در وریدم
من آن مرغ ابر آشیانم که روزی
به بال شرف در هوا میپریدم
حیات دو صد مرغ بی بال و پر را
به رغم هوس، از هوی میخریدم
به هر جا که بیداد میگشت دادی
به قصد کمک، کو به کو میخزیدم
به هر جه که میمرد رنگی زرنگی
به یکرنگی از جای خود میپریدم
من آن شاعر سینه بدریده هستم
که عشق خود از مرگ میآفریدم
چه سازم شرنگ فنا شد به کامم
ز شاخ حقیقت، هر چه چیدم
ولی ناخلف باشم از دیده باشی
که باری سر انگشت حسرت گزیدم
ار آنرو که با علم بر سرنوشتم
ز روز ازل راه خود را گزیدم
خداوندگارا!
ز تخت فلک پایه آسمانها
دمی سوی این بحر بی آب رو کن
زمین را از این سایه شیاطین
جنین در جنین، کین به کین، رفت و رو کن
سیاهی شکن چنگ فریادها را
به چشم سکوت سیاهی فرو کن
همیشه جوانی تو، پیر زمانه
شبی هم "جوانی" به ما آرزو کن
که تا زیر و رو نسازم آسمانت
زمین را به نفع زمان زیر و رو کن
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#56
Posted: 3 Jul 2013 22:12
فریاد... فریاد...
فریاد از این دوران تار تیره فرجام
این تیره دورانی که خورشید از پس ابر
خون می فشاند، جای می، بر جام ایام
فریاد... فریاد...
از دامن یخ بسته و متروک الوند
تا بیکران ساحل مفلوک کارون
هر جا که اشکی مرده بر تابوت یک عشق
هر جا که قلبی زنده مدفون گشته در خون...
هر جا که آه بی کس آوارگیها...
دل میشکافد در خم پس کوچهٔ مر
در سینهٔ بی صاحب یک طفل محزون...
هر جا که دیروزش، غم افزا حسرتی تلخ
بر دیدهٔ بد بخت فرداست...
هر جا که روزش، انعکاسی وحشت انگیز
از شیون تک سرفهٔ خونین شبهاست
یا جان انسانی به ساز مطرب پول
بازیچهای بر سردی لب دوز لبهاست
هر جا که رنگ زندگی از چهرهٔ عشق
از ترس فرداهای ناکامی پریده است
یا هستی و ناموس فرزندان زحمت
یا مال مشتی رهزن دامن دریده ست
یا آتش عصیان صدها کینه گیج
در تنگ شب، در خون خاموشی طپیده ست...
در یا به دریا...
صحرا به صحرا، سر به سر، تا اوج افلاک
آن سان که من کوبیدهام بر فرق اوراق
فریاد عصیان، از تک دلها رمیده ست
فریاد... فریاد...
شامم سیه، بامم سیه، دل رفته بر باد...
سرگشتهام در عالمی سر گشته بنیاد
کاشانهام سر پوش عریان سفرهٔ فقر
گمنامیام تابوت یادی رفته از یاد
در خانهام جز سایهٔ بیگانه، کس نیست...
دیوانه شد، ز بس بیگانه دیدم
بیگانه با خود بس که خود "دیوانه" دیدم
پروردگارا!
پس مشعل عصیان دهر افروز من کو؟
فردای ظلمت سوز من کو؟ روز من کو؟
فریاد افلاک افکن دیروز من کو؟
رفتند...؟ مُردند...؟
فریاد... فریاد...
ای زندگیها... ای آرزوها...
ای آرزو گم کرده خیل بینوایان
ای آشنایان
ای آسمانها ابرها دنیا خدایان
عمرم تبه شد، هیچ شد، افسانه شد، وای!
آخر بگویید
بر هم درید این پردهٔ تاریک ابهام
کشکول ناچاری به دست و واژگون پشت
تا کی پی تک دانهای پا بند صد دام؟
تا ستک پی سایه بیگانه بر سر
لب بسته، سرگردان، ز سر سامی به سر سام؟
فریاد... فریاد...
فریاد از این شام سیه کام سیه فام
فریاد از این شهر... فریاد از این دهر
فریاد از این دوران تار تیره فرجام؟
این تیره دورانی که خورشید از پس ابر
خون می فشاند، جای می، بر جام ایام
فریاد... فریاد...
آری بدین سان تلخ و طوفان زا و مرموز...
هر جا و هر روز...
پیچیده وحشت گستر این فریاد جانسوز
لیکن شما، تک شاعران پنبه در گوش
بازیگران نیمه شبهای گنه پوش...
محبوب افیون آفریده، تنگ آغوش...
در انعکاس شکوهها، خاموش مُردید؟
آخر... خداوندان افسونهای مطرود
سرگشتگان وادی دلهای مفقود...
تا کی اسیر "خاطرات عشق دیرین"؟
مجنون صدها لیلی وهم آفریده....
فرهاد افسون تیشهٔ افیون لیلی؟
تا کی چنین کوبیده روح و منگ و مفقود
بی قد و بی عار
در خلوت تار خرابات تبهکار
اعصابتان محکوم تخدیر موقت
احساس صاحب مردهتان بازیچهٔ یاد...
افکارتان سر گشته در تاریکی محض
در حسرت آلوده پستانی هوس باز؟
زیباست گر پستان دلداری که دارید...
دلدار از دلداده بیزاری که دارید...
آخر، چه ربطی با هزاران طفل بی شیر
یا صد هزاران عصمت آواره دارد؟
ای خاک عالم بر سر آن قلب شاعر...!
آن شاعر قلب...
کاندر بسیط این جهان بی کرانه....
دل بر خم ابروی دلداری سپارد
شاعر؟ چرا شاعر چه شاعر هرزه گویان
کور است و بیگانه ست با این ملک و ملت
جانی ست هر کس، کاندرین شام تبهکار
این تیره قبرستان انسانهای محروم...
با علم بر بدبختی این ملک بدبخت...
بر پیکر ناکامی این قوم ناکام
رقصان به افسون می و مسحور افیون
گیرد ز یاری کام و بر یاری دهد کام
من شاعر عصیان انسانهای عاصی
افسون شکن ناقوس دنیای فسانه
درد کش میخانهٔ آزرده بختان
مطرود درگاه خدایان زمانه...
تا ظلمت افکن صبح فردا زای فردا
در خدمت این شکوههای بیکرانه...
چون آسمانی، طایری، ابر آشیانه...
با هر کلام و هر طنین و هر ترانه
دل میزنم، در تنگ شب، صحرا به صحرا....
تا جویم از فردای انسانی نشانه....
فریاد... فریاد...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#57
Posted: 3 Jul 2013 22:12
خاطرات گذشته...
تا بدانند سرنوشتش را
در چه مایه
بر چه پایه باید نهاد
تصمیم گرفت خاطرات گذشتهاش را بنگارد
و به خدمت سرنوشت سازانش بگمارد...
عجبا دید که در کلبهٔ نگون بختش
حتی برای نمونه
یک مداد هم ندارد
از انبار یک تاجر لوازم التحریر
شبانه، یک میلیون مداد به سرقت برد
و تمامی یک میلیون مداد را تراشید
چرا که میخواست خاطرات گذشته را
بلاوقفه، بنگارد...
چرا که نمیخواست خاطرات گذشته را
ناتمام، بگذارد...
غرق در دریای پرواز تفکراتی فاقد فرودگاه
با سرکشیدن جرعه شرابی از آه
آغاز به نوشتن کرد...
"خاطرات گذشته" اش در یک جمله پایان یافت
و آن جمله این بود
تمامی عمرم را، تراشیدن مدادها به هدر دادند...
و سرنوشت سازان....
سرنوشت او را
با مایه گرفتن از سرگذشت او
بر پایه "هدر" نهادند...
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#58
Posted: 3 Jul 2013 22:12
روز تولد
شبی که او را به گردش برده بودم
ز سر حد جنون می خورده بودم
ز ترس مرگ من، مُرد و ندانست
که من از روز تولد مرده بودم
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#59
Posted: 3 Jul 2013 22:13
طبال
طبال بزن، بزن که نابود شدم
بر "تار" غروب زندگی "پود" شدم
عمرم همه رفت در کورهٔ مرگ
آتش زده استخوان بی دود شدم
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "
ارسالها: 6561
#60
Posted: 3 Jul 2013 22:13
بد خط
خدایا چون نوشتی سرنوشتم
که بخت از من رمید از بس که زشتم
زبانم لال، اگر خط تو بد بود
تو میگفتی خود من مینوشتم
"حیف نمیشه به عقب برگردیم به شبای پرسه و در به دری
کافه چی دکمه ی برگشتو بزن به روزای خوب کافه لوتی "