ارسالها: 2890
#111
Posted: 25 Jan 2015 23:14
برای چشـــم سیاه تـو اتل متل خواندم
تو گریه کردی و من باز هم غزل خواندم
طلوع شعر مرا هـــم کمـی محل بگذار
اگر چه مثل خروسان بی محل خواندم
تو از سفینه ی گریـــه برای من گفتی
من از کتیبه ی خنده بغل بغل خواندم
نه فیلسوف و نه عارف، قلندری مستم
برای کشف نگاه تــو بــی جدل خواندم
اگر چه صبح رسید و حرام شد خوابم
برای چشــم سیاه تـــو لا اقل خواندم
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ویرایش شده توسط: SARA_2014
ارسالها: 2890
#112
Posted: 26 Jan 2015 19:13
تلفیق شراب و شب و سیب است نگاهت
لبریـــــــز غـــــزلهـای عجیب است نگاهت
مــــوهای سیاه تــــــو شبیه شب یلداست
باجلوه ی مهتــــــــــاب رقیب است نگاهت
ای صاحب حــور و پـری و کژدم و ماهی
آمیزه ای از سحر و فریب است نگاهت
دشتی ست پر از شعر و غزل،برکه و باران
ماوای غـــــزالان غـــــریب است نگــــاهت
امشب عـرق شـرم بــــه آیینه نشسته ست
ازبس که نجیب است و نجیب است نگاهت
تو وسوسه انگــــــــــــــیزترین شعر خدایی
چون آیه ی آییــــــنه و سیب است نگاهت
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ویرایش شده توسط: SARA_2014
ارسالها: 2890
#113
Posted: 2 Feb 2015 14:11
فنجان قهوه ... آتش شومینه ... بی خیال
اینها کــه چشم توست در آیینه! بی خیال
اینجا فقط منم... و همین صندلی پیر
در یک غروب ساکت آدینـــه بی خیال
این روزنامه هم همه چیزش سیاسی است
من را چـــه به تحول کابینــــه ؟! بــی خیال
من را همین خبر که تو یاد منی بس است
هم ریشه اند دلبــــری و کینه... بی خیال
نزدیک تر بیـــا کــــه مبادا خطا کنــی
اینجا! درست سمت چپ سینه! بی خیال!
زندان سرنوشت فــــــراری نداشته
ما هر دو تا شدیم قرنطینه... بی خیال
حتــی نیــــاز نیست بــــه شلیک کردنت
من مرده ام به مرگ نمادینه ... بی خیال
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 103
#114
Posted: 2 Feb 2015 14:22
دیشب خوابت را دیدم
به خوابم که می آیی آرامشی وصف ناپذیر مرا در برمیگرد
نمیدانم چرا خواب هایم هم دلتنگ تو هستند
دلم تورا میخواهد
دلم امید به دیدار تو بسته
تا به کی فاصله هارا بشمارم
تا به کی در رویاهایم تورا بیابم
من خود حقیقیت را میخواهم
عطر نفس هایت را میخواهم
بودنت را میخواهم
دستت را از خوابهای شبانه ام بردار
من میخواهم تورا در کنارم احساس کنم
مهم نيست در عشق به وصال برسي
مهم اين است که لياقت تجربه کردن
يک عشق پاک را داشته باشي
ارسالها: 2890
#115
Posted: 2 Feb 2015 14:23
خنده ات ساخت وساز ،اخم تو ویرانی ها
گیسوانت گــــره کــــور پریشانـــی ها
اشک تو در صدد حمله قلبی به من است
یورش آورده به من لشکر اشکانی ها
نقش ابروی تو را جای مدل در سر داشت
طاق ها ساخت اگر دولت ساسانی ها
از لب سرخ تو حرفی نزدم می ترسم
زعفران باد کند دست ِ خراسانی ها
چشم تو جنگل سبزی ست در آغوش خزر
آشنایند بـــه ایـــن منظـــره گیلانی ها
درّی و در دل یک مشت پر از مروارید
نادری باز در انبــــوه فراوانـــی ها
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#116
Posted: 2 Feb 2015 14:41
آغوش من دروازه های تخت جمشید است
می خواستم تــو پادشاه کشورم باشی
آتش کشیدی پایتــخت شــور و شعــــرم را
افسوس که می خواستی اسکندرم باشی
این روزها حتی شبیه سایه ات هم نیست
مردی کــه یک شب بهترین تعبیر خوابم بود
مردی که با آن جذبه ی چشمِ رضاخانیش
یک روز تنهـــا علت کشف حجابــم بود
در بازوانت قتلــگاه کوچکـــی داری
لبخند غارت می کند آن اخــم تاتاریت
بر باد دادی سرزمین اعتمــادم را
با ترکمنچـــای خیانت های قاجاریت
در شهـــرهای مرزی پیراهنم جنگ است
جغرافیای شانه هایت تکیه گاهم نیست
دارم تحصـن می کنم با شعــــر بر لبهـــات
هر چند شرطی بر لب مشروطه خواهم نیست
من قرنهــا معشوقه ی تاریخی ات بودم
دیگر برای یک شروع تازه فرصت نیست
من دوستت دارم ... بغل کــن گریه هایم را
لعنت به تاریخی که حتی درس عبرت نیست
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 103
#117
Posted: 2 Feb 2015 14:43
بیا تا مقدسترین عشق دنیا را به همگان نشان دهیم
بیا تا طعم شیرین ترین عشق دنیا را بچشیم
بیا تا بهترین لحظه ها را در عشقمان مهیا کنیم
بیا تا گرمی عشقمان را در قلبهایمان احساس کنیم
بیا تا عشقی یکدل و یکرنگ داشته باشیم
بیا تا غروب غم انگیز عاشقان را با نشان دادن معنی واقعی عشقمان به همگان زیبا کنیم
بیا تا فاصله عاشقان را با ثابت کردن معنای واقعی عشق را از بین ببریم
و فاصله بین عاشقان را کم اهمیت جلوه دهیم
بیا تا ثابت کنیم ما می توانیم در میان تمام عاشقان برای همیشه عاشق بمانیم
بیا تا در میان فصلهایمان فصل خزانی نداشته باشیم و تمام لحظه ها و فصلها بهاری بیش نباشد
بیا تا شبهای با هم بودنمان را پر از ستاره کنیم
حالا بیا که همدیگر را باور کرده ایم
مهم نيست در عشق به وصال برسي
مهم اين است که لياقت تجربه کردن
يک عشق پاک را داشته باشي
ارسالها: 2890
#118
Posted: 4 Feb 2015 19:07
وقتی از فاصله ای دور تورا می بینم
بـــه خدا ماهیم و تـور ِ تو را می بینم
گسی وتندی وشیرینی وتلخی ازدور
اینهمه مزه ولــی شور تو را می بینم
بـــه نظر میرسد از میکده برمیگردی
من از این فاصله ناجور تو رامی بینم
تار هرموی تویک گوشه ای ازموسیقیست
نغمــه می سازی و ماهــور تو را می بینم
بـه جهنم اگر این حرف به دارم بکشد
به خدا هاله ای از نور تو را می بینم!!!
می نشینی که مرا داغ کنی ای یارم ؟
می نشینم و به هر زور تو را می بینم
کوچه برهم زدی و پنجره ها باز شدند
چشم مردم بشود کـــور تورا می بینم
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#119
Posted: 4 Feb 2015 22:44
وقتی دریچه های غزل باز می شود
شب با خیال چشم تو آغاز می شود
آتش زبانه می زند از جان واژه ها
یاد تو در دلــــم پر پرواز می شود
حس می کنم رها شده ام در تن بهـــار
وقتی که دکمه دکمه پیرهنت باز می شود
دریا خلاصه ایست از آبی چشم تو
پلکی بزن بخند که اعجاز می شود
می آیی و حضور تو یعنی تمام عشق
می رقصی و حریر تنت ناز می شود
دستم نمی رسد به تــو تا بـــاورم کنی
آغوش من به عشق تو ابراز می شود
کم کم غروب می کنم و باز آری آه
شب با خیال چشم تو آغاز می شود
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#120
Posted: 4 Feb 2015 22:54
کنعـان به خواب رفتم و در مصر ديدمت
از کــــــاروان بــــرده فروشان خريدمت
شب های بی شماری از اين دست در دمشق
منجر شدی به خوابم و هـــــــــر شب پريدمت
از دهلی گنـــــاه لبت تا عراق شرم
بر گونه های قرمز جيحون چکيدمت
يونان که حمله کرد به چشمان ميشی ات
بر اسب زاگرس بـــــــــه سپاهان دويدمت
وقتی بريد موی تو را خنجر عـــرب
درتاروپود قالی کاشان کشيدمت
قوم مغول که ميل به چشمان گل کشيد
در شيون تغــــزل حــــــــــــافظ خزيدمت
باد افاغنه کـــــــه شبی ریشه تو کند
هم چون گياه مهر به دندان جويدمت
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ویرایش شده توسط: SARA_2014