ارسالها: 2890
#121
Posted: 7 Feb 2015 12:40
زیر باران بنشینیم کـه باران خــــوب است
گم شدن با تو در انبوه خیابان خوب است
با تــو بی تابی و بی خوابـی و دل مشغولی
با تو حال خوش و احوال پریشان خوب است
روبرویــم بنشین و غزلـــی تـازه بخـــوان
اندکی بوسه پس از شعر فراوان خوب است
مــوی ِ خود وا کن و بگذار به رویت برسم
گاه گاهی گذر از کفر به ایمان خوب است
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#122
Posted: 8 Feb 2015 17:06
وقتی نباشی ... پستچی یک بسته غم می آورد
تصـــــویـری از آینــــده با طـــرحِ عَــــــدَم می آورد
عمری به رسمِ عاشقـی در گـل نظـــر کردم ولی
گل با تمــــامِ خوشگـلی پیــشِ تو کـــم مـی آورد
حتـــی رقـــابت بیــنِ تــو با گــل اگـــر برپـــا شود
بلـبل بــه نفــعِ خوبیـَت صـــدها قســـم می آورد
من تـازگی فهـمیـــده ام بی مهـــــربانی هـایِ تو
حتــی درختِ ســرو هـم از غصـه خــــم می آورد
لــــرزیدنِ قلــــــبم بــرایِ فکـــــرِ تنهـــا رفـتنــــت
مــن را به یـــادِ فــاجعـــه در شهــر بـَم مـی اورد
من خواب دیدم نیستـی ، وَ غم به قصدِ مـرگِ من
یک قهــوه یِ قاجــــار با مخـلوطِ سـَـــم می آورد
جادویِ من در شـاعـری تنهــا نوشتـن بود و بـس
حـس تو صـــــدهـا شعـــر بـر لـوح و قلم می آورد
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#123
Posted: 9 Feb 2015 11:47
پشت اين پنجره اين پرده تو بايد باشی
پرده بردار ، نبـايد كــــه مردد باشی
راه، لب، چشم، فقط كار تو بستن شده است
فكـــر واكــردن يک گـــوشه نبـــايد باشــــی؟
صبح در كوچه ی ما منتظر خنده ی توست
وقت آن است كـــه خورشيد مجدد باشی
بايد آن مرد نه زن-هرچه- فقط در باران
بايد آن حادثــه ی خوب كه آمد باشی
پشت باران شبانه كه تو را كم دارم
نكند خواب عزيزی كـه نيامد باشی
مثل يک بـوسه شبيه نفس تازه ی صبـــح
خوبی و خوب تر آن است كه ممتد باشی
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ویرایش شده توسط: SARA_2014
ارسالها: 378
#124
Posted: 13 Feb 2015 18:00
توی چهار چوب یه زندون عمریه که من اسیرم
تشنه یه نم بارون عطش ناب کویرم
رنگی بی رنگی گرفته آسمون بی ستارم
نه کسی به یاد من ، نه کسی میاد کنارم
تموم رنگ تنم رو با قلم سیاه کشیدن
رنگی که عاشقیارو توی سایشم بریدن
خودمو توی نگاه چند تا رهگذر میبینم
خیره می شن به من اما هنوزم تنها ترینم
واسه ی سیب نچیده حالا تبعیدیه دردم
واسه ی یه فکر مسموم پشت فواره سردم
منم اون سایه تنها توی قاب روی دیوار
نبض افتاده خورشید دم یه غروب بیمار
شانس من بود که یه نقاش ، من و اینجوری کشیده
یه پرندم که تو عمرش
رنگ جفتشو ندیده ....
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
ارسالها: 378
#125
Posted: 13 Feb 2015 19:45
پسر:عشقم شرط بندی کنیم؟؟؟
دختر : باشه عزیزم...بکنیم...
پسر : تو نمی تونی 24 ساعت بدون من بمونی...
دختر : می تونم...
پسر : می بینیم..
24 ساعت شروع می شه و دختر از سرطان عشقش و اینکه خیلی زود قراره بمیره خبر نداشته...
24 ساعت تموم می شه و دختر میره جلوی در خونه ی پسر..
در می زنه ولی کسی در رو باز نمی کنه...داخل خونه می شه و پسر رو می بینه
که روی مبل دراز کشیده و روش یه یادداشت هست...
یادداشت : 24 ساعت بدون من موندی...
یه عمر هم بدون من می تونی بمونی
عشق من...دوستت دارم...
حال همه ما خوب است ولی تو باور نکن...
ارسالها: 103
#126
Posted: 13 Feb 2015 20:32
ایــــــن هـــــوا
هـــوای خـــوبــیـــســـت بــــرای دلتنــــگ بـــــودن
مــــن
بغضـــهایـم را بـا روح زخمــــی ام مـی آورم
تـــــو
آغــــوشـت را بـــا بـوســـه هــایـــت
بـگـــذار
دســت کشیــــدن از تـــــو
همــچنــــان غیــــر مـمـکــن بـاشـــد
مهم نيست در عشق به وصال برسي
مهم اين است که لياقت تجربه کردن
يک عشق پاک را داشته باشي
ارسالها: 1131
#127
Posted: 17 Feb 2015 14:04
سیب غلتان رودخانه من! آهوی نقش بسته بر چینی!
پری قصـه های کودکــی ام ! قالــی دستباف ِ تزیینی!
خُنکای نسیم اول صبح! گرمی چای عصر پاییزی!
به چه نامی ترا صدا بزنم؟ لیلی روزگار ماشینی!
دور مجنـون گذشت اینک من دور لیلا گذشت اینک تو
دست بردار از این حکایت تلخ تا بگویم چقدر شیرینی
از کدامین عشیره ای بانو که در این شهر آسمان زنجیر
شیر از آفتـاب می دوشی میــوه از باغ مــاه می چینی
ای جهان بر مدار مردمکت ، چشم بردارم از تو؟ ممکن نیست
منم آن کس کـــه زندگی کـــرده سالها با همین جهـــان بینی
گیسووان سیاه پوشت را روی دیوار شانه ها آویز
تا ببینـی غزلسرایان را همه مشتاق شعر آیینی
جنبش سبز فتنه انگیــزی اگـــر از جای خویش برخیزی
کودتاچیِ مخملی دامن!، شورشی!، بهتر است بنشینی
عشق حق مسلم من و توست مابقـی را به دیگران بسپار
هر چه داری اگر به عشق دهی کافرم گر جُو یی زیان بینی
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ویرایش شده توسط: ellipseses
ارسالها: 1131
#128
Posted: 17 Feb 2015 14:38
با پسران دلم
قصه ی یوسف بگو
طعم ترنجی بچش؛
عشق به خوردت که رفت
پنجره را باز کن
پرده ی شب را بکش
از سر زلف نسیم
شاپرکی را بچین
چشم به چشمش بدوز
یوسف خود را ببین
پیرهن زخمی اش
پر شده از آه ها
یوسف گمگشته ایست
در همه ی چاه ها
با پسران دلم
قصه ی یوسف بگو
طعم ترنجی بچش؛
عشق به خوردت که رفت
چشم فلک را ببند
پرده ی شب را بکش
باد که گم کرده راه
ما که خود انداختیم
یوسفمان را به چاه
حال که ما برده ایم
آبروی گرگ را
مثل نسیمی بیا
از خود "بیدل" بپرس
باد چرا می برد
برگ گل سرخ را
با پسران دلم
قصه ی یوسف بگو
طعم ترنجی بچش؛
عشق به خوردت که رفت
پنجره را باز کن
چشم فلک را ببند
پرده ی شب را بکش
حتی اگر نباشی، می آفرینمت!
چونان که التهاب بیابان،
سراب را...
ویرایش شده توسط: ellipseses
ارسالها: 103
#129
Posted: 18 Feb 2015 17:56
در این زمانه ای که رسم عاشقی دلشکستن است
در این دیاری که بی وفایی سهم یک عاشق است
در این هیاهو و التهاب مرا عاشق خودت بدان
در مرام ما دل شکستن و بی وفایی نیست ما خود یک دلشکسته ایم
و بیشتر از انچه که تصور میکنی بی وفایی دیده ایم
در این لحظه رویایی عاشقانه می گویم که دوستت دارم تا بی بهانه با من بمانی
در این سکوت عاشقانه تنها نگاه به چشمانت میکنم
تا درون چشمانم قطره های اشک را ببینی و بفهمی که من یک دلشکسته ام
بیا و دستانت را به من بده ، خیلی خسته ام ، با محبتت این خستگی را از وجودم رهاکن
در کنارم قدم بزن ، و رویاهایم را با عشق دوباره زنده کن
در این لحظه عاشقانه ، صادقانه می گویم که تا آخرین نفس ، همنفس تو هستم
مرا باور کن ، به من دلخوشی نده ، از ته دل بگو آنچه در آن دل مهربانت میگذرد
اگر میخواهی روزی قلبم را بشکنی، اگر میخواهی با ما بی وفایی کنی
برو که دیگر حوصله به غم نشستن نداریم
در این زندگی قلبم بازیچه ای بیش نبوده و به جز بی وفایی و خیانت چیزی را ندیده
تو بیا و از ته دل با ما یار باش ، با صداقت و یکرنگی گرفتار ما باش
می مانم با تو برای همیشه می گویم از ته دل دوستت دارم تا ابد و برای همیشه
افتخار میکنم به تو و آن عشق پاکت و با صداقت از تو و آن عشق مقدست می نویسم
در این زمانه ای که رسم عاشقی جدایی و نفرت است
در این دنیایی که کسی قدر یک قلب عاشق را نمی داند
تو بیا و قدرم را بدان و اینک که مرا در آن قلب مهربانت اسیرکردی
به آن محبت برسان که تشنه یک ذره محبتم
در این کویر خشک قلبم تو تنها گلی هستی که روییده ای
مثل باران می شوم و بر روی تو می بارم تا برای همیشه برایم بمانی
در این لحظه عاشقانه ، صادقانه میگویم که دوستت دارم بیشتر از آنچه که تصور میکنی
عزیزم حالا تو نیز این لحظه عاشقانه را با گفتن این کلمه رویایی کن
مهم نيست در عشق به وصال برسي
مهم اين است که لياقت تجربه کردن
يک عشق پاک را داشته باشي
ارسالها: 103
#130
Posted: 18 Feb 2015 18:00
سلام ای چشم بارانی
پناهم می دهی امشب
سوالم را که می دانی
منم آن آشنای سالیان گریه و لبخند
و امشب رو به ویرانی
پناهم می دهی امشب
میان آب و گل رقصان
میان خار و گل خندان
در آن آغوش نورانی
پناهم می دهی امشب
دل و دین در کف یغما و من تنها
در این هنگام رو حانی
به ظلمت رهسپار نور و
از میراث هستی دور
در آن اسرار پنهانی
رها از همت بودن
رها از بال و پر سودن
رها از حد انسانی
پناهم می دهی امشب
نگاهت آشنا با دل
کلامت گرمی محفل
تو از چشمم چه می خوانی
پناهم می دهی امشب
مهم نيست در عشق به وصال برسي
مهم اين است که لياقت تجربه کردن
يک عشق پاک را داشته باشي