ارسالها: 24568
#141
Posted: 22 Mar 2015 00:06
من خسته ام عزیز،
آنقدر خسته که می خواهم
در همین سطرها به خواب روم
و خواب خوب تو را واژه، واژه
و سطر به سطر بنویسم.
چرا کسی نمی فهمد
که هیچ چیزی
بیشتر از خیال تو
برایم آرامش نمی آفریند؟
چرا کسی باور نمی کند
که شکوه آن لحظه،
به تمام روزهای فردایم می ارزد؟
چرا کسی
عاشقانه یِ صبح دم انتهای شب را
باور نمی کند؟
چرا از من از حضور فردا
و خواب دیروز می پرسند؟
چرا اصرار به انکار چشمهای تو دارند؟
چرا کسی بالشی برای من
از رنگهای رویا نمی آورد
تا خواب مرا از ادامه این همه
لحظه های بدون تو باز دارد؟
من از این همه حضور بدون تو خسته ام،
از این همه خوابی که شاید
خواب خوب خاطره باشد.
من از نیامدنت در انتهای شب خسته ام
از دمادم صبح،
از این همه آفتابی که
انتهای خواب را اعلام می دارد.
از انتظار خوابی دیگر،
شبی دیگر،
از این همه دعا برای آمدن ات،
برای یک لحظه آمدن ات، خسته ام.
از آرامش نداشته،
از باران نباریده
از ابرهای تیره خسته ام.
از این همه گفتار ناثواب
از این همه پندار نادرست
از تمام آن اندیشه های کج،
اندیشه های خسته،
از ایده های بیمار خسته ام.
از حدود آدمهای محدود
از این همه لحظه های محدود،
از تکرار تمام ترانه های بدون تو،
من از تمام آن چشم های خیره خسته ام
چشمهایی که
گوشه ای از نگاه تو را در نمی یابد.
از بوته های سوخته چای،
از شکوفه های ریخته نارنج،
از پرستوهایی که
بهار را فراموش می کنند خسته ام.
از حضور همه هر دم
و نبودن تو حتی یک دم
من از دمیدن دم و باز دم هم خسته ام
و بی قرارم
بی قرار این همه سطر های خالی
که باید برای تو پر شود.
بی قرار یافتن چند واژه ام
بی قرار چند جمله
که چشمهای تو را شرح دهند.
بی قرار اینکه چگونه بگویم تو را دیده ام
تو را و چشمهای تو را
بی قرار باریدن بارانم
و خیس شدن گیسوان تو در آب.
بی قرار جایی برای گریستن
جایی برای هق هق بغضی بی قرار
بی قرار صدای گریه آسمان.
بی قرار تو ام،
بی قرار تمام تو
وآن لحظه ای که دوباره ببینمت
بی قرار مهتابی که تو را در خود می گیرد
شبی که تو را در خویش فرو می برد
بی قرار درخشش تو
در تاریکترین تقلای زیستن.
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 2890
#142
Posted: 9 Apr 2015 20:31
شراب شعر چشمان تو
...
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
همه اندیشه ام اندیشه فرداست
وجودم از تمنای تو سرشار است
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
:::::
هوا آرام، شب خاموش، راه آسمان ها باز
خیالم چون کبوترهای وحشی می کند پرواز
رود آنجا که می بافند کولی های جادو، گیسوي شب را
همان جاها، که شب ها در رواق کهکشان ها عود می سوزند
همان جاها، که اختر ها به بام قصر ها مشعل می افروزند
همان جاها، که رهبانان معبدهای ظلمت نیل می سایند
همان جاها که پشت پرده شب، دختر خورشید فردا را می آرایند
همین فردای افسون ریز رویایی
همین فردا که راه خواب من بسته است
همین فردا که روی پرده پندار من پیداست
همین فردا که ما را روز دیدار است
همین فردا که ما را روز آغوش و نوازش هاست
همین فردا، همین فردا
من امشب تا سحر خوابم نخواهد برد
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
سیاهی تار می بندد
چراغ ماه، لرزان از نسیم سرد پاییز است
دل بی تاب و بی آرام من از شوق لبریز است
به هر سو چشم من رو می کند فرداست
سحر از ماورای ظلمت شب می زند لبخند
قناری ها سرود صبح می خوانند
من آنجا چشم در راه توام، ناگاه
تو را از دور می بینم که می آیی
تو را از دور می بینم که میخندی
تو را از دورمی بینم که می خندی و می آیی
نگاهم باز حیران تو خواهد ماند
سراپا چشم خواهم شد
تو را در بازوان خویش خواهم دید
سرشک اشتیاقم شبنم گلبرگ رخسار تو خواهد شد
تنم را از شراب شعر چشمان تو خواهم سوخت
برایت شعر خواهم خواند
برایم شعر خواهی خواند
تبسم های شیرین تورا با بوسه خواهم چید
وگر بختم کند یاری
در آغوش تو
ای افسوس !
سیاهی تار می بندد
چراغ ماه لرزان از نسیم سرد پاییز است
هوا آرام شب خاموش راه آسمان ها باز
زمان در بستر شب خواب و بیدار است
فریدون مشیری
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#143
Posted: 16 Apr 2015 23:55
آواره
دوستت دارم پریشان، شانه میخواهی چه کار ؟
دام بگذاری اسیرم، دانه میخواهی چه کار ؟
:::
تا ابد دور تو میگردم، بسوزان عشق کن
ای که شاعر سوختی، پروانه میخواهی چه کار ؟
:::
مردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود
راستی تو این همه دیوانه میخواهی چه کار ؟
:::
مثل من آواره شو از چاردیواری درآ !
در دل من قصر داری، خانه میخواهی چه کار ؟
:::
خرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین
شرح این زیبایی از بیگانه میخواهی چه کار ؟
:::
شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن
گریه کن پس شانهی مردانه میخواهی چه کار ؟
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#144
Posted: 21 Apr 2015 22:05
همراه تو هزار عشق از راه میرسد
مانند یک بهار.... مانند یک عبور ....
از راه میرسی و مرا تازه میکنی
همراه تو هزار عشق از راه میرسد
همراه تو بهار ...
بر دشت خشک سینه من سبز میشود.
وقتی تو میرسی
در کوچه های خلوت و تاریک قلب من
مهتاب میدمد ...
وقتی تو میرسی ...
ای آرزوی گم شده بغض های من ...
من نیز با تو به عشق میرسم ...
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#145
Posted: 27 Apr 2015 00:08
در آغـوش ِ تو خواهـم مُـرد، این را شرط می بندم
عـزیـزم! دوستـت دارم، کنارت شـاد و خرسندم
به روی خنــده هایت بنــده هرگز در نمــی بندم
من از شیــرینـی ِ رفتـار ِ تـو فهمیــده ام ایـن را
چـرا یک لحظه از دیـدار با تـو، دل نمـی کندم!
از اقیانــوس ِ چشمـانت بنـوشان قطـره ای من را
خمار ِ دیـدن ِ روی گلت هستم، حسابی آرزومندم
تصــور مـی کنی این التماس ِ من دلیلـش چیـست
تو مثــل ِ ماجــرا هستـی، اگر باشــی نمی گنــدم
خبـرهای ِ بـدی را این و آن همــواره می دادند،
اگـر هــم بشنــوم از تــو، بیفتـــد بـازهــم قنــدم
در آغـوش ِ تو خواهـم مُـرد، این را شرط می بندم
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ویرایش شده توسط: SARA_2014
ارسالها: 2890
#146
Posted: 27 Apr 2015 00:11
::::
من ندانم که کیم
من فقط میدانم
که تویی
شاه بیت غزل زندگیم
::::
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 2890
#147
Posted: 6 May 2015 14:02
مگر به لطف لبت شعر من شکر بشود
⊕⊕⊕
مگر به لطف لبت شعر من شکر بشود
تو تر کنی لب و این شعر، شعر تر بشود
قسم به موی تو حالم گرفته است امشب
مگر تو روی بگردانی و سحر بشود
"کرشمهای کن و بازار ساحری بشکن"
اگرچه فتنه و آشوب بیشتر بشود
چه میشود که برقصی به وزن این غزلم
چه میشود که همین شعرْ پردهدر بشود
چه میشود که تو بانوی شعر من باشی
تمام شهر ازین راز باخبر بشود
گره ز بخت غزلهای من گشوده شود
گره ز ابروی ناز تو باز اگر بشود
تو خواب نازی و من خیره در تبسم تو
بخند تا غزلم عاشقانهتر بشود
"بهمن صباغ زاده "
... الله ...
با هر چه عشق نام تو را می توان نوشت
با هر چه رود نام تو را می توان سرود
بیم از حصار نیست که هر قفل کهنه را
با دست های روشن تو می توان گشود
ارسالها: 24568
#149
Posted: 21 Jun 2015 20:39
شاید هیچکس نداند اما من
می دانم که حسرت آغوش یک زن
با خواب های هر شب یک مرد چه می کند..
حریم تنهایی جای خود،
اما
بیا پایمان را کمی
فقط کمی
از گلیم اش درازتر کنیم
می دانم..
دیگر نیازی به اعتراف های شبانه نیست اما
می نویسم تا باز هم بدانی..
در خرابه های آخرین ایستگاه دلتنگی
ناباورانه من
هنوز
عاشقِ
تو ام...
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ویرایش شده توسط: andishmand
ارسالها: 62
#150
Posted: 21 Jun 2015 21:15
درتو ای شروع بی پایان چیست که سکوتت غوغای درون مرا تسکین میدهد
انگار که همدرد منی میخواهم تا هر جا که ادامه داری در تو بتازم بدون رسیدن به هیچ مرزی هم زبان من نیستی
ولی گویی گوشی شنوا داری برای شنیدن غصه های من که درهیاهوی کوچه و بازار چنین چیزی را نیافته ام.
اسب نفس بریده را طاقت تازیانه ندارد